#شبانه_سبز
وقت شكستنش
مادرم
آرام نگاهم كرد
پدرم
سكوت
معنادار
من
به صدايش
گوش كردم
كه هر روز
لحظه ي
تكه تكه شدنش
در بند بند وجودم
تكرار
مي شد
عجب
موجود
غريبي ست
دلم را
مي گويم
د ل .
#پرواز_یک_دیوانه
@chekamehsabz🍀
وقت شكستنش
مادرم
آرام نگاهم كرد
پدرم
سكوت
معنادار
من
به صدايش
گوش كردم
كه هر روز
لحظه ي
تكه تكه شدنش
در بند بند وجودم
تكرار
مي شد
عجب
موجود
غريبي ست
دلم را
مي گويم
د ل .
#پرواز_یک_دیوانه
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
4_5789813500683486648.mp3
15 MB
#شبانه_سبز
دزدها
آزاد هستند،
آرتیست ها
پشت میله های سرد
ظالم
در شهر می چرخد
و سیاهی کماکان
ادامه دارد
هنر
در،بند شده
از سر تفکر های پوشالی
و غلط،
دزد ها
هنرمند تر هستند
و آرتیست ها
بی استعداد تر
رعایت عدالت در شهر من
سلیقه ی ستمگران
شده است
#مظنون_همیشگی
@chekamehsabz🍀
دزدها
آزاد هستند،
آرتیست ها
پشت میله های سرد
ظالم
در شهر می چرخد
و سیاهی کماکان
ادامه دارد
هنر
در،بند شده
از سر تفکر های پوشالی
و غلط،
دزد ها
هنرمند تر هستند
و آرتیست ها
بی استعداد تر
رعایت عدالت در شهر من
سلیقه ی ستمگران
شده است
#مظنون_همیشگی
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
میدونی
عکسها هم مثل آدما
حرف هایی برای گفتن دارند
و فرقی نداره
عکس شخص باشه
دکور یا منظره
کوچیک باشه
یا بزرگ
قدیمی باشه
یا جدید
مهم این هستش که
هر کدوم شون
راز های نهفته ایی
توی خودشون پنهان کردند،
راز هایی که
نماد شادی یا غم
خاطره شیرین یا تلخ
یا گذر زمان رو
به آدما نشون میده
میدونی
عکسها هم مثل آدما
مفهوم های زیادی
با خودشون به همراه دارند
بعضی هاشون
همون لحظه آشکار میشند
یه سری هاشون هم
با گذشت زمان
اشک رو روی چشم
یا لبخند رو روی لب می گذراند
عکسهایی که زنده هستند
نفس می کشند
حرف می زنند
راه میرند
می خوابند
و مدام میان ذهن ها
به چشم میان و به دل می شینند
و تا بغض بعدی
برای مدت کوتاهی
سرجاشون
خاک می خورند
میدونی...
#مجتبی
@chekamehsabz🍀
میدونی
عکسها هم مثل آدما
حرف هایی برای گفتن دارند
و فرقی نداره
عکس شخص باشه
دکور یا منظره
کوچیک باشه
یا بزرگ
قدیمی باشه
یا جدید
مهم این هستش که
هر کدوم شون
راز های نهفته ایی
توی خودشون پنهان کردند،
راز هایی که
نماد شادی یا غم
خاطره شیرین یا تلخ
یا گذر زمان رو
به آدما نشون میده
میدونی
عکسها هم مثل آدما
مفهوم های زیادی
با خودشون به همراه دارند
بعضی هاشون
همون لحظه آشکار میشند
یه سری هاشون هم
با گذشت زمان
اشک رو روی چشم
یا لبخند رو روی لب می گذراند
عکسهایی که زنده هستند
نفس می کشند
حرف می زنند
راه میرند
می خوابند
و مدام میان ذهن ها
به چشم میان و به دل می شینند
و تا بغض بعدی
برای مدت کوتاهی
سرجاشون
خاک می خورند
میدونی...
