🌈🍀چکامه سبز🤍💚
218 subscribers
3.18K photos
370 videos
59 files
237 links
Download Telegram
#داستان_کوتاه

ﮐﻼﺱ ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، شیراز ﺑﻮﺩﻡ ﺳﺎﻝ 1340، ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ اصفهان یک ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ. ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ ترکی قشقایی، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ. ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ اناﺭ ﺑﻮﺩ. ﻭﻟﯽ اصفهان ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ. معضلی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ.
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮاﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ اصفهان ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ. خانم ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ بیحوﺻﻠﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ می گفت ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ؟ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ.
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ. ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ. ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ. ﻣﯿﺪوﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎی من ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ.
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽ ﺯﺩ.
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ می نوﺷﺖ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ!
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ.
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ. ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ.
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟ ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ﻣﺎ ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ...


ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ امیرمحمد نادری قشقایی، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎسی ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮبیتی ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎﻥ



@chekamehsabz🍀
#داستان



"اقامتگاه موقت"


دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش  می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم  روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط  تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی  می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه  عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....


#مرجانه_جعفریان



@chekamehsabz🍀
#داستان_کوتاه


رفت سراغ دستمال یزدی آبی رنگش ، هروقت تنها بود و  بی حوصله برش می داشت ، کمی نمش می کرد و می افتاد به جون کلیدهای برق و چارچوب ها. حالا نساب کی بساب ! اول رفت سراغ کلید لوستر پذیرایی ، زیرلب گفت " ذلیل مرده ها از بس با دست چرب و چیل نور این وامونده رو کم و زیاد کردن  شده عین کلید برق توالت عمومی". همین که دستمال خیس رو گذاشت رو کلید یه صدای جیغ بلند از پشت سر شنید و تمام وجودش لرزید ، از ترس قالب تهی کرد بسم اللهی گفت و برگشت ، هیشکی نبود چند ثانیه مات و متحیر تمام خونه رو ورانداز کرد و یکی دوبار انگشت کوچیکه رو کرد تو گوشش انگار که میخواد صاحب صدا رو از ته گوش میانیش پیدا کنه. وقتی از این گوش تیز کردنا و چِش گردوندنا چیزی عایدش نشد ابرویی بالا انداخت و خواست که برگرده سمت کلید برق و کارشو شروع کنه که یهو یه صدایی گفت : " خسته نشدی از بس شستی و سابیدی؟ کی می خوای دست از رفت و روب برداری؟ " با نفس حبس شده تو سینه سرشو بالا کرد و دید یه جفت چشم براق و یه دهن کوچولو روی لوستر میبینه ، همونجا جیغ زد و ولو شد روی فرش ولی اونقدری هوش و حواسش سر جاش بود که حرفای لوستر پنج شاخه کریستالی رو بشنوه که می گفت " بس نیست گلی خانم؟ بس نیست اینقدر تمییز کاری؟ این همه شستشو ، رفت و روب؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت نمی خواد یه ذره هوای خودتو داشته باشی؟
گلی همون جور گیج و مات نگاه می کرد چند دقیقه طول کشید تا خودشو جمع و جور کنه تا به چشماش اعتماد کنه و باورش بشه لوستر جون گرفته، بعد با صدای خفه ای جواب داد : تمییز کاری نکنم که این خونه کپک می زنه با این بچه های شلوغ و شلخته !
دوباره لوستر شروع کرد : " خب بزنه ! دلت کپک نزنه مهمه گلی خانم ول کن اون کلید منو ، کثیفه که باشه پاشو یه استکان چای بریز و بشین کنار پنجره "
بعد یکی از آویزهای کریستالیشو بلند کرد و اشاره کرد سمت پنجره .
" ببین ! تازه یه نم بارون زده و شمعدونیات سر حال اومدن ، معطل نکن تو هم پا شو برای خودت چای بریز و از باغچه ی قشنگت لذت ببر"
گلی که هنوز منگ سخنگویی لوستر بود بلند شد نمیدونست دقیقا چرا بلند شده؟ اصلا خوابه یا بیدار ؟ با خودش فکر کرد عقلشو از دست داده ولی دیگه هول و ولا نداشت حتی اگه همه اینا خواب و خیال بود ، خیال قشنگی بود . همین که یه هم صحبت داشت تو زندگی ای که بچه ها سر درس و مشق بودن و حاجی سرش تو حساب و کتاب، هم صحبتی لوستر هم قشنگ بود براش. برای خودش چای ریخت و کنارش نبات گذاشت و رفت نشست کنار پنجره . همین که نشست لوستر پنج شاخه گفت : " پنجره رو وا کن نترس خاک نمیاد تازه بارون اومده " . گلی هم که پُر شده بود از شور کودکانه مثل بچه های حرف گوش کن پنجره رو باز کرد و مشغول استکان چای اش شد. تو تمام مدت هم لوستر ساکت بود و نگاش می کرد. بعد از چند دقیقه احساس کرد خیلی خوابش میاد همونجا سرشو گذاشت رو میز و  خودش رو سپرد به نسیم خنک بهاری.
تو خواب شیرینی بود که با صدای جیغ و داد و " آمبولانس خبر کنید " به سختی چشماشو وا کرد ، ولی این بار پشت میز عسلی نبود !! درست وسط حیاط نقش زمین بود و کلی آدم چشم دوخته بودن به چشماش تا ببینن هنوز زنده است یا نه؟


نویسنده :

#شهرزاد_مقدادی




@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز🤍💚 (Marjaneh)
#داستان



"اقامتگاه موقت"


دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش  می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم  روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط  تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی  می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه  عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....


#مرجانه_جعفریان



@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز🤍💚 (Marjaneh)
#داستان



"اقامتگاه موقت"


دلش شور می زد, فکر می کرد حتمن اتفاقی افتاده , به ساعتش نگاه کرد,حدود یک ساعت دیر کرده بود, تلفنش را جواب نمی داد و هیچ پیغامی نفرستاده بود...
از دور او را دید که سلانه سلانه به طرفش  می آمد...
گفت توی شرکت کاری پیش آمده و مجبور شده بیشتر بماند..
زن لبخندی زد و گفت عیبی نداره همین که سالمی
خدا رو شکر...
مروا شانه به شانه ی مصطفی شروع به قدم زدن کرد, توی یک کافه رو به روی هم نشستند و سفارش دادند
: زمانی که همسرم رو از دست دادم, هیچوقت فکر نمی کردم  روزی دوباره عاشق بشم...
این را گفت و حس کرد صورتش و دستانش داغ شده, مصطفی دستهای ملتهب مروا را در دست گرفت و گفت : خوشحالم...
پاییز زیبا بود زیباتر از همیشه..به خانه اش که رسیدند و خواست از ماشین پیاده شود , مصطفی یک جعبه ی کادوپیچ شده داد دستش و صورتش را بوسید..
: قابل تو رو نداره , فقط  تو خونه بازش کن
...
توی خانه مروا با دقت کادو را باز کرد که کاغذش خراب نشود, یک عطر بود و یک شال قرمز , چشمهایش پر از اشک شد , مگر خوشبختی چیست ؟ همین است دیگر... و یادش آمد آنقدر هیجانزده شده بوده که حتی تشکر درست و حسابی هم نکرده ... برایش پیام نوشت: بهترین شب زندگیم رو برام ساختی, ممنونم...
روزهایش معنا پیدا کرده بودند ,به گونه هایش سرخی زیبایی دویده بود و روزگار با او آشتی کرده بود و جوانتر به نظر می رسید...
سعی می کرد خیلی خوب و جذاب باشد , گاهی هم موفق نمیشد ولی خوشحال بود, توی قفسه ی سینه اش, آنجا که جایگاه قلب است احساس گرمای مطبوعی می کرد, زمان با حرکتی موزون بر او می گذشت...
...
مروا روی نیمکت پارک نشسته بود, تنها
باز هم پاییز بود و باران ریز و سردی  می بارید, مصطفی مدتی پیش بی دلیل رفته بود, به قول خودش به دنبال زندگی اش !
به او گفته بود که با هم آخر و عاقبتی ندارند و همین...
حالا او روی نیمکت , مچاله شده بود و به برگهایی که با وزش باد نقش زمین می شدند, نگاه می کرد, پالتواش به تنش زار می زد , از توی یک کیسه ی پلاستیکی مقداری غذا درآورد و گذاشت روی زمین کنار پایش, چند دقیقه بعد دور و برش پر از میو میوی گربه های گرسنه و خوشحال شد.
سری تکان داد و آرام بلند شد , به ابرهای سیاه بالای سرش نگاه کرد, انگار صد سال از پاییز پارسال گذشته بود.... شروع کرد قدم زدن, قفسه ی سینه اش تیر می کشید , حال تهوع داشت, خودش را جمع و جور کرد و به کنار خیابان رسانید و تاکسی گرفت....
فردا صبح رفتگر پارک توی یکی از سطل آشغالها , یک شیشه  عطر نصفه و یک شال قرمز که توی یک کاغذ کادوی استفاده شده پیچیده شده بود. پیدا کرد....


#مرجانه_جعفریان



@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز🤍💚 (Shahrzad M)
#داستان_کوتاه


رفت سراغ دستمال یزدی آبی رنگش ، هروقت تنها بود و  بی حوصله برش می داشت ، کمی نمش می کرد و می افتاد به جون کلیدهای برق و چارچوب ها. حالا نساب کی بساب ! اول رفت سراغ کلید لوستر پذیرایی ، زیرلب گفت " ذلیل مرده ها از بس با دست چرب و چیل نور این وامونده رو کم و زیاد کردن  شده عین کلید برق توالت عمومی". همین که دستمال خیس رو گذاشت رو کلید یه صدای جیغ بلند از پشت سر شنید و تمام وجودش لرزید ، از ترس قالب تهی کرد بسم اللهی گفت و برگشت ، هیشکی نبود چند ثانیه مات و متحیر تمام خونه رو ورانداز کرد و یکی دوبار انگشت کوچیکه رو کرد تو گوشش انگار که میخواد صاحب صدا رو از ته گوش میانیش پیدا کنه. وقتی از این گوش تیز کردنا و چِش گردوندنا چیزی عایدش نشد ابرویی بالا انداخت و خواست که برگرده سمت کلید برق و کارشو شروع کنه که یهو یه صدایی گفت : " خسته نشدی از بس شستی و سابیدی؟ کی می خوای دست از رفت و روب برداری؟ " با نفس حبس شده تو سینه سرشو بالا کرد و دید یه جفت چشم براق و یه دهن کوچولو روی لوستر میبینه ، همونجا جیغ زد و ولو شد روی فرش ولی اونقدری هوش و حواسش سر جاش بود که حرفای لوستر پنج شاخه کریستالی رو بشنوه که می گفت " بس نیست گلی خانم؟ بس نیست اینقدر تمییز کاری؟ این همه شستشو ، رفت و روب؟ برای کی؟ برای چی؟ دلت نمی خواد یه ذره هوای خودتو داشته باشی؟
گلی همون جور گیج و مات نگاه می کرد چند دقیقه طول کشید تا خودشو جمع و جور کنه تا به چشماش اعتماد کنه و باورش بشه لوستر جون گرفته، بعد با صدای خفه ای جواب داد : تمییز کاری نکنم که این خونه کپک می زنه با این بچه های شلوغ و شلخته !
دوباره لوستر شروع کرد : " خب بزنه ! دلت کپک نزنه مهمه گلی خانم ول کن اون کلید منو ، کثیفه که باشه پاشو یه استکان چای بریز و بشین کنار پنجره "
بعد یکی از آویزهای کریستالیشو بلند کرد و اشاره کرد سمت پنجره .
" ببین ! تازه یه نم بارون زده و شمعدونیات سر حال اومدن ، معطل نکن تو هم پا شو برای خودت چای بریز و از باغچه ی قشنگت لذت ببر"
گلی که هنوز منگ سخنگویی لوستر بود بلند شد نمیدونست دقیقا چرا بلند شده؟ اصلا خوابه یا بیدار ؟ با خودش فکر کرد عقلشو از دست داده ولی دیگه هول و ولا نداشت حتی اگه همه اینا خواب و خیال بود ، خیال قشنگی بود . همین که یه هم صحبت داشت تو زندگی ای که بچه ها سر درس و مشق بودن و حاجی سرش تو حساب و کتاب، هم صحبتی لوستر هم قشنگ بود براش. برای خودش چای ریخت و کنارش نبات گذاشت و رفت نشست کنار پنجره . همین که نشست لوستر پنج شاخه گفت : " پنجره رو وا کن نترس خاک نمیاد تازه بارون اومده " . گلی هم که پُر شده بود از شور کودکانه مثل بچه های حرف گوش کن پنجره رو باز کرد و مشغول استکان چای اش شد. تو تمام مدت هم لوستر ساکت بود و نگاش می کرد. بعد از چند دقیقه احساس کرد خیلی خوابش میاد همونجا سرشو گذاشت رو میز و  خودش رو سپرد به نسیم خنک بهاری.
تو خواب شیرینی بود که با صدای جیغ و داد و " آمبولانس خبر کنید " به سختی چشماشو وا کرد ، ولی این بار پشت میز عسلی نبود !! درست وسط حیاط نقش زمین بود و کلی آدم چشم دوخته بودن به چشماش تا ببینن هنوز زنده است یا نه؟


نویسنده :

#شهرزاد_مقدادی




@chekamehsabz🍀
#داستان_کوتاه



یکی از جمعه های باران خورده ی آبان ماه بود . سه روز می شد که از خانه بیرون نرفته بود. از مهر که دانشگاه باز شده بود و دخترش رفته بود شهرستان دل و دماغ هیچ کاری را نداشت. حوصله ی پاییز را هم نداشت. یاد حرف شوهر مرحومش بیوک خان افتاد که همیشه می گفت : " عشق به پاییزم شده ژست روشنفکری، والا به خدا ! وگرنه روزای کوتاه و هوای خفه و گِل و شل خیابون وصف شاعرانه نداره که این جوونا شورشو درآوردن". نگاهی به ساعت دیواری انداخت. چهار و نیم بود. آن روزها که بیوک خان زنده بود و فریبا مدرسه می رفت، همین ساعت ها که می شد بیوک خان از خواب بعد از آبگوشت بیدار می شد و پای تلویزیون می نشست و  سیگار بهمن و فندکش را حاضر به یراق می گذاشت در انتظار چای دارچین و پولکی. یادش می آمد که آن وقت ها عاشق بوی توتون بود اما یک بار که به خیال خواب بودن بیوک خان یکی از سیگار ها را درآورده بود و بو می کرد ناغافل بیدار شده بود و بد معرکه ای راه انداخته بود که این چیزها مال زن و بچه نیست و خوش ندارد کسی به پاکت سیگارش دست بزند. همان شد که بدری دیگر نگاه پاکت سیگار هم نمی کرد . چیزی تا تاریک شدن هوا نمانده بود. دلش ضعف می رفت. حوصله ناهار پختن نداشت و با یه لقمه نان و پنیر سر و ته ناهار را هم آورده بود. از کابینت دو تا گردو برداشت  که قار و قور شکمش آرام شود. دست و دلش نمیرفت به خواهرش زنگ بزند. می دانست جمعه غروب همه خانه هستند و سیمین از روی دلسوزی چند دقیقه حرف می زند و بعد می گوید: " وای خواهر حسن آقا صداش در اومد برم بهش برسم بعدا زنگ میزنم. ." از پنجره  نگاهی به کوچه انداخت. دختر و پسری را در حال حرف زدن و راه رفتن دید. پسر ریش بلند داشت و عینک گرد زده بود به چشمش و یک بافتنی سبز تنش بود. دختر هم یک مانتو خمره ای سبز پوشیده بود و از رو یک ژاکت زرد تنش کرده بود و شال بنفشی هم سر کرده بود. همین جور داشت نگاه می کرد که یکهو دید دختر دست کرد در کیف چرمی قهوه ای رنگش و فندک و پاکت سیگار را بیرون کشید. دلش طاقت نیاورد با خودش گفت : " اون مادر از همه جا بی خبرش چه گناهی کرده؟" فرز مانتو و روسری اش را پوشید و راهی کوچه شد. وقتی رسید اثری از دختر و پسر نبود. نگاهی به سر تا ته کوچه انداخت و چشمش افتاد به کیوسک روزنامه فروشی ته کوچه. دست کرد در جیبش. همیشه در هر جیبی مقداری پول برای روز مبادا داشت. کمی مکث کرد و نگاهی به پنجره ی خانه ها انداخت؛انگار می ترسید کسی فکرش را خوانده باشد رفت سمت کیوسک. نگاهی به چپ و راست کرد و بعد دستش را دراز کرد و پول را از باجه رد کرد و گفت : " آقا سیگار داری؟"



#شهرزاد_مقدادی


Instagram/shahrzad_poem


@chekamehsabz🍀
#داستان_کوتاه

تاریکی شب خودش را میان راهروی بلند و خالی پهن کرده بودحتی از روزنه های کوچک پنجره هایی که با کرکره ی چوبی پوشیده شده بودند هم اندک نوری نمی تابید سکوت بود و ظلمات تنها هر از گاهی صدای مرموز رگ به رگ شدن تن چوب های کهنه ی پنجره به گوش می رسید .
مسیری را که در ذهنش ترسیم کرده بود پیش گرفت به سوی عمق غلیظ تاریکی..
در انتهای راهرو دراز کشید صورتش را به کف زمین چسباند بوی نای چوب می‌داد ...چشمهایش را بست همه جا روشن شد ..ترسید چشمهایش را باز کرد تاریکی مطلق...و دوباره ...همان اتفاق ...چشمهایش را بست ...آفتاب و دریا و تخته چوبی که روی آن میان موج های آرام شناور بود .. صدای موج ها بیشتر می‌شد و به پشت خانه برخورد میکرد ...میکوبید تمام راهرو خیس شده بود در گوش هایش آب میرفت به کف راهرو چسبیده بود نمیتوانست خودش را از کف راهرو جدا کند ..انگار چسبیده بود،گوشهایش کاملا زیر آب بود و صدای همهمه و فریاد بچه ها مثل زنگ تفریح یک مدرسه با صدای کوبیده شدن موج ها به دیوار خانه مخلوط شده بود آب تا نوک بینی اش رسیده بود نور کور کننده خورشید آزارش میداد هر بار که چشمهایش را باز میکرد فقط تاریکی غلیظ و سکوت بود اما آب تمام راهرو را گرفته بود چشمهایش را بست و صورتش کاملا زیر آب رفت صدای همهمه بازی بچه ها در صدای بوق قطار و موج های کوبنده گم شد کف راهرو باز شد و از طنابی که دور گردنش بود آویزان ماند همه جا روشن شد چشمهایش باز بود و پارچه سیاهی را که روی صورتش بود با نفس های آخرش به دندان گرفت ...صدای مدرسه محو میشد
حکم اعدام اجرا شده بود


#افشین_داراب_بیگی



@chekamehsabz🍀
#داستان_کوتاه

"لحظه های هرگز "

غلتی زد و پشتش را به پنجره کرد. باز صبح شده بود و نور موذی راهش را از میان پرده تا روی صورتش باز کرده بود. هر روز عصر با خودش می گفت: " امروز یادم باشه این پرده رو درست و حسابی بکشم تا فردا صبح این نور سرتق خوابمو زهر نکنه" اما یادش می رفت، اصلا انگار دوست داشت که یادش برود. از بعد بازنشستگی به بهانه ی راهی کردن دخترش بیدار می شد، حالا که او هم رفته بود بهانه ای برای کوک کردن ساعت نداشت. انگار ته دلش خیلی هم بدش نمی آمد یک چیزی مثل ساعت بیدارش کند و آن نور سمجی که از درز پرده و پشت پلک هایش راه می کشید تا عمق چشمان سبز رنگش، همان ساعتی بود که روی کوک کردنش را نداشت. باز با پتو کلنجار رفت تا جوری بکشد روی سرش که هم جلوی نور را بگیرد هم گرمش نشود. فایده ای نداشت بدخواب شده بود و باز هم مثل روزهای قبل آرزوی لنگ ظهر بیدار شدن را به روز بعد حواله کرده بود. دوباره روی پهلو چرخید و گوشی را برداشت که ببیند به قول خان دایی خدابیامرزش " دنیا دست کیست" اما دید گوشی خاموش شده. یادش آمده دیشب حوصله ی شارژ کردن نداشته و گوشی را هم مثل تابه ی نشسته به حال خودش رها کرده. می خواست زور بزند شاید دوباره بخوابد اما دلش نیامد بی خیال اخبار اول صبح بشود، فهمیده بود دیشب یک چیزهایی شده، سر و صدای همسایه ها را توی راه پله و کوچه شنیده بود اما آن قدر غرق خواب بود که جان سرک کشیدن نداشت. حتی مطمئن نبود صداها واقعی بودند یا خواب دیده. بعد از کش و قوس کوتاهی بلند شد رفت سراغ سیم شارژر. چند دقیقه صبر کرد تا گوشی جان بگیرد بعد شروع کرد به چرخ زدن در گروه های دوستی. تمام شان بالای دویست تا پیام داشتند مطمئن شد یک چیزی شده که هشت صبح نشده اینجور به تک و تا افتاده اند. یکی یکی شروع کرد به خواندن. همه از زلزله نوشته بودند. پس دیشب اشتباه نکرده بود، خواب و خیال نبود واقعا همسایه ها از ترس توی کوچه بودند. هاج و واج پیام ها را می خواند و به بعضی هاشان که نگران حالش بودند جواب می داد. بعد رفت سراغ اخبار رسمی... عادت داشت مطمئن شود چیزی که بقیه می گویند شایعه نیست. حتی اگر همه ی دنیا یک حرف را می زدند باز خودش می رفت پی منبع خبر. حالا که مطمئن شده بود واقعیت دارد کمی ترسیده بود. نگاهی به در و دیوارهای خانه انداخت تا مطمئن شود چیزی نشکسته یا کج نشده باشد. همه چیز سر جایش بود. یادش افتاد دخترش که بیدار شود و اخبار را ببیند از آن سر دنیا دلش شور می افتد. پیامی فرستاد و از حال خوبش گفت و اینکه همه چیز سرجایش است. ترس به جانش افتاده بود.. بلند شد و رفت کیف نجاتی دست و پا کند که شب وقت خواب بطری آب و بیسکوییت و مدارک را کنار دستش داشته باشد. هر وقت زلزله می شد یکی دو ماهی این کیف را کنار تخت می گذاشت اما بعد بی خیالش می شد و محتویاتش را خالی می کرد. همین جور که کیف ها را از کمد بیرون می ریخت تا یک به درد بخورش را پیدا کند چشمش به پرده ی نیمه باز افتاد. با خودش فکر کرد اگر امروز صبح جای اینکه زیر پتو باشد زیر آوار بود آرزوی یک روز تا لنگ ظهر خوابیدن را برای همیشه زیر سنگ و خاک دفن می کرد. از خیر کیف نجات گذشت، پرده را محکم کشید و دوباره رفت زیر پتو....


#شهرزاد_مقدادی



@chekamehsabz🍀
#داستان

"خالی"
قسمت اول:

صدای شکستن، بچه را بیدار کرد، "بیان" سریع رفت و بچه را بغل کرد و پستانش را در دهان بچه گذاشت ،آرواره های کوچک بچه
به نرمی تکان می خورد و صدای گنگ و نامفهومی از ته گلویش در می آمد، آرام آرام دوباره چشمهایش بسته شد و خوابش برد...
بیان دختر کوچکش را آهسته روی تختش خواباند و برگشت توی هال کنار شوهرش...
-می خوای فردا حرف بزنیم... و بعد با تردید گفت: قاسم جان امشب حال هر دومون خوب نیست ، بهتره فردا بعد از اینکه یه کم
خوابیدیم حرف بزنیم...
مرد با پوزخند سرش تکان داد و گفت: خدا شکرت که باز این داره به من یاد می ده چکار کنم و چکار نکنم! فکر کردی منم بچه های
کلاستم؟ آدم شدی واسه من؟
بیان داشت خرده شیشه های بطری آبی که روی زمین پخش شده بود را جمع می کرد
-به جای اینکه ادا در بیاری و دونه دونه شیشه ها رو از رو زمین جمع کنی خب برو اون جارو برقی کوفتی رو بردار و مث آدم
جارو کن، عقل که نیست جون در عذابه...
-نصفه شبه قاسم جان ، همسایه ها بیدار می شن...
صبح که بیان بیدار شد، قاسم رفته بود، چطور اینهمه خوابیده بود؟ یکهو از جایش پرید و رفت به سمت اتاق دخترش...
-"ویان" من،عشق من، طلای ناب من... بچه توی تخنش نبود
-الو سلام به خدا خواب موندم مرادی جان... نه به خدا... مرادی جان کلاس منو امروز یه کاریش بکن یا خودت برو یا این معلم
ورزش جدیده رو بفرست سر کلاس، دختر خوبیه... نه موضوع جدیه...آره رفته این دفعه ویان رو هم برده...
صدایش لرزید و سریع خداحافظی کوتاهی کرد و تلفن را قطع کرد.
به در خانه ی پدرشوهرش که رسید نزدیک ظهربود، حاج خانوم خودش در را باز کرد و همین که چشمش به صورت پف کرده و
چشمان قرمز بیان افتاد، با لحنی که سعی می کرد طنزآلود باشد، گفت: ااااووووه چه خبره؟ حالا مگه بچه تو خونه دشمن بردن؟ خونه
ی آقا جونشه ، اصلا خونه ی خودشه ... و همینطور که این حرفها را می زد از جلوی در کنار رفت که بیان داخل خانه شود...
-آخه حاج خانوم این بچه هنوز موقع خواب شیر می خوره به خدا دیدم تو تختش نیست سکته کردم، حداقل می گفت به من !
حاج خانوم با چشمان سبز و پیرش نگاهی متعجبانه به بیان انداخت و گفت: اولا ماشالا بچه م داره دو سالش می شه دیگه وقتشه
ازشیر بگیریش ، بیا ببین خودم براش سوپ درست کردم یه کاسه پر هم خورد ماشالا! الانم خوابیده بعدشم بده که شوهرت دیده خوابی
بیدارت نکرده ؛به خدا مردم آرزوشونه...
بیان آهسته به اتاقی که ویان آنجا خواب بود ،رفت، بالای سر دختر کوچکش ایستاد و نگاهش کرد که زیر لحاف ساتن قرمز آرام
خوابیده...
رفت به سمت بچه وآهسته لحاف را کنار زد ،خواست بغلش کند که حاج خانوم دستش را گرفت و از اتاق بیرون کشید...
توی پذیرایی درندشت خانه پدرشوهرش بیخ تا بیخ قالی بود ،روی مبلهای مخمل نشست، دسته های مبل طرح سر شیر داشت و
طلایی بود،
بیان بی حرکت نشسته بود و منتظر بود که حاج خانوم حرف بزند
-دخترم چرا بچه ی خواب رو می خوای ببری؟ خب گناه داره....


(ادامه دارد)

#مرجانه_جعفریان


@chekamehsabz🍀
#داستان

"خالی "
قسمت دوم:

واژه ی دخترم از طرف حاج خانوم خطرناک به نظر می رسید...
-آخه کار دارم ، گفتم دیگه بیش ازین زحمت ندیم. امروز مدرسه هم نرفتم، هوا خوبه فکر کردم یه سر با ویان بریم مدرسه ،هم ببینم
چه خبره، هم معلما بالاخره بعد از دو سال دخترمو ببینن... و با لبخندی حرفش را تمام کرد..
حاج خانوم موهای رنگ شده اش را از صورت کنار زد و النگوهای فراوانش صدا داد...
-حالا امروز رو که دیگه نرفتی، ناهار بمون... و با من و من ادامه داد : -حاجی خودشون می خواستن باهات حرف بزنن ولی من
گفتم تو کار ما زنا دخالت نکنن ...و خنده ای ناگهانی و بیربط کرد...
-انگار همین دیروز بود که تو رو از شهرتون آوردن اینجا، هنوزم برام عجیبه که یه دختر به اون لاغری چه جوری سه روز تموم
زیر آوار زنده موند...
بیان خاطره ی دور صدای غرش زمین را به یاد آورد و پل کوچکی از تن مادر که او را در میان گرفته بود...
صدای حاج خانوم انگار از ته چاه اندک اندک آمد بالا...
-عمرت به دنیا بود، عمر دست خداس،فکر کن یه بچه که هیچی از دار دنیا نداره رو حاج آقا آورد خونه...
بیان یادش آمد که در دعواهایشان ،قاسم توی عصبانیت بارها گفته بود که حاجی توی رودرواسی کسبه ی بازار مجبور شده بود اورا
نگه دارد...
-واقعیت اینه که بچه م قاسم یه خبطی کرد البته خودتم بی تقصیر نبودی، حاجی کم بهت لطف نکرد گذاشت بری دانشگاه ، وگرنه
الان همین شغل رو هم نداشتی...جوونی کرد بچه م ، تاوانشم داد، البته بچه مال باباشه، ماشالا نه معتاده نه بی پول، کل بازار رو اسم
این پدر و پسر قسم می خورن...
بیان به پراکنده گویی های حاج خانوم فقط گوش می کرد و دلش شور می زد، تمام اعتماد به نفس نداشته اش را جمع کرد و گفت: -
ببخشین منظورتون از گفتن این حرفا چیه؟... و همینکه کلامش تمام شد دانست چه جمله ی احمقانه ای گفته، منظور حاج خانوم
واضح بود.
دیگه نوه م بزرگ شده از حالا به بعد خودم بزرگش می کنم ،خدا شکر حاجی نون خور سر سفره ش کم نداره، همه دست به سینه در
خدمت نوه ی حاج آقا هستن، تو هم به زندگی خودت برس هر چی می خوای از اون خونه بردارو برو ماشالا تحصیلات و شغل
داری البته هر چی داری از حاجی داری...
لحن صحبت حاج خانوم عوض شده بود و بیان دستهایش می لرزید و آرواره اش قفل شده بود، بیشتر از همه از خودش متنفر بود و
از ترس لعنتی اش...
-فقط دیگه اسم بچه رو هم نمیاری ، همه ی کارا رو خود حاجی انجام داده ، تو می ری فقط امضا می کنی...
بیان باز تمام نیرویش را جمع کرد: - می شه با خودش حرف بزنم؟ با قاسم...
-نه ، دختر جون، قاسم نمی خواد باهات حرف بزنه ، گفت حق و حقوقتم می ده، فقط زود تمومش کن، بالاخره اونم جوونه می خواد
زندگیشو سر و سامون بده...
بغض صدای بیان را دورگه کرده بود:-بچه م جزو حق و حقوقم نیست؟...
...
(ادامه دارد ..)

#مرجانه_جعفریان

@chekamehsabz🍀
#داستان

"خالی"
قسمت سوم

باد اسفند به سر و صورتش می خورد ، نمی دانست توی خیابان چه می کند!
شروع کرد به راه رفتن بدون مقصد و بدون دخترش!
فکر کرد به شوهرش زنگ بزند حتما می توانست با حرف نرمش کند حتما او مهربان تر از مادرش بود و شاید اندکی هنوز دوستش می داشت....
-الو سلام! صدای قاسم دور و بیگانه بود...
-چی می خوای؟
-هیچی الان خونه ی پدرت بودم حاج خانوم‌ یه چیزایی گفتن که فکر کردم با تو....
قاسم حرفش را قطع کرد و گفت : حاج خانوم هر چی گفته درست گفته ،حرف منو حاجی هم همینه دیگه هم زنگ نزن حوصله ندارم، طلاق توافقی می گیریم وقت برو و بیا و دادگاه و دادگاه کشی هم ندارم، حق و حقوقتم می دم، والا ما حق یتیم نخوردیم تا حالا! چار رکعت نمازی که می خونیم رو سر صنار سی شاهی حق و حقوق تو به فنا نمی دیم
بچه مم خودم‌ بزرگ‌ می کنم دیگه اسمشم نمیاری ، فهمیدی؟
بیان تلفن به دست خشکش زده بود، منظور قاسم از بچه یتیم او بوده؟ !
بعد از اینهمه سال و اینهمه ماجرا، بعد از چند سال زندگی مشترک و بعد از اینکه مادر بچه اش شد، هنوز در چشم شوهرش همان کودکیست که از زیر آوار پیدایش کرده بودند، همان بچه یتیم...

گریه اش گرفت اما به خود نهیب زد ، خب که چه؟ مگر در این مدت کم گریه کرده بود ، کم کوتاه آمده بود و کم التماس کرده بود؟؟خیلی طول کشید که فهمید به این جماعت اعتماد کردن احمقانه ترین کار ممکن است، دیر فهمید ولی فهمید. یاد فیلمی که هنگام کودکی دیده بود افتاد: "ایمان من بر پشت شترهایم است"... آن موقع نفهمیده بود که ایمان آدمها بر پشت شترها چه می کند! حالا اما کاملا می دانست .
فکر کرد ویان را می دزدد و شبانه خود را به مرز می رساند و با بچه اش فرار می کند ! و در لحظه دانست که چقدر این کار خطرناک است مخصوصا برای فرزندش و تازه حاجی در عرض یک ساعت آدمهایش را بسیج می کند و پیدایش می کنند...
صدای گوشی او را به خود آورد: -بله ! سلام مرادی جان ..آها آره خوب که نه... هستم دیگه ...یعنی خیلی داغونم....
مستخدم مدرسه چای پررنگ همراه با توت خشک را گذاشت جلوی بیان، :-بخور خانوم برزگر جان ، توش برات نبات هم انداختم...بیان تشکر کرد و لبخند بی حسی زد ...
-اینجور که تو می گی شوهر و مادرشوهرت همه کاراشونو کردن و در واقع فقط به تو ابلاغ کردن...این را یکی از معلمها گفت و خانوم مرادی که معاون مدرسه بود گفت : موسوی جان تو دل این بنده خدا رو خالی نکن خودش به اندازه ی کافی ترسیده ببینش رنگ به رو نداره...
بیان با صدایی ضعیف گفت: نترسیدم فقط تو فکرم دنبال راه چاره می گردم!

(ادامه دارد...)

#مرجانه_جعفریان


@chekamehsabz🍀