چیستا_وان
1.39K subscribers
399 photos
84 videos
1 file
94 links
آنچه نباید می دیدیم؛ می شنیدیم و یا می گفتیم

این کانال رسمی من نیست. کانال دوستان نزدیکتر من است که حسهایم را با آنها شریک میشوم. آدرس کانال رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
امروز سومین شب است که مادرم را پس از جراحی شکستگی لگن به خانه آوردیم....دلیل : پوکی حاد استخوان...عمل برای سن ایشان..فوق خطرناک....ان هم شب چهار روز تعطیلی ایران و کمبود کادر درمان متخصص........

بیشک اگر کمک عده ای نبود ؛ این عمل و بعد از آن ؛ هرگز از من ساخته نبود.‌..پست بعد ، مربوط به این افراد است...
ترانه
موسیقی فیلم شعله
باصدای خواننده ی اصلی
ممنون از دوستی که ویدیو را برایم فرستاد....
از این ترانه ؛ خاطره دارم
#چیستایثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستا_یثربی

@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#تقدیم به عزیزانمان
سالم یا بیمار
و مرسی از عده ای خاص .....
که در عمل سخت و ترسناک مادرم ، مرا یاری رساندند.

#فیلم_سینمایی
#فیلم_هندی
#نوستالژی
#شعله
#هما_مالینی


#کانال_رسمی_چیستایثربی
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ثبت نام رمان
#نداشتن
آغاز شد

این رمان برای همه گروههای سنی و همه اصناف نیست

اثر خاص از
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی


ادمین کانال در تلگرام
@ccch999
واتساپ
09122026792

مهلت هرگز تمدید نمیشود
پایان شهریور
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
وقتی خداحافظی میکنی؛ لبخند بزن.....هیچوقت نمیدانی آخرین بار است یا نه....بگذار لبخندت در یادم بماند....

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی

#مینیمال
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
پیام چیستایثربی قبل از شروع نمایش پخش شد.

متن پیام نمایشنامه نویس :
#چیستا_یثربی

کلمه ، پیونددهنده ی ملتها و فرهنگهای مختلف است و نمایشنامه بر کلمه استوار است.

نمایشنامه بدنیا میاید تا مردم جهان و فرهنگهای مختلف را به هم نزدیک کند.


رستاخیز ادبیات ؛ در هنر نمایش صورت میگیرد.

پس به احترام این هنر ، باید ایستاد و به پدید آورندگان آن ؛ تبریک گفت و جهانی را آرزو کرد که همه به دنبال کلمه ای مشترک و واحد باشیم؛

کلمه ی نجات....


چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
ویدیو خیلی طولانی است
ویژه ی من ساخته اند..
خودش از تاترم ؛ طولانیتر است‌ماشالله
یک‌فیلم است

از فیس بوک‌لود نمیشد
کارگردان _دستیارش و دو بازیگرش
گرگ در چشمهایش

چند دقیقه اول را گذاشتیم
گرچه تااخرش "چیستا چیستا" میکنند و لطف دارند و از من تشکر میکنند.دلم میخواست انجاباشم

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
گوش دهید لطفا
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#کانال_رسمی_چیستایثربی
@chista_yasrebi

☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️☝️🌱🌹🌹🌹
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی‌واقعی از
#چیستا_یثربی

سال ها پیش یک دوست مکاتبه ای داشتم، هلندی بود.
برای تقویت زبان، در خواستش را برای یک دوست مکاتبه ای از مجله ای خارجی پیدا کرده بودم. شانزده سالم بود.

به هم به انگلیسی نامه می دادیم و هر کدام از فرهنگ و آداب و رسوم خودمان می گفتیم و گاهی برای هم عکس می فرستادیم.

او در کنار کارهای درسی من بود و بیشتر از آن نبود.
خیلی از نامه هایش را هم سگ های بزرگ پدرم در حیاط می خوردند و پاره می کردند و من گریه....

ما همسن بودیم و انگلیسیمان در حد هم بود. او دانشگاه، ادبیات زبان آلمانی را انتخاب کرد.
من سوم‌‌‌‌ دبیرستان، به اصرار پدر، دانشگاه آزاد شرکت کردم. چون زمان ما میشد محصل دو سال آخر بود و دانشگاه آزاد شرکت کرد.
ادبیات زبان انگلیسی قبول شدم.

زمان می گذشت...
ایران جنگ تمام شد..
من و دوست هلندی ام، همچنان به مکاتبه ادامه دادیم.

باز هم، برایم مثل یک تکلیف درسی بود، گرچه اساسا نامه خوشحالم می کرد، اما بیشتر از آن نه...
نباید زیاد وقتم را می گرفت.