#مجتبی
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
"عشق و نفرت"
گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"عشق و نفرت"
گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
امشب قطب نما را گرفته ام رو به آسمان
میخواهم بدانم شمالی ترین ستاره ی دنیایم کجاست
میخواهم روزی به آنجا بروم
غرق در سکوت و صدای نفس های خودم باشم
و نمیدانم
آنجا دلم برای زمین تنگ میشود یا نمیشود
دلم طاقت دوری از این برزخ را دارد یا ندارد
دلم بند میشود لحظه یی آنجا ، یا نمیشود
نکند من از مرگ میترسم؟
نکند این برزخ تنها بهشت جهان باشد و با پای خودم به جهنم بروم ؟
این سوالات چه معنا دارد که می پرسم از خود ؟
نکند بعد از اینهمه محکم ایستادن در موازای مرگ
فقط ادعای بیش نبوده باشد باورم؟
میخواهم مغزم را از سرم بیرون بیاورم
آنقدر با چکش بر مغزم بکوبم
تا دیگر مرا مضحکه نکند.
#تپوری
@chekamehsabz🍀
امشب قطب نما را گرفته ام رو به آسمان
میخواهم بدانم شمالی ترین ستاره ی دنیایم کجاست
میخواهم روزی به آنجا بروم
غرق در سکوت و صدای نفس های خودم باشم
و نمیدانم
آنجا دلم برای زمین تنگ میشود یا نمیشود
دلم طاقت دوری از این برزخ را دارد یا ندارد
دلم بند میشود لحظه یی آنجا ، یا نمیشود
نکند من از مرگ میترسم؟
نکند این برزخ تنها بهشت جهان باشد و با پای خودم به جهنم بروم ؟
این سوالات چه معنا دارد که می پرسم از خود ؟
نکند بعد از اینهمه محکم ایستادن در موازای مرگ
فقط ادعای بیش نبوده باشد باورم؟
میخواهم مغزم را از سرم بیرون بیاورم
آنقدر با چکش بر مغزم بکوبم
تا دیگر مرا مضحکه نکند.
#تپوری
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#شبانه_سبز
"عشق و نفرت"
گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"عشق و نفرت"
گمان می کردم عشق و نفرت دو واژه ی متضاد هستند و معشوق می تواند گاه, منفورترین آدم باشد.
فکر می کردم این دو مفهوم دو سر یک طیف هستند و واحد اندازه گیری آنها یکی ست..
بر این بودم که اگر معشوق بی وفایی کرد , می توان و باید نفرتی ناب و کامل را نثارش کرد...
امروز اما, من عشق و نفرت را از یک جنس نمی دانم که قابلیت تبدیل به یکدیگر را داشته باشند, وقتی عشقی می میرد چیزی که از جای خالی آن می روید تنها دلتنگی ست ...
نفرت حاصل احساس تملک شکست خورده ست.
وقتی شخصی که گمان می کردیم عاشقش هستیم را از دست می دهیم از تصور اینکه آن شخص را دیگر نداریم یا ممکن است متعلق به دیگری بشود از او متنفر می شویم
در حقیقت نفرت و کینه به نوعی مسکنی برای خودخواهی خدشه دار شده ی ماست.
عشق اما چون باد بهار سبب بالندگی و سبزی ست
روح عاشق آزاد و مهربان و بخشنده ست و از ابتدا در پی به دست آوردن نبوده که از دست دادن, خشمگینش کند..
به نظرم اگر از یک رابطه ی تمام شده , تنها نفرت و کینه برجای مانده باشد, عشق در آنجا هرگز جایگاهی نداشته است.
