O.o°کانال کافه رمان آنلاین°o.O
200 subscribers
57 photos
600 videos
42 files
705 links
-من عاشق کتاب‌ها هستم
من عاشق آن لحظه‌ای هستم
که کتابی را باز میکنم
و درآن غرق میشوم…

با کتاب می‌شود از دنیا گریخت
و وارد دنیایی شد
که بسیار از دنیای تو جالب‌تر است

لینک گروه ؛https://t.me/joinchat/WENDYJ1zp0cEAnxA
Download Telegram
#پارت_66



آرام شد و با خجالت بیشتر به تنِ هاووش چسبید. نمی‌توانست فاصله بگیرد چون سریع کف سرش شروع به سوزش می‌کرد.

هاووش روی تار به تار آن موها متمرکز شده و آرام سعی در جدا کردن‌شان از دورِ آن دکمه‌ی اضافی بود.

موهایی که مثل رنگش، بوی زیتون هم می‌داد!
از چشم‌ها و رنگ مو و بوی تنش. همه و همه چنان مسخ کننده بود که توانایی عقب نشینی را از او می‌گرفت و تنش را سست می‌کرد.

وسط‌های کار دستش را پس کشید و با جلو بردن سرش، عمیقاً آن بوی خوشِ زیتونی را استشمام کرد.

_بوی خوبی میدی!

ضربان قلبِ کرانه چند برابر شد. بدن‌‌هایشان بهم چسبیده و تنها مانع بینشان لباس‌هایی که به تن داشتند بود.

هاووش مثل یک هیپنوتیزم شده رج به رجِ موهای کرانه را بو کشید و انگشتان دستش با مهارت به روی گردنش نشست.

توی حس رفته بود که قسمت مالیخولیایی مغزش به کار‌ افتاده و حلاوت آن بوی خوش را به کامش زهر کرد.

_دخترِ عارف! دختر یکی یدونه‌ای که اَد از من حامله‌است!

ناخوداگاه بوسه‌ی خیسش به روی چانه‌ی لرزان کرانه نشست و پیشانی‌اش را به پیشانی کرانه چسباند.

_من با تو چیکار کنم دخترِ عارف؟

ته کلامش عجز نشسته بود. درگیر یک بلا تکلیفی شده بود که حسابش با خود معلوم نبود.

_چجور با پیدا شدن سر و کله‌ات وسط زندگی‌ام کنار بیام؟ قرار بر طعمه‌ی انتقام شدن بود. نه پا گذاشتن توی خونه‌ام!

موهای کرانه را از دورِ دکمه باز کرد ولی اجازه‌ی عقب کشیدن را به او نداد.

_آروم بمون. همینجوری، همیشه! بخوای از حدت بگذری، منم از همه چیز می‌گذرم. هامین تمام زندگیه منه و البته تنها عضو خانواده‌ام!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_67



طره‌ی مویی که در مشت گرفته بود را پشت گوشش انداخت و قبل از فاصله گرفتن، حرفش را تکمیل کرد.

_زیاد باهاش اُخت نگیر. نمی‌خوام به آدمای یکی دو روزه عادت کنه.

نگاه اجمالی به چهره‌ی گُر گرفته‌ی کرانه کرد. لعنتی ناب بود و ممنوعه! درست مثل آن سیبی که چیدنش از درخت آدم و حوا را به روز زمین تبعید کرد.

_حرفامو یادت نره دخترِ عارف. نت به نتش رو آویزه‌ی گوشت کن.

در که بسته شد. کرانه ماند و قلبی تپش گرفته‌. کرانه ماند و لحن خش داری که زیرِ گوشش زمزمه می‌کرد.

زمزمه‌ای که قاصدی از حال خوب بود و بارها و بارها در گوشش به تکرار جنبید.

_بوی خوبی میدی!

واگویه کنان از میان لب های جنبانش گفت. اسید معده‌اش چندبار بالا آمده و دومرتبه پایین رفت. تا عمق جانش سوخت.

