🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۵
روبهروی خانه ما، عموی همسر برادرم زندگی میکرد. مادرش پیرزنی درشتاندام و سیاهچهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش میبست. سیاهی صورتش، نمیگذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شبگونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَریننه» (پیر مادر) صدا میکردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» میگفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانهاش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی میفروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کرهی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیرهانگور، تخمِ مرغ، انواع نانهای ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آبنبات و بیسکویت.
یکبار از من و خواهرم خواست که شبها پیش او بخوابیم. گفت که میترسد. همه از او میترسیدند و او از سایه و شبح و روح میترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه میگفت و حسابی پذیرایی میکرد. بسیاری از قصههایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.
قصه و قصهگویی با جان و زبانِ من آمیخته است. با قصههایی که مادرم «تاجماه» میگفت میخوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه میدادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبهرو شدن با شکست، چشیدنِ مزه پیروزی و... دست به دست هم میدادند تا اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. گاهی به خود میگویم:
- اگر قصه نبود، من چه میشدم و چگونه میزیستم و جامه کدام شخصیت را میپوشیدم؟ اگر داستانگویی نبود، چه لحظههای نابی را از دست میدادم! چه لذتها که از دست میدادمشان! نه، من به همین زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیدهاست مینازم و با آرمانهای آن همآوازم.
پدرم که مکتبدار و روضهخوان بود، برایم قصههای دینی میگفت و گاه از من میخواست داستانهای دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه میگفت. او که عروسی کرد و از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سالها باخدیجه قالی میبافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه میگفتیم؛ او از شنیدهها و من از دیدهها. قصه فیلمهایی را که میدیدم، برای او باز میگفتم. بزرگترین برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما میبُرد تا قصه فیلمها را ببینم. چه خاطرهانگیز است آن روزها!
برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه صابونپزی کار میکرد. غروبها که به خانه برمیگشت، بچههای محل را صدا میزد و از روی «شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصهها را با حالتی نمایشی میخواند. من هم در میان بچهها بودم و چه لذّتی میبُردم!
«ننه» میدانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی میداد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در میآورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.
یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَهساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیستبازی میکردیم و ادای هنرپیشهها را در میآوردیم. به من میگفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملکمطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا میخورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملکمطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شدهام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۵
روبهروی خانه ما، عموی همسر برادرم زندگی میکرد. مادرش پیرزنی درشتاندام و سیاهچهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش میبست. سیاهی صورتش، نمیگذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شبگونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَریننه» (پیر مادر) صدا میکردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» میگفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانهاش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی میفروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کرهی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیرهانگور، تخمِ مرغ، انواع نانهای ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آبنبات و بیسکویت.
یکبار از من و خواهرم خواست که شبها پیش او بخوابیم. گفت که میترسد. همه از او میترسیدند و او از سایه و شبح و روح میترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه میگفت و حسابی پذیرایی میکرد. بسیاری از قصههایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.
قصه و قصهگویی با جان و زبانِ من آمیخته است. با قصههایی که مادرم «تاجماه» میگفت میخوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه میدادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبهرو شدن با شکست، چشیدنِ مزه پیروزی و... دست به دست هم میدادند تا اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. گاهی به خود میگویم:
- اگر قصه نبود، من چه میشدم و چگونه میزیستم و جامه کدام شخصیت را میپوشیدم؟ اگر داستانگویی نبود، چه لحظههای نابی را از دست میدادم! چه لذتها که از دست میدادمشان! نه، من به همین زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیدهاست مینازم و با آرمانهای آن همآوازم.
پدرم که مکتبدار و روضهخوان بود، برایم قصههای دینی میگفت و گاه از من میخواست داستانهای دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه میگفت. او که عروسی کرد و از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سالها باخدیجه قالی میبافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه میگفتیم؛ او از شنیدهها و من از دیدهها. قصه فیلمهایی را که میدیدم، برای او باز میگفتم. بزرگترین برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما میبُرد تا قصه فیلمها را ببینم. چه خاطرهانگیز است آن روزها!
برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه صابونپزی کار میکرد. غروبها که به خانه برمیگشت، بچههای محل را صدا میزد و از روی «شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصهها را با حالتی نمایشی میخواند. من هم در میان بچهها بودم و چه لذّتی میبُردم!
«ننه» میدانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی میداد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در میآورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.
یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَهساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیستبازی میکردیم و ادای هنرپیشهها را در میآوردیم. به من میگفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملکمطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا میخورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملکمطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شدهام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۶
کودکی و نوجوانی، دوره صراحت و صداقت است. هنوز نیاموختهایم که سخنمان را در لفافهای از پوشیدگی و پیچیدگی بازگو کنیم. واقعیت را ساده و آشکار میبینم و به همان شکل نیز بر زبان میآوریم. من همیشه کوشیدم این خوی و خصلت را در خود نگاهدارم. برای همین، اکنون نیز تا آنجا که بتوانم و مانعی اجتماعی و سیاسی در برابرم نباشد، ساده سخن میگویم و برهنه بیان میکنم. هنگامِ نوشتنِ خاطراتم نیز بر همینشیوه هستم. چرا باید احساس و تجربهای را که در نوجوانی داشتم، پنهان کنم؟ گذشتهها رفتهاند و از دیدهها و شنیدهها، جز تصویرهایی مِهآلود چیزی بر جای نمانده است. نوشتنِ خاطرات، اگر صادقانه باشد، نشاندادنِ درونِ خویش به دیگران است تا ما را آنگونه که بودیم یا هستیم، به راستی و درستی، بشناسند. من چنینم که نُمودم.
یک عادتِ خوبی که در دَه سالگی یافتم و از آن خشنودم، خواندنِ مرتبِ مجلههای سینمایی و اجتماعی بود. مجله سینمایی آنسالها «فیلم و هنر» نام داشت حتی زمانی که تغییر اسم داد و با نام«ستاره سینما» منتشر شد و البته دیگر کیفیتِ پیشین را نداشت، همچنان خوانندهاش بودم. تصویرهای رنگی و زیبای فیلم و هنر از بازیگران ایرانی و خارجی، چشمنواز و دلربا بودند.
مجله دیگر «زنِ روز» بود که عاشق داستانهای «چهلطوطی» آن بودم. مجله زنانه «بانوان» را هم میخواندم، اما«زن روز» برایم چیزی دیگر بود. با داستانهایش زندگی میکردم. مجله «دختران و پسران» را که ویژه نوجوانان بود دوست داشتم. بعدها از طریق همین مجله، یکی از بزرگترین رویدادهای زندگیام شکل گرفت.
همسرم را با پیامی که در این مجله نوشتم یافتم.
در اینسال، یک مغازه بزرگ در محلِ ما باز شد که میشد آن را سوپرمارکت نامید. صاحبش را با نامِ استعاری «عباس کچل» معرفی میکنم. صورتش آبلهدار بود، اما زشت نبود. همیشه لبخندی بر لب داشت. به گمانم اهل تفرش بود. او در مغازه، شمارههای قدیمی فیلم و هنر و زن روز را میآورد و با نیمبها میفروخت. من مشتری همیشگیاش شدم. همسری داشت که شبیه تابلوهای نقاشی دوره «رنسانس» بود. با دهانی به نسبت کوچک اما گوشتآلود و گیرا. پوست بدنش به برف میمانست. سپید بود و بیچروک و بیخدشه و خال. گویا تازگی از روستا به شهر آمدهبودند. جامه زن، گاهی از زیربغل و پشت گردن، پاره بود و شکاف داشت. دکمههای پیراهن را لااُبالیوار میبست. وای بر چشمهای من!
همین نمای بیرونیِ به ظاهر شلخته، جوانان را به سوی مغازه جلب میکرد. شلختگی در این زن، زیبایی آفریده بود. من دیگر از هیچ مغازه دیگری خرید نمیکردم. گاهی از او چیزهایی میخواستم که دور از دسترس بود. دستش را دراز میکرد تا بداند واقعا کدام را میخواهم، روزنههای جامه لب میگشودند و هرچشمی را به درون فرا میخواندند.
عباسکچل، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز او را خشمگین و پرخاشجو ندیدم. گاهی که مجلهای میخواستم و پول نداشتم میگفت:
ـ ببر بخون و دوباره برگردان!
البته اگر مجله را میپسندیدم، پولش را جور میکردم و از او میخریدم. تابستانها، فالودهیخی هم درست میکرد. نصفِ قالب یخ را عمودی در یک جعبه چوبی میگذاشت و با قاشقِ دندانهدار میتراشید و نشاسته و آبِ لیمو یا آبِ زِرِشک با آن میآمیخت. خیلی خوشمزه و گوارا میشد. مغزمان را خنک میکرد.
چندسال بعد، هنگام افزودن یک طبقه به خانهاش، از بام افتاد و مُرد. همسرش هم یکسره دگرگون شد و شیک و خوشپوش، در کوچه و خیابان میچمید. دیگر او را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۶
کودکی و نوجوانی، دوره صراحت و صداقت است. هنوز نیاموختهایم که سخنمان را در لفافهای از پوشیدگی و پیچیدگی بازگو کنیم. واقعیت را ساده و آشکار میبینم و به همان شکل نیز بر زبان میآوریم. من همیشه کوشیدم این خوی و خصلت را در خود نگاهدارم. برای همین، اکنون نیز تا آنجا که بتوانم و مانعی اجتماعی و سیاسی در برابرم نباشد، ساده سخن میگویم و برهنه بیان میکنم. هنگامِ نوشتنِ خاطراتم نیز بر همینشیوه هستم. چرا باید احساس و تجربهای را که در نوجوانی داشتم، پنهان کنم؟ گذشتهها رفتهاند و از دیدهها و شنیدهها، جز تصویرهایی مِهآلود چیزی بر جای نمانده است. نوشتنِ خاطرات، اگر صادقانه باشد، نشاندادنِ درونِ خویش به دیگران است تا ما را آنگونه که بودیم یا هستیم، به راستی و درستی، بشناسند. من چنینم که نُمودم.
