دیریست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .
فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست؛
نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه می کشد.
حتی نمی کند سگی از دور شیونی
حتی نمی کند خسی از باد جنبشی
غول سکوت می گزدم با فغان خویش
ومن درانتظار
که خواند خروس صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمی زند.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
کز شمع او بتابد نوری ز روزن ام .
فکرم به جست و جوی سحر راه می کشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست؛
نه شاخه ای زجنبش مرغی خورد تکان
نه باد روی بام و دری آه می کشد.
حتی نمی کند سگی از دور شیونی
حتی نمی کند خسی از باد جنبشی
غول سکوت می گزدم با فغان خویش
ومن درانتظار
که خواند خروس صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندر نجات
چراغ امید صبح
سوسو نمی زند.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
ما در ظلمتایم
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
بدان خاطر که کسی به عشق ما نسوخت
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند
عشقهای معصوم ، بیکار و بی انگیزهاند
و دوست داشتن
از سفرهای دراز تهیدست باز میگردد
دیگر
امید درودی نیست
امید نوازشی نیست
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
من بامدادم سرانجام
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیلهییام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنجسالگی
هنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.
در پنجسالگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
□
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خستهی سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهی کویر و تازیانه و تحمیل
خستهی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری است تا دَم بر نیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهی کمال است و بینقصی است
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیلهی پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مُشتکوب.
آنک نشمهی نایب که پیش میآید عُریان
با خالِ پُرکرشمهی اَنگِ وطن بر شرمگاهش
وینک رُپرُپهی طبل:
تشریفات آغاز میشود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
خسته
بی آنکه جز با خویشتن به جنگ برخاسته باشم.
هرچند جنگی از این فرسایندهتر نیست،
که پیش از آنکه باره برانگیزی
آگاهی
که سایهی عظیمِ کرکسی گشودهبال
بر سراسرِ میدان گذشته است:
تقدیر از تو گُدازی خونآلوده در خاک کرده است
و تو را دیگر
از شکست و مرگ
گزیر
نیست.
من بامدادم
شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
نَسبَم با یک حلقه به آوارگانِ کابل میپیوندد.
نامِ کوچکم عربیست
نامِ قبیلهییام تُرکی
کُنیَتَم پارسی.
نامِ قبیلهییام شرمسارِ تاریخ است
و نامِ کوچکم را دوست نمیدارم
(تنها هنگامی که تواَم آواز میدهی
این نام زیباترین کلامِ جهان است
و آن صدا غمناکترین آوازِ استمداد).
در شبِ سنگینِ برفی بیامان
بدین رُباط فرود آمدم
هم از نخست پیرانه خسته.
در خانهیی دلگیر انتظارِ مرا میکشیدند
کنارِ سقاخانهی آینه
نزدیکِ خانقاهِ درویشان.
(بدین سبب است شاید
که سایهی ابلیس را
هم از اول
همواره در کمینِ خود یافتهام).
در پنجسالگی
هنوز از ضربهی ناباورِ میلادِ خویش پریشان بودم
و با شغشغهی لوکِ مست و حضورِ ارواحیِ خزندگانِ زهرآگین برمیبالیدم
بیریشه
بر خاکی شور
در برهوتی دورافتادهتر از خاطرهی غبارآلودِ آخرین رشتهی نخلها بر حاشیهی آخرین خُشکرود.
در پنجسالگی
بادیه بر کف
در ریگزارِ عُریان به دنبالِ نقشِ سراب میدویدم
پیشاپیشِ خواهرم که هنوز
با جذبهی کهربایی مرد
بیگانه بود.
نخستینبار که در برابرِ چشمانم هابیلِ مغموم از خویشتن تازیانه خورد ششساله بودم.
و تشریفات
سخت درخور بود:
صفِ سربازان بود با آرایشِ خاموشِ پیادگانِ سردِ شطرنج،
و شکوهِ پرچمِ رنگینْرقص
و داردارِ شیپور و رُپرُپهی فرصتسوزِ طبل
تا هابیل از شنیدنِ زاری خویش زردرویی نبرد.