اتاق دور سرش می‌چرخید و‌گرمای تن هاووش را هنوز روی تنش حس می‌کرد.

اینجا بودن و کنار این آدم بودن. تنها حسی که بهش دست می‌داد، حس زندانی بود که در زندان گیر افتاده و تنبیه‌اش هم دیدن هرلحظه‌ای زندان‌بانش است.

_دخترجان؟

سر که بالا آورد، ثریا را جلویش دید که هامین را در آغوشش گرفته و آرام به روی پشتش ضربه می‌زد.
نگاهش به روی هامین خشک شد و تنها لب زد.

_بله؟

_خسته‌ی راهی دختر. برو اتاقت استراحت کن. آقا تا شب بر نمی‌گرده، این طفلی هم آروغش رو بگیرم باز می‌خوابه و منم یه‌ سر و هزار سودا! راحت باش برای خودت.


کی رفته بود که بخواهد شب برگردد؟ اصلاً اسمی هم به جز آقا و جهانشاه داشت؟

_خوبی دختر؟ مهمون آقایی یه‌ وقت مریضی پریزی نداشته باشی، خونت بیوفته گردنم. ها؟!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_68



سرش را به نشانه‌ی نه بالا انداخت و از اتاق بیرون زد.
مثل کسی که تازه از عالم خواب بیرون آمده، گیج می‌زد و یکی در میان قدم‌هایش را با شک بر می‌داشت.

اتاقی که ثریا گفته بود را پیدا کرده و با شک دستگیره‌ی در را پایین کشید.

این تغییر مکانی هنوز برایش هضم نشده بود. معده‌اش تاب و طاقت هضم کردن این اتفاق‌ها را پشت سر هم نداشت و تنها چیزی که لازم بوده زمان بود!

تنها به زمان احتیاج داشت برای وفق دادن خودش با شرایط به وجود آمده. زمانی که مدام می‌دویید و فرصتی نمی‌داد.

در اتاق را پشت سرش بسته و نگاه کوتاهی به اتاق انداخت. از این تمام وسایل جعبه‌ی کوچکی روی کنسول که جلد تنه‌ی درخت را داشت توجه‌اش را جلب کرد.

جعبه‌ را برداشت و روی تخت دراز کشید. اولین چیزی که با تکان خوردن تخت به پس ذهن‌اش نفوذ کرد، بوی عطر خوشی بود که بینی‌اش را قلقلک داد.

عطری که در همه‌ جای تخت پخش شده و بوی تند و سردش همزمان هر بینی‌ای رو تحریک می‌کرد.

_شروع یا‌ پایان؟ کدومو بنویسم برای فصل جدیدم بابا؟

حزن صدایش به شدت هویدا بود و قطره اشکی لجوجانه از روی گونه‌اش سر خورد.

_معلمم بودی! معلمی که یادم دادی اگه کسی کنارم نبود، پشت و پناهم نبود خودم باشم...

دستش روی جلد ضخیم و زبر جعبه لغزید.

_پشت و پناهم رو بخوام، به معنی ضعفمه نه؟ من هنوز درسایی که خونده بودم رو پاس نکردم!

پلک زد. خیسی گونه‌هایش هر لحظه بیشتر می‌شد و به روی یک طرف چرخید و جنین‌وار در خودش جمع شد.

_درس زندگی مگه تموم میشه؟ معلم نصف راه شاگردش رو ول نمیکنه بابا.

پلک زد و بعد به خواب فرو رفت.

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_69



***
«هاووش»

_علاوه بر پیدا کردن دخترش، مدارکی که دزدیده بود رو هم پیدا کردی؟ هاووش!

به انعکاسش داخل فنجان قهوه نگاه کرد.

_از آدم مرده طلبِ مدارک کنم یا یه‌ بی‌خبر تو عالم خودش؟

مرد عصبی انگشت‌های دستش را مشت کرد.

