🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۱
زن سالخورده گویی که بخواهد فرزند خود را نصیحت کند گفت: "گوش کن امیر! تو سر سفره ما بزرگ شدی، تا سید زنده بود هوای تو و خواهرت را داشت، این آق ولی هم بدون اینکه به ما بگه و بفهمیم چند سال بار مادر خدابیامرزت را به دوش کشید، ما برای تو و مادرت کم نگذاشتیم. این وصیت به تو نمیرسه، خودت و ما رو اذیت نکن".
امیر دستش را گذاشته بود روی پیشانیش و مثل آدمهایی که راه فراری از معرکه میجویند رفتار میکرد. پیرزن آخرین حرف را زد: "از خر شیطون پایین بیا، حتی خواهرت هم حاضر نشد پشت تو وایسه. ببین! اگه دادگاه به نفع تو هم حکم کنه این مال خوردن نداره...". امیر سرش را بالا آورد و با لحنی که انگار به آن حرفها توجهی ندارد گفت: "برا همین اومدیم دادگاه دیگه، هر چی حکم کنه نه نمیگم چون حکم قاضی حقه، مادرم بیشتر از سی سال زن سید بود، اگه تو خونه یکی کلفتی هم کرده بود، آخر عمریه یک چیزی کف دستش میگذاشتند ...".
آقا ولی دخالت کرد و گفت: "حرف ناحق نزن امیر. آقام زنده که بود مهریه مادرت رو داد، منم که هشت یکش را دادم، دیگه طلبی نداشت...". امیر بیاعتنا به آنچه مادر و پسر میگفتند رفتار میکرد: "گفته باشم که من با مریم کاری ندارم، من حق خودم رو میخوام، شاید اون اصلا پا روی حقش بگذاره". بعد از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه مستقیم به آقا ولی یا مادرش نگاه کند گفت: "من خیلی بدبختیا تو زندگیم کشیدم؛بیپدری و یتیمی، هر روز یه جایی بودم و سر سفره مرد و نامرد نشستم، بیپولی و نداری کشیدم و کنج زندون خوابیدم، من پوستم کلفته، از خیلیها سیلی خوردم، بگذار آق ولی هم بزنه تو گوش ما. از گلوم زدم، قرض گرفتم و پول تو جیب وکیل کردم تا به حقم برسم، حالا دیگه حوصله ندارم مریم رو واسطه کنی و اون اشک ننه من غریبم بریزه تا دعوا را فیصله بدم، بگذار این دست رو قاضی ببُره".
امیر رفت و مادر موکل با صدای بلند گفت: "نه اون موقع که رباب زنده بود این پسره احمق عصای دستش شد و نه حالا؛ باید به فکر فرستادن ثواب برا مادرش باشه، نفرین و ناله حواله گورش میکنه". دیگر کاری نداشتم. آقا ولی گفت: "حالا چطور میشه، کی قاضی حکم میکنه؟"
از سادگی و بیخبری موکل لبخندی روی لبم نشست. گفتم: "دادگاه خُم رنگرزی نیست آقا ولی، اینجا را میگویند دادگستری، یعنی اینقدر باید بروی و بیایی و ته کفشات ساب بره تا خوب دادت در بیاد". خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. در راه پلههای دادگستری به حرف امیر فکر میکردم که آن دستی را که قرار است قاضی ببُرد، خونی از آن ریخته نمیشود "خونی ریخته نمیشود یا آنکه خون به چشم نمیآید؟"...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۱
زن سالخورده گویی که بخواهد فرزند خود را نصیحت کند گفت: "گوش کن امیر! تو سر سفره ما بزرگ شدی، تا سید زنده بود هوای تو و خواهرت را داشت، این آق ولی هم بدون اینکه به ما بگه و بفهمیم چند سال بار مادر خدابیامرزت را به دوش کشید، ما برای تو و مادرت کم نگذاشتیم. این وصیت به تو نمیرسه، خودت و ما رو اذیت نکن".
امیر دستش را گذاشته بود روی پیشانیش و مثل آدمهایی که راه فراری از معرکه میجویند رفتار میکرد. پیرزن آخرین حرف را زد: "از خر شیطون پایین بیا، حتی خواهرت هم حاضر نشد پشت تو وایسه. ببین! اگه دادگاه به نفع تو هم حکم کنه این مال خوردن نداره...". امیر سرش را بالا آورد و با لحنی که انگار به آن حرفها توجهی ندارد گفت: "برا همین اومدیم دادگاه دیگه، هر چی حکم کنه نه نمیگم چون حکم قاضی حقه، مادرم بیشتر از سی سال زن سید بود، اگه تو خونه یکی کلفتی هم کرده بود، آخر عمریه یک چیزی کف دستش میگذاشتند ...".
آقا ولی دخالت کرد و گفت: "حرف ناحق نزن امیر. آقام زنده که بود مهریه مادرت رو داد، منم که هشت یکش را دادم، دیگه طلبی نداشت...". امیر بیاعتنا به آنچه مادر و پسر میگفتند رفتار میکرد: "گفته باشم که من با مریم کاری ندارم، من حق خودم رو میخوام، شاید اون اصلا پا روی حقش بگذاره". بعد از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه مستقیم به آقا ولی یا مادرش نگاه کند گفت: "من خیلی بدبختیا تو زندگیم کشیدم؛بیپدری و یتیمی، هر روز یه جایی بودم و سر سفره مرد و نامرد نشستم، بیپولی و نداری کشیدم و کنج زندون خوابیدم، من پوستم کلفته، از خیلیها سیلی خوردم، بگذار آق ولی هم بزنه تو گوش ما. از گلوم زدم، قرض گرفتم و پول تو جیب وکیل کردم تا به حقم برسم، حالا دیگه حوصله ندارم مریم رو واسطه کنی و اون اشک ننه من غریبم بریزه تا دعوا را فیصله بدم، بگذار این دست رو قاضی ببُره".
امیر رفت و مادر موکل با صدای بلند گفت: "نه اون موقع که رباب زنده بود این پسره احمق عصای دستش شد و نه حالا؛ باید به فکر فرستادن ثواب برا مادرش باشه، نفرین و ناله حواله گورش میکنه". دیگر کاری نداشتم. آقا ولی گفت: "حالا چطور میشه، کی قاضی حکم میکنه؟"
از سادگی و بیخبری موکل لبخندی روی لبم نشست. گفتم: "دادگاه خُم رنگرزی نیست آقا ولی، اینجا را میگویند دادگستری، یعنی اینقدر باید بروی و بیایی و ته کفشات ساب بره تا خوب دادت در بیاد". خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. در راه پلههای دادگستری به حرف امیر فکر میکردم که آن دستی را که قرار است قاضی ببُرد، خونی از آن ریخته نمیشود "خونی ریخته نمیشود یا آنکه خون به چشم نمیآید؟"...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۲
یک ماهی گذشت و خبری از تصمیم دادگاه نشد، نباید هم میشد. بر روی میز اتاق قاضی آنقدر پرونده تلنبار شده بود که مرد کوتاه قامت پشت میز به سختی از پشت آن همه پروندههایی که نامرتب روی هم چیده شده بود، دیده میشد.
سری به دادگاه نزدم که بیفایده بود. کافی بود قاضی چشم در چشمم بدوزد و بی آنکه سخنی گوید، سری به علامت تأسف بجنباند که: "دیگر از شما وکلا چرا اصرار؟ از مردم عادی توقعی نیست ولی شما که زورق بادبان شکسته من ناخدا در این دریای بیکرانه دعاوی حقوقی را میببینید ...".