□
بامدادم من
خسته از با خویش جنگیدن
خستهی سقاخانه و خانقاه و سراب
خستهی کویر و تازیانه و تحمیل
خستهی خجلت از خود بردنِ هابیل.
دیری است تا دَم بر نیاوردهام اما اکنون
هنگامِ آن است که از جگر فریادی برآرم
که سرانجام اینک شیطان که بر من دست میگشاید.
صفِ پیادگانِ سرد آراسته است
و پرچم
با هیبتِ رنگین
برافراشته.
تشریفات در ذُروهی کمال است و بینقصی است
راست در خورِ انسانی که برآنند
تا همچون فتیلهی پُردودِ شمعی بیبها
به مقراضش بچینند.
در برابرِ صفِ سردَم واداشتهاند
و دهانبندِ زردوز آماده است
بر سینی حلبی
کنارِ دستهیی ریحان و پیازی مُشتکوب.
آنک نشمهی نایب که پیش میآید عُریان
با خالِ پُرکرشمهی اَنگِ وطن بر شرمگاهش
وینک رُپرُپهی طبل:
تشریفات آغاز میشود
هنگامِ آن است که تمامتِ نفرتم را به نعرهیی بیپایان تُف کنم.
من بامدادِ نخستین و آخرینم
هابیلم من
بر سکّوی تحقیر
شرفِ کیهانم من
تازیانهخوردهی خویش
که آتشِ سیاهِ اندوهم
دوزخ را از بضاعتِ ناچیزش شرمسار میکند.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
از انسانی که توئی
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
دوم مرداد
سالمرگ شاعر بی تکرار
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
قصه ها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد.
دوم مرداد
سالمرگ شاعر بی تکرار
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
Audio
.
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
كه غرور تو را هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده امa
بی آنكه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بكارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگی نشستم!
*
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندك جایی برای زیستن
اندك جایی برای مردن
و گریز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم میكند.
*
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستم گری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمیكرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
شعر : #احمد_شاملو
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مورب
كه غرور تو را هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده امa
بی آنكه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم
و بكارتی سربلند را
از روسبی خانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگی نشستم!
*
و چشمانت راز آتش است.
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوشت
اندك جایی برای زیستن
اندك جایی برای مردن
و گریز از شهر
كه با هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم میكند.
*
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستم گری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمیكرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
شعر : #احمد_شاملو
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Taranom)
اکنون رَخت به سراچهی دیگر خواهم کشید
آسمانِ آخرین
کهستارهی تنهای آن تویی
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گُل آن، تنها زنبور آنی
باغی که تو تنها درخت آنی
و بر آن درخت گلیست یگانه
که تویی
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
آسمانِ آخرین
کهستارهی تنهای آن تویی
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گُل آن، تنها زنبور آنی
باغی که تو تنها درخت آنی
و بر آن درخت گلیست یگانه
که تویی
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
من ز دنيا، تو را برگزيدم
رنج بي حد بپايت كشيدم
تا شود سبز، باغ اميدم
جان ز تن رفت و نيرو ز پايم
اشعار کوتاه #احمد_شاملو
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
من ز دنيا، تو را برگزيدم
رنج بي حد بپايت كشيدم
تا شود سبز، باغ اميدم
جان ز تن رفت و نيرو ز پايم
اشعار کوتاه #احمد_شاملو
خوانش : #محمدرضا_م
@chekamehsabz🍀
اکنون رَخت به سراچهی دیگر خواهم کشید
آسمانِ آخرین
کهستارهی تنهای آن تویی
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گُل آن، تنها زنبور آنی
باغی که تو تنها درخت آنی
و بر آن درخت گلیست یگانه
که تویی
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
آسمانِ آخرین
کهستارهی تنهای آن تویی
آسمان روشن
سرپوش بلورین باغی
که تو تنها گُل آن، تنها زنبور آنی
باغی که تو تنها درخت آنی
و بر آن درخت گلیست یگانه
که تویی
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمهی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
.