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
یکساعت از رفتن زن همسایه گذشته بود اما هنوز سردرد داشت از بس یک ریز حرف زده بود ، برای متقاعد کردن مادر برای نپذیرفتن خواستگار جدید ،اعظم زن خوبی بود اما زندگی در محله ای فقیر نشین آنهم با داشتن پنج فرزند باعث شده بود برای خودش شغل جدیدی راه اندازی کند ، یافتن خواستگار برای دختران محل و دریافت پورسانت برای گذران زندگی ،،حرفهایش در گوش دخترک زنگ میخورد که زیر گوش مادرش نجوا میکرد
جونم برات بگه راضیه جان حسن مرد باجنمی ،مقنی و درآمدش خوبه ،زن مرده اس و یه بچه داره اما خو کوچیکه دخترت میتونه هر طور دلش خواست تربیتش کنه ، بمن گفته واسش النگو و گوشواره میخره ، سالی یه بار زیارت و..
مادر وسطش حرفش دویده و تند گفته بود خونه چی ؟؟ خونه داره ؟؟ اگه داره باید نصفش رو به اسم فاطمه کنه ، زن همسایه خیره نگاهش کرده و گفته بود خونه که نه ،نداره ولی میخره گفتم که جنم داره صبر کن و مادر لبخند زده و استکان چای را هورت کشیده بود.
.....
حسن مرد ساکت و کم حرفی بود ، در اولین جلسه ی خواستگاری به دخترک دل بسته بود ، فاطمه اما با دستهایی لرزان وقت تعارف کردن چای تمام نگاه و التماسش را ریخته بود درون چشمهای مرد که برود و دیگر بازنگردد اما چشمهای آهویی و پر تمنایش کار خود را کرده بود ، وقت پایان مجلس حسن از جیبش انگشتری در آورد و به راضیه خانم داد که به دخترش بدهد ، مدام این پا و آن پا میشد ، کت و شلوار قهوه ای به تن کرده بود با پیراهنی سفید و کمی چروک ، دستمال نسبتا بزرگی در جیب کت داشت که با آن عرق ازپیشانی میگرفت و هر بار زیر چشمی به دخترک نگاه میکرد .بلاخره حرفها تمام شد ،زن همسایه شبیه مردان املاکی که وقت معامله حراف میشوند یکسره حرف زده بود و کف بر دهان آورده بود جوری که فاطمه در دل آرزوی خفه شدنش را کرده بود ،پدرش سالها پیش بر اثر سقوط از داربست فلج شده بود و زندگی روی ترسناک خود را نشانشان داده بود ، تحصیل را دوست داشت و آرزویش پزشک شدن بود اما فقر بیرحمتر از آن بود که فرصت تحقق رویاهایش را بدهد، تازه وارد دبیرستان شده بود و مادرش مدام به زنها سفارش میکرد برای دخترک خواستگار بیابند و قرعه پیروزی بنام حسن آقا مقنی محل افتاده بود ، بریدند و دوختند و رفتند به همین سادگی . تمام شد
.....
هوا تاریک شده بود ،مهمانها رفته بودند و اتاق زفاف آماده برای ورود عروس و داماد ، شب قبل فاطمه کلی گریه کرده بود تمام روزهای گذشته را در سکوت و تلخی گذرانده بود ،رویاهایش در دریای بیرحم دنیا غرق شده بودند ، چاره ای جز تسلیم نداشت ، با ترس وارد اتاق شد ، رختخواب گوشه ای پهن شده بود ، روی لحافی که جهیزیه ی مادرش بود با مروارید و گلهای پارچه ای صورتی روی ساتن براق و سرخی تزئین شده بود، دوباره گریه اش گرفت توان نشستن روی زمین را نداشت ، در همین هنگام مرد وارد اتاق شد با اشتیاقی فراوان و نفسهایی پر از هوس به دختر نزدیک شد ، فاطمه لرزید ، ترسید و پا پس کشید ، با چشمهایی بزک شده و پر از ترس نگاهش کرد، پر از التماس ، مرد لبخند زد دندانهای نامرتب و زردی نمایان شد ، عصبی و کلافه فرمان داد" ببین دختر من خیلی پر حوصله ام اما اگه قاطی کنم مرد بدی میشم هااااا" ، تن صدایش چقدر عجیب و گوش خراش بود برای فاطمه ، زیر لب گفت : نه" ،روی برگرداند و اشک چکیده را از گونه پاک کرد.....
