#قلب_من
#هیجدهسال_بیش_ندارد.
چندی پیش دوستی به من گفت:
که به یاد دارم
روزگاری #تو پُر از #شور و #هیاهو بودی
پُر از #عشق، #نشاط
و پُر از #انگیزه
گفتم: آری...
هنوزم.
میشود:
باز #خندید،
میشود:
باز با #باد_رقصید.
میشود:
آری
#قلب_من،
#هیجدهسال_بیش_ندارد.
#نسترنرستمی
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart
#هیجدهسال_بیش_ندارد.
چندی پیش دوستی به من گفت:
که به یاد دارم
روزگاری #تو پُر از #شور و #هیاهو بودی
پُر از #عشق، #نشاط
و پُر از #انگیزه
گفتم: آری...
هنوزم.
میشود:
باز #خندید،
میشود:
باز با #باد_رقصید.
میشود:
آری
#قلب_من،
#هیجدهسال_بیش_ندارد.
#نسترنرستمی
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart
آنچه که امروز بر من گذشت!
حدود ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه، نبش میدانی که نامش #آزادیست اما در هر شبانهروز مملو از لحظات اسارت مردمیست که لاجرم باید از آن بگذرند تا به مقصدشان برسند ایستاده بودم.
قصد داشتم تاکسی سوار شوم و از روزی، پُر از تنشِ کاری به مأمنی که نامش خانه است پناه ببرم. ناگهان حضور دو پسرکِ جوانِ حدودا ۲۰_۱۹ ساله و شاید هم کمتر، نظرم را به خود جلب کرد. از پوشش ظاهری آن دو جوان احساس خوبی دریافت نکردم، چرا که پوشش ایشان شبیه به کسانی بود که تازه از ندامتگاه بیرون آمده باشند.
برای آنکه با آنان، هممسیر نشوم پیاده به راه افتادم و چند قدم جلوتر ایستادم.
چند ماشین عبور کرد و به مسیری که مقصد من بود نمیرفتند، رانندهای که صدای مرا شنیده بود ایستاد و گفت: "من میروم سوار شو". تاکسی را که سوار شدم تازه متوجه حضور آن دو جوان شدم، یکی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود و آن دیگری صندلی پشت، دقیقا پشت سر راننده.
آنطرفتر خانمی که همسن و سال خودم بود با کلی خرید از بازار روز، سوار شد. پوشش ظاهریاش نمایانگر این بود که کارمند یکی از ادارات دولتیست. به واسطهی سوار شدن آن خانم که زودتر از من هم پیاده میشد، وسط نشستم. طبقِ معمولِ همیشه، هندزفری را در گوشم گذاشته و یکی از آهنگهای گوشیام را پِلی کردم تا در مسیر اندکی بیاندیشم.
هنوز چندی از حرکت ماشین نگذشته بود که جوان جلویی، بطری کوچک آبمعدنی را از داخل لباسش بیرون آورد، برگشت به دوست جوانش داد و گفت: "از این آبمعدنی بخور!"
با گوشهی چشمی، به هر دو جوان نگاهی انداختم. جوان کنار من، خود نیز جا خورد.
از نوعِ نگاهِ جوانِ جلویی به دوستش، اعتراف میکنم برای اولینبار غالب تهی کرده و برای لحظهای به این اندیشیدم، "مبادا اسید باشد." چراکه بطری به اندازهی یک استکان کوچک، مایعی را که هنوز نمیدانستیم چیست؟! درون خود جای داده بود.
داشتم به این فکر میکردم که اگر بخواهد آن مایع را به صورت ما بپاشد چه میتوان کرد؟!
که ناگهان پسرک درب بطری را باز کرد. صدای موسیقی را کمتر کرده و حواسم را کاملا جمع و زیر چشمی جوانِ کناری را میپاییدم.
جوان جرعهای از مایع را نوشید، انگار که جام زهری را نوشیده باشد سر و بدنش را تکانی داد و از دوستش پرسید: "این چه بود؟!"
پسرک جلویی میخندید و میگفت: "چه شد؟! خوشت آمد؟!"
حدودا ۱۰ دقیقهای گذشت و پسرک اول مجددا پرسید: "چه بود؟! احساس میکنم سَرِ خودم نیستم ( در حالت نرمال نیستم)". و هر از گاهی درب بطری را باز میکرد و آن را میبوئید.
مسیر طولانی بود و این اتفاق باعث شده بود که حس کنم هنوز چقدر راه نرفته باقیمانده است.
اواسط مسیر، آن خانم پیاده شد و دو جوان، تا پایان راه، همسفرم بودند و من نگران رُخدادن حرکتی ناشایست از سوی جوان کناری بودم.
هنگامی که پیاده شدم عمیقا تاسف خوردم و به فکر فرو رفتم:
عدهای نابخرد در مرکز کشور، فرسنگها آنسوتر، در شرقیترین نقطه، مرزها را باز گذاشتند و ما در اینسوتر، یعنی: غربیترین نقطهی کشور، باید نگران حضور افاغنه و تحرکات سیاسی_نظامی، فرهنگی و اخلاقیشان باشیم و مدیری نابخردتر، ما را با لحنی تهدیدآمیز مجبور به ارائهی گزارش کند. هنوز این دغدغه به پایان نرسیده، نگرانیمان از جنگ با اسرائیل شروع میشود.
مدتهای مدیدیست که تن و بدنمان از حضور داعش در منطقه میلرزد و همزمان باید از فقر مالیِ مردمی ترسید که هر لحظه برای یورش و سرقت در روز روشن در کمین هستند؛ و مردمی که همچنان برای خرید مایحتاج روزانه و افزایش نرخنامههای بدون پشتوانهی عقلانیِ کالاهای اساسی نگرانند.
میبینید؟!
حال و روزمان را میگویم؛
میبینید چه بر سرمان آوردهاید؟
نه امنیت جانی داریم، نه امنیت مالی و نه حتی امنیت روحی و روانی.
سرشار از انواع و اقسام دغدغههای درونی و بیرونی شدهایم.
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم.
#ارسطو چه نیکو گفت:
#جنایت و #آشوب،
زادهی #فقر و #تنگدستی است.
#نسترنرستمی
۱۴۰۳/۰۱/۲۵
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart
حدود ساعت ۱۵:۳۰ دقیقه، نبش میدانی که نامش #آزادیست اما در هر شبانهروز مملو از لحظات اسارت مردمیست که لاجرم باید از آن بگذرند تا به مقصدشان برسند ایستاده بودم.
قصد داشتم تاکسی سوار شوم و از روزی، پُر از تنشِ کاری به مأمنی که نامش خانه است پناه ببرم. ناگهان حضور دو پسرکِ جوانِ حدودا ۲۰_۱۹ ساله و شاید هم کمتر، نظرم را به خود جلب کرد. از پوشش ظاهری آن دو جوان احساس خوبی دریافت نکردم، چرا که پوشش ایشان شبیه به کسانی بود که تازه از ندامتگاه بیرون آمده باشند.
برای آنکه با آنان، هممسیر نشوم پیاده به راه افتادم و چند قدم جلوتر ایستادم.
چند ماشین عبور کرد و به مسیری که مقصد من بود نمیرفتند، رانندهای که صدای مرا شنیده بود ایستاد و گفت: "من میروم سوار شو". تاکسی را که سوار شدم تازه متوجه حضور آن دو جوان شدم، یکی صندلی جلو کنار راننده نشسته بود و آن دیگری صندلی پشت، دقیقا پشت سر راننده.
آنطرفتر خانمی که همسن و سال خودم بود با کلی خرید از بازار روز، سوار شد. پوشش ظاهریاش نمایانگر این بود که کارمند یکی از ادارات دولتیست. به واسطهی سوار شدن آن خانم که زودتر از من هم پیاده میشد، وسط نشستم. طبقِ معمولِ همیشه، هندزفری را در گوشم گذاشته و یکی از آهنگهای گوشیام را پِلی کردم تا در مسیر اندکی بیاندیشم.
هنوز چندی از حرکت ماشین نگذشته بود که جوان جلویی، بطری کوچک آبمعدنی را از داخل لباسش بیرون آورد، برگشت به دوست جوانش داد و گفت: "از این آبمعدنی بخور!"
با گوشهی چشمی، به هر دو جوان نگاهی انداختم. جوان کنار من، خود نیز جا خورد.
از نوعِ نگاهِ جوانِ جلویی به دوستش، اعتراف میکنم برای اولینبار غالب تهی کرده و برای لحظهای به این اندیشیدم، "مبادا اسید باشد." چراکه بطری به اندازهی یک استکان کوچک، مایعی را که هنوز نمیدانستیم چیست؟! درون خود جای داده بود.
داشتم به این فکر میکردم که اگر بخواهد آن مایع را به صورت ما بپاشد چه میتوان کرد؟!
که ناگهان پسرک درب بطری را باز کرد. صدای موسیقی را کمتر کرده و حواسم را کاملا جمع و زیر چشمی جوانِ کناری را میپاییدم.
جوان جرعهای از مایع را نوشید، انگار که جام زهری را نوشیده باشد سر و بدنش را تکانی داد و از دوستش پرسید: "این چه بود؟!"
پسرک جلویی میخندید و میگفت: "چه شد؟! خوشت آمد؟!"
حدودا ۱۰ دقیقهای گذشت و پسرک اول مجددا پرسید: "چه بود؟! احساس میکنم سَرِ خودم نیستم ( در حالت نرمال نیستم)". و هر از گاهی درب بطری را باز میکرد و آن را میبوئید.
مسیر طولانی بود و این اتفاق باعث شده بود که حس کنم هنوز چقدر راه نرفته باقیمانده است.
اواسط مسیر، آن خانم پیاده شد و دو جوان، تا پایان راه، همسفرم بودند و من نگران رُخدادن حرکتی ناشایست از سوی جوان کناری بودم.
هنگامی که پیاده شدم عمیقا تاسف خوردم و به فکر فرو رفتم:
عدهای نابخرد در مرکز کشور، فرسنگها آنسوتر، در شرقیترین نقطه، مرزها را باز گذاشتند و ما در اینسوتر، یعنی: غربیترین نقطهی کشور، باید نگران حضور افاغنه و تحرکات سیاسی_نظامی، فرهنگی و اخلاقیشان باشیم و مدیری نابخردتر، ما را با لحنی تهدیدآمیز مجبور به ارائهی گزارش کند. هنوز این دغدغه به پایان نرسیده، نگرانیمان از جنگ با اسرائیل شروع میشود.
مدتهای مدیدیست که تن و بدنمان از حضور داعش در منطقه میلرزد و همزمان باید از فقر مالیِ مردمی ترسید که هر لحظه برای یورش و سرقت در روز روشن در کمین هستند؛ و مردمی که همچنان برای خرید مایحتاج روزانه و افزایش نرخنامههای بدون پشتوانهی عقلانیِ کالاهای اساسی نگرانند.
میبینید؟!
حال و روزمان را میگویم؛
میبینید چه بر سرمان آوردهاید؟
نه امنیت جانی داریم، نه امنیت مالی و نه حتی امنیت روحی و روانی.
سرشار از انواع و اقسام دغدغههای درونی و بیرونی شدهایم.
هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم.
#ارسطو چه نیکو گفت:
#جنایت و #آشوب،
زادهی #فقر و #تنگدستی است.
#نسترنرستمی
۱۴۰۳/۰۱/۲۵
#انجمنچهرهسانمشیانه
@chehrehsanmashianehart