صورت خانم صدقی تا زیر گردنش خیس عرق بود. ظهر که برای ناهار به سلف می رفتیم گاهی از دریچه ای که از سالن سلف به آشپزخانه دید داشت می دیدمش.
زمستان و تابستان روی روسریاش همیشه کلاه آشپزی می گذاشت، معتقد بود این کار برای نظافت و پاکیزگی ست.
دستپختش خوب بود و آدم را یاد غذاهای خانه می انداخت.
چند بار بیرون در ایستگاه اتوبوس نزدیک دانشگاه دیده بودمش که با کیسه ای غذا در دست، منتظر اتوبوس است و سلام و علیک کرده بودیم.
گاهی با هم سوار اتوبوس شده بودیم و از هر دری حرف زده بودیم.
یک روز یک کتاب آشپزی برایش هدیه بردم و بعدها به من گفت اول که کتاب را از من گرفته، ناراحت شده و فکر کرده منظور من این بوده که او آشپزی بلد نیست ولی بعد که رفته خانه و کتاب را خوانده فهمیده که من همچین منظوری نداشتم و کتاب مربوط به آشپزی ملل مختلف است و کلی حال کرده.
خانم صدقی پادرد داشت، کارش طوری بود که روزانه ساعتها سرپا کار می کرد و واریس گرفته بود.گاهی می دیدمش که از روی شلوار مشکی اش، ساق هایش را فشار می دهد و چهره اش در هم می رود و بعد از چند دقيقه دوباره برمی گردد به آشپزخانه...
فارغالتحصیل شدم و یک روز رفتم سلف و از خانم صدقی خداحافظی کردم و روی همدیگر را بوسیدیم.
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که با خستگی و کیسه ی غذایش از جلوی من عبور کرد و انقدر در فکر خودش غرق بود که مرا ندید.
نشستم ته اتوبوس و چشمهایم را بستم ،...صدای راننده ی اتوبوس را شنیدم : آخرشه خانم ، پیاده شو!
خوابم برده بود و تا ایستگاه آخر خط رفته بودم. پیاده شدم خانم صدقی چند متری جلوتر از من سلانه سلانه می رفت احتمالا به سمت خانه اش.
سر راه، کیسه ی غذا را به دختربچه ای که سر کوچه ی باریکی منتظرش بود، داد و بلند گفت : به مادرت سلام برسون.
#مرجانه_جعفریان
#اول_ماه_می
#روز_جهانی_کارگر
#گرامیباد
@chekamehsabz🍀
زمستان و تابستان روی روسریاش همیشه کلاه آشپزی می گذاشت، معتقد بود این کار برای نظافت و پاکیزگی ست.
دستپختش خوب بود و آدم را یاد غذاهای خانه می انداخت.
چند بار بیرون در ایستگاه اتوبوس نزدیک دانشگاه دیده بودمش که با کیسه ای غذا در دست، منتظر اتوبوس است و سلام و علیک کرده بودیم.
گاهی با هم سوار اتوبوس شده بودیم و از هر دری حرف زده بودیم.
یک روز یک کتاب آشپزی برایش هدیه بردم و بعدها به من گفت اول که کتاب را از من گرفته، ناراحت شده و فکر کرده منظور من این بوده که او آشپزی بلد نیست ولی بعد که رفته خانه و کتاب را خوانده فهمیده که من همچین منظوری نداشتم و کتاب مربوط به آشپزی ملل مختلف است و کلی حال کرده.
خانم صدقی پادرد داشت، کارش طوری بود که روزانه ساعتها سرپا کار می کرد و واریس گرفته بود.گاهی می دیدمش که از روی شلوار مشکی اش، ساق هایش را فشار می دهد و چهره اش در هم می رود و بعد از چند دقيقه دوباره برمی گردد به آشپزخانه...
فارغالتحصیل شدم و یک روز رفتم سلف و از خانم صدقی خداحافظی کردم و روی همدیگر را بوسیدیم.
توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم که با خستگی و کیسه ی غذایش از جلوی من عبور کرد و انقدر در فکر خودش غرق بود که مرا ندید.
نشستم ته اتوبوس و چشمهایم را بستم ،...صدای راننده ی اتوبوس را شنیدم : آخرشه خانم ، پیاده شو!
خوابم برده بود و تا ایستگاه آخر خط رفته بودم. پیاده شدم خانم صدقی چند متری جلوتر از من سلانه سلانه می رفت احتمالا به سمت خانه اش.
سر راه، کیسه ی غذا را به دختربچه ای که سر کوچه ی باریکی منتظرش بود، داد و بلند گفت : به مادرت سلام برسون.
#مرجانه_جعفریان
#اول_ماه_می
#روز_جهانی_کارگر
#گرامیباد
@chekamehsabz🍀