سال بعد روانشناسی دانشگاه سراسری با رتبه پنج قبول شدم. یعنی هر دانشگاهی را می توانستم بزنم و هر رشته ی علوم انسانی را.
روانشناسی بالینی الزهرا را زدم.
آن سال فقط الزهرا بالینی عرضه می کرد، آن هم با مدیریت گروه دکتر "کیانوش هاشمیان" معروف، که پدرم خوب می شناخت.
بین فلسفه، حقوق و روانشناسی مردد بودم.
پدرم که از تغییر رشته ی دبیرستانم، برای کنکور ناراحت بود، اصرار داشت حالا که از تجربی به انسانی آمده ام و پزشک نشدم، دست کم روانشناسی بالینی را انتخاب کنم، تا دکترا پیش بروم و مطب بزنم، تا بالاخره مرا در لباس سپید یک درمانگر ببیند.

من‌ آنقدر از نظر ذهنی درگیر علی بودم که اساسا چیز دیگری برایم مهم نبود. کاری که او خواست، کردم.

کتب روانشناسی یکی از اعضای ثابت خانواده ی ما بود.
شبی نبود پدرم از یونگ، فروید، آدلر و فرانکل، حرف نزند.

زمان گذشت...
در ۲۶ سالگی ناگهان متوجه شدم حدود ده سال است به مکاتبه با آن پسر هلندی ادامه می دهم و هنوز هم نامه هایمان رسمیست، عاطفی نیست!

او درباره ی ایران و جریان گروگانگیری سفارت آمریکا کنجکاو بود و فیلم مستند پر خشونتی در این مورد دیده بود. من برایش توضیحاتی می دادم و می خواستم‌ بداند تصاویری که همیشه در تلویزیون می بیند چهره ی واقعی ایران نیست‌!
یا دست کم، همه ی ایرانی ها آنگونه نیستند و حکومت با ملت تفاوت دارد‌.

او از یک خانواده ی پایبند کاتولیک بود.
خانواده ای اخلاقی‌...

چند ماه بعد به طور غیر منتظره ای در نامه از من خواستگاری کرد و گفت: ده سال کافی بوده تا همسر آینده اش را بشناسد و انتخاب کند.

من هرگز به عنوان شریک زندگی و یا حتی ‌مرد، به او نگاه نمی کردم.
فقط دوست مکاتبه ای بود، همین!

به پدرم گفتم...
البته با خنده و شوخی.
فکر نمی کردم پدرم جدی بگیرد.

پدر گفت: بگو ایران بیاید خواستگاری، ببینمش...
برایش هتل می گیریم تا بقیه معذب نشوند.

تعجب کردم!

_راست میگویی پدر؟!

پدر گفت: دست کم یکبار از نزدیک او را ببین که بعدها در عمرت پشیمان نشوی.

برای اونوشتم که پدرم دعوتش کرده است.
هر نامه پانزده روزه می رفت و پانزده روز جواب طول می کشید.

خوشحال شده بود، ولی بعد از دیدن فیلم سفارت و کمی مشورت با فامیل و کشیش کلیسایشان، از سفر به ایران حذر داشت.

نوشت: تو بیا!
و البته منظورش با پول خودم بود.

پدرم خیلی عصبانی شد...

گفت: زمان ما اگر کسی را دوست داشتیم، به خاطر او تا کوه قاف می رفتیم.
یعنی چه می ترسم!
این مرد نیست، بچه ننه است... ولش کن!
من دخترم رو تک‌ و تنها بفرستم هلند...
گیریم آقا از تو خوشش نیامد! اونوقت چی؟
ولش کن....

راستش اصلا در مورد او جدی فکر نمی کردم که ولش کنم!...
گفتم که همیشه برایم نقش یک تکلیف زبان داشت...
پدرم همه چیز را با عاقبت سنجی و هدف خاص در نظر می گرفت...

ارشدم تمام شده بودم.
بلاتکلیف بودم...
از علی خبری نبود، جز چند نامه که در یکی به طور ضمنی نوشته بود فعلا ازدواج، دیگر جزء اولویتهایش نیست.

خانه به دلایلی ناامن شده بود.
کافیست دو نفر در خانه مریض باشند، همه را مریض می کنند.

هیچ‌‌ خلوت خصوصی نداشتم...
پدرم در همه ی کارهای مربوط به خانه و مادرم؛ که طبقه ی دیگری بود، مرا لازم داشت...


ادامه👇👇👇👇
پارت بعد
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی‌ واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

کم کم خسته شدم....
کم کم خستگی آمد...
اما ناگهان به پیشنهاد شارمین بله گفتم!

شاید چون تنها مردی بود که از خانواده و اموالمان، چیزی نپرسید و بار سومی که دیدمش، خواستگاری کرد. بی مقدمه و صریح....

بقیه خیلی از او خجالتی تر بودند و من از مرد خجالتی خوشم نمیامد.