یک عادتِ خوبی که در دَه سالگی یافتم و از آن خشنودم، خواندنِ مرتبِ مجلههای سینمایی و اجتماعی بود. مجله سینمایی آنسالها «فیلم و هنر» نام داشت حتی زمانی که تغییر اسم داد و با نام«ستاره سینما» منتشر شد و البته دیگر کیفیتِ پیشین را نداشت، همچنان خوانندهاش بودم. تصویرهای رنگی و زیبای فیلم و هنر از بازیگران ایرانی و خارجی، چشمنواز و دلربا بودند.
مجله دیگر «زنِ روز» بود که عاشق داستانهای «چهلطوطی» آن بودم. مجله زنانه «بانوان» را هم میخواندم، اما«زن روز» برایم چیزی دیگر بود. با داستانهایش زندگی میکردم. مجله «دختران و پسران» را که ویژه نوجوانان بود دوست داشتم. بعدها از طریق همین مجله، یکی از بزرگترین رویدادهای زندگیام شکل گرفت.
همسرم را با پیامی که در این مجله نوشتم یافتم.
در اینسال، یک مغازه بزرگ در محلِ ما باز شد که میشد آن را سوپرمارکت نامید. صاحبش را با نامِ استعاری «عباس کچل» معرفی میکنم. صورتش آبلهدار بود، اما زشت نبود. همیشه لبخندی بر لب داشت. به گمانم اهل تفرش بود. او در مغازه، شمارههای قدیمی فیلم و هنر و زن روز را میآورد و با نیمبها میفروخت. من مشتری همیشگیاش شدم. همسری داشت که شبیه تابلوهای نقاشی دوره «رنسانس» بود. با دهانی به نسبت کوچک اما گوشتآلود و گیرا. پوست بدنش به برف میمانست. سپید بود و بیچروک و بیخدشه و خال. گویا تازگی از روستا به شهر آمدهبودند. جامه زن، گاهی از زیربغل و پشت گردن، پاره بود و شکاف داشت. دکمههای پیراهن را لااُبالیوار میبست. وای بر چشمهای من!
همین نمای بیرونیِ به ظاهر شلخته، جوانان را به سوی مغازه جلب میکرد. شلختگی در این زن، زیبایی آفریده بود. من دیگر از هیچ مغازه دیگری خرید نمیکردم. گاهی از او چیزهایی میخواستم که دور از دسترس بود. دستش را دراز میکرد تا بداند واقعا کدام را میخواهم، روزنههای جامه لب میگشودند و هرچشمی را به درون فرا میخواندند.
عباسکچل، مردی مهربان و پاکدل بود. هرگز او را خشمگین و پرخاشجو ندیدم. گاهی که مجلهای میخواستم و پول نداشتم میگفت:
ـ ببر بخون و دوباره برگردان!
البته اگر مجله را میپسندیدم، پولش را جور میکردم و از او میخریدم. تابستانها، فالودهیخی هم درست میکرد. نصفِ قالب یخ را عمودی در یک جعبه چوبی میگذاشت و با قاشقِ دندانهدار میتراشید و نشاسته و آبِ لیمو یا آبِ زِرِشک با آن میآمیخت. خیلی خوشمزه و گوارا میشد. مغزمان را خنک میکرد.
چندسال بعد، هنگام افزودن یک طبقه به خانهاش، از بام افتاد و مُرد. همسرش هم یکسره دگرگون شد و شیک و خوشپوش، در کوچه و خیابان میچمید. دیگر او را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۷
یکی از سرگرمیهای خوشایند ما، دیدن هلیکوپترهایی(بالگرد) بود که در گاراژ بزرگِ شرکت نفت سرِ هشت متری لوله، سوختگیری میکردند. دیدن یک بالگرد از نزدیک و نشستن و برخاستنِ آن، ما را به هیجانی شدید میکشاند و دست تکان دادنهای خلبانهای خوشچهره و خوشاندام، با آن عینکهای دودی، وادارمان میکرد که برایشان دست بزنیم و دست تکان دهیم.
یک روز از نانوایی سنگکی نان گرفته بودم و پولش را هم نداده بودم و اسکناسِ دو تومانیِ نسبتاً نو را لای کشِ شلوارم پنهان کرده بودم تا بعد به سینما بروم. گاهی با دوستم جعفر از اینکارها میکردیم. یا او سرِ صندوقدار را گرم میکرد و من از روی منبر، چند نان برمیداشتم و با هم قسمت میکردیم؛ یا من با کسی که پشتِ ترازو بود حرف میزدم و جعفر نان برمیداشت و پول نمیدادیم و عصرش سینما میرفتیم.
نزدیک خانه بودم که بالگرد در آسمان پیداش شد و به سوی زمین آمد. فوری خودم را به خانه رساندم و نان را در سفره گذاشتم و بیرون پریدم و به سوی گاراژ دویدم. بچهها برای تماشا جمع شده بودند. بالگرد، گرد و خاکی به پا کرد و به زمین نشست و بنزین زد و باز به همان شیوه برخاست و به آسمان کوچید.
