Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Instagram
chista_yasrebi.2چیستایثربی
#تمرین_نمایش #تاتر #نمایش #گل_سرخ_قرنطینه تمرین در #خانه ی دوست #تاتر_اجتماعی کاری از #چیستایثربی #چیستا_یثربی #چیستا بزودی همراه با یک #سورپرایز برای دوستان#شهرستانی بازیگر این #اپیزود : #نیایش_میمندی .#اجرا #theatre #stage #performance #rehearsal #chista_yasrebi…
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز سومین شب است که مادرم را پس از جراحی شکستگی لگن به خانه آوردیم....دلیل : پوکی حاد استخوان...عمل برای سن ایشان..فوق خطرناک....ان هم شب چهار روز تعطیلی ایران و کمبود کادر درمان متخصص........
بیشک اگر کمک عده ای نبود ؛ این عمل و بعد از آن ؛ هرگز از من ساخته نبود...پست بعد ، مربوط به این افراد است...
ترانه
موسیقی فیلم شعله
باصدای خواننده ی اصلی
ممنون از دوستی که ویدیو را برایم فرستاد....
از این ترانه ؛ خاطره دارم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
بیشک اگر کمک عده ای نبود ؛ این عمل و بعد از آن ؛ هرگز از من ساخته نبود...پست بعد ، مربوط به این افراد است...
ترانه
موسیقی فیلم شعله
باصدای خواننده ی اصلی
ممنون از دوستی که ویدیو را برایم فرستاد....
از این ترانه ؛ خاطره دارم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#تقدیم به عزیزانمان
سالم یا بیمار
و مرسی از عده ای خاص .....
که در عمل سخت و ترسناک مادرم ، مرا یاری رساندند.
#فیلم_سینمایی
#فیلم_هندی
#نوستالژی
#شعله
#هما_مالینی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
سالم یا بیمار
و مرسی از عده ای خاص .....
که در عمل سخت و ترسناک مادرم ، مرا یاری رساندند.
#فیلم_سینمایی
#فیلم_هندی
#نوستالژی
#شعله
#هما_مالینی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
I Will Wait For You
Matt Monro
منمنتظرت میمانم
مت مونرو
#i_will_wait_for_you
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
مت مونرو
#i_will_wait_for_you
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ثبت نام رمان
#نداشتن
آغاز شد
این رمان برای همه گروههای سنی و همه اصناف نیست
اثر خاص از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال در تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
مهلت هرگز تمدید نمیشود
پایان شهریور
#نداشتن
آغاز شد
این رمان برای همه گروههای سنی و همه اصناف نیست
اثر خاص از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
ادمین کانال در تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792
مهلت هرگز تمدید نمیشود
پایان شهریور
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
وقتی خداحافظی میکنی؛ لبخند بزن.....هیچوقت نمیدانی آخرین بار است یا نه....بگذار لبخندت در یادم بماند....
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
پیام چیستایثربی قبل از شروع نمایش پخش شد.
متن پیام نمایشنامه نویس :
#چیستا_یثربی
کلمه ، پیونددهنده ی ملتها و فرهنگهای مختلف است و نمایشنامه بر کلمه استوار است.
نمایشنامه بدنیا میاید تا مردم جهان و فرهنگهای مختلف را به هم نزدیک کند.
رستاخیز ادبیات ؛ در هنر نمایش صورت میگیرد.
پس به احترام این هنر ، باید ایستاد و به پدید آورندگان آن ؛ تبریک گفت و جهانی را آرزو کرد که همه به دنبال کلمه ای مشترک و واحد باشیم؛
کلمه ی نجات....
چیستایثربی
متن پیام نمایشنامه نویس :
#چیستا_یثربی
کلمه ، پیونددهنده ی ملتها و فرهنگهای مختلف است و نمایشنامه بر کلمه استوار است.
نمایشنامه بدنیا میاید تا مردم جهان و فرهنگهای مختلف را به هم نزدیک کند.
رستاخیز ادبیات ؛ در هنر نمایش صورت میگیرد.
پس به احترام این هنر ، باید ایستاد و به پدید آورندگان آن ؛ تبریک گفت و جهانی را آرزو کرد که همه به دنبال کلمه ای مشترک و واحد باشیم؛
کلمه ی نجات....
چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ویدیو خیلی طولانی است
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر استماشالله
یکفیلم است
از فیس بوکلود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش
چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
داستانیواقعی از
#چیستا_یثربی
سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.
به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.
او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....
ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.
زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.
باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.
سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.
من آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.
کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.
زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!
او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد.
او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی...
چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.
من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!
به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.
پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.
تعجب کردم!
_راست میگویی پدر؟!
پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.
برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.
خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.
نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.
پدرم خیلی عصبانی شد...
گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....
راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...
ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.
خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.
هیچ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...
ادامه👇👇👇👇
پارت بعد