_می‌خوای بگی دخترش خبر از جای اونا نداره؟ مگه میشه هاووش؟! عارف حتماً یه‌ جای مخفی داره. جایی که تنها عضو باقی مونده خانواده‌اش بی‌شک باید از جاش خبر داشته باشه.

سرش را تکیه‌ دست‌هایش گذاشته و فکر کرد. بلاتکلیفی بدترین حسی بود که در این لحظه طلب داشتنش را می‌کرد!

_دخترش میدونه هاووش، ولی نمیگه. تو بودی اعتماد می‌کردی به کسی که معلوم نیست کیه و کی بوده؟

حرف‌های او را می‌شنید و واکنشش تنها سکوت بود.

_بگو دختره کجاست‌‌. خودم از زیرِ زبونش حرف می‌کشم تا بگه و خلاصم کنه از ترسی که تو وجودم گُر گرفته و هیچ جوره خاموش نمیشه.

_عرفان!

عصبی سر بالا کشاند و با چشمانی غرق در خونی قرمز رنگ به مردمک های قهوه‌ای او زل زد.

_خودم پیدا می‌کنم مدارک‌ رو. توی کارم دخالت نکن.

عرفان منتها برعکس او نمی‌توانست آرام بماند. تندمزاج بود و بی‌صبر!

_کی ها؟ کی قراره پیدا کنی هاووش؟ تو اون مدارک فقط پای تو گیر نیست، پای منم هست! مثل اینکه یادت رفته جرم من سنگین تر از جرم تو نباشه، کمترم نیست!

هاووش هشدار آمیز نگاهش کرد. نگاهی که توانایی از پا انداختن و ترساندن یک فیل را هم داشت.

_صدات رو بیار پایین. می‌خوای همه رو از غلطی که کردی خبر دار کنی؟ اون دختر چه دروغ چه راست، میگه از چیزی خبر نداره و موقعیتش ایجاب میکنه که اذیتش نکنم. نمی‌خوام منو به چشم هیولا ببینه.

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_70



عرفان پر استهزا خندید.

_تا دیروز که تشنه‌ی خونش بودی، حالا نمی‌خوای به چشم هیولا ببیندت؟

دندان به روی هم سایید. ادامه‌ی این بحث‌ را نمی‌خواست.

_عصبی عرفان. داری منو هم عصبی میکنی پس برو.

_کجا برم؟ پام گیره هاووش! دنبال دردسر نیستم. تا اون مدارک پیدا بشه می‌دونی چقدر باید استرس بکشم؟ ترس اینکه دیر یا‌ زود، دَم در خونه‌ام آدم به صف بشه، می‌ترسونه آدمو.

_کسی قرار نیست بیاد دنبالت!

خندید. خنده‌ای که تنها واکنشش بود. آن مدارک یک شبه زندگی خیلی‌ها را تباه می‌کرد.

_جک نگو هاووش. خودِ تو، نگو نمی‌ترسی که خنده‌ام می‌گیره! دختره جای مدارک رو بلده، پس بگیر ازش. حتیٰ به زور.

انگشت سبابه‌اش را زیر چانه می‌کشید.

_اگه می‌دونست، می‌گفت.

عرفان به تأسف سر تکان داده و برای کنترل خشمش هم که شده، چندباری پشت سر هم نفس عمیق کشید.

_به همین خیال سر کن. زندگیتو روی مظلومیت یه‌ بچه قمار نکن هاووش.

از جا بلند شد. هنوز خیلی حرف‌ها برای گفتن داشت که کتمان کرده بود.

_روی زندگیم شرط بستم. زنم، زندگی تازه پا گرفته‌ام! نمی‌خوام همه چی توی چشم بهم زدن از هم بپاشه، پس پیدا کن مدارک رو.

پیشانی‌اش را محکم بین دو انگشت گرفته و فشار می‌داد. میگرن انگار قصد ول گردنش را نداشت که دَم به دقیقه به سراغش می‌آمد.

_بی اعتماد!