......
صبح شده بود ، صدای خروپف مرد تمام فضای گرم اتاق را پر کرده بود، فاطمه چمباتمه زده و به پنجره خیره شده بود ، باز هم از چشمانش التماس میبارید اینبار تمنا از خودش بود که قانع شود ، که بسوزد ، که بسازد ، یاد علی افتاد پسری که عاشقش بود یاد نامه هایی پر از گلبرگهای سرخ ، یاد آشفتگی موهای سیاه علی ،یاد رفتنش از آن شهر بعد شنیدن عروس شدن دختری که عاشقش بود ، آه بلندی کشید ،حال گریه هم نداشت دستهایش را درون موهایش فرو کرد با خود گفت این سرنوشت بیشتر دخترهاست مثل مادرم ، مثل زن همسایه و مثل من ،تصمیم گرفت تسلیم شود به دنیایی که برای اوزیبا ساخته نشده بود.
.....
بیست سال بعد وقتی در یک ظهر داغ تابستانی حسن مقنی در چاه خفه شد ،فاطمه زنی شکسته و غمگین بود با هزار آرزوی بر باد رفته ،مادر سه فرزند ، آن زمان هم با چشمهایی مملو از التماس زندگی را صدا میزد.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
یکساعت از رفتن زن همسایه گذشته بود اما هنوز سردرد داشت از بس یک ریز حرف زده بود ، برای متقاعد کردن مادر برای نپذیرفتن خواستگار جدید ،اعظم زن خوبی بود اما زندگی در محله ای فقیر نشین آنهم با داشتن پنج فرزند باعث شده بود برای خودش شغل جدیدی راه اندازی کند ، یافتن خواستگار برای دختران محل و دریافت پورسانت برای گذران زندگی ،،حرفهایش در گوش دخترک زنگ میخورد که زیر گوش مادرش نجوا میکرد
جونم برات بگه راضیه جان حسن مرد باجنمی ،مقنی و درآمدش خوبه ،زن مرده اس و یه بچه داره اما خو کوچیکه دخترت میتونه هر طور دلش خواست تربیتش کنه ، بمن گفته واسش النگو و گوشواره میخره ، سالی یه بار زیارت و..
مادر وسطش حرفش دویده و تند گفته بود خونه چی ؟؟ خونه داره ؟؟ اگه داره باید نصفش رو به اسم فاطمه کنه ، زن همسایه خیره نگاهش کرده و گفته بود خونه که نه ،نداره ولی میخره گفتم که جنم داره صبر کن و مادر لبخند زده و استکان چای را هورت کشیده بود.
.....
حسن مرد ساکت و کم حرفی بود ، در اولین جلسه ی خواستگاری به دخترک دل بسته بود ، فاطمه اما با دستهایی لرزان وقت تعارف کردن چای تمام نگاه و التماسش را ریخته بود درون چشمهای مرد که برود و دیگر بازنگردد اما چشمهای آهویی و پر تمنایش کار خود را کرده بود ، وقت پایان مجلس حسن از جیبش انگشتری در آورد و به راضیه خانم داد که به دخترش بدهد ، مدام این پا و آن پا میشد ، کت و شلوار قهوه ای به تن کرده بود با پیراهنی سفید و کمی چروک ، دستمال نسبتا بزرگی در جیب کت داشت که با آن عرق ازپیشانی میگرفت و هر بار زیر چشمی به دخترک نگاه میکرد .بلاخره حرفها تمام شد ،زن همسایه شبیه مردان املاکی که وقت معامله حراف میشوند یکسره حرف زده بود و کف بر دهان آورده بود جوری که فاطمه در دل آرزوی خفه شدنش را کرده بود ،پدرش سالها پیش بر اثر سقوط از داربست فلج شده بود و زندگی روی ترسناک خود را نشانشان داده بود ، تحصیل را دوست داشت و آرزویش پزشک شدن بود اما فقر بیرحمتر از آن بود که فرصت تحقق رویاهایش را بدهد، تازه وارد دبیرستان شده بود و مادرش مدام به زنها سفارش میکرد برای دخترک خواستگار بیابند و قرعه پیروزی بنام حسن آقا مقنی محل افتاده بود ، بریدند و دوختند و رفتند به همین سادگی . تمام شد
.....