به شارمین گفتم کسی را دوست دارم...

او هم گفت: مهم نیست! من هم کسی را دوست دارم.

بر خلاف آن دوست هلندی، پدرم از قاطعیت شارمین و شتابش، خوشش آمد.
از اینکه نامزدی نمی خواست، مراسم نمی خواست، حتی رهایش می کردی، حلقه هم نمی خواست...
و دست پدرم را بوسید و او را جای پدر مرحومش، پدر جان خطاب کرد.

کاریسمای او به دل پدرم نشست.

از خواستگاری تا آزمایش خون شارمین و آمپول کزاز من و... شاید هشت روز طول کشید.

در دفتر خانه با پالتوی محل کارم، عقد کردیم و پدرم هم سوگوار مادرش بود و مثل شارمین، از جشن و پایکوبی عروسی بیزار...

در نامه ی بعدی به پسر هلندی نوشتم که عقد کرده ام و هرگز فکر نمی کردم در نامه ی بعدی اش، آنقدر عصبانی باشد، آنقدر فحش نثارم کند.
مرا محکوم کند که ده سال فریبش داده ام و مثل یک "بد کاره"، رفتار کرده ام!

ادامه‌👇👇👇👇
پارت بعد
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
دوست مکاتبه ای
داستانی واقعی از
#چیستا_یثربی

ادامه از پارت بالا👆👆👆👆

یا خدا....
مگر ما به خاطر ازدواج، با هم مکاتبه می کردیم؟

او یک بار نوشت دوست دارد بچه هایش را با تفکر کاتولیک بزرگ کند.
خب من هم تفکر حضرت عباس‌‌‌ و زینب را دوست داشتم...

همه‌ چیز در هم شده بود.
دیگر به او نامه ندادم و او هم نداد.

بعد از ازدواج، باردار شدم، پدر فوت کرد.
من و همسرم آه در بساط نداشتیم و حال مادر بد بود و آنقدر مشکلات زیاد بود که پسر هلندی یادم رفت...

تا چند روز پیش در صفحه ی دوم اینستاگرامم، که قفل است درخواستش را دیدم.
گرچه او هم اکنون، مرد میانه سالیست، ولی فوری از اسم و قیافه شناختم.‌
پذیرفتمش...

در دایرکت عکس بچه ها و خانم رومانیایی اش را فرستاد.
یک دختر و پسر داشت.
خیلی کوچکتر از دختر من. دخترش شاید چهارده ساله و پسرش ده ساله بود.

گفت: چند سال دوست بودیم.
دیر عروسی کردیم.
دیر بچه دار شدیم.

نوشت: بعد از من، او دوست مکاتبه ای اش بوده و خانمش، بخاطر او هلند رفته و چند سالی ازدواج سفید داشته اند.
به عکس بچه‌های بورش در پیست اسکی نگاه می کردم.

پرسید: تو عکس می فرستی؟

عکس دخترم را فرستادم...

نوشت: مثل تو شاهزاده شرقیست!

شاهزاده ی شرقی!....

خنده ام گرفت...
یاد پدر خدا بیامرزم افتادم که میگفت:
این دوست تو در رویا زندگی می کند!

با کمی خجالت عکس شوهرم را خواست.

گفتم: بیست ساله ندیدمش...
عکسم کجا بود؟!

نوشت: من یک خانواده ی گرم دارم...
تو تنهایی، اما به جاش معروفی؟ نه؟!...
درباره ات سرچ کردم.
آفرین...
این‌ همه‌ نمایشنامه نوشتی...
بالاخره به چیزی که‌ می خواستی رسیدی‌.

دوست نداشتم به چت با او‌‌ ادامه دهم...

عکس خانمش را، در حالیکه یک پیتزای بسیار بزرگ پخته بود، برایم فرستاد‌.
پیتزایی برای چندین نفر....
قد یک‌ میز گرد کوچک.

و نوشت: با زن و بچه هایش، خوشبخت است و دوباره نوشت:
تو هم‌ بالاخره معروف شدی...

دیگر داشت حالم به هم می خورد...
چت را قطع کردم، گفتم کار دارم.

یاد کلمه ی" بد کاره" افتادم...

حالا مدام در دایرکت عکس می فرستد.
من سین نمی کنم.

من نه معروفم، نه بچه های مو طلایی خوشبختی دارم که مادرشان پیتزاهای بزرگ خوشمزه می پزد و همه، آخر هفته ها اسکی یا سفر می روند و کاتولیکهای خوبی هستند‌ و تمام دنیا کشورشان را قبول دارد.
نه تنهایی را دوست دارم، نه همسر داشتن را....
آخر همان شد که باید می شد...

من ‌مینویسم، دخترم هست، مادرم هست و غذایم الان دارد روی گاز می سوزد، هیچوقت به آشپزی علاقه پیدا نکردم...