به خانه برگشتم و به زیر زمین رفتم تا پول نانی را که نداده بودم، در جایی پنهان کنم. دیدم دو تومانی نیست. هراسان، همه جای بدنم را گشتم. نه، نبود. نشستم و زار زدم. انگار دنیا را از دست داده بودم. کاری از من ساخته نبود. چندماه از این ماجرا اندوهگین بودم و غصّه میخوردم.
روزی، به یاد این از دست دادن، دلم گرفته بود. به خودم گفتم:
ـ تو چیزی را از دست دادی که اصلا مالِ تو نبود.
انگار به رازِ بزرگی در زندگی پی بُرده بودم. هر بار که برای از دست دادنِ یک موقعیت، یا مرگِ خویشان، یا فرصتِ یک بهرهمندی یا هر چیزی که شبیه از دست دادن بود دلم میگرفت و میخواستم برای آن غصّهدار شوم، به خودم میگفتم:
ـ این هم یک دو تومانی که مال تو نبود. غمگین نباش!
برایم درس بزرگی بود. همیشه غمِ چیزهایی را میخوریم که در حقیقت به ما تعلق ندارند. برای از دست دادن چیزهایی نگران و آشفته میشویم که مالِ ما نیستند. تنها واقعیتی که به ما تعلّق دارد، شخصیتِ ماست. مراقب بودم که این را از دست ندهم.
چند سال پیش، صاحب نانوایی را در یک مجلسِ ترحیم دیدم و پیش او اعتراف کردم که بارها نان برداشتم و پولش را ندادم. به او گفتم:
ـ حالا برای هر جبرانِ خسارتی آمادهام.
لبخندِ شیرینی زد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
ـ امان از دست شما بچهها! این اعترافِ تو، خیلی بیشتر از پول آن نانها ارزش دارد. از این گذشته: کاش باز تو کودک بودی و من جوان؛ کاش باز بالگردها بر زمین مینشستند و تو برای دیدن آنها میرفتی. کاش باز سینمایی بود که تو گاهی برای بلیط خریدن به نانوایی من میآمدی و پول نان را نمیدادی. برو عزیزم! نوش جانت.
او مرا بخشید. بخشیده شدن، چه لذتّی دارد! آدم هوس میکند کاری کند که باز بخشیده شود!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۷
یکی از سرگرمیهای خوشایند ما، دیدن هلیکوپترهایی(بالگرد) بود که در گاراژ بزرگِ شرکت نفت سرِ هشت متری لوله، سوختگیری میکردند. دیدن یک بالگرد از نزدیک و نشستن و برخاستنِ آن، ما را به هیجانی شدید میکشاند و دست تکان دادنهای خلبانهای خوشچهره و خوشاندام، با آن عینکهای دودی، وادارمان میکرد که برایشان دست بزنیم و دست تکان دهیم.
یک روز از نانوایی سنگکی نان گرفته بودم و پولش را هم نداده بودم و اسکناسِ دو تومانیِ نسبتاً نو را لای کشِ شلوارم پنهان کرده بودم تا بعد به سینما بروم. گاهی با دوستم جعفر از اینکارها میکردیم. یا او سرِ صندوقدار را گرم میکرد و من از روی منبر، چند نان برمیداشتم و با هم قسمت میکردیم؛ یا من با کسی که پشتِ ترازو بود حرف میزدم و جعفر نان برمیداشت و پول نمیدادیم و عصرش سینما میرفتیم.
نزدیک خانه بودم که بالگرد در آسمان پیداش شد و به سوی زمین آمد. فوری خودم را به خانه رساندم و نان را در سفره گذاشتم و بیرون پریدم و به سوی گاراژ دویدم. بچهها برای تماشا جمع شده بودند. بالگرد، گرد و خاکی به پا کرد و به زمین نشست و بنزین زد و باز به همان شیوه برخاست و به آسمان کوچید.
به خانه برگشتم و به زیر زمین رفتم تا پول نانی را که نداده بودم، در جایی پنهان کنم. دیدم دو تومانی نیست. هراسان، همه جای بدنم را گشتم. نه، نبود. نشستم و زار زدم. انگار دنیا را از دست داده بودم. کاری از من ساخته نبود. چندماه از این ماجرا اندوهگین بودم و غصّه میخوردم.
روزی، به یاد این از دست دادن، دلم گرفته بود. به خودم گفتم:
ـ تو چیزی را از دست دادی که اصلا مالِ تو نبود.
انگار به رازِ بزرگی در زندگی پی بُرده بودم. هر بار که برای از دست دادنِ یک موقعیت، یا مرگِ خویشان، یا فرصتِ یک بهرهمندی یا هر چیزی که شبیه از دست دادن بود دلم میگرفت و میخواستم برای آن غصّهدار شوم، به خودم میگفتم:
ـ این هم یک دو تومانی که مال تو نبود. غمگین نباش!
برایم درس بزرگی بود. همیشه غمِ چیزهایی را میخوریم که در حقیقت به ما تعلق ندارند. برای از دست دادن چیزهایی نگران و آشفته میشویم که مالِ ما نیستند. تنها واقعیتی که به ما تعلّق دارد، شخصیتِ ماست. مراقب بودم که این را از دست ندهم.
چند سال پیش، صاحب نانوایی را در یک مجلسِ ترحیم دیدم و پیش او اعتراف کردم که بارها نان برداشتم و پولش را ندادم. به او گفتم:
ـ حالا برای هر جبرانِ خسارتی آمادهام.
لبخندِ شیرینی زد و مرا در آغوش گرفت و گفت:
ـ امان از دست شما بچهها! این اعترافِ تو، خیلی بیشتر از پول آن نانها ارزش دارد. از این گذشته: کاش باز تو کودک بودی و من جوان؛ کاش باز بالگردها بر زمین مینشستند و تو برای دیدن آنها میرفتی. کاش باز سینمایی بود که تو گاهی برای بلیط خریدن به نانوایی من میآمدی و پول نان را نمیدادی. برو عزیزم! نوش جانت.
او مرا بخشید. بخشیده شدن، چه لذتّی دارد! آدم هوس میکند کاری کند که باز بخشیده شود!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۸
پیش از آن که سال 1350 را پشت سر بگذارم دلم میخواهد سه خاطره از برادران دوستِ همیشه حامیِ خودم «مهدی گایینی» بگویم. اسم پدر مهدی «جعفرقُلی» بود که در روستا به دامداری میپرداخت. مادرش زنی بسیار مهربان و نازنین و دوستداشتنی بود که در خانه قالی میبافت. به من خیلی محبت میکرد. مهدی سه برادر داشت: محمد، احمد و ناصر. ناصر که از دو برادرِ دیگر کوچکتر بود، درس میخواند و اهلِ مطالعه بود.
بعدها از افسران نیروی هوایی شد. او یک روز به خانهی ما آمد و به پدرم گفت:
ـ حاج آقا اجازه ندهید احمدِ شما با برادرم مهدی دوستی داشته باشد.
پدرم پرسید:
ـ چرا؟ مگر احمد برای شما مزاحمتی دارد؟
ناصر گفت:
نه. اتفاقاً پسر خیلی خوبی است. اما من میخواهم برادرم درس بخواند. احمد درسخوان است و در امتحانات به مهدی تقلب میرسانَد. او هم به همین دلخوش است و خودش درس نمیخواند. اگر این دو، دوست نباشند، مهدی مجبور میشود درس بخوانَد.
پدرم گفت:
ـ آفرین به شما که چنین فکری دارید.
مرا خواست و گفت:
ـ دیگر نباید با مهدی بگردی.
البته من و مهدی گوش ندادیم و تا پایانِ کلاس پنجم با هم دوست بودیم. سپس که من به دوره راهنمایی رفتم، مهدی را سرِ کار فرستادند و دیگر درس نخواند. شاید اگر با من مانده بود، او هم به درسش ادامه میداد.
برادرِ بزرگتر از ناصر، احمد، لاتمنش و شرّ و اهلِ دعوا بود. یک روز گروهی از بچهها دور هم نشسته بودند و حرف میزدند. من هم بودم. احمد به جمعِ ما پیوست. پسری بود که با مهدی دوست بود اما دنبالِ دردسر هم میگشت. اسمش رضا بود. احمد به رضا گفت:
ـ برو برای من سیگار بخر!
رضا گفت:
ـ مگر من نوکرت هستم؟
احمد به برادرش مهدی گفت:
ـ پاشو بزنش!
مهدی، سر به زیر انداخت. احمد تکرار کرد:
ـ گفتم پاشو بزنش!
مهدی آرام و با ترس گفت:
ـ رضا رفیق من است. چرا باید بزنمش؟ من روی رفیقم دست بلند نمیکنم.
احمد کمی اندیشید و سپس به دیگران گفت:
ـ یاد بگیرید! هیچوقت رفیق را نزنید!
خودش رفت برای همه بستنی خرید.
محمد، بزرگترین برادرِ مهدی بود. راننده نفتکش بود، اما به هروئین اعتیاد داشت. مردی بسیار نیرومند بود. تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد. یک روز که پدرش از مکه برگشته بود و مهمان زیاد داشتند، من هم بودم. محمد ترکِ اعتیادِ خود را این گونه تعریف کرد:
ـ روزی که خواستم ترک کنم، مقدارِ زیادی هروئین خریدم و به زیرزمین خانه رفتم و به زنم گفتم تا درِ زیرزمین را از بیرون قفل کند. آب و خوراکی هم برای یک هفته کنارم گذاشتم و نشستم و بسته هروئین را روبهروی خود باز کردم و گفتم:
محمدِ جعفرقُلی! همه تو را مردی نیرومند میدانند. حالا این تو و این هم هروئین. با هم کشتی بگیرید تا ببینیم زورِ کدامتان بیشتر است.
روز دوم و سوم، احساس کردم زورِ هروئین بیشتر است و از بیتابی و دردِ عضلات، فریادم به هوا رفت و خواستم مصرف کنم. به خودم نهیب زدم: داری زمین میخوری؟ یعنی مردم دروغ میگویند که تو را زورمند میدانند؟
زمین نخوردم. روز چهارم و پنجم، حالِ بهتری داشتم. صبحِ روزِ هفتم، از همسرم خواستم در را باز کند. در حضور مادر و همسر، هروئین را در چاهِ دستشویی خالی کردم و سرافراز بیرون آمدم.
هنگامی که محمد داستانش را باز میگفت، سکوتی حماسی بر اتاق فرمانروایی میکرد. اهورا و اهریمن در نبردی هراسناک، بر سر و روی هم چنگ میزدند. اما سرانجام، گویی پرندهی پیروزیِ اهورا در فضای خانه بال گشوده بود. در پایان داستان، کفِ پرشوری برای محمد زدند و یکی دو جوان که داشتند در چاهِ اعتیاد سقوط میکردند به خود آمدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۸
پیش از آن که سال 1350 را پشت سر بگذارم دلم میخواهد سه خاطره از برادران دوستِ همیشه حامیِ خودم «مهدی گایینی» بگویم. اسم پدر مهدی «جعفرقُلی» بود که در روستا به دامداری میپرداخت. مادرش زنی بسیار مهربان و نازنین و دوستداشتنی بود که در خانه قالی میبافت. به من خیلی محبت میکرد. مهدی سه برادر داشت: محمد، احمد و ناصر. ناصر که از دو برادرِ دیگر کوچکتر بود، درس میخواند و اهلِ مطالعه بود.
بعدها از افسران نیروی هوایی شد. او یک روز به خانهی ما آمد و به پدرم گفت:
ـ حاج آقا اجازه ندهید احمدِ شما با برادرم مهدی دوستی داشته باشد.
پدرم پرسید:
ـ چرا؟ مگر احمد برای شما مزاحمتی دارد؟
ناصر گفت:
نه. اتفاقاً پسر خیلی خوبی است. اما من میخواهم برادرم درس بخواند. احمد درسخوان است و در امتحانات به مهدی تقلب میرسانَد. او هم به همین دلخوش است و خودش درس نمیخواند. اگر این دو، دوست نباشند، مهدی مجبور میشود درس بخوانَد.
پدرم گفت:
ـ آفرین به شما که چنین فکری دارید.
مرا خواست و گفت:
ـ دیگر نباید با مهدی بگردی.
البته من و مهدی گوش ندادیم و تا پایانِ کلاس پنجم با هم دوست بودیم. سپس که من به دوره راهنمایی رفتم، مهدی را سرِ کار فرستادند و دیگر درس نخواند. شاید اگر با من مانده بود، او هم به درسش ادامه میداد.
برادرِ بزرگتر از ناصر، احمد، لاتمنش و شرّ و اهلِ دعوا بود. یک روز گروهی از بچهها دور هم نشسته بودند و حرف میزدند. من هم بودم. احمد به جمعِ ما پیوست. پسری بود که با مهدی دوست بود اما دنبالِ دردسر هم میگشت. اسمش رضا بود. احمد به رضا گفت:
ـ برو برای من سیگار بخر!
رضا گفت:
ـ مگر من نوکرت هستم؟
احمد به برادرش مهدی گفت:
ـ پاشو بزنش!
مهدی، سر به زیر انداخت. احمد تکرار کرد:
ـ گفتم پاشو بزنش!
مهدی آرام و با ترس گفت:
ـ رضا رفیق من است. چرا باید بزنمش؟ من روی رفیقم دست بلند نمیکنم.
احمد کمی اندیشید و سپس به دیگران گفت:
ـ یاد بگیرید! هیچوقت رفیق را نزنید!
خودش رفت برای همه بستنی خرید.
محمد، بزرگترین برادرِ مهدی بود. راننده نفتکش بود، اما به هروئین اعتیاد داشت. مردی بسیار نیرومند بود. تصمیم گرفت اعتیاد را کنار بگذارد. یک روز که پدرش از مکه برگشته بود و مهمان زیاد داشتند، من هم بودم. محمد ترکِ اعتیادِ خود را این گونه تعریف کرد:
ـ روزی که خواستم ترک کنم، مقدارِ زیادی هروئین خریدم و به زیرزمین خانه رفتم و به زنم گفتم تا درِ زیرزمین را از بیرون قفل کند. آب و خوراکی هم برای یک هفته کنارم گذاشتم و نشستم و بسته هروئین را روبهروی خود باز کردم و گفتم:
محمدِ جعفرقُلی! همه تو را مردی نیرومند میدانند. حالا این تو و این هم هروئین. با هم کشتی بگیرید تا ببینیم زورِ کدامتان بیشتر است.
روز دوم و سوم، احساس کردم زورِ هروئین بیشتر است و از بیتابی و دردِ عضلات، فریادم به هوا رفت و خواستم مصرف کنم. به خودم نهیب زدم: داری زمین میخوری؟ یعنی مردم دروغ میگویند که تو را زورمند میدانند؟
زمین نخوردم. روز چهارم و پنجم، حالِ بهتری داشتم. صبحِ روزِ هفتم، از همسرم خواستم در را باز کند. در حضور مادر و همسر، هروئین را در چاهِ دستشویی خالی کردم و سرافراز بیرون آمدم.
هنگامی که محمد داستانش را باز میگفت، سکوتی حماسی بر اتاق فرمانروایی میکرد. اهورا و اهریمن در نبردی هراسناک، بر سر و روی هم چنگ میزدند. اما سرانجام، گویی پرندهی پیروزیِ اهورا در فضای خانه بال گشوده بود. در پایان داستان، کفِ پرشوری برای محمد زدند و یکی دو جوان که داشتند در چاهِ اعتیاد سقوط میکردند به خود آمدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۹
از دَهسالگی به بعد، تنهاگردی، یکی از واجباتِ زندگی من شد. دوست داشتم در کوچههای قم راه بیفتم و سه چهار ساعت بگردم. گاهی صبحها اینکار را میکردم، گاهی بعد از ظهرها. هیچ کوچه در شهر نماند که هوایِ فضایش را نبویم و در و دیوارش را نجویم و رازِ دل نگویم. نخست از کوچههای پیرامونِ خانه خودمان آغاز کردم. از اسماعیلآباد راه میافتادم و از امامزاده ابراهیم و شاهجعفر و سید معصوم سر در میآوردم.
چقدر در کوچههای سیداصغر و عربپور و علیلختی و شیخمهدی و آقابقّال و حاجزینل و خیابان مولوی و خاکفرج و باجک پرسه زدم! یادش خوش. کوچههای تنگ با خانههای گِلی را دوست داشتم.
خانواده خالهام به یکی از کوچههای خاکفرج کوچیدند. یک روز غروبِ جمعه با خواهرم خدیجه به خانه خالهام رفتم. خاله بتول عزیزِ من بود. پس از مادرم، هیچکس را به اندازه او دوست نداشتم. او نیز مِهری ژرف به من داشت که تا واپسین روزِ زندگی، از من دریغ نکرد. هر دو عاشقِ موسیقیِ پاپ و جازِ ایرانی بودیم. از گوگوش خیلی خوشش میآمد.
خانه خاله، آجری بود و زیرزمینهایی با پنجرههای آجری مُشبّک داشت. حدود دَه پلّه میخورد تا به اتاقها برسد. پرتوِ نارنجیِ خورشیدِ غروب، روی آجرها رنگآمیزیِ افسونگری کرده بود که دیدارش را بسیار دوست میداشتم. نسبت به خانه ما، خیلی شیکتر و زیباتر بود. هنوز هم با یادآوری این دیدار، حالم خوش میشود. همین، رفتن به خانه خاله، پای مرا به کوچهگردی باز کرد.
کوچه پس کوچههای خیابانهای آذر و چهارمندان را خیلی دوست داشتم. برخی کوچههای بُنبست با طاقِ ضربی و گذر، برایم شاعرانه بودند. گاهی در میانه کوچه مینشستم و در و دیوارها را میبوییدم.
گذرهای معروف قم، گذرِ خان و گذرِ جَدّا بودند و من بارها از اینگذرها عبور میکردم و به خشت خشتِ آنها خیره میشدم. معماریِ امامزادهها را دوست داشتم. گاهی به درون آنها میرفتم و ضریح چوبی یا فلزی را لمس میکردم. حسيخوبی به من دست میداد. از سقاخانهها و آبانبارهای قم که در هر خیابان یکی بود، با اشتیاق دیدن میکردم و از خنکای دلنوازشان حظ میبُردم.
در این سال خانه ما دارای برق و آبِ شهری شد. از تلمبه و آفتابه برآسودیم. مادرم خیلی خوشحال بود که برق و آبِ لولهکشی داریم.
یک روز یادم هست مادرم سماورِ رنگ و رورفته حلبی را با بیحالی آتش زد و بعد کبریت را پرت کرد روی طاقچه آشپزخانه. خانه خالی بود. خانه با دیوارهای کاهگلی و اتاقهای کوتاه و زیرزمینِ نمناک و خفه، بوی تنهایی میداد. حوضِ وسطِ حیاط تا لبه پُر بود از آبِ مانده بو گرفته. کفِ باغچه پُر بود از خار و خاشاک و برگهای زرد و تیره و قهوهای تَرَک تَرَک شده. توی قفسی که از گَلِ دیوار آویزان بود، سه تا مرغِ عشق کَز کرده بودند و بِرّ و بِر، میلههای زنگ زده قفس را تماشا میکردند. انگار عزاشان بود.
پدرم روزه بود. معلوم نبود الان توی کدام مسجد دارد دنبالِ ثواب میدود. توی خانه، یک چیزی مادرم را شکنجه میداد. هر چند گاه، چیزی سِفت و زُمُخت، از سینهاش بالا میآمد و میرسید به خِرخِرهاش و همانجا میماند؛ چیزی شکلِ بُغضِ غُربت یا دردِ بیکسی.
هواگرم بود. غروب بود. چیزی به اِفطار نمانده بود؛ شاید یک ساعت و نیم. مادرم توی آینه نگاه کرد. از خودش خوشش آمد. چروکهای پیشانی و چانهاش، پیری را به یادش آورد. دلش میخواست گریهاش بگیرد. تو کوچههای تاریک و مَحوِ ذهنش، دنبالِ خاطراتش گشت. از این کوچهها رفت تو عالَمِ بچهگیهاش. دهکده با آدمهای مفلوک و بیچارهاش را به یاد آورد. چشمه پُر بود از آبِ زلال و یخ. کوزهاش را پُر کرد، گذاشت روی شانهاش؛ راهِ خانهشان را قدم زد. رسید به تپّهی خاکستری که خانهشان بالای آن بود. با هِنّ و هِن و خستگی، تپّه را رفت بالا. از دَرِ چوبی خانهشان گذشت. بوی پشکل و بوی خوشایندِ خاکِ آب خورده، توی دماغش پیچید. ننهاش چرخ میریسید. سه تا گُندلهِ نخ، بغلِ چرخ افتاده بود که معلوم بود مادرش ریسیده بود.
مادرم در خیال بود. ناگهان متوجه شد که من نگاهش میکنم. برگشت و لبخندی به من زد و گفت:
ـ یاد قدیم افتاده بودم. این خانه را با خانه روستایی خودمان مقایسه میکردم. ما الان چقدر راحتیم!
طفلک، با داشتنِ برق و آب، احساسِ خوشبختی میکرد.
ادامه دارد ....
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۹
از دَهسالگی به بعد، تنهاگردی، یکی از واجباتِ زندگی من شد. دوست داشتم در کوچههای قم راه بیفتم و سه چهار ساعت بگردم. گاهی صبحها اینکار را میکردم، گاهی بعد از ظهرها. هیچ کوچه در شهر نماند که هوایِ فضایش را نبویم و در و دیوارش را نجویم و رازِ دل نگویم. نخست از کوچههای پیرامونِ خانه خودمان آغاز کردم. از اسماعیلآباد راه میافتادم و از امامزاده ابراهیم و شاهجعفر و سید معصوم سر در میآوردم.
چقدر در کوچههای سیداصغر و عربپور و علیلختی و شیخمهدی و آقابقّال و حاجزینل و خیابان مولوی و خاکفرج و باجک پرسه زدم! یادش خوش. کوچههای تنگ با خانههای گِلی را دوست داشتم.
خانواده خالهام به یکی از کوچههای خاکفرج کوچیدند. یک روز غروبِ جمعه با خواهرم خدیجه به خانه خالهام رفتم. خاله بتول عزیزِ من بود. پس از مادرم، هیچکس را به اندازه او دوست نداشتم. او نیز مِهری ژرف به من داشت که تا واپسین روزِ زندگی، از من دریغ نکرد. هر دو عاشقِ موسیقیِ پاپ و جازِ ایرانی بودیم. از گوگوش خیلی خوشش میآمد.
خانه خاله، آجری بود و زیرزمینهایی با پنجرههای آجری مُشبّک داشت. حدود دَه پلّه میخورد تا به اتاقها برسد. پرتوِ نارنجیِ خورشیدِ غروب، روی آجرها رنگآمیزیِ افسونگری کرده بود که دیدارش را بسیار دوست میداشتم. نسبت به خانه ما، خیلی شیکتر و زیباتر بود. هنوز هم با یادآوری این دیدار، حالم خوش میشود. همین، رفتن به خانه خاله، پای مرا به کوچهگردی باز کرد.
کوچه پس کوچههای خیابانهای آذر و چهارمندان را خیلی دوست داشتم. برخی کوچههای بُنبست با طاقِ ضربی و گذر، برایم شاعرانه بودند. گاهی در میانه کوچه مینشستم و در و دیوارها را میبوییدم.
گذرهای معروف قم، گذرِ خان و گذرِ جَدّا بودند و من بارها از اینگذرها عبور میکردم و به خشت خشتِ آنها خیره میشدم. معماریِ امامزادهها را دوست داشتم. گاهی به درون آنها میرفتم و ضریح چوبی یا فلزی را لمس میکردم. حسيخوبی به من دست میداد. از سقاخانهها و آبانبارهای قم که در هر خیابان یکی بود، با اشتیاق دیدن میکردم و از خنکای دلنوازشان حظ میبُردم.
در این سال خانه ما دارای برق و آبِ شهری شد. از تلمبه و آفتابه برآسودیم. مادرم خیلی خوشحال بود که برق و آبِ لولهکشی داریم.
یک روز یادم هست مادرم سماورِ رنگ و رورفته حلبی را با بیحالی آتش زد و بعد کبریت را پرت کرد روی طاقچه آشپزخانه. خانه خالی بود