«من دردمشترکم، مرا فریادکن»
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...........
من درد مشترکم مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافتهام
با لبانت برای همهی لبها سخن گفتهام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودهاند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
📆 ۲۱آذر ماه، زادروز #احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
«من دردمشترکم، مرا فریادکن»
اشک رازی ست
لبخند رازی ست
عشق رازی ست
اشک آن شب لبخند عشقم بود
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...........
من درد مشترکم مرا فریاد کن.
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره باکهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافتهام
با لبانت برای همهی لبها سخن گفتهام
و دست هایت با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریستهام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خواندهام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بودهاند.
دستت را به من بده
دست های تو با من آشناست
ای دیر یافته با تو سخن میگویم
بسان ابر که با توفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشه های تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست
📆 ۲۱آذر ماه، زادروز #احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
چلچلی
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام.
پایدرپای آفتابی بیمصرف
که پیمانه میکنم
با پیمانهی روزهای خویش که به چوبین کاسهی جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام
من آن مفهومِ مجرد را میجویم.
پیمانهها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانههای سرگردانیات
ای قلبِ دربدر
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم میدَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعتها
شهادت ندادهایم
جز به گونهی این رنجها
که از عشقهای رنگینِ آدمیان
به نصیب بردهایم
چونان خاطرهیی هریک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کردهایم.
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصلهیی کوتاه تر از بسترهای عفافِ ما
روسپیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگهای قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیدهای
با عرقِ شرم
بر جبینَش؟)
آنگاه که خوشتراشترینِ تنها را به سکهی سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
میافتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلبم را در مِجریِ کهنهیی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهییش
نیست.
از مهتابی
به کوچهی تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه، ای قلبِ دربِدر!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام.
پایدرپای آفتابی بیمصرف
که پیمانه میکنم
با پیمانهی روزهای خویش که به چوبین کاسهی جذامیان ماننده است،
من آن مفهومِ مجرد را جُستهام
من آن مفهومِ مجرد را میجویم.
پیمانهها به چهل رسید و از آن برگذشت.
افسانههای سرگردانیات
ای قلبِ دربدر
به پایانِ خویش نزدیک میشود.
بیهوده مرگ
به تهدید
چشم میدَرانَد:
ما به حقیقتِ ساعتها
شهادت ندادهایم
جز به گونهی این رنجها
که از عشقهای رنگینِ آدمیان
به نصیب بردهایم
چونان خاطرهیی هریک
در میان نهاده
از نیشِ خنجری
با درختی.
با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کردهایم.
در باران و به شب
به زیرِ دو گوشِ ما
در فاصلهیی کوتاه تر از بسترهای عفافِ ما
روسپیان
به اعلامِ حضورِ خویش
آهنگهای قدیمی را
با سوت
میزنند.
(در برابرِ کدامین حادثه
آیا
انسان را
دیدهای
با عرقِ شرم
بر جبینَش؟)
آنگاه که خوشتراشترینِ تنها را به سکهی سیمی توان خرید،
مرا
ــ دریغا دریغ ــ
هنگامی که به کیمیای عشق
احساسِ نیاز
میافتد
همه آن دَم است
همه آن دَم است.
قلبم را در مِجریِ کهنهیی
پنهان میکنم
در اتاقی که دریچهییش
نیست.
از مهتابی
به کوچهی تاریک
خم میشوم
و به جای همه نومیدان
میگریم.
آه
من
حرام شدهام!
با این همه، ای قلبِ دربِدر!
از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
عشق را رعایت کردهایم،
ازیاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را
رعایت کردهایم،
خود اگر شاهکارِ خدا بود
یا نبود.
#احمد_شاملو
@chekamehsabz🍀