هوا تاریک شده بود ،مهمانها رفته بودند و اتاق زفاف آماده برای ورود عروس و داماد ، شب قبل فاطمه کلی گریه کرده بود تمام روزهای گذشته را در سکوت و تلخی گذرانده بود ،رویاهایش در دریای بیرحم دنیا غرق شده بودند ، چاره ای جز تسلیم نداشت ، با ترس وارد اتاق شد ، رختخواب گوشه ای پهن شده بود ، روی لحافی که جهیزیه ی مادرش بود با مروارید و گلهای پارچه ای صورتی روی ساتن براق و سرخی تزئین شده بود، دوباره گریه اش گرفت توان نشستن روی زمین را نداشت ، در همین هنگام مرد وارد اتاق شد با اشتیاقی فراوان و نفسهایی پر از هوس به دختر نزدیک شد ، فاطمه لرزید ، ترسید و پا پس کشید ، با چشمهایی بزک شده و پر از ترس نگاهش کرد، پر از التماس ، مرد لبخند زد دندانهای نامرتب و زردی نمایان شد ، عصبی و کلافه فرمان داد" ببین دختر من خیلی پر حوصله ام اما اگه قاطی کنم مرد بدی میشم هااااا" ، تن صدایش چقدر عجیب و گوش خراش بود برای فاطمه ، زیر لب گفت : نه" ،روی برگرداند و اشک چکیده را از گونه پاک کرد.....
......
صبح شده بود ، صدای خروپف مرد تمام فضای گرم اتاق را پر کرده بود، فاطمه چمباتمه زده و به پنجره خیره شده بود ، باز هم از چشمانش التماس میبارید اینبار تمنا از خودش بود که قانع شود ، که بسوزد ، که بسازد ، یاد علی افتاد پسری که عاشقش بود یاد نامه هایی پر از گلبرگهای سرخ ، یاد آشفتگی موهای سیاه علی ،یاد رفتنش از آن شهر بعد شنیدن عروس شدن دختری که عاشقش بود ، آه بلندی کشید ،حال گریه هم نداشت دستهایش را درون موهایش فرو کرد با خود گفت این سرنوشت بیشتر دخترهاست مثل مادرم ، مثل زن همسایه و مثل من ،تصمیم گرفت تسلیم شود به دنیایی که برای اوزیبا ساخته نشده بود.
.....
بیست سال بعد وقتی در یک ظهر داغ تابستانی حسن مقنی در چاه خفه شد ،فاطمه زنی شکسته و غمگین بود با هزار آرزوی بر باد رفته ،مادر سه فرزند ، آن زمان هم با چشمهایی مملو از التماس زندگی را صدا میزد.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
Forwarded from 🌈🍀چکامه سبز❤🤍💚 (Marjaneh)
#شبانه_سبز
"مسیر..."
چقدر سرد است, در هوای گرم تابستان, اینهمه سرما از کجا می آید!!! هیچ بادی نیست ,فقط سرما ست...
کاش حرفم را می گفتم کاش توی دلم نگه نمی داشتم, حالا که او اینجاست, بهتر است دلم را به دریا بزنم و بگویم
چقدر آسمان آبی و عمیق است, تمام نمی شود انگار, با هم چقدر خوش می گذرانیم, بستنی قیفی توی تابستان چه حال خوبی دارد, بستنی کنار او...