یکبار هم آق ولی تماس گرفت؛ تلفنی: "آقا، خبری نشد، والله اگر رفته بودیم پشت کوه قاف تا حالا سیمرغ را شیکار کرده بودیم". جواب دادم که: "آقا ولی! خدا را شُکر کن که باز راه کوه قاف و شکار را بلدی، ما راه رفتن به دادگستری را با این همه ترافیک و دود و آلودگی به زحمت پیدا میکنیم" و آقا ولی پشت تلفن میخندید.
بالاخره اخطاریه دادگاه رسید، دوباره دعوت به رسیدگی کرده بود. معنی این محاکمه دوباره را نمیفهمیدم. آنچه باید، گفته شده بود و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود. این بار لازم بود که بروم دادگاه و از حکایت حال جویا شوم. دادرس پشت میز پروندهای را مطالعه میکرد. سلام کردم. سرش را بلند کرد و مرا دید پرونده را بست و با پیش دستی گفت: "حتما آمدهاید که چرا وقت رسیدگی تعیین شده است؟ لازم بود که حتما قیم محجور حاضر شود تا حرف او را بشنوم. وکیل خواهان ادعا کرده که او در زمان حیات مادرش وصیت را به نیابت از محجور قبول کرده است".
معما حل گشت و من غرق در فکر و خیال باز گشتم. به آقا ولی زنگ زدم که بیاید و آمد. سخن و نظر قاضی را شنید. گفت: "والله من که از این چیزا سر رشته ندارم ولی یادم نمیاد که مریم چیزی در این خصوص به من گفته باشه. حالا چطور میشه؟" گفتم: "کلید خانه اسرار دست مریم است، تا او چه بگوید".
آقا ولی رفت تو فکر و بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. تا زمان حاضر شدن در جلوی میز قاضی دو ماهی وقت بود و من دیگر کاری با پرونده نداشتم. یک ماه بعد شبی که مراجعهکننده زیادی داشتم، آقا ولی پیدایش شد؛بی آنکه هماهنگ کند. در اتاق که باز شد تا نفر بعدی به داخل آید او را دیدم که روی صندلی نشسته و تسبیح به دست به صفحه تلویزیون روشن دفتر خیره شده بود. میدانستم که او باید آخرين نفری باشد که آن شب ببینم چون چانه گرم و سخنان طولانی ولی شنیدنیاش تاب تحمل از دیگر مراجعکنندگان میگرفت.
نوبت آقا ولی که شد زود در آمد که: "کاسبی هم اگر هست،کار شما. مردم پول برا خوردن کباب نمیدند، میگَند نداریم ولی برا سفره دل وا کردن پیش وکیل تا دلتون بخواد پول دارند خرج کنند و به شماها بدند". با لبخندی گفتم "کباب گوشت میشود به تن آدم؛ در خوردن لذتی است که کمتر در چیز دیگری گیر میاد، دهان که برا خوردن باز میشود، دیگر حرف مفت از آن بیرون نمیآید ولی از گفت و شنید در دفتر وکیل چه چیزی حاصل میشود؟ جز دعوا و مرافعه و ناراحتی. حالا چی شده یاد ما کردی؟"
آقا ولی قیافه فکورانهای به خود گرفت و گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. چی بگم تا غمم دو تا نشه؟ ننم که شنید مریم باید بیاد دادگاه، پاشو کرد تو یه کفش که یالله برو دنبالش؛ بیارش ببینم حرف حساب این دختره چیه؟ چی از جون ما میخواد؟ کم خدمت به مادرش کردی؟ هر چی خواهش و تمنا کردم که دست برداره، قبول نکرد. راستش دوست ندارم با ننم مخالفت کنم. میدونید! مادر فرزندش رو اگه رستم دستانم باشه، بچه حساب میکنه. من اگه سبیلم از دو طرف گوشمم بزنه بیرون، برا ننم همون ولیم که گوشم رو سفت میتابوند یا با لنگه دمپایی دور حوض میافتاد دنبالم و تا چند تاش رو نثارم نمیکرد ول کن نبود...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۲
یک ماهی گذشت و خبری از تصمیم دادگاه نشد، نباید هم میشد. بر روی میز اتاق قاضی آنقدر پرونده تلنبار شده بود که مرد کوتاه قامت پشت میز به سختی از پشت آن همه پروندههایی که نامرتب روی هم چیده شده بود، دیده میشد.
سری به دادگاه نزدم که بیفایده بود. کافی بود قاضی چشم در چشمم بدوزد و بی آنکه سخنی گوید، سری به علامت تأسف بجنباند که: "دیگر از شما وکلا چرا اصرار؟ از مردم عادی توقعی نیست ولی شما که زورق بادبان شکسته من ناخدا در این دریای بیکرانه دعاوی حقوقی را میببینید ...".
یکبار هم آق ولی تماس گرفت؛ تلفنی: "آقا، خبری نشد، والله اگر رفته بودیم پشت کوه قاف تا حالا سیمرغ را شیکار کرده بودیم". جواب دادم که: "آقا ولی! خدا را شُکر کن که باز راه کوه قاف و شکار را بلدی، ما راه رفتن به دادگستری را با این همه ترافیک و دود و آلودگی به زحمت پیدا میکنیم" و آقا ولی پشت تلفن میخندید.
بالاخره اخطاریه دادگاه رسید، دوباره دعوت به رسیدگی کرده بود. معنی این محاکمه دوباره را نمیفهمیدم. آنچه باید، گفته شده بود و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود. این بار لازم بود که بروم دادگاه و از حکایت حال جویا شوم. دادرس پشت میز پروندهای را مطالعه میکرد. سلام کردم. سرش را بلند کرد و مرا دید پرونده را بست و با پیش دستی گفت: "حتما آمدهاید که چرا وقت رسیدگی تعیین شده است؟ لازم بود که حتما قیم محجور حاضر شود تا حرف او را بشنوم. وکیل خواهان ادعا کرده که او در زمان حیات مادرش وصیت را به نیابت از محجور قبول کرده است".
معما حل گشت و من غرق در فکر و خیال باز گشتم. به آقا ولی زنگ زدم که بیاید و آمد. سخن و نظر قاضی را شنید. گفت: "والله من که از این چیزا سر رشته ندارم ولی یادم نمیاد که مریم چیزی در این خصوص به من گفته باشه. حالا چطور میشه؟" گفتم: "کلید خانه اسرار دست مریم است، تا او چه بگوید".
آقا ولی رفت تو فکر و بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. تا زمان حاضر شدن در جلوی میز قاضی دو ماهی وقت بود و من دیگر کاری با پرونده نداشتم. یک ماه بعد شبی که مراجعهکننده زیادی داشتم، آقا ولی پیدایش شد؛بی آنکه هماهنگ کند. در اتاق که باز شد تا نفر بعدی به داخل آید او را دیدم که روی صندلی نشسته و تسبیح به دست به صفحه تلویزیون روشن دفتر خیره شده بود. میدانستم که او باید آخرين نفری باشد که آن شب ببینم چون چانه گرم و سخنان طولانی ولی شنیدنیاش تاب تحمل از دیگر مراجعکنندگان میگرفت.