خنده‌ دار بود این کلمه برایش. آن هم مقابل آن دو تیله‌ی یشمی که به هنگام خیس شدن عجیب در نظر مظلوم می‌نشست.

پلک زد و بوی زیتون تنها چیزی بود که مشامش خورد. بوی زیتون!

_قرار نیست تاوان کارِ نکرده‌ رو کسی پس بده که هیچ دخلی توش نداشته. خودت سر از زندگیم در آوردی دختر!

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت_71



حس خوشحالی نسبت به پدر شدن مجددش نداشت، بالعکس در بی‌حس‌ترین حالت خودش قرار داشت.

انگار که چندمین بچه‌ است! بی‌آنکه ذوقش را داشته باشد. زمان هامین هم ذوق آنچنانی نداشت.
اما از همان لحظه‌ی به آغوش کشیدن نوزاد چندماهه‌اش، دل و دین‌اش رفت.

‌هامین. تنها عضو خانواده‌اش!

پرونده‌هایی که روی میز، بالای یک‌دیگر تلنبار کرده بود را یکی یکی برداشت.
تنها امیدش پیدا کردن یک مکان، یا معتمد فضلی بود.
کسی که از جاش پنهان شدن مدارک با خبر باشد.

زمانی توجه‌اش به ساعت جلب شد که هوای اتاق تاریک شده و تمامی پرونده‌هایی که دست چین برداشته بود را تا صفحه‌ی آخر خوانده بود‌.

گردن خشک شده‌اش را تکان داد و دستی به پشت گردنش کشید، هنوز از پشت میز بلند نشده بود که توجه‌اش به نوشته‌ی ریزی به روز دفتر دست‌نوشته‌های عارف جلب شد.

_فصل سرد. درخت سیبِ خشک شده!

چندبار نوشته‌ی ته برگه را خواند‌ و هربار متعجب‌تر از قبل شد.

_یعنی چیظو فصل سرد و درخت سیب؟ شوخیه؟!

هیستریک‌وار خندید و باز هم همان جمله‌ را تکرار کرد.

_شعر نوشتی توی دفترت؟ مرتیکه دِ اگه جلوی دستم بودی، اگه زنده بودی...

صدای پیچیده شدن زنگ گوشی توی سکوت اتاق پیچیده و چندثانیه زنگ خورد.
تلاشی برای جواب دادن نکرد و تنها دستی داخل موهایش کشید.

_کاش زنده بودی عارف! اونوقت با دستای خودم می‌کشتمت و خیالم یه‌ عمر راحت بود، مرتیکه!

صدای زنگ قطع شد و طولی نکشید که بلافاصله دومرتبه صدایش بلند شد.

_چطور مردی تو؟ توی مار موذی چجوری مردی قبل از اینکه دستم بهت برسه؟

بنا به درخواست شما عزیزان، وی‌‌آی‌پی رمان (هاووش) افتتاح شد.
🍓در کانال vip هاووش هفته ای ۱۲ الی ۱۴ پارت داریم(دوبرابرچنل‌اصلی)
🫐داستان داخل وی‌آی‌پی زودتر از چنل اصلی به پایان میرسه
🍓 وانشات داریم(دقت کنید پارت‌های ممنوعه به هیچ عنوان داخل چنل اصلی آپ نمیشه)🔞💋

جهت عضویت مبلغِ 42.000 تومان به شماره کارت زیر واریز کنید.
💳 6037998167453843
(سمیعی)
و فیش رو به ادمین ارسال کنید🌻👇
@HavoushVip
دقت کنید که با افزایش تعداد پارت ها افزایش قیمت خواهیم داشت💜
#پارت



_سرپرستی بچه به پدرش میرسه، ختم جلسه.

مات و مبهوت به قاضی نگاه کردم، به سمت شاهرخ رفتم و یقه‌اش رو گرفتم.

_نه...نمیشه... بچمو نمیبری... نباید بچه‌مو ببری شاهرخ!