الان بهش می گویم ...ولی الان مناسب نیست
مثل اینکه حالش خوب نیست, اخم کرده...
از ماشین پیاده می شوم, خانه ام آنطرف خیابان است , از وسط پارک میان بر می زنم, هر چه می روم نمی رسم, خانه ام را می بینم , راه می روم, خسته نمیشوم و نمی رسم به خانه....
وسط اتوبان یک ماشین می بینم که درحال عبور است, دو تا از دوستانم هستند که دارند با هم حرف می زنند, بهشان لبخند می زنم و آنها هم لبخندِ گنگی می زنند...
بی دلیل و ناگهانی دلتنگ عطر شور دریا می شوم, کنار دریا هستم توی ماسه ها می دوم و روی آب دراز می کشم, زیر آب یک گله ماهی رنگانگ اینور و آنور می روند..! حیف نیست؟؟؟!! نباید ماهیها را شکار کرد و خورد وقتی که اینهمه عشق و علاقه بینشان است...
وقت خواب است, به بدنم کش و قوسی می دهم و توی رختخواب قدیمی ام روی پشت بام دراز می کشم, آسمان پر از ستاره ست و من به دنبال ستاره ها در آسمان...
همه چیز خوب است فقط هوا سرد است...
احساس تنهایی می کنم, بخت با من یار است ...
توی خیابان دوست قدیمی و دلنشینی را می بینم و دستش را می گیرم و ناگهان همه چیز به یادم می آید در لختی از زمان....
دستم را به نرمی می فشارد و قامت بلند و اثیری اش را با حرکتی موزون به سوی من می چرخاند و با هم می رویم....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
"مسیر..."
چقدر سرد است, در هوای گرم تابستان, اینهمه سرما از کجا می آید!!! هیچ بادی نیست ,فقط سرما ست...
کاش حرفم را می گفتم کاش توی دلم نگه نمی داشتم, حالا که او اینجاست, بهتر است دلم را به دریا بزنم و بگویم
چقدر آسمان آبی و عمیق است, تمام نمی شود انگار, با هم چقدر خوش می گذرانیم, بستنی قیفی توی تابستان چه حال خوبی دارد, بستنی کنار او...
الان بهش می گویم ...ولی الان مناسب نیست
مثل اینکه حالش خوب نیست, اخم کرده...
از ماشین پیاده می شوم, خانه ام آنطرف خیابان است , از وسط پارک میان بر می زنم, هر چه می روم نمی رسم, خانه ام را می بینم , راه می روم, خسته نمیشوم و نمی رسم به خانه....
وسط اتوبان یک ماشین می بینم که درحال عبور است, دو تا از دوستانم هستند که دارند با هم حرف می زنند, بهشان لبخند می زنم و آنها هم لبخندِ گنگی می زنند...
بی دلیل و ناگهانی دلتنگ عطر شور دریا می شوم, کنار دریا هستم توی ماسه ها می دوم و روی آب دراز می کشم, زیر آب یک گله ماهی رنگانگ اینور و آنور می روند..! حیف نیست؟؟؟!! نباید ماهیها را شکار کرد و خورد وقتی که اینهمه عشق و علاقه بینشان است...
وقت خواب است, به بدنم کش و قوسی می دهم و توی رختخواب قدیمی ام روی پشت بام دراز می کشم, آسمان پر از ستاره ست و من به دنبال ستاره ها در آسمان...
همه چیز خوب است فقط هوا سرد است...
احساس تنهایی می کنم, بخت با من یار است ...
توی خیابان دوست قدیمی و دلنشینی را می بینم و دستش را می گیرم و ناگهان همه چیز به یادم می آید در لختی از زمان....
دستم را به نرمی می فشارد و قامت بلند و اثیری اش را با حرکتی موزون به سوی من می چرخاند و با هم می رویم....
#مرجانه_جعفریان
@chekamehsabz🍀
#شبانه_سبز
برای صدمین بار نامه را خواند، پر از گلایه بود سرشار از عشقی پر شور اما عبث .زمستان سردی بود و خانه سردتر از بیرون ، روی کاناپه ی قدیمی و کهنه درازکشیده بود ،پتو را محکم روی خود کشیده و با موهایی پریشان و چشمهایی سرخ برای چندمین بار نامه را میخواند. کاغذ را روی زمین انداخت و زل زد به پنجره ی روبرو ،شیشه ها بخار گرفته بود و آسمان ابری قابل دیدن نبود. دور تا دور اتاق درهم ریخته بود، قسمتی از گچ دیوار بخاطر رطوبت فرو ریخته بود ،صدای چک چک شیر آب درون آشپزخانه ذهنش را خش می انداخت ،بی حوصله از جا برخاست پتو را دور تن خود پیچید و به سمت اتاق رفت ،آینه ی چوبی و بزرگ کنج اتاق او را بسمت خود کشید نگاه کرد ،زنی شلخته با گیسوان سیاه آشفته و چشمانی به عمق یک جهان درد روی صورتی رنگ پریده نگاهش میکرد . پوزخندی زد و آرام گفت : خوبی ؟
خودش بود یا شبحی از او؟؟!!
روی دیوارها با دست نوشته ها و شعرهای عاشقانه تزئین شده بود ،با خود تکرار کرد عشق یعنی چه؟؟ تکرار هر روزه ی احساسی لطیف که یادآوریت کند هنوز زنده ای !! کلافه و سردرگم پنجره را گشود بادی سرد صورتش را سیلی زد انگار دستهای بیرحم مردی موهایش را چنگ زده باشد هراسان پنجره را بست پتو از روی شانه هایش روی زمین افتاد، انگار در انجماد عصر یخبندان تنها بازمانده ی زمین بود ، دهانش خشک شده بود و عطش نوشیدن یک قهوه ی داغ پاهایش را بسمت آشپزخانه چرخاند .
..عقربه های ساعت روی دیوار عدد چهار را نشان میدادند باید نامه را پست میکرد ، میخواست پیش از تاریکی هوانامه اش درون صندوق پست باشد ،حرفهای ناگفته اش را روی دو صفحه کاغذ نوشته بود ،پر از گلایه و عشقی پر شور برای مردی که روز قبل بارانی سیاهی بر تن کرده با چمدانی در دست از آن در خارج شده بود با یک وداع تلخ و تنها چیزی که باقی گذاشته بود یک بنای ویران از پیکر یک زن بود. ساده و مِن مِن کنان گفته بود آرزوی رسیدن به سرزمین های دیگر را دارد برای عبور از تمام باورهای گذشته باید برود و رفت. با بوسه ای کوتاه و سرد روی لبهای زنی که عشق را باور کرده بود.در پشت سرش بسته شد و تنهایی بی رحمانه هجوم آورد، جنون بود یا بی تفاوتی که او را در هم ریخته بود .
.....
آماده ی رفتن بود ،روی لباسهایش ژاکتی صورتی پوشید و شال گردن سفیدی دور گردنش پیچید ، نامه را درون پاکت گذاشت بدون آدرس مهر و موم کرد برای انداختن درون صندوق پست .
قدم به کوچه که گذاشت باران شروع به باریدن کرد ،با خود گفت : چه خوب که چتر نیاوردم ،خیس شدن زیر باران آرامش میکرد. به خیابان که رسید ناخودآگاه کنار باجه ی روزنامه فروشی ایستاد ،تیتر بزرگ و خوانا بود: هواپیما سقوط کرد.
هنوز به صندوق پست نرسیده بود نامه ازدستهایش روی زمین خیس افتاد.
مردی پرواز کرده بود با وداعی تلخ و زنی بدون بالهای آرزو از بلندای برج امید سقوط کرده بود.
#ترنم
@chekamehsabz🍀
برای صدمین بار نامه را خواند، پر از گلایه بود سرشار از عشقی پر شور اما عبث .زمستان سردی بود و خانه سردتر از بیرون ، روی کاناپه ی قدیمی و کهنه درازکشیده بود ،پتو را محکم روی خود کشیده و با موهایی پریشان و چشمهایی سرخ برای چندمین بار نامه را میخواند. کاغذ را روی زمین انداخت و زل زد به پنجره ی روبرو ،شیشه ها بخار گرفته بود و آسمان ابری قابل دیدن نبود. دور تا دور اتاق درهم ریخته بود، قسمتی از گچ دیوار بخاطر رطوبت فرو ریخته بود ،صدای چک چک شیر آب درون آشپزخانه ذهنش را خش می انداخت ،بی حوصله از جا برخاست پتو را دور تن خود پیچید و به سمت اتاق رفت ،آینه ی چوبی و بزرگ کنج اتاق او را بسمت خود کشید نگاه کرد ،زنی شلخته با گیسوان سیاه آشفته و چشمانی به عمق یک جهان درد روی صورتی رنگ پریده نگاهش میکرد . پوزخندی زد و آرام گفت : خوبی ؟
خودش بود یا شبحی از او؟؟!!
روی دیوارها با دست نوشته ها و شعرهای عاشقانه تزئین شده بود ،با خود تکرار کرد عشق یعنی چه؟؟ تکرار هر روزه ی احساسی لطیف که یادآوریت کند هنوز زنده ای !! کلافه و سردرگم پنجره را گشود بادی سرد صورتش را سیلی زد انگار دستهای بیرحم مردی موهایش را چنگ زده باشد هراسان پنجره را بست پتو از روی شانه هایش روی زمین افتاد، انگار در انجماد عصر یخبندان تنها بازمانده ی زمین بود ، دهانش خشک شده بود و عطش نوشیدن یک قهوه ی داغ پاهایش را بسمت آشپزخانه چرخاند .
..عقربه های ساعت روی دیوار عدد چهار را نشان میدادند باید نامه را پست میکرد ، میخواست پیش از تاریکی هوانامه اش درون صندوق پست باشد ،حرفهای ناگفته اش را روی دو صفحه کاغذ نوشته بود ،پر از گلایه و عشقی پر شور برای مردی که روز قبل بارانی سیاهی بر تن کرده با چمدانی در دست از آن در خارج شده بود با یک وداع تلخ و تنها چیزی که باقی گذاشته بود یک بنای ویران از پیکر یک زن بود. ساده و مِن مِن کنان گفته بود آرزوی رسیدن به سرزمین های دیگر را دارد برای عبور از تمام باورهای گذشته باید برود و رفت. با بوسه ای کوتاه و سرد روی لبهای زنی که عشق را باور کرده بود.در پشت سرش بسته شد و تنهایی بی رحمانه هجوم آورد، جنون بود یا بی تفاوتی که او را در هم ریخته بود .
.....
آماده ی رفتن بود ،روی لباسهایش ژاکتی صورتی پوشید و شال گردن سفیدی دور گردنش پیچید ، نامه را درون پاکت گذاشت بدون آدرس مهر و موم کرد برای انداختن درون صندوق پست .
قدم به کوچه که گذاشت باران شروع به باریدن کرد ،با خود گفت : چه خوب که چتر نیاوردم ،خیس شدن زیر باران آرامش میکرد. به خیابان که رسید ناخودآگاه کنار باجه ی روزنامه فروشی ایستاد ،تیتر بزرگ و خوانا بود: هواپیما سقوط کرد.
هنوز به صندوق پست نرسیده بود نامه ازدستهایش روی زمین خیس افتاد.
مردی پرواز کرده بود با وداعی تلخ و زنی بدون بالهای آرزو از بلندای برج امید سقوط کرده بود.
#ترنم
@chekamehsabz🍀