نوبت آقا ولی که شد زود در آمد که: "کاسبی هم اگر هست،کار شما. مردم پول برا خوردن کباب نمیدند، میگَند نداریم ولی برا سفره دل وا کردن پیش وکیل تا دلتون بخواد پول دارند خرج کنند و به شماها بدند". با لبخندی گفتم "کباب گوشت میشود به تن آدم؛ در خوردن لذتی است که کمتر در چیز دیگری گیر میاد، دهان که برا خوردن باز میشود، دیگر حرف مفت از آن بیرون نمیآید ولی از گفت و شنید در دفتر وکیل چه چیزی حاصل میشود؟ جز دعوا و مرافعه و ناراحتی. حالا چی شده یاد ما کردی؟"
آقا ولی قیافه فکورانهای به خود گرفت و گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. چی بگم تا غمم دو تا نشه؟ ننم که شنید مریم باید بیاد دادگاه، پاشو کرد تو یه کفش که یالله برو دنبالش؛ بیارش ببینم حرف حساب این دختره چیه؟ چی از جون ما میخواد؟ کم خدمت به مادرش کردی؟ هر چی خواهش و تمنا کردم که دست برداره، قبول نکرد. راستش دوست ندارم با ننم مخالفت کنم. میدونید! مادر فرزندش رو اگه رستم دستانم باشه، بچه حساب میکنه. من اگه سبیلم از دو طرف گوشمم بزنه بیرون، برا ننم همون ولیم که گوشم رو سفت میتابوند یا با لنگه دمپایی دور حوض میافتاد دنبالم و تا چند تاش رو نثارم نمیکرد ول کن نبود...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۳
رفتم سراغ مریم؛ خودش رو کشیده بود از دعوا بیرون. نمیخواست هیچ طرفی رو بگیره. ابلاغیه دادگاه براش رفته بود. گفت: "آق ولی! من نه میتونم طرف شما و مادرت را بگیرم نه اون امیر رو، حیرون موندم. تو برام بیشتر از برادر بودی؛امیر چیکار برا من کرد؟ جز این که دائم کارم اینه که تو کلانتری و زندون براش به کس و ناکس التماس کنم؟ تو آقایی را در حق مادرم تموم کردی ولی چیکار کنم که من و امیر بدبختیم، اون بدبخت بیعقلیه و من بیچاره بیپولی. تو کار هر دومون گره افتاده، با بیپولی و نداری میشه یک جور کنار اومد ولی دور از جون شما با بیشعوری هیچکاری نمیشه کرد".
دلم سوخت؛ مریم همیشه دختر خوبی بود، بیآزار و سر به راه. هیچوقت کاری به کار من و مادرم نداشت. زندگیش سخت بود ولی قلبش نرم و مهربون. گفتم: "شما این حرفا رو به ننم بزنید. من قاصدم، والله منم گیر کردم، ولی...". مریم تو حرفم پرید که: "خانوم برا من عزیزند، وقتی حرفی بزنند نه نمیگم". خیالم از بابت مریم راحت شد ولی متوجه شدم که بدجوری میون دو طرف دعوا گیر کرده. دو سه روز بعد مریم اومد. ننم بهش وا شد: "مریم! توجای دختر منی. نمیخوام اذيت بشی. میخوام فقط بهت بگم که وصیت اون خدابیامرز برا مادرت بوده. حکم دادگاه یه چیزه، حکم خدا چیز دیگه. امیر رو قانع کن که دس از این جنگولک بازیاش ور داره".
مریم که چشمش رو به گل قالی دوخته بود، سرش رو بلند کرد و گفت: "من حریف امیر نمیشم، مادر خدابیامرزمم نشد. اون همیشه میگفت امیر به باباش رفته؛ کله خر و احمقه. من دندون طمع رو کشیدم، با اونکه میدونید چه وضعی دارم".
ننم لحنش رو عوض کرد و جدیتر شد: "مریم! من نمیخوام طرف ما رو بگیری؛ اینکه یک خشت خونس، اگه قصر شاه هم بود، وقتی حقی از تو و امیر توش باشه جلوی چشمم سیاس. فقط مواظب باش که آخرتت رو به دنیای امیر نفروشی".
مریم از این حرف ننم ناراحت شد، صورتش رو دَر هَم کشید و گفت: "خانوم من هیچوقت چیزی از شما نخواستم و این خونه هم مبارک شما باشه و آق ولی؛ من دستم خالیه نه این کَلّم ...". مریم بغض کرد و ادامه داد: "من اینقدر وجدان دارم که مال حروم به بچههام ندم. تو زندگیم تا حالا نیگام به دست هیچکس نبوده. ما سفرمون کوچیکه، اینه که با نون خالیم زود پر میشه". مریم با اوقات تلخی بلند شد و رفت. موقع رفتن هر کاری کردم که یک گونی برنج رو که براش کنار گذاشته بودم ببره قبول نکرد. برگشتم به اتاق؛ ننم رفته بود تو خودش و زُل زده بود به گل قالی. با خودم گفتم تف به این مال دنیا؛ چقدر برا این شیکم بیصاحاب و وامونده دلا را میرنجونیم و اشک به چشا میاریم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۳
رفتم سراغ مریم؛ خودش رو کشیده بود از دعوا بیرون. نمیخواست هیچ طرفی رو بگیره. ابلاغیه دادگاه براش رفته بود. گفت: "آق ولی! من نه میتونم طرف شما و مادرت را بگیرم نه اون امیر رو، حیرون موندم. تو برام بیشتر از برادر بودی؛امیر چیکار برا من کرد؟ جز این که دائم کارم اینه که تو کلانتری و زندون براش به کس و ناکس التماس کنم؟ تو آقایی را در حق مادرم تموم کردی ولی چیکار کنم که من و امیر بدبختیم، اون بدبخت بیعقلیه و من بیچاره بیپولی. تو کار هر دومون گره افتاده، با بیپولی و نداری میشه یک جور کنار اومد ولی دور از جون شما با بیشعوری هیچکاری نمیشه کرد".
دلم سوخت؛ مریم همیشه دختر خوبی بود، بیآزار و سر به راه. هیچوقت کاری به کار من و مادرم نداشت. زندگیش سخت بود ولی قلبش نرم و مهربون. گفتم: "شما این حرفا رو به ننم بزنید. من قاصدم، والله منم گیر کردم، ولی...". مریم تو حرفم پرید که: "خانوم برا من عزیزند، وقتی حرفی بزنند نه نمیگم". خیالم از بابت مریم راحت شد ولی متوجه شدم که بدجوری میون دو طرف دعوا گیر کرده. دو سه روز بعد مریم اومد. ننم بهش وا شد: "مریم! توجای دختر منی. نمیخوام اذيت بشی. میخوام فقط بهت بگم که وصیت اون خدابیامرز برا مادرت بوده. حکم دادگاه یه چیزه، حکم خدا چیز دیگه. امیر رو قانع کن که دس از این جنگولک بازیاش ور داره".
مریم که چشمش رو به گل قالی دوخته بود، سرش رو بلند کرد و گفت: "من حریف امیر نمیشم، مادر خدابیامرزمم نشد. اون همیشه میگفت امیر به باباش رفته؛ کله خر و احمقه. من دندون طمع رو کشیدم، با اونکه میدونید چه وضعی دارم".
ننم لحنش رو عوض کرد و جدیتر شد: "مریم! من نمیخوام طرف ما رو بگیری؛ اینکه یک خشت خونس، اگه قصر شاه هم بود، وقتی حقی از تو و امیر توش باشه جلوی چشمم سیاس. فقط مواظب باش که آخرتت رو به دنیای امیر نفروشی".