با دستاش مشتامو گرفت و خونسرد لب زد.
_این بازی ای بود که خودت راه انداختی... بهت گفتم نرو دادگاه! گفتم طلاق نگیر... گوش ندادی دیار

پسر عزیزش به پای مادرش چسبید.
_مامان توروخدا نذار منو ببرن.من نمیخوام برم پیش بابا... من نمیخوام با شاهین باشم! شاهین اذیتم میکنه.

شاهرخ به او تشر میزند.
_شاهین داداشته بابا! اذیتت نمیکنه.

مشت های کوچک پسرک به او می خورد و فریاد می زد.
_داداش من نیست! پسر توعه... از یه زن دیگه... من نمیخوام با اون باشم.

دخترک یقه ی شاهرخ را رها کرد و التماس کرد.

_تو رو به روح زن مردت قسم  شاهرخ... بذار بچم پیشم باشه... من بدون اون میمیرم... نمیتونم.

شاهرخ بازوی او را گرفت و با ملایمت دخترک را سمت خودش کشبد.

_چرا اینکار رو کردی دیار؟ چرا این کارو کردی...

_خودت گفتی! گفتی پسرت رو بردار و برو... ما هم رفتیم... نگفتی؟….

صدای مرد کمی و فقط کمی بالا رفت.
_گفتم! گفتم ولی تو که همیشه حرف گوش کن نبودی! عصبی بودم دیار... دادگاه راه انداختی، دادگاهی که خودت توش مجازات میشی... چرا قرص اعصاب مصرف میکردی دیار؟ مگه من چقدر برات بد بودم؟

ترس نداشتن پسرم حس جنون بهم داده بود
مشتمو به سینه های  پهنش میزنم

–بد بودی …اِن قدر بد که زنت بودم ولی  انگار به چشمت حکم یه معشوقه رو داشتم …یه معشوقه که آمده یادگاری های زن مردتو ازت بگیره! بد بودی که شبا خوابم نمیبرد و با قرص خواب هم بیدار میموندم.


بازویم را گرفت و لب زد.
_برگرد دیار... در اون خونه همیشه به روت بازه، برگرد تا درستش کنیم.

خودم را عقب کشیدم.
_در اون خونه همیشه به روم بازه شاهرخ میدونم... اما درِ قلبت چی؟ هیچوقت! من هیچوقت اندازه ی عشق خاک شده‌ات جایی ندارم.


با شنیدن اسم همسرش جری شد، بازویم را محکم تر گرفت و زیر گوشم زمزمه کرد.

_بهت گفتم! شبِ خواستگاری گفتم نمیخوامت! شب عقد گفتم نمیخوامت! عروسی کردیم گفتم نمیخوامت دیار! تو میخواستی... تو گفتی عاشقت میکنم... تو گفتی میخوامت.

بغض به گلویم چنگ زد و لب زدم...
_میدونم شاهرخ، گفتی... شب خواستگاری گفتی منو نمیخوای... شب زفافمون هم گفتی! تو تخت گفتی... وقتی حامله ام کردی هم گفتی.

با حرص بازوی پسرکم را از دستش جدا میکنم، او را به سمت خودم میکشم و فریاد میزنم.
_مگه نگفتی این بچه هم نمیخوای؟ مگه نگفتی سقطش کن؟ حالا نمیدم؛ بچمو بهت نمیدم!


شاهرخ تخت سینه‌ام کوبید، پسرکم را ازم گرفت و به سمت در رفت.

_حالا که برنمیگردی! همه چیز تمومه... پسرمو میبرم خونه‌اش! تنها میمونی دیار.

با زانوهای سست و بی جان به سمتش رفتم... دستم را دراز کردم تا پسرکم را بگیرم اما چشم هایم سیاهی رفت و محکم به زمین خوردم...

تنها چیزی که شنیدم صدای فریاد شاهرخ بود و زمزمه ی عاشقانه اش!

عاشقانه‌هایی که در این پنج سال هرگز نشنیدم.

_دیارررر، زندگیم... خانومم... پاشووو دیار... قلبم پاشو...


***


پلک های سنگینم را از یکدیگر فاصله دادم اما آنقدر خسته بودم که دوباره روی هم افتاد...

صدای واضح شاهرخ را شنیدم.

_حالش چطوره خانم دکتر؟

دکتر با صدایی که به شدت عصبی بود گفت:
_خیلی قرص مصرف کرده! چطور مراقب همسرتون نبودید آقا.... کلیه‌هاش نابود شده! انقدر قرص خورده که میتونم بگم خواسته خودکشی کنه...


_حالا من باید چکار کنم دکتر؟

_باید تحت مراقبت ویژه قرار بگیرن! اعصابشون آروم باشه و استرس نداشته باشن... از صبح تا شب باید به خورد و خوراکشون رسیدگی کنید.


شاهرخ جلو آمد، دستش را روی گونه‌ام گذاشت و لب زد.
_میدونم به‌هوش اومدی دیار... برمیگردی خونه! خونه‌مون...

پارت واقعی رمان


https://t.me/+eu-9Yu21ZRwwOTBk
https://t.me/+eu-9Yu21ZRwwOTBk
https://t.me/+eu-9Yu21ZRwwOTBk
https://t.me/+eu-9Yu21ZRwwOTBk
https://t.me/+eu-9Yu21ZRwwOTBk
_ میشه کمک کنید به بچه هام شیر بدم؟

پروا پر بغض گفت و پرستار توپید :
_ سینه ات رو بگیر بذار دهنشون کمک لازم نیست!
همین که اینجایی برو خدات و شکر کن که نمیدونم چطور رئیس همیشه بدخلق امروز دلش سوخت و اجازه داد راهت بدن توی بیمارستان!

با نگاهی به سرتاپای دخترک نیشخند زد:
_ آخه تو رو چه به زایمان توی همچين بیمارستانی؟

امروز صبح که از شدت درد کنار در بیمارستان بیهوش شده بود و خدمه راهش نمی‌دادند خبر حال بد زنی حامله که به گوش شایان‌خان رسیده بود ، بدون آنکه آن زن را ببیند دستور داده بود که اتاقی به او اختصاص دهند

پرستار حرصی اشاره ای به تخت زد :
_ کس و کار داری اصلا؟ هنوز پد و زیر انداز هم برات نیاوردن!
کل تخت و به گند کشیدی ... هزینه زایمان و نگهداریت کم بود که به گند کشیدن تشک هم اضافه شد

پروا دستش را زیر شکمش گذاشت و به سختی نیم‌خیز شد
کس و کار داشت؟
نه! هیچ کس را نداشت ...
اما پدر بچه هایش کل تهران را میخرید و آزاد میکرد!
همان مردی که با بی‌رحمی از عمارتش بیرونش کرده بود ... طلاقش داده بود و حال هیچ کس را نداشت
اما دیگر نسبتی با او نداشت .. تنها پدر فرزندانش بود که آن هم از وجودشان خبر نداشت

دوقلوهایش بی‌قرار خوردن شیر مادرشان بودند اما او حتی جان نداشت بغلشان بگیرد
خون زیادی از دست داده بود و سرش گیج میرفت

پرستار درحالی که ملحفه را توی نایلون می‌انداخت تشر زد :
_ همه اینها رو باید خودت بشوری . تا یک ماه هم تمیز کاری توالت ها و اتاق زایمان با خودته عوض هزینه ی بیمارستان که پول ندادی!

پر بغض لب زد:
_ هرکار بگید میکنم ... فقط بچه هام و بده بغلم شیرشون بدم
از صبح دارن گریه میکنن
فکر کنم به اندازه دوتاشون شیر ندارم
میشه یه قوطی شیرخشک هم برام بیارید؟
قول میدم یک هفته بیشتر اینجا کار کنم

در باز شد و شایان‌خان برای سر زدن به زن حامله ی ناخوش احوالی که صبح به بیمارستانش راه داده بود وارد اتاق شد

پرستار در همان حال بدون آنکه متوجه حضور شایان‌خان شود پوزخند زد :
_ روزی که هم خواب این و اون میشدی به اینجاش هم فکر میکردی!
میدونی هر روز اینجا چندتا بچه نامشروع میرن تو سطل آشغال؟
تو از پس خرج خودت برنمیای حالا میخوای خرج بچه بدی؟ اونم یکی نه دوتا!

تمام تنش می‌لرزید اما پرستار دست بردار نبود:
_ حتما واسه در آوردن خرجشون هم باید باز با این و اون همخواب شی!
حداقل مواظب باش دوباره هتلت بالا نیاد باز دوتا تخم حروم پس بندازی!

پروا به سختی بچه هایش را بغل گرفت و به سینه فشرد و هق هق کنان لب زد :
_ بچه های من حروم نیستن

همان لحظه صدای بم و عصبی شایان‌خان بود که تن پرستار را لرزاند و نگاه مبهوت پروا را بالا کشاند :
_ قربانی همین الآن میری حسابداری تسویه! اخراجی

چشم های به خون نشسته اش را به طرف پروا و دو نوزاد در آغوشش کشاند و حیرت زده موهایش را چنگ زد

چه میدید؟
او ... اینجا؟
زنی که صبح گفته بودند از شدت درد زایمان درحال مرگ است و پولی برای هزینه ی بیمارستان ندارد ... پروا بود؟
این دو نوزاد ... بچه های خودش بودند؟

پرستار با دیدن رئیس بداخلاقش وحشت زده
از جا پرید :
_ آقای بهرام این زن پول ندا.....

_ دهنتو ببند! گمشو بیرون

دندان به روی هم سابید و به طرف پروا که رنگ به چهره نداشت رفت

بعد از هشت ماه بالأخره پیدایش کرده بود ...
آن هم در بیمارستان خودش!

https://t.me/+-eOMqJ7H55A2OTRk
https://t.me/+-eOMqJ7H55A2OTRk
https://t.me/+-eOMqJ7H55A2OTRk
#پارت‌یک
#پارت‌واقعی‌رمان🔞

_گُه خوردی رفتی بیرون، گُه خوردی با این مانتوی کوتاه توی خیابون مانؤور دادی، غلط اضافه کردی توی خیابون بستنی لیس زدی، بزنم دهنت رو پُر خون کنم؟

آنقدر فریاد زده و موهای بلند و نارنجی رنگ دخترک را کشیده بود که او دیگر جانی نداشت جوابش را بدهد.

از شدت درد و تحقیر هق هقش بند نمی آمد.

صورتش از ضربات پی در پی سیلی سُرخ شده بود و سوزشش جانش را می ستاند.

با کمک دسته های کاناپه سعی می کند استخوان های خورد شده اش را جمع کند.

مرد این بار هم رحم نمی کند و لگدی به پاهایش می‌زند، ضربه ایی محکم که جیغ دخترک را بلند می کند:

_خدا لعنتت کنه محمد، خدا از روی زمین ورت داره که فکر کردم آدمی، فکر کردم بعد بابام یکی همدمم میشه، نگو خوره ی جونمی تو...

می گوید و هق هقش دل سنگ را هم آب می کرد.

محمد عصبی سیگاری آتش می زند و بیقرار، همچو کسی که انگار قراراست امروز روز آخرش باشد، چشمان خونینش را به دخترک می دهد:

_صدبار گفتم نرو روی عصابم، با من راه بیا....

کف دستش را محکم به پیشانی اش کوبیده، با صدای بلندی داد می‌زند:

_با کِرمای مغزم باید کنار بیای فهمیدی؟ من روانیم آره من روانیم وقتی می بینم یکی غیر من متوجه قوس کمرت میشه و زیر لب به به و چَه چَه می کنه.....

به سمت دخترک رفته صورت لِه شده اش را میان انگشتان پُر زور دستانش می گیرد:

_تو مال منی می فهمی، تو زن منی، تو سهم محمد بی کسی، کسی حق نداره تو رو از من بگیره فهمیدی ماهی؟

ماهی دستانش را پس زده با خشم جیغ می کشد:

_نه نمیفهمم، نمی خوامم که بفهمم، ازت طلاق می گیرم محمد، داغم‌ روی دلت می ذارم تا بفهمی من آدم موندن توی این گه‌دونی نیستم.

دستانش را پس می زند که محمد یاغی شده صورتش را به سمت خود بر می گرداند و لبانش را همچو تشنه ای میان لبان خود به بازی در می آورد.

https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
https://t.me/+m1DqPyFjGtkyZWFk
#پارت_۲۷
کژال

-لابد بار اولته توام؟

-نه.

-پس بجنب دیگه از آدم‌‌های ماست خوشم نمیاد.

دختر روبه رویش قرار گرفت و به چشم‌های میراث خیره شد لبخندی روی لب‌هایش شکل گرفت.

-آقا شما زیادی جذابید.


میراث نیشخندی روی لب‌هایش شکل گرفت و گفت:

-آقا چیه؟ مگه من پادشاهم؟ میراث صدام کن. اسم تو چیه؟

دختر همانطور که بدن میراث را نوازش می‌کرد، جوابش را داد.

-ندا.

دست‌هایش اصلا گرما نداشت اما ترجیح داد اهمیتی به این موضوع ندهد، ندا خودش را به جلو کشید و با جرات زیاد لب‌هایش را روی لب‌های میراث گذاشت.

درحال بوسیدن یکدیگر بودند که دست ندا پیشروی کرد و ربدوشامبر میراث را از تنش در آورد و شروع به نوازش سینه‌‌اش کرد.

موهایش را از پشت سر در دست گرفته بود و محکم ضربه می زد.
صدای ناله زنِ ناشناخته تمام خانه را پر کرده بود.

میراث هیچ لذتی نداشت، فقط درد می‌کشید.
دست بر روی بدن زن گذاشت و سرعتش را بیشتر کرد.
آن قدر باز بود، که بدون درد خودش را درونش حرکت می کرد.

یک لحظه بی حوصله فریاد کشید:


-گمشو اونور بابا! اینقدر گشادی که هیچ لذتی نمی‌برم! فقط به خواجه حافظ شیرازی ندادی ،نه؟

زن، بدون این که توجه کند ،از پایین تخت با بدن لختش به طرف او آمد.

-من فقط این ماه با تو بودم عزیزم! تو خودت یکم خشنی این بلارو سرم آوردی!

رویش را جمع کرد و با حالتی چندش آور به او خیره شد.


-گشاد چه هیچی غار علی صدر شدی بابا! به خاله میگم جای دیگه بفرستت به درد من نمیخوری.....


همان لحظه دخترک بکری که تمام فکر و ذکر میراث را درگیر خودش کرده بود وارد شد.
صدای طنازش در گوش میراث طنین انداخت:

_دو برابر قبلی پول میخوام...در ازاش میتونی هر چقدر که بخوای منو به جای این گشاد روی تخت بالا و پایین کنی...


میراث درنگ نکرد.
زن چندش آور را کنار زد و با رسیدنش به دخترک چشم توسی با یه حرکت...

https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk

ته تغاری حاجی...‼️
پسر ناخلفش میراث!
پسر 28 ساله ی جذاب و سکسی معتمد محل...یه شب توی اوج نیاز و مستی با دختر بچه ای از محله ی فقیر نشین ها همخواب میشه و باکرگیش رو ازش میگیره و حامله اش میکنه.
ولی دختره برای فرار از دستش به هر دری میزنه اما میراث پیداش میکنه و اونو توی خونه زندونی میکنه و با وجود اینکه ازش حامله اس هرشب...♨️
اولین پارتاش شب رابطه ی پسر حاجی با دختر باکره اس

https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk
https://t.me/+Isbm5RjfUSwzZjlk