خلوت خصوصی هم ندارم!


#پایان

#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#داستان_واقعی
#زندگینامه
#کتاب
#دوست_مکاتبه ای
#کانال_رسمی_چیستایثربی



@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi official)
اخرین روزهای مهلت
کلاسهای نقد و تحلیل
#فیلم
#سینما_دوستان
تمام گروهای سنی از ۱۲ سال.

#آنلاین
روشهای اکادمیک تحلیل فیلم

مدرس
#چیستا_یثربی

#بهترین سکانسها را در ژانرهای مختلف باهم تحلیل میکنیم و علت ماندگاریشان را میفهمیم.


💙💚💜🧡💛

ماحلقه ی اهل ادب و هنریم
ادمین کارگاه تحلیل فیلم
@ccch999
Forwarded from Chista777
#داستان_کوتاه
#عصر_یک_تابستان

نویسنده
#چیستا_یثربی
#چیستا_یثربی
#چیستا
#اول

آدم وقتی پای کاری میایستد ، پای تمام مسولیتهایش میایستد.
یکبار داشتم کتاب پاپیون را میخواندم.

مادرم چون پشت ظرفها را بلد نبودم درست بشویم ، وارد اتاق شد ، کتاب را تکه تکه کرد، بعد به جان برگهایش افتاد.

تمام کاغذهای کتاب را خرد و ریز کرد و جلوی من ریخت...

من نمیتوانم‌ حسم را در آن لحظه بیان کنم!
تازه وارد ده سال شده بودم.
شوکه شده بودم.
تقریبا آخرهای کتاب بودم...

و من تا حالا آنهمه ظرف نشسته بودم و نمیدانستم ممکن است،پشت بشقابها هم چرب بمانند!
اینها چه ربطی به "پاپیون" هانری شاریر داشت؟
میدانستم دیگر هرگز آن کتاب را از هیچ جا نخواهم گرفت!
نه خرید و نه امانت...
.پاپیون برای من باید سی صفحه به آخر تمام میشد‌‌!
مادرم از چیز دیگری عصبی بود، سرِ من خالی کرد.یادم است ویلای متل قو بودیم.
باغ ویلایمان خیلی بزرگ بود.
از اول باغ ؛ تا ویلا چند آلاچیق داشت.
باید خیلی میرفتیم تا ویلا راببینیم.
یثربی ها پولدار‌ بودند.
من روی یک مقوای بزرگ با ماژیک نوشتم :
"اینجا به گردشگاه عمومی تبدیل شده است. خوش آمدید."

آن را روی در میله‌ای ویلا نصب کردم و گریختم.
همه خواب بعد از ظهر بودند و کسی برایش مهم نبود من کجا هستم.

از متل قو یاباید راه پلاژ و دریا را انتخاب میکردی.یا شهرک لاکوده‌.
انتهای متل‌قو بود.
رفتم و رفتم تا به آن رسیدم.
انقلاب نشده بود.
سال انقلاب بود...تابستان‌ ۵۷.

پسرکِ لباس زرد دوچرخه سوار را دیدم.
عصبانی بودم!
آن همه خشم برای کثیف بودن پشت ظرفها...
فقط ده سالم بود. بلدنبودم و مادر از هیچکدام از بچه ها نمیخواست ظرف بشویند!
پسر شانزده هفده ساله بود.
لاغر و سبزه‌.
و البته جذاب....
یک نگاه کافی بود که چشمان جذاب و مژه های بلندش را بببنم!
من یک دختر ده ساله ی گیس بافته بودم‌‌ با حس دلشکستگی در قلبم.

به پسر گفتم: منم با خودت، تایه جایی میبری؟
خجالتی بودم.نمیدانم چرا آن سوال را کردم.
شاید برای اینکه آن ساعت بعد‌از ظهر، زیر آفتاب سوزان و هوای شرجی شمال؛ هیچکس ‌جز من و او آنجا نبود و من دلم از رفتار مادرم گرفته بود.

پسر، چند‌‌دور‌ دیگر زد. فکر کردم مرا یک دختر بچه ، با دو گیس بافته حساب کرده و حوصله ام را ندارد‌!

امابالاخره ایستاد و گفت: بپر بالا‌ !...
بوی آب شور دریا را میداد.
اگر پدرم مرا در آن حال میدید،
قطعا ناقص الخلقه ام‌میکرد...

ادامه #پست_بعد

#داستان
#داستان_کوتاه
#قصه
#قصه_ایرانی
#کتاب
#کتابخوانی
#کتابخوانی_با_چیستا

#نشر
#چاپ
#داستان_ایرانی
دو قسمتی
پست بعد، ادامه دارد

عکس
#تمرین_تاتر

https://www.instagram.com/p/CLv3iIXloZh/?igshid=dujl9gxlcabb