مریم از این حرف ننم ناراحت شد، صورتش رو دَر هَم کشید و گفت: "خانوم من هیچوقت چیزی از شما نخواستم و این خونه هم مبارک شما باشه و آق ولی؛ من دستم خالیه نه این کَلّم ...". مریم بغض کرد و ادامه داد: "من اینقدر وجدان دارم که مال حروم به بچههام ندم. تو زندگیم تا حالا نیگام به دست هیچکس نبوده. ما سفرمون کوچیکه، اینه که با نون خالیم زود پر میشه". مریم با اوقات تلخی بلند شد و رفت. موقع رفتن هر کاری کردم که یک گونی برنج رو که براش کنار گذاشته بودم ببره قبول نکرد. برگشتم به اتاق؛ ننم رفته بود تو خودش و زُل زده بود به گل قالی. با خودم گفتم تف به این مال دنیا؛ چقدر برا این شیکم بیصاحاب و وامونده دلا را میرنجونیم و اشک به چشا میاریم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴
گفتم: "حالا این مریم خانم میآید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یکجوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اونوقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچههام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".
گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر میکنم که میتوانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".
آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیتنامه خبردار بوده و همون میتواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرفهای من گوش میداد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم میگشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخرهام میکند، گفت: "اون بندهخدا فقط میتونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".
گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما میکرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همینجور داریم تو سر و کله هم میزنیم؛ خودم و امیر رو میگم".
اسمال آقا رو برده بودن مریضخونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه میخوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچههاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.
زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمیداد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل میکنید. یالا لباس اوستا را بیارید".
زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضهخون: "میخوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".
دختراش بلند بلند گریه میکردند. حال خودم رو نمیفهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا میدونست و بس.
خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا میزنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاهپوشش شدیم...".
آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴
گفتم: "حالا این مریم خانم میآید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یکجوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اونوقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچههام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".
گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر میکنم که میتوانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".
آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیتنامه خبردار بوده و همون میتواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرفهای من گوش میداد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم میگشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخرهام میکند، گفت: "اون بندهخدا فقط میتونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".
گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما میکرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همینجور داریم تو سر و کله هم میزنیم؛ خودم و امیر رو میگم".
اسمال آقا رو برده بودن مریضخونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه میخوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچههاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.
زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمیداد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل میکنید. یالا لباس اوستا را بیارید".
زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضهخون: "میخوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".
دختراش بلند بلند گریه میکردند. حال خودم رو نمیفهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا میدونست و بس.
خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا میزنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاهپوشش شدیم...".
آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵
به روز دادگاه نزدیک میشدیم. به آقا ولی گفتم هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".
روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرفهای او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمیآمد، جلسه تکرار حرفهای قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.
با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال داخل اتاق شد؛ نفسزنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه میکرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.
قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد وصیتنامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.
مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان میداد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیتنامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".
قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجعبه وصیتنامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیتکننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی میکرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت میکشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمیتونستم راجعبه سهم مادرم تو وصیتنامه حرفی بهشون بزنم".
قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت میکرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبتهای شما میشود نتیجه گرفت که هیچوقت راجعبه وصیتنامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکردهاید". مریم گفت: "چرا یکبار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".
وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمیگوید و یا پنهان میسازد. شوهر این خانم به موکل گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آنها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجعبه محتویات صحبتها اطلاعی در دست نیست. البته میشود در این مورد حدسهایی زد".
وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی میکرد. مریم هاج و واج نگاه میکرد. میخواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بیآنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره میکرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یکجوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختیها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".
آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی میخواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیتآمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.
اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم میدارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.
بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب میکرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبهها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آنها دور شدم. نمیخواستم این گلهگزاریها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵
به روز دادگاه نزدیک میشدیم. به آقا ولی گفتم هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".
روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرفهای او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمیآمد، جلسه تکرار حرفهای قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.
با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال داخل اتاق شد؛ نفسزنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه میکرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.
قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد وصیتنامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.
مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان میداد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیتنامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".
قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجعبه وصیتنامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیتکننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی میکرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت میکشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمیتونستم راجعبه سهم مادرم تو وصیتنامه حرفی بهشون بزنم".
قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت میکرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبتهای شما میشود نتیجه گرفت که هیچوقت راجعبه وصیتنامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکردهاید". مریم گفت: "چرا یکبار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".
وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمیگوید و یا پنهان میسازد. شوهر این خانم به موکل گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آنها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجعبه محتویات صحبتها اطلاعی در دست نیست. البته میشود در این مورد حدسهایی زد".
وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی میکرد. مریم هاج و واج نگاه میکرد. میخواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بیآنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره میکرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یکجوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختیها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".
آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی میخواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیتآمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.
اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم میدارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.
بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب میکرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبهها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آنها دور شدم. نمیخواستم این گلهگزاریها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۶
دیگر کاری نداشتم، آنچه را که باید، انجام داده بودم و خود را فارغ از نتیجه میدیدم. گمان میکردم که تا زمان صدور رأی آدمهای آن روزِ دادرسی را دیگر نبینم ولی اشتباه میکردم. هنوز چند روزی از پایان محاکمه نگذشته بود که شبی در دفتر مراجعهکنندهای آشنا و ناآشنا داشتم.
مستخدم آمد که "خانمی آمده؛ وقت قبلی هم ندارد". وارد که شد بسیار تعجب کردم. مریم بود؛دختر ربابه. چکار با من داشت و چه میخواست؟ خوشامد گفتم با چند کلمه همیشگی. نشان داد که صداقت عملی دارد و اهل تعارف نیست. زود رفت سر اصل مطلب: "خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا یا نه؛ آخرش گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم، شاید بشه گرهی رو با کمک شما وا کرد. من بعد از حرفای اون روز امیر تو دادگاه دیگه خجالت میکشم برم سراغ آق ولی؛میدونید که اون خیلی در حق مادرم خوبی کرد، خیلی؛ تو این دوره که همه کلاشون رو سفت چسبیدند که باد نبره و کسی احوالی از آدم نمیپرسه، مردی کرد، اینه که خیلی امیر با اون حرفاش بیچشم و رو بازی در آورد". لحن کلام مریم، من را یاد سخن گفتن آقا ولی انداخت؛ البته از نوع زنانه. کوچه بازاری حرف میزد و خودمانی؛ حاشیه در کلامش نبود.
"خود سید، بابای آق ولی رو میگم، اونم مردونگی کرد در حق مادرم و ما. اولش که خاطرخواه مادرم نشده بود، اونم با دو تا بچه دستگیر. اومده بود کمک کنه، خوب بعدش گلوش گیر کرد".
لبخند مریم که با این حرف آخری به زبان آورد به من جرأت داد تا بپرسم: "راستی چی شد که مادر شما دوباره ازدواج کرد، اونم با یک مرد زندار؟" مریم نگاهی به من کرد که فکر کردم سوال خوبی نپرسیدم. به نظر میرسید پاسخ دادن به این سوال برایش آسان نیست. بالاخره گفت: "مادرم چارهای نداشت، چکار میتونست بکنه؟ همه بدبختی ما از یه بابای بیفکر و بیخیال بود، یه آدم سربار و بیمسئوليت. خوب نیست که پشت سر مُرده حرف زد ولی اونطوری زندگی کرد که همون موقع هم یه مُرده بود، فقط فرقش با اموات این بود که راه میرفت و نفس میکشید. زندهای که سایه نداشت چون اگه داشت رو سر زن و بچههاش میافتاد. نمیخوام ازش بد بگم ولی اگه امروز ما این همه فلاکت داریم، اگه امیر یه آدمی نیست که به درد کسی بخوره، حتی به درد خودش، همش تقصیر اون خدا بیامرزه".
مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "مادرم همیشه میگفت که بابام از اول جوونی شر و تُخس و دعواچی بوده. ننه و باباش رو که به ستوه میاره، تصمیم میگیرند که زنش بدند تا اهل بشه، چه میدونم آدم بشه؛ فکرای قدیمی که برا سر به راه کردن یکی، یه دختر بخت برگشتهای رو از راه درست زندگی به در میکردند. قرعه میافته به نام ربابه دختر خوشگل اما یتیم و فقیر چهارتا کوچه پایینتر که نَنَش تو خونههای مردم رخت میشسته و کلفتی میکرده. اون بیچارهها هم که زود میخواستند یه نونخور از سر سفره بینشونشون کم بشه، مادرم رو میاندازند تو بغل بابام؛ یه کبوتر ناز سفید رو میدند دم گربه سیاه پرسهزن رو دیوار این و اون..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۶
دیگر کاری نداشتم، آنچه را که باید، انجام داده بودم و خود را فارغ از نتیجه میدیدم. گمان میکردم که تا زمان صدور رأی آدمهای آن روزِ دادرسی را دیگر نبینم ولی اشتباه میکردم. هنوز چند روزی از پایان محاکمه نگذشته بود که شبی در دفتر مراجعهکنندهای آشنا و ناآشنا داشتم.
مستخدم آمد که "خانمی آمده؛ وقت قبلی هم ندارد". وارد که شد بسیار تعجب کردم. مریم بود؛دختر ربابه. چکار با من داشت و چه میخواست؟ خوشامد گفتم با چند کلمه همیشگی. نشان داد که صداقت عملی دارد و اهل تعارف نیست. زود رفت سر اصل مطلب: "خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا یا نه؛ آخرش گفتم که چیزی رو که از دست نمیدم، شاید بشه گرهی رو با کمک شما وا کرد. من بعد از حرفای اون روز امیر تو دادگاه دیگه خجالت میکشم برم سراغ آق ولی؛میدونید که اون خیلی در حق مادرم خوبی کرد، خیلی؛ تو این دوره که همه کلاشون رو سفت چسبیدند که باد نبره و کسی احوالی از آدم نمیپرسه، مردی کرد، اینه که خیلی امیر با اون حرفاش بیچشم و رو بازی در آورد". لحن کلام مریم، من را یاد سخن گفتن آقا ولی انداخت؛ البته از نوع زنانه. کوچه بازاری حرف میزد و خودمانی؛ حاشیه در کلامش نبود.
"خود سید، بابای آق ولی رو میگم، اونم مردونگی کرد در حق مادرم و ما. اولش که خاطرخواه مادرم نشده بود، اونم با دو تا بچه دستگیر. اومده بود کمک کنه، خوب بعدش گلوش گیر کرد".
لبخند مریم که با این حرف آخری به زبان آورد به من جرأت داد تا بپرسم: "راستی چی شد که مادر شما دوباره ازدواج کرد، اونم با یک مرد زندار؟" مریم نگاهی به من کرد که فکر کردم سوال خوبی نپرسیدم. به نظر میرسید پاسخ دادن به این سوال برایش آسان نیست. بالاخره گفت: "مادرم چارهای نداشت، چکار میتونست بکنه؟ همه بدبختی ما از یه بابای بیفکر و بیخیال بود، یه آدم سربار و بیمسئوليت. خوب نیست که پشت سر مُرده حرف زد ولی اونطوری زندگی کرد که همون موقع هم یه مُرده بود، فقط فرقش با اموات این بود که راه میرفت و نفس میکشید. زندهای که سایه نداشت چون اگه داشت رو سر زن و بچههاش میافتاد. نمیخوام ازش بد بگم ولی اگه امروز ما این همه فلاکت داریم، اگه امیر یه آدمی نیست که به درد کسی بخوره، حتی به درد خودش، همش تقصیر اون خدا بیامرزه".
مریم نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "مادرم همیشه میگفت که بابام از اول جوونی شر و تُخس و دعواچی بوده. ننه و باباش رو که به ستوه میاره، تصمیم میگیرند که زنش بدند تا اهل بشه، چه میدونم آدم بشه؛ فکرای قدیمی که برا سر به راه کردن یکی، یه دختر بخت برگشتهای رو از راه درست زندگی به در میکردند. قرعه میافته به نام ربابه دختر خوشگل اما یتیم و فقیر چهارتا کوچه پایینتر که نَنَش تو خونههای مردم رخت میشسته و کلفتی میکرده. اون بیچارهها هم که زود میخواستند یه نونخور از سر سفره بینشونشون کم بشه، مادرم رو میاندازند تو بغل بابام؛ یه کبوتر ناز سفید رو میدند دم گربه سیاه پرسهزن رو دیوار این و اون..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۷
مریم آهی کشید و ادامه داد: "بابام که آدم نشد هیچی، ربابه رو هم به دنبال خودش انداخت تو چاه بدبختی. اونطوری که مادرم میگفت همیشه خدا قرض داشت چون تو قمار باخته بود. گاهی سحرا که میاومده خونه یه دستمال پر پول میریخته جلوی مادرم که یعنی برده و اونشب به قول خودش جفت شیش آورده؛ ولی گاهی شبا هم آس و پاس و درب و داغون میاومده و هر چی داشته و نداشته را به باد داده بوده. من که به دنیا میام، بابام زندون بوده، مثل این که تو قمار میبازه و طرف تقلب کرده بوده، کار به جر و بحث میکشه و بعد دعوا و کتککاری و آخرش بابام با چاقو میزنه طرف رو ناکار میکنه. شانس میاره که یارو نمیمیره و به بابام یک سال حبس میدند.
مادر بیچارم میگفت چقدر تو سرما و گرما منو ور میداشته میرفته زندون برا ملاقاتی. میگفت که خونواده بابام قیدش رو زده بودند و هیچ کمکی به مادرم نمیکردند. اونم برا خرجی خودش و من مجبور میشه بره کلفتی تو خونه این و اون. خودش میگفت که من رو میذاشته پیش مادر پیرش و برای کار تو خونه مردم صبح زود میزده بیرون.
بابام که بیرون میاد تأثیر زندان بوده یا چیز دیگه که سرش به سنگ میخوره و مدتی آدم و اهل میشه. میافته دنبال کار و نون در آوردن و قید رفیقای ناباب رو میزنه. تو میدون میوه باسکولچی بوده. یادمه همیشه خونه ما پر بود از هندونههایی که شبای تابستون بابام میانداختشون توی حوض تا برا خوردن خنک بشند.
غم و غصه از خونه ما رفته بود و مادرم میتونست نفسی بکشه و لبخندی به لبش بیاد. میگفت که دو سه سال بابام کاری بوده و دنبال خلاف نمیگشته و نون حلال میآورده سر سفره. من چهار پنج ساله بودم که خدا امیر رو بهشون میده...".
مریم وقتی حرف میزد کمتر به من نگاه میکرد، بیشتر حدقه چشمش بین کف اتاق و سقف در حرکت بود. اینبار مستقیم به من نگاه کرد و با پوزخندی که زد مثل این که از به یادآوری چیزی سر خورده است: "ذات آدما رو نمیشه عوض کرد، آب شیرینم که بدی به درخت بادوم تلخه، آخرش باید بادوم تلخ از درخت بچینی. نمیدونم چرا خدا نمیخواد آب خوش از گلوی بعضی بندههاش پایین بره، چرا باید بعضی آدما نون سر کاسه اشک چشم و خون جگر بزنند و بخورند. نمیدونم چرا گلیم بخت فقط بعضیا رو با نخ سیاه میبافند، معلوم نمیشه که چجوری بازم بابام میافته دنبال رفیق و همون کارای سابق رو از سر میگیره.
