🌈🍀چکامه سبز🤍💚
215 subscribers
3.18K photos
370 videos
59 files
237 links
Download Telegram
#شبانه_سبز

دزدها
آزاد هستند،
آرتیست ها
پشت میله های سرد

ظالم
در شهر می چرخد
و سیاهی کماکان
ادامه دارد

هنر
در،بند شده
از سر تفکر های پوشالی
و غلط،

دزد ها
هنرمند تر هستند
و آرتیست ها
بی استعداد تر

رعایت عدالت در شهر من
سلیقه ی ستمگران
شده است

#مظنون_همیشگی




@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز



میدونی
عکسها هم مثل آدما
حرف هایی برای گفتن دارند
و فرقی نداره
عکس شخص باشه
دکور یا منظره
کوچیک باشه
یا بزرگ
قدیمی باشه
یا جدید

مهم این هستش که
هر کدوم شون
راز های نهفته ایی
توی خودشون پنهان کردند،
راز هایی که
نماد شادی یا غم
خاطره شیرین یا تلخ
یا گذر زمان رو
به آدما نشون میده

میدونی
عکسها هم مثل آدما
مفهوم های زیادی
با خودشون به همراه دارند
بعضی هاشون
همون لحظه آشکار میشند
یه سری هاشون هم
با گذشت زمان
اشک رو روی چشم
یا لبخند رو روی لب می گذراند

عکسهایی که زنده هستند
نفس می کشند
حرف می زنند
راه میرند
می خوابند
و مدام میان ذهن ها
به چشم میان و به دل می شینند
و تا بغض بعدی
برای مدت کوتاهی
سرجاشون
خاک می خورند

میدونی...


#مجتبی



@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

"عشق و نفرت"

گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.

#مرجانه_جعفریان



@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز



امشب قطب نما را گرفته ام رو به آسمان
میخواهم بدانم شمالی ترین ستاره ی دنیایم کجاست
میخواهم روزی به آنجا بروم
غرق در سکوت و صدای نفس های خودم باشم
و نمیدانم
آنجا دلم برای زمین تنگ میشود یا نمیشود
دلم طاقت دوری از این برزخ را دارد یا ندارد
دلم بند میشود لحظه یی آنجا ، یا نمیشود
نکند من از مرگ میترسم؟
نکند این برزخ تنها بهشت جهان باشد و با پای خودم به جهنم بروم ؟
این سوالات چه معنا دارد که می پرسم از خود ؟
نکند بعد از اینهمه محکم ایستادن در موازای مرگ
فقط ادعای بیش نبوده باشد باورم؟

میخواهم مغزم را از سرم بیرون بیاورم
آنقدر با چکش بر مغزم بکوبم
تا دیگر مرا مضحکه نکند.



#تپوری





@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز🤍💚 (Marjaneh)
#شبانه_سبز

"عشق و نفرت"

گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.

#مرجانه_جعفریان



@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز


یکساعت از رفتن زن همسایه گذشته بود اما هنوز سردرد داشت از بس یک ریز حرف زده بود ، برای متقاعد کردن مادر برای نپذیرفتن خواستگار جدید ،اعظم زن خوبی بود اما زندگی در محله ای فقیر نشین آنهم با داشتن پنج فرزند باعث شده بود برای خودش شغل جدیدی راه اندازی کند ، یافتن خواستگار برای دختران محل و دریافت پورسانت برای گذران زندگی ،،حرفهایش در گوش دخترک زنگ میخورد که زیر گوش مادرش نجوا میکرد

جونم برات بگه راضیه جان حسن مرد باجنمی ،مقنی و درآمدش خوبه ،زن مرده اس و یه بچه داره اما خو کوچیکه دخترت میتونه هر طور دلش خواست تربیتش کنه ، بمن گفته واسش النگو و گوشواره میخره ، سالی یه بار زیارت و..
مادر وسطش حرفش دویده و تند گفته بود خونه چی ؟؟ خونه داره ؟؟ اگه داره باید نصفش رو به اسم فاطمه کنه ، زن همسایه خیره نگاهش کرده و گفته بود خونه که نه ،نداره ولی میخره گفتم که جنم داره صبر کن و مادر لبخند زده و استکان چای را هورت کشیده بود.
.....
حسن مرد ساکت و کم حرفی بود ، در اولین جلسه ی خواستگاری به دخترک دل بسته بود ، فاطمه اما با دستهایی لرزان وقت تعارف کردن چای تمام نگاه و التماسش را ریخته بود درون چشمهای مرد که برود و دیگر بازنگردد اما چشمهای آهویی و پر تمنایش کار خود را کرده بود ، وقت پایان مجلس حسن از جیبش انگشتری در آورد و به راضیه خانم داد که به دخترش بدهد ، مدام این پا و آن پا میشد ، کت و شلوار قهوه ای به تن کرده بود با پیراهنی سفید و کمی چروک ، دستمال نسبتا بزرگی در جیب کت داشت که با آن عرق ازپیشانی میگرفت و هر بار زیر چشمی به دخترک نگاه میکرد .بلاخره حرفها تمام شد ،زن همسایه شبیه مردان املاکی که وقت معامله حراف میشوند یکسره حرف زده بود و کف بر دهان آورده بود جوری که فاطمه در دل آرزوی خفه شدنش را کرده بود ،پدرش سالها پیش بر اثر سقوط از داربست فلج شده بود و زندگی روی ترسناک خود را نشانشان داده بود ، تحصیل را دوست داشت و آرزویش پزشک شدن بود اما فقر بیرحمتر از آن بود که فرصت تحقق رویاهایش را بدهد، تازه وارد دبیرستان شده بود و مادرش مدام به زنها سفارش میکرد برای دخترک خواستگار بیابند و قرعه پیروزی بنام حسن آقا مقنی محل افتاده بود ، بریدند و دوختند و رفتند به همین سادگی . تمام شد
.....
هوا تاریک شده بود ،مهمانها رفته بودند و اتاق زفاف آماده برای ورود عروس و داماد ، شب قبل فاطمه کلی گریه کرده بود تمام روزهای گذشته را در سکوت و تلخی گذرانده بود ،رویاهایش در دریای بیرحم دنیا غرق شده بودند ، چاره ای جز تسلیم نداشت ، با ترس وارد اتاق شد ، رختخواب گوشه ای پهن شده بود ، روی لحافی که جهیزیه ی مادرش بود با مروارید و گلهای پارچه ای صورتی روی ساتن براق و سرخی تزئین شده بود، دوباره گریه اش گرفت توان نشستن روی زمین را نداشت ، در همین هنگام مرد وارد اتاق شد با اشتیاقی فراوان و نفسهایی پر از هوس به دختر نزدیک شد ، فاطمه لرزید ، ترسید و پا پس کشید ، با چشمهایی بزک شده و پر از ترس نگاهش کرد، پر از التماس ، مرد لبخند زد دندانهای نامرتب و زردی نمایان شد ، عصبی و کلافه فرمان داد" ببین دختر من خیلی پر حوصله ام اما اگه قاطی کنم مرد بدی میشم هااااا" ، تن صدایش چقدر عجیب و گوش خراش بود برای فاطمه ، زیر لب گفت : نه" ،روی برگرداند و اشک چکیده را از گونه پاک کرد.....
......
صبح شده بود ، صدای خروپف مرد تمام فضای گرم اتاق را پر کرده بود، فاطمه چمباتمه زده و به پنجره خیره شده بود ، باز هم از چشمانش التماس میبارید اینبار تمنا از خودش بود که قانع شود ، که بسوزد ، که بسازد ، یاد علی افتاد پسری که عاشقش بود یاد نامه هایی پر از گلبرگهای سرخ ، یاد آشفتگی موهای سیاه علی ،یاد رفتنش از آن شهر بعد شنیدن عروس شدن دختری که عاشقش بود ، آه بلندی کشید ،حال گریه هم نداشت دستهایش را درون موهایش فرو کرد با خود گفت این سرنوشت بیشتر دخترهاست مثل مادرم ، مثل زن همسایه و مثل من ،تصمیم گرفت تسلیم شود به دنیایی که برای اوزیبا ساخته نشده بود.
.....
بیست سال بعد وقتی در یک ظهر داغ تابستانی حسن مقنی در چاه خفه شد ،فاطمه زنی شکسته و غمگین بود با هزار آرزوی بر باد رفته ،مادر سه فرزند ، آن زمان هم با چشمهایی مملو از التماس زندگی را صدا میزد.


#ترنم


@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز🤍💚 (Marjaneh)
#شبانه_سبز



"مسیر..."


چقدر سرد است, در هوای گرم تابستان, اینهمه سرما از کجا می آید!!! هیچ بادی نیست ,فقط سرما ست...
کاش حرفم را می گفتم کاش توی دلم نگه نمی داشتم, حالا که او اینجاست, بهتر است دلم را به دریا بزنم و بگویم
چقدر آسمان آبی و عمیق است, تمام نمی شود انگار,  با هم چقدر خوش می گذرانیم, بستنی قیفی توی تابستان چه حال خوبی دارد, بستنی کنار او...
الان بهش می گویم ...ولی الان مناسب نیست
مثل اینکه حالش خوب نیست, اخم کرده...
از ماشین پیاده می شوم, خانه ام آنطرف خیابان است , از وسط پارک میان بر می زنم, هر چه می روم نمی رسم, خانه ام را می بینم , راه می روم, خسته نمیشوم و نمی رسم به خانه....
وسط اتوبان یک ماشین می بینم که درحال عبور است, دو تا از دوستانم هستند که دارند با هم حرف می زنند, بهشان لبخند می زنم و آنها هم لبخندِ گنگی می زنند...
بی دلیل و ناگهانی دلتنگ عطر شور دریا می شوم, کنار دریا هستم توی ماسه ها می دوم و روی آب دراز می کشم, زیر آب یک گله ماهی رنگانگ اینور و آنور می روند..! حیف نیست؟؟؟!! نباید ماهیها را شکار کرد و خورد وقتی که اینهمه عشق و علاقه بینشان است...
وقت خواب است, به بدنم کش و قوسی می دهم و توی رختخواب قدیمی ام روی پشت بام دراز می کشم, آسمان پر از ستاره ست و من به دنبال ستاره ها در آسمان...
همه چیز خوب است فقط هوا سرد است...
احساس تنهایی می کنم, بخت با من یار است ...
توی خیابان دوست قدیمی و دلنشینی را می بینم و دستش را می گیرم و ناگهان همه چیز به یادم می آید در لختی از زمان....
دستم را به نرمی می فشارد و قامت بلند و اثیری اش را با حرکتی موزون به سوی من می چرخاند و با هم می رویم....


#مرجانه_جعفریان




@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز


برای صدمین بار نامه را خواند، پر از گلایه بود سرشار از عشقی پر شور اما عبث .زمستان سردی بود و خانه سردتر از بیرون ، روی کاناپه ی قدیمی و کهنه درازکشیده بود ،پتو را محکم روی خود کشیده و با موهایی پریشان و چشمهایی سرخ برای چندمین بار نامه را میخواند. کاغذ را روی زمین انداخت و زل زد به پنجره ی روبرو ،شیشه ها بخار گرفته بود و آسمان ابری قابل دیدن نبود. دور تا دور اتاق درهم ریخته بود، قسمتی از گچ دیوار بخاطر رطوبت فرو ریخته بود ،صدای چک چک شیر آب درون آشپزخانه ذهنش را خش می انداخت ،بی حوصله از جا برخاست پتو را دور تن خود پیچید و به سمت اتاق رفت ،آینه ی چوبی و بزرگ کنج اتاق او را بسمت خود کشید نگاه کرد ،زنی شلخته با گیسوان سیاه آشفته و چشمانی به عمق یک جهان درد روی صورتی رنگ پریده نگاهش میکرد . پوزخندی زد و آرام گفت : خوبی ؟
خودش بود یا شبحی از او؟؟!!
روی دیوارها با دست نوشته ها و شعرهای عاشقانه تزئین شده بود ،با خود تکرار کرد عشق یعنی چه؟؟ تکرار هر روزه ی احساسی لطیف که یادآوریت کند هنوز زنده ای !! کلافه و سردرگم پنجره را گشود بادی سرد صورتش را سیلی زد انگار دستهای بیرحم مردی موهایش را چنگ زده باشد هراسان پنجره را بست پتو از روی شانه هایش روی زمین افتاد، انگار در انجماد عصر یخبندان تنها بازمانده ی زمین بود ، دهانش خشک شده بود و عطش نوشیدن یک قهوه ی داغ پاهایش را بسمت آشپزخانه چرخاند .

..عقربه های ساعت روی دیوار عدد چهار را نشان میدادند باید نامه را پست میکرد ، میخواست پیش از تاریکی هوانامه اش درون صندوق پست باشد ،حرفهای ناگفته اش را روی دو صفحه کاغذ نوشته بود ،پر از گلایه و عشقی پر شور برای مردی که روز قبل بارانی سیاهی بر تن کرده با چمدانی در دست از آن در خارج شده بود با یک وداع تلخ و تنها چیزی که باقی گذاشته بود یک بنای ویران از پیکر یک زن بود. ساده و مِن مِن کنان گفته بود آرزوی رسیدن به سرزمین های دیگر را دارد برای عبور از تمام باورهای گذشته باید برود و رفت. با بوسه ای کوتاه و سرد روی لبهای زنی که عشق را باور کرده بود.در پشت سرش بسته شد و تنهایی بی رحمانه هجوم آورد، جنون بود یا بی تفاوتی که او را در هم ریخته بود .
.....
آماده ی رفتن بود ،روی لباسهایش ژاکتی صورتی پوشید و شال گردن سفیدی دور گردنش پیچید ، نامه را درون پاکت گذاشت بدون آدرس مهر و موم کرد برای انداختن درون صندوق پست .
قدم به کوچه که گذاشت باران شروع به باریدن کرد ،با خود گفت : چه خوب که چتر نیاوردم ،خیس شدن زیر باران آرامش میکرد. به خیابان که رسید ناخودآگاه کنار باجه ی روزنامه فروشی ایستاد ،تیتر بزرگ و خوانا بود: هواپیما سقوط کرد.
هنوز به صندوق پست نرسیده بود نامه ازدستهایش روی زمین خیس افتاد.
مردی پرواز کرده بود با وداعی تلخ و زنی بدون بالهای آرزو از بلندای برج امید سقوط کرده بود.


#ترنم


@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز


"دنیای غمناک"

اتفاقی که برای خیلی از خانمها می افتد, در یک مقطع زمانی دچار نوعی حس تعلق خاطر و وابستگی به یک مرد می شویم و اکثرا فکر می کنیم این حس همان"عشق" است... از اینجاست که دیگر چیزهایی مثل برنامه ریزی , اهداف شخصی,دوستان و حتی خانواده جایگاه خود را از دست می دهند .برای در رکاب یار بودن و دل او را بدست آوردن و در نگاه او جذاب ماندن, کل زندگی طبیعی خود را فراموش می کنیم , اوقات خود را با اوقات او تنظیم می کنیم هرچند که به کارمان , روابط دوستانه و خانوادگی مان و حتی بعضی وقتها به سلامت مان لطمه بزند , فکر می کنیم این روش و اینکه خود را به عنوان یک انسان نادیده بگیریم و آدم درجه دو شویم, باعث می شود که طرفمان فکر کند که چقدر به او اهمیت می دهیم و در مقابل توجه دریافت کنیم! دیده ام که خیلی از مواقع مرد قصه ی ما اصلا اینهمه از جان گذشتگی را نمی بیند و برایش مفهومی ندارد و شاید حق هم داشته باشد چرا که او یکچنین رفتاری را نخواسته و احتمالا هرگز مشابه آن را انجام نداده یعنی ارتباطهای شغلی ,خانوادگی, رفاقتی و .... خود را برای شما خدشه دار نکرده پس از اساس به این موضوع نمی اندیشد...
حال اگر عکس العملهای دلخواه خود را از طرفتان دریافت نکنید این رفتار"هر چی تو بگی عزیزم" در شما تشدید می شود و در واقع به یک خودزنیِ اساسی می پردازید و وای به روزی که این پیوند و رابطه به نوعی ترک بخورد شما می مانید و خودتان و دوستانتان و خانواده تان که بارها به خاطر "او" زیر پایشان گذاشتید و دلشان را شکستید و....
دست نگه دارید
دوران" برده داری" قرنهاست که به پایان رسیده است ,ممکن است این عبارت به نظرتان اغراق آمیز باشد اما بردگی انواع مختلفی دارد شاید بدترین و مخوف ترینِ آنها,باور برده بودن است و اینکه خودمان برای خومان احترام قایل نباشیم...
بر این باورم که جذابیت واقعی هر انسانی همان اندیشه ی اوست و استقلال شخصیت و مهربانی ناب فارغ از هر گونه نیازی.

#مرجانه_جعفریان


@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

مانیفست من برای ادامه زندگی همین قدر ساده و عمیق است
صخره هایی که با جهانی از سکوت زاده میشوند و این فرصت را برای زیبا تر کردن طبیعت پیرامون خود به وجود می آورند
بخش بزرگی از زندگی من همیشه در سکوت تداعی شد و ادامه خواهد داشت این قلاوز بودنم برای جسمی که وظیفه ای جز به نتیجه رساندن آرزوهایم نداشته ، سِیری ست تا زمان فرمان ایست را بدهم.
بخش دیگری که من در آن خود را هر بار ملاقات میکنم فضایی است بنام وارونگی رادیکال ، و برای بیشتر شناختن خود هر بار در حضور خود ،خود را محاکمه میکنم برای یادآوری به خود که انسان جزئی از ساخته های دست طبیعت است و هیچ وقت قرار نیست من خود را برتر از هیچ یک از موجودات زنده و غیر زنده این جهان بدانم .
بخش دیگری از خود را هم کشف کرده ام
که حضورم در زمان یا مکان لحظه ایست
و واقعیت انکار ناشدنی است ، من حضور دارم و جهان اطرافم باید مرا بپذیرد
همانطور که من پذیرفتم زندگی را در این بیغوله ای که نامش زمین است .
زندگی برای من نمی تواند معنای تکرار میلیون ها انسانی که قرن ها پیش مرده اند را داشته باشد ، من زاده شده ام برای خود بودن ، برای انتخاب نفس کشیدن با اکسیژنی که دل صخره ها را از هم میدرد
من زاده شده ام تا زندگی را با تمام خوب و بدش بِشِناسم و قراری با خود ندارم که با همه دوست باشم
من زاده نشده ام تا ترسی بر وجود خود حک کنم و برای مصلحت شخصیت عامیانه ای جامعه انسانی خوب شناخته شوم
من زاده شده ام تا مثل یک کوه ، میخی بر فرق سر یک جهان باشم تا همگان برداشت خود را از یک انسان در ذهن انگشت نمایی خود آرام آرام غلاف کنند.
این زندگی من است ، جهان من است
شعر تنها فصل آرامش این روح در بند است ، باب میل کسی نخواهم بود
قرار گذاشته ام فقط خود را زندگی کنم
و با تمام انسان ها فاصله ام را رعایت کنم و برای زندگی در کنارشان مطابق عمل شان عمل کنم ، برای آرزوهایی که دارم زمان مهیا کنم و موانع را تقدیر و قسمت ندانم و از هیچ قدرت ماورایی طلب راه‌گشایی نداشته باشم .
باور کرده ام در این جهان بی سرو ته آن کسی که قرار است مرا به مقصد برساند کسی نیست جز من .
فلسفه را در 24 سالگی شروع کرده ام
انسانی را یافتم در خود که هیچ کس نبود جز آن کسی که اجتماع خواسته بود وجود داشته باشد ،
شعر را در 26 سالگی ام آغاز کرده ام ، آنجا بود که فهمیده ام عشق هیچ چیز جز یک توهم در ذهن بخار گرفته انسان ها نیست و فقط جغرافیا مشخص میکند به چه کسی باید دل بست تا زندگی که میلیاردها انسان در حال انجام دادنش هستند را تکرار کنم .
موسیقی تنها چیزی بود که از کودکی برایم همیشه وجود داشت ، و در تمام سالهایی که خاطره هایم با موسیقی گره خورده است را در تاریخ حضور خود در جهان به خاطر بسپارم بر این باورم که اشتباه نبوده هر چیزی را که گوش داده ام ، ذهنم را آنقدر پرورش داده ام که از شنیدن هیچ موسیقی گریزان نشود زیرا تا بد نباشد خوب معنا پیدا نمیکند .
امروز من در آستانه سی سالگی بر این باورم که انسان بدون فلسفه شبیه به ربات از قبل برنامه ریزی شده است و هر چه بر سرگذشت انسان های تاریخ نگاه میکنم چیزی جز تکرار افق هایی که انتخاب شده اند برای دیدن زندگی نیست .
مَن ، از هیچ چیزی نمی ترسد ،بگذارید ساده تر بگویم
از ترسیدن ، می ترسد .
در باورم پروانه شدن نهایت قدرت طبیعت نیست ، آنجاست که جغدی پسوند شوم بودنش را یدک میکشد بی آنکه بداند در باورم جهان بدون جغد مرگ آور است.


#بلال_اصغری


@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز


"گودونویسی های شبانه من..."

درست روبروی باغ فردوس،موزه سینما درب ماشینم را کمی باز کردم و نگاه به آینه انداختم و با صدای مهیبی روبرو شدم.
درب را لوله کرد و رفت. آمدم پایین به پایی که باید نباشد نگاه کردم و به درب له شده و در دوردستها به ماشینی که برای همیشه رفت.
چند نفر به سمتم آمدند و گفتند کاری بکن و من آرام نگاهشان کردم و به سمت سوپر مارکتی رفتم و آبی خریدم و جرعه جرعه خوردم.
برای اولین بار به صرافی رفتم، نه برای خرید دلار، آخر دوربینش درست صحنه تصادف را دیده بود، از پیگیری پشیمان شدم، و با گرفتن درب ماشین نَم نَمَک به سمت صافکاری رفتم.
خسته تصادف و گرما بودم، کولر را روی دور تند گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم تا آرام بخوابم، دود و بویی از کولر بلند شد. تا ساعت ۵ عصر طول کشید تا به همت سرویس کار و موتور جدید دوباره خنک شوم.
برادرم از شهرستان تماس گرفت و گفت پدر و مادرم تِستِ کرونایشان مثبت بوده. دلم لرزید و تماس گرفتم. مادرم صدای ناله گونه ای داشت، پدرم صدایش قوی تر بود و من می دانستم برای تزریق امید به مادرم هست و گرنه خودش با وجود شیمی درمانی های مکرر وضعش بدتر است.
وقتی بیهوده امیدشان میدهم، مادرم میگوید مواظب خودت باش و من انرژی میگیرم.
همسرم تماس گرفت و گفت جواب آزمایش پدرش را گرفته و تومور کبد را هم درگیر کرده است. مسیرم تا آزمایشگاه دور بود گفتم با آژانس به خانه برو.
در راه خانه دنبال نقشه جدید انرژی درمانی می گشتم، یاد یکی از شعرهای قدیمیم افتادم:

گاهی به آسمان نگاه کن
گاهی زمین را
و فرصت اگر دست داد،
آینه را...

پدر یکی از دوستان خانوادگی مان بر اثر کرونا مرد....
این اخرین خبر ده روز گذشته بود.
جعبه جادو هر روز رقابت آمار مرگ و میر را بدون حس و حال می گوید، دوباره یاد شعری می افتم اما از کمال الدین اصفهانی:

دی بر سر مرده ای دوصد شیون بود
امروز یکی نیست که بر صد گرید

پیامک جریمه سرعت روی گوشی چرت عصرم را پاره می کند.
هندوانه را از یخچال بیرون می گذارم و با قاشق می خورم .
روی پستهای غیر تکراری پاسخ می گذارم و دلم میخواهد شعر بنویسم.
به طرح نیمه تمام فیلنامه ام فکر میکنم و دلم به حال سینما و تاتر میسوزد که دارد جان میدهد.
و من در میان این هیاهو به واژه زندگی فکر میکنم و در تمام لغت نامه ها در پی املای درست آن هستم و دوست دارم بدانم با کدام "ز" نوشته می شود.
یاد فروغ می افتم..دیوانش را ورق می زنم:

من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم

اگر به خانۀ من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم

#فرزادسنایی
#گودونویسی
#مرداد۹۹
#کرونا


@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

صدای مرد هنوز در گوشم می پیچد بی آنکه لبهایش تکان بخورند حرف می زد و چشمهایش از آن چشمهایی بود که انگار آنقدر به آتش زل زده اند خاصیت شعله گرفته اند شب بود و کویر شهداد با آن کلوت های بزرگ که به اعتقاد مردمان منطقه خانه ی جنیان بود همسفرانم در چادرهایشان خوابیده بودند دلم نمی آمد آسمان ستاره باران کویر را رها کنم دراز کشیده بودم کنار باقی مانده ی آتش و زل زده بودم به کهکشان راه شیری با خودم فکر می کردم چقدر ستاره در آسمان هست و ما در شهر نمی بینیمشان انگار نور مصنوعی دست ساز آدمی حجاب بیهوده ی این همه زیبایی شده شهر های چشمک زن در جاده های تاریک شب جای ستاره ها را گرفته اند
ستاره ای دنباله دار از آسمان گذشت یاد افسانه ی کودکی هایم افتادم اگر شهاب دیدی چشمانت را ببند و آرزو کن چشمانم را لحظه ای بستم خواستم آرزو کنم با خودم گفتم خدایا.... اما زبانم خشکید عجیب بود هیچ چیز زندگی سرجایش نبود اما من آرزویی نداشتم انگار شکستن های پی در پی تمام آرزوهایم را گرفته بود چشمهایم را باز کردم باز هم خیره شدم به آسمان پهناور یکی یکی شعرهای شاعران قدیم درباره ی آسمان شب به یادم آمد راستی چند صد سال است که شاعران معاصر دیگر این آسمان و سکوت را نمی بینند که برایش شعر بسرایند
ستاره ی دنباله دار دوم از آسمان گذشت به خودم نهیب زدم آرزو کن لعنتی !یعنی هیچ رویایی نداری تو؟!
چشمانم را بستم نفس را در سینه حبس کردم و تنها آه کشیدم تمام رویاهای سرکوب شده ی درونم انگار اعتصاب سکوت کرده بودند
صدای پایی شنیدم گمان کردم یکی از همسفرانم بیدار شده و یا شاید سرپرست گروه است که الان می خواهد بگوید چرا نمی خوابی؟
چشمهایم را باز کردم درست روبه رویم ایستاده بود ان سوی آتش موهای سیاه و ریش سیاهش برق می زد لباسی بلند به تن داشت و پا برهنه بود موهایش آشفته وار روی شانه ریخته بود و چشمهایش رنگ آتش داشت
از ترس میخکوب شده بودم نا خودآگاه با پاهایش نگاه کردم دنبال قصه ی جن و پاهای سم دار بودم اما او کاملا به هیات آدمی بود بر سرجایم نشستم آمدم بلند شوم شاید فرار کنم یا داد بزنم اما با دست به من اشاره کرد که بنشین قدرت عجیبی داشت اشاره ی دستش انگار عضلاتم را از کار انداخته بود
کنار آتش نشست
دستش را میان هیزم های برافروخته برد بی آنکه بسوزد تکه ای هیزم سرخ برداشت چشمانم از تعجب گرد شده بود و توان سخن نداشتم
به سختی و با صدایی که انگار از ته عمیق ترین چاه جهان می آمد گفتم کی هستی...
صدایم آنقدر خفه و لرزان بود که خودم هم نمی شنیدم نگاهم کرد بی آن که لبهایش تکان بخورد گفت از ساکنان اندوه ...
نگاهش کردم در ذهنم گذشت اینجا چه می کند بی آنکه حرفی بزنم و بی آنکه سخن بگوید صدایش دوباره در گوشم پیچید
صدایم کردی
تو هم از ساکنان کهن اندوهی
تکه ی هیزم بر افروخته را به طرف گرفت گفت بگیر!دیوانگی بود نمی دانم شاید آدم نبود که نمی سوخت اما بی شک این حجم آتش تا استخوان من را زغال می کرد
گفتم می سوزم !شما چطور نمی سوزی
نگاهش را به من دوخت چشمانش پر از شعله های آتش بود
گفت کسی را که در درون آتش دارد آتش بیرون نمی سوزاند
بگیر
دستم را بی اختیار جلو بردم زغال برافروخته را نزدیک کرد بی اختیار دستم را پس کشیدم
مچ دستم را به دستی دیگر گرفت و گفت اختیار سوختن را رها کن تا نسوزی به چشمانش خیره شدم زغال را کف دستم گذاشت عجیب بود هیچ حرارتی حس نکردم
با تعجب به تکه ی زغال بر افروخته در کف دستم خیره شدم
گفت این رویای تو بود که با گذر آن شهاب بر سینه ی آسمان آتش گرفته و اینجا فرو افتاد نگاهش کن به زغال گداخته نگاه کردم ناگهان انگار خاموش و سیاه تکه زغالی سرد شد در کف دستهایم
از کنار آتش برخاست به نظرم از بار اول تنومند تر و بلند قد تر آمد
صدایش دوباره در فضا پیچید
ای ساکن کهن شهر اندوه به یاد داشته باش نور را آنجا خواهی یافت که سایه های درونت را دفن کرده ای
پیدایشان کن آنوقت دیگر هیچ آتشی تو رو نمی سوزاند و از جلوی چشمانم محو شد بر خاستم به اطراف نگاه کردم اثری نبود و ستاره ای دنباله دار از آسمان گذشت
در تمام تنم احساس خستگی می کردم به چادر خزیدم و به خواب رفتم
صبح با خودم فکر کردم حتما خواب دیدم و یا دچار توهم کویر شدم کمپ را جمع کردیم و سوار ماشین ها شدیم از جاده که به سمت شمال حرکت کردیم تابلوی روستایی نظرم را جلب کرد
اندوهجرد
یاد جمله ی مرد افتادم گفتم بچه ها نگاه کنید این جا چه اسم عجیبی داره و با دست اشاره کردم
همسفرم که کنار دستم نشسته بود کفت
گف دستت چی شده؟
به کفت دستم نگاه کردم به اندازه ی یه دایره کوچک رد سیاه سوختگی ای سطحی بود
دستم را روی زبری سوختگی کشیدم
گفتم هیچی و به جاده زل زدم
مرد را دیدم که با هیزمی بر دوش از جاده گذشت و وارد فرعی روستا شد

#مریم_ک

@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

کودک دوید و سایه ای او را در آغوش کشید و نوجوان سر کلاس خمیازه کشید و از دهانش جوان عاشق اشک ریخت و مرد خسته از چشمانش چکید .
پیرمرد عصایش را از لابه لای پرونده های اداره بیرون آورد و روی صندلی نشست ....
آسمان هنوز می بارد و "صدا" همه چیز این جهان است.

#مرجانه_جعفریان

@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

نزدیک نیمه شب است کوچه در سکوتش به خواب رفته و ساعت بر شیشه می کوبد نشسته ام روبه روی کتابخانه به کتابهای خوانده و نخوانده نگاه می کنم زخمی کهن از میانه ی کاغذهای کاهی دهان باز می کند مثل ماری خوش خط و خال و می لغزد میان حاشیه نوشت های کمرنگ خاکستری کتابها لای شیرازه های خاک گرفته روی قفسه های چوبی و از میان گلهای قرمز قالی خودش را می رساند روبه روی من
زل می زند در چشمهایم:
-کجای زندگی ات ایستاده ای
- نمی دانم شاید میانه ی راه شاید پایان چه کسی از پایان خبر دارد؟
-پایان؟!(پوزخند می زند) تو سالهاست خط سرخ پایان را رد کرده ای !
نگاهش می کنم
در گوشه ی چشمهای خالی اش خون هزار اشک نریخته لخته شده و میان دندانهای نیش نا منظمش تکه های آرزوهای مثله شده ام می پوسد
نگاهم را می دزدم
به روبه رو خیره می شوم
راستی کدام راه
کدام میانه
کدام پایان؟!
مگر تمام این تلاقی لبخند و درد که نامش زندگی ست حکایت دایره ی تکراری طلوع و غروب نیست؟
گیرم که لحظه ای به فریاد های پوچ شادی و ساعتی به ضجه های خالی اندوه !
رها کن!
دلم هزار یک آرزوی نمی توانم و دیگر نمی شود را می خواهد که میان دندان های بی رحمت تکه تکه شده اند
با چشمهای به خون آغشته اش مغرور به من خیره می شود
روی نزدیک ترین بته جقه ی قالی چنبره می زند
- این تکه های آخر را به من بده و تمامش کن به امید کدام روشنی نشسته ای
نگاهم را می دزدم بر می خیزم و بی تفاوت از کنارش می گذرم
همانقدر بی تفاوت که امروز از مقابل نگاه های هرزه ی مردان مدعی شهر
مشت هایم را گره می کنم
فریاد می زند
سرانجام این آخرین تکه ی روشن امید هم سهم من خواهد شد
روی بر می گردانم و در تاریکی خانه فریاد می زنم
نه تا زمانی که نفس می کشم
ساعت را روی هفت صبح کوک می کنم و به بستر می خزم
صدای دوره گردی پیر سکوت کوچه را می شکند

#کابوس_نویس
#مریم_ک

@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز

از آنجایی که نشسته بود آسمان را مشبک می دید
در ذهن سالخورده اش خود را عقابی می دید که اسیر شده ..ِبارها برای جوانترها از جوانیش گفته بود و از پهلوانی هایش و با پوزخند عریان آنها مواجه شده بود. اوایل دلشکسته می شد حتی یکی دو بار گلاویز شده بود که مامورها آمده بودند و جدایشان کرده بودند.
ده سالی می شد که اینجا بود و هیچکس را هم نداشت. یک ساک کوچک و دو عدد پیراهن. و یک شلوار مردانه و یک پلیور پشمی زرشکی دست باف.لوازم شخصی والبته یک دست لباس زندان, کل دارائیش بود ....
ده سال بود که  عیدها با معدودی از همبندانش که هنوز حال و حوصله داشتند, در و دیوار بند را تزئین می کردند .با امکانات اندکشان که شامل چند کلاف کاموا و چسب و خمیر نان و هسته ی خرما و چند عدد خودکار رنگارنگ بود, روی دیوار درخت و رودخانه و شکوفه و پرستو درست می کردند و بهار در چهاردیواری آنها آرام و خاموش, قدمی میزد و زود می رفت .... اکثر همبندانش کسی را داشتند که گهگاه سراغی ازشان می گرفتند  . در روزهای ملاقاتی,سرش را به خواندن کتاب و درست کردن کاردستی های مختلف گرم می کرد ..اوایل احساس حقارت می کرد از اینهمه بیکسی ولی به تدریج برایش عادی شده بود که جز خدا کسی را نداشته باشد, هر وقت به این نتیجه می رسید یاد پلیور دست باف زرشکی اش می افتاد ... جز خدا و دستهایی که وقت بافتن حتمن می لرزیده و چشمهایی که حتمن اشک آلود بوده و لبهایی که حتمن آوازی محزون زمزمه می کرده... و روزی آن اوایل, ده سال پیش, آمده و پلیور را با یک نامه به نگهبانی داده و رفته... رفته و دیگر هیچوقت برنگشته ,...
بارها نامه را خوانده بود.بالای نامه اسم خودش بود و متن نامه فقط یک شعر کوتاه: ِ.. هستم اگر می روم, گر نروم نیستم..ِ
بارها باخود اندیشیده بود تنهایی خدا مطلق تر است یا تنهایی خودش! و به نتیجه ای نرسیده بود  و تلخ خندی رو به آسمان زده بود...
باز اسفند بود , یازدهمین اسفند و طبیعت بهار دیگری را پا به ماه بود...
با همبندهایش امسال برای تزئین دیوار, ماهیهای کوچک با خمیر نان درست کرده بودند و با جوهر خودکار رنگ کرده بودند, قرمز, نارنجی و سیاه...
سه روز مانده به عید حکم آزادیش آمد, حکمی که باید چند سال قبل می آمد... جمع و جور کردنی نداشت. رفت حمام, دوستانش را بوسید و دسته جمعی گریستند, با مامورها دست داد و ساکش را برداشت و خداحافظی کرد و از دل در بزرگ زندان پا به بیرون گذاشت..
آن بیرون آفتاب ملس اسفندی صورتش را نوازش کرد , دست توی جیبش کرد و پول اندکش را دراورد
مانده بود کجا برود, یک لحظه مردد ماند شاید حتی از آزادیش دلخور شد.از اینکه هیچکس منتظرش نیست توی دلش خالی  و پاهایش سرد و سست شد.
آینه ی کوچک قاب سیاهی که یکی از زندانیها به او داده بود را از توی ساک درآورد و موی سفید و کوتاه خود را نگاه کرد , نه پول, نه شغل, نه کس و کار و نه جوانی... هیچ نداشت
شانه هایش را بالا انداخت و از عرض خیابان روبه روی زندان عبور کرد و سلانه سلانه به راه افتاد با خود شعری را زمزمه می کرد و به اطراف بی توجه بود" آیا نه, یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد......"
صدا انگار از عمق زمان به گوشش رسید :"سلام ".... دلش ریخت , جرأت نمی کرد سرش را بالا ببرد , اگر
حتی وهم باشد کاش باشد, کاش تمام نشود...
صدا دوباره سلام گفت , سرش را بلند کرد ...گذر عمر بر چهره ی او نیز پیدا بود.......
دستش را گرفت , دستی که گرم بود و تکه ای کاموای زرشکی پشمی به مچش بسته شده بود......

#مرجانه_جعفریان

@chekamehsabz🍀