این دفعه گُل بوده به سبزه هم آراسته میشه. بابام عرقخوری رو هم به کاراش اضافه میکنه. قبل کاراش هم دمی به خمره میزده ولی اینبار کار رو یک سره میکنه و به قول خودش میشه یه پا دواخور قهار. من هیچوقت اشکای چشم و آه و ناله مادرم رو که با عربدهکشی و بد و بیراه گفتنای بابام یکی میشدند یادم نمیره. مادرم جز یک مادر پیر و زمینگیر کسی رو نداشته و جز صبر و دندون رو جیگر گذاشتن کاری ازش بر نمیاومده تا اون شب که خدا داستان زندگیشو جور دیگهای رقم می زنه...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۷
مریم آهی کشید و ادامه داد: "بابام که آدم نشد هیچی، ربابه رو هم به دنبال خودش انداخت تو چاه بدبختی. اونطوری که مادرم میگفت همیشه خدا قرض داشت چون تو قمار باخته بود. گاهی سحرا که میاومده خونه یه دستمال پر پول میریخته جلوی مادرم که یعنی برده و اونشب به قول خودش جفت شیش آورده؛ ولی گاهی شبا هم آس و پاس و درب و داغون میاومده و هر چی داشته و نداشته را به باد داده بوده. من که به دنیا میام، بابام زندون بوده، مثل این که تو قمار میبازه و طرف تقلب کرده بوده، کار به جر و بحث میکشه و بعد دعوا و کتککاری و آخرش بابام با چاقو میزنه طرف رو ناکار میکنه. شانس میاره که یارو نمیمیره و به بابام یک سال حبس میدند.
مادر بیچارم میگفت چقدر تو سرما و گرما منو ور میداشته میرفته زندون برا ملاقاتی. میگفت که خونواده بابام قیدش رو زده بودند و هیچ کمکی به مادرم نمیکردند. اونم برا خرجی خودش و من مجبور میشه بره کلفتی تو خونه این و اون. خودش میگفت که من رو میذاشته پیش مادر پیرش و برای کار تو خونه مردم صبح زود میزده بیرون.
بابام که بیرون میاد تأثیر زندان بوده یا چیز دیگه که سرش به سنگ میخوره و مدتی آدم و اهل میشه. میافته دنبال کار و نون در آوردن و قید رفیقای ناباب رو میزنه. تو میدون میوه باسکولچی بوده. یادمه همیشه خونه ما پر بود از هندونههایی که شبای تابستون بابام میانداختشون توی حوض تا برا خوردن خنک بشند.
غم و غصه از خونه ما رفته بود و مادرم میتونست نفسی بکشه و لبخندی به لبش بیاد. میگفت که دو سه سال بابام کاری بوده و دنبال خلاف نمیگشته و نون حلال میآورده سر سفره. من چهار پنج ساله بودم که خدا امیر رو بهشون میده...".
مریم وقتی حرف میزد کمتر به من نگاه میکرد، بیشتر حدقه چشمش بین کف اتاق و سقف در حرکت بود. اینبار مستقیم به من نگاه کرد و با پوزخندی که زد مثل این که از به یادآوری چیزی سر خورده است: "ذات آدما رو نمیشه عوض کرد، آب شیرینم که بدی به درخت بادوم تلخه، آخرش باید بادوم تلخ از درخت بچینی. نمیدونم چرا خدا نمیخواد آب خوش از گلوی بعضی بندههاش پایین بره، چرا باید بعضی آدما نون سر کاسه اشک چشم و خون جگر بزنند و بخورند. نمیدونم چرا گلیم بخت فقط بعضیا رو با نخ سیاه میبافند، معلوم نمیشه که چجوری بازم بابام میافته دنبال رفیق و همون کارای سابق رو از سر میگیره.
این دفعه گُل بوده به سبزه هم آراسته میشه. بابام عرقخوری رو هم به کاراش اضافه میکنه. قبل کاراش هم دمی به خمره میزده ولی اینبار کار رو یک سره میکنه و به قول خودش میشه یه پا دواخور قهار. من هیچوقت اشکای چشم و آه و ناله مادرم رو که با عربدهکشی و بد و بیراه گفتنای بابام یکی میشدند یادم نمیره. مادرم جز یک مادر پیر و زمینگیر کسی رو نداشته و جز صبر و دندون رو جیگر گذاشتن کاری ازش بر نمیاومده تا اون شب که خدا داستان زندگیشو جور دیگهای رقم می زنه...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۸
مادرم میگفت که شبی مثل همیشه، شوهرش به خونه نمیاد. انتظار فایدهای نداشته چون وقتی هم بر میگشته سیاهمست و ملنگ بوده. صبح زود که در خونه را میزنند، مادرم به خیال اون که شوهرش راه خونه را پیدا کرده در رو باز میکنه اما میبینه که ماشین کلانتریه. دلش هُری میریزه که باز باید بره خواهش و تمنا کنه تا بابا رو ولش کنند. مامورا ازش میخوان تا همراشون بیاد. مادربدبختم فکر کرده که بابام بازم دعوا راه انداخته و بُردنش کلانتری. مامورا تو راه میگن که چند نفر پای سفره قمار چاقوکشی کردند. مادرم میگفت که من تو دلم صد تا فحش به بابات دادم که تا کی دست به چاقو میشه و این و اون را لَتوپار میکنه. اما تو کلانتری میفهمه که این بار بابام چاقو نزده؛ خورده. اول بهش میگن که شوهرت تو بیمارستان هزار تختخوابیه و عملش کردند و میخوایم ببریمت پیشش اما بالاخره راستش رو بهش میگن. بابام یه چاقوی کاری خورده بود، چاقو مستقیم تو قلبش میره و قبل از اینکه به بیمارستان برسه کارش تموم میشه.
بیچاره بودیم،بدبخت شدیم. کسی که بابام رو کشته بود میگیرند و محاکمه میکنند. من تازه مدرسه میرفتم و تو دادگاه رام نمیدادند. یارو را چند سال حبس بهش میدن چون معلوم میشه که اونم مست بوده و ملتفت کارش نبوده. بابا برا همیشه رفت زیر خاک سرد زمین خوابید و ما هم شدیم خاکنشین روی زمین...".
نگاهی به مریم انداختم. تاثری در چهرهاش دیده نمیشد. مثل دانشآموزی که درسش رو خوب از حفظ کرده بود حرف میزد. "و چطور مادرتان با پدر آق ولی آشنا شد و..." فضولی کردم تا سر از تمام زوایای داستان یک زندگی در آورده باشم. مریم لبخند زد. اولینبار بود که در آن شب لبان آن زن به خنده باز میشد: "بار سخت زندگی افتاده بود رو دوش مادرم. تازه بیست و چهار پنج ساله بوده. سواد درستی که نداشته، برا در آوردن خرج زندگی و پُر کردن شیکم ما مجبور به کار تو خونه این و اون میشه، من و امیرم روزگار بدی رو گذروندیم؛ نداری، آوارگی و دربدری. کار خدا بوده یا بندهخدا که مادرم هفتهای دو سه روز برا شستن و پختن میرفته خونه آقا اسدالله قناد که زنش مریض و بستری بوده. طرف زورخونهای بوده و از دوستای بابای آق ولی. سید بهش گفته بوده که زنش نزاس و میخواد زن دیگهای بگیره. اونم مادرم رو معرفی میکنه.
خداییش مادرم زن قشنگی بود. بعد از اون ماجرای بابام چند نفر ازش خواستگاری کرده بودند ولی اونا مادر رو بیبچهها میخواستند که مادرم زیر بار نمیره. سید مرد بود، لوطی بود، حاضر میشه که من و امیرم بریم سر سفرهاش. زندگی ما چرخ خورد و از فلاکت در اومدیم. ما همیشه خونه سید نبودیم. من بزرگتر شده بودم و برا کمک به مادربزرگم میرفتم تا یک آب و آشی به حلق اون پیرزن بریزم؛ آخه افتاده بود تو جا و یکی باید ازش پرستاری میکرد. بالاخره گذشت با همه زشتیا و بدیاش...".
مریم چشمانش را تنگ کرد و به من که غرق در داستان او شده بودم گفت: "من نیومده بودم که سفره دلم رو واکنم و از بدبختیای قدیم بگم. میخوام یک آبی بریزم رو آتیش این دعوا. نمیدونم که وکیل امیر بعد از این جلسه آخری چی بهش گفته که ترسیده. فکر میکنه شاید تو دعوا بازنده بشه، میخواد یکجوری دعوا رو فیصله بده. من اومدم تا شما هم کمک کنید و آقولی را راضی کنید تا دیگه اینقدر مرافعه رو کِش نده...".
گفتم: "شما راهحلی دارید؟" جواب داد: "من که نه؛ولی یک راهحلی امیر داره، فکر کنم وکیلش یادش داده باشه، چون این حرفا اندازه دهن امیر نیست و به مغز اون نمیرسه..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۸
مادرم میگفت که شبی مثل همیشه، شوهرش به خونه نمیاد. انتظار فایدهای نداشته چون وقتی هم بر میگشته سیاهمست و ملنگ بوده. صبح زود که در خونه را میزنند، مادرم به خیال اون که شوهرش راه خونه را پیدا کرده در رو باز میکنه اما میبینه که ماشین کلانتریه. دلش هُری میریزه که باز باید بره خواهش و تمنا کنه تا بابا رو ولش کنند. مامورا ازش میخوان تا همراشون بیاد. مادربدبختم فکر کرده که بابام بازم دعوا راه انداخته و بُردنش کلانتری. مامورا تو راه میگن که چند نفر پای سفره قمار چاقوکشی کردند. مادرم میگفت که من تو دلم صد تا فحش به بابات دادم که تا کی دست به چاقو میشه و این و اون را لَتوپار میکنه. اما تو کلانتری میفهمه که این بار بابام چاقو نزده؛ خورده. اول بهش میگن که شوهرت تو بیمارستان هزار تختخوابیه و عملش کردند و میخوایم ببریمت پیشش اما بالاخره راستش رو بهش میگن. بابام یه چاقوی کاری خورده بود، چاقو مستقیم تو قلبش میره و قبل از اینکه به بیمارستان برسه کارش تموم میشه.
بیچاره بودیم،بدبخت شدیم. کسی که بابام رو کشته بود میگیرند و محاکمه میکنند. من تازه مدرسه میرفتم و تو دادگاه رام نمیدادند. یارو را چند سال حبس بهش میدن چون معلوم میشه که اونم مست بوده و ملتفت کارش نبوده. بابا برا همیشه رفت زیر خاک سرد زمین خوابید و ما هم شدیم خاکنشین روی زمین...".
نگاهی به مریم انداختم. تاثری در چهرهاش دیده نمیشد. مثل دانشآموزی که درسش رو خوب از حفظ کرده بود حرف میزد. "و چطور مادرتان با پدر آق ولی آشنا شد و..." فضولی کردم تا سر از تمام زوایای داستان یک زندگی در آورده باشم. مریم لبخند زد. اولینبار بود که در آن شب لبان آن زن به خنده باز میشد: "بار سخت زندگی افتاده بود رو دوش مادرم. تازه بیست و چهار پنج ساله بوده. سواد درستی که نداشته، برا در آوردن خرج زندگی و پُر کردن شیکم ما مجبور به کار تو خونه این و اون میشه، من و امیرم روزگار بدی رو گذروندیم؛ نداری، آوارگی و دربدری. کار خدا بوده یا بندهخدا که مادرم هفتهای دو سه روز برا شستن و پختن میرفته خونه آقا اسدالله قناد که زنش مریض و بستری بوده. طرف زورخونهای بوده و از دوستای بابای آق ولی. سید بهش گفته بوده که زنش نزاس و میخواد زن دیگهای بگیره. اونم مادرم رو معرفی میکنه.
خداییش مادرم زن قشنگی بود. بعد از اون ماجرای بابام چند نفر ازش خواستگاری کرده بودند ولی اونا مادر رو بیبچهها میخواستند که مادرم زیر بار نمیره. سید مرد بود، لوطی بود، حاضر میشه که من و امیرم بریم سر سفرهاش. زندگی ما چرخ خورد و از فلاکت در اومدیم. ما همیشه خونه سید نبودیم. من بزرگتر شده بودم و برا کمک به مادربزرگم میرفتم تا یک آب و آشی به حلق اون پیرزن بریزم؛ آخه افتاده بود تو جا و یکی باید ازش پرستاری میکرد. بالاخره گذشت با همه زشتیا و بدیاش...".
مریم چشمانش را تنگ کرد و به من که غرق در داستان او شده بودم گفت: "من نیومده بودم که سفره دلم رو واکنم و از بدبختیای قدیم بگم. میخوام یک آبی بریزم رو آتیش این دعوا. نمیدونم که وکیل امیر بعد از این جلسه آخری چی بهش گفته که ترسیده. فکر میکنه شاید تو دعوا بازنده بشه، میخواد یکجوری دعوا رو فیصله بده. من اومدم تا شما هم کمک کنید و آقولی را راضی کنید تا دیگه اینقدر مرافعه رو کِش نده...".
گفتم: "شما راهحلی دارید؟" جواب داد: "من که نه؛ولی یک راهحلی امیر داره، فکر کنم وکیلش یادش داده باشه، چون این حرفا اندازه دهن امیر نیست و به مغز اون نمیرسه..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹
گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همانطور که با دسته کیفش بازی میکرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خوردهای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راهحل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر میرسید.
آقا ولی تا پنج سال میتوانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که میشود راجع به آن فکر کرد.
مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرفهایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمیکردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میانِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم معلوم نیست. مادرم همیشه به من میگفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمیخوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".
مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را میزد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمیکنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".
قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک میکرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.
بیمقدمه ماجرای آمدن مریم و حرفهای او را گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را مینوشیدم که موکل گفت: "میدونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی میخواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو میکنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. میسپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".
حرفش رو زد، ساده و بیپیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیدهاس و چنجه" وهر دو خندیدیم.
دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامدهاست. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.
بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو میگذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم میکرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۹
گفتم: "پیشنهاد امیر اگر منطقی باشد، شاید دیگر نیازی به حکم دادگاه نباشد". زن همانطور که با دسته کیفش بازی میکرد گفت: "حرفش اینه که یک دانگ و خوردهای از خانه به اندازه سهمش تو محضر بنامش بشه به شرط اینکه تا پنج سال اون فقط اجاره سهمش را بگیره و حق فروش هم نداشته باشه". مطمئن بودم که این راهحل حقوقی حاصل فکر وکیل امیر است ولی فکر بدی نبود؛منصفانه به نظر میرسید.
آقا ولی تا پنج سال میتوانست برای آینده خودش و مادرش، این زن سالخورده تا آن موقع که از حیات برخوردار بود، فکری کند. گفتم که طرحی است که میشود راجع به آن فکر کرد.
مریم برخاست برود. گفتم: "قسمتی از حرفهایی را که برادرتان در بیرون دادگاه به شما زد شنیدم. فکر نمیکردم که باز شما را واسطه کند". زن عازم رفتن بود و دستش به دستگیره در چسبیده بود. برگشت و با حالتی میانِ جدی و طنز گفت: "امیر کسی را جز من نداره. عقل درستی هم نداره، اگه داشت وضعش این نبود؛ قهر و آشتیش هم معلوم نیست. مادرم همیشه به من میگفت: تو مثل خودمی و امیر عین بابات، من همیشه نگران و مواظب کارای بابات بودم، تو هم مراقب امیر باش. نمیخوام آقای وکیل که امیر سرنوشت بابام را پیدا کنه. دو تا حدقه چشم خشک شده در قبر هنوز نگران امیره".
مریم رفت و مرا در ارزیابی پیشنهاد امیر تنها گذاشت. من موافق بودم ولی نظر موکل حرف آخر را میزد. فردا زنگ زدم به آقا ولی که بیاید دفتر. شوخی کرد که: "این بار شما بیایید دکون. گرون حساب نمیکنم. کبابمون هم به خدا گوشت دراز گوش نیس، منتظرم".
قبلا هم اصرار کرده بود، این بار رد نکردم و رفتم. شب بود و دیر وقت که در دکان آقا ولی بوی کباب و ریحان مشامم را تحریک میکرد. یکی دو تا مشتری را راه انداخت تا نوبت من رسید.
بیمقدمه ماجرای آمدن مریم و حرفهای او را گفتم. آقا ولی مدتی ساکت شد و در فکر فرو رفت. شاگردش چایی آورد و من جرعه جرعه چای داغ را مینوشیدم که موکل گفت: "میدونید!اینا پیش خودشون گفتند که ننم تا پنج سال دیگه زنده نیست و تا اون موقع هم چیزی را از دست نمیدند، کرایه سهمش رو گرفته. آدم عاقل باید این راه رو بپذیره ولی من میگَم هر چی میخواد بشه، حالا بشه. اگه قراره چند سال دیگه خونه رو بفروشیم، حالا این کار رو میکنیم و از فکر و خیالش خلاص میشیم میره؛ حالا کمتر گیرمون میاد، عیبی نداره. والله من اعتقادی ندارم که خدا پیغمبری، امیر حقی داشته باشه وَ اِلا حکایت لجبازی نیست یا مال مردم خوردن که این دومیش تو مرام من نیست. میسپارم به دست تقدیر و حکم قاضی تا چی پیش بیاد".
حرفش رو زد، ساده و بیپیرایه. با شوخی گفتم: "هان فهمیدم؛ یا مرگ یا کباب برگ". آقا ولی زود در آمد که: "اگه هوس کباب برگ کردید این یه قلم رو ما نداریم. سیخامون کوبیدهاس و چنجه" وهر دو خندیدیم.
دو سه روزی از رفتن من به مغازه آق ولی نگذشته بود که رأی ابلاغ شد؛ دعوی امیر رد شده بود. دادگاه استدلال کرده بود که عقد وصیت تا زمان حیات ربابه واقع نشده و در صورت تردید در وقوع آن، اصل عدم ایجاد آن است و لذا حقی برای ورثه به وجود نیامدهاست. قاضی به شیوه دادرسان قلم را بر صفحه دادنامه نچرخانده بود و رأی کوتاه ولی منجز و روشن بود.
بلافاصله زنگ زدم به موکل؛ از پشت تلفن گفت: "حالا امشب راحت سرم رو میگذارم رو پشتی. فکر و خیال داشت اذیتم میکرد. چراغ دلت همیشه روشن باشه". گفتم که مرحله تجدیدنظر هم هست و فقط نیمه اول را بُردیم. جواب داد: "هرچه از دوست رسد نیکوست. بالاخره یه طوری میشه".
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی
آنطوری که باید میشد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".
حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بیکم و کاست". آنطرف خط مردی میخندید و میگفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی میکنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حقالوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن میگذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون موندم".
اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو میگذاره توش، از همه مهمتر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. میگفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.
آقام همیشه میگفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمیگفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو میگیره. نیازمنده و گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.
گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری میکنی، من همیشه ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".
اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من برگردوند و گفت: "حالا نمیخواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش میلرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمیخواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا دیدم.
👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉
✍ #دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#داستان
#آق_ولی قسمت پایانی
آنطوری که باید میشد، شد. دو سه ماه بعد از صدور دادنامه اول، رأی تجدیدنظر صادر شد. در این مدت آقا ولی یکی دو بار تماس تلفنی گرفت: "خبری نشد آقا؟ ننم کُشته منو؛ هی میگه بپرس چه خبر؟ میگم ننه خمره رنگرزی که نیست؛ صبر داشته باش".
حالا وقتش بود که من به موکل زنگ بزنم: "آق ولی چشمت روشن، رأی صادر شد؛ تایید شد بیکم و کاست". آنطرف خط مردی میخندید و میگفت: "زنده باشی، امشب ننم یه خواب درستی میکنه". هفته بعد موکل آمد دفتر. طلبی از بابت حقالوکاله داشتم که پرداخت کرد. پرسیدم: "حالا دیگر نگرانی حاج خانم تمام شد؟" آقا ولی سری تکان داد که: "هی؛ چی بگم. ننم کاراش معلوم نیست، گاهی منو هم دست به دهن میگذاره. خداییش کاری کرد کارستون؛ من که حیرون موندم".
اشتیاق من رو که به شنیدن دید گفت: "دو سه روز پیش صدام کرد، رفتم پیشش. یه جعبه قدیمی داشت که چیز میزای مهمش رو میگذاره توش، از همه مهمتر یه گردنبند قدیمی با آویز درشت خورشیدی. ننم جونش بود و این تیکه طلا. میگفت مادربزرگش که دختر یکی از این میرزاهای قاجاری بوده وقتی بچه بوده انداخته گردنش.
آقام همیشه میگفت: فکر کنم نَنت این جواهر رو از تو که تنها بچشی بیشتر دوست داره ولی؛ بیراه هم نمیگفت. گردنبند رو داد بهم و گفت: "این رو بده به مریم. اگه خودم بخوام بدم شاید قبول نکنه. از دست تو میگیره. نیازمنده و گرفتار..." صداش خشک و گرفته بود. دل کندن از اون جواهر براش سخت بود.
گفتم: "ننه این خیلی پولشه و یادگاری خانوادگیته، فکراتو کردی؟" سرش رو تکون داد که یعنی آره. دستشو گرفتم و گفتم: "ننه خیر ببینی ایشالا، خوب کاری داری میکنی، من همیشه ناراحت زندگی مریمم. کاری از دستم بر نمیاد، خودمم ویلونم. یه روز کار نکنم ندارم بخورم. خدا به حق جدم عوضشو بهت بده".
اشک اومده بود تو چشاش. روش رو از من برگردوند و گفت: "حالا نمیخواد برا من منبر بری، برو کاری رو که گفتم بکن". صداش میلرزید. زود از اتاق اومدم بیرون. نمیخواستم جلوی من گریه کنه. زن محکمیه، کم اشکای ننم رو تا حالا دیدم.
👈👈👈ادامه داستان 👉👉👉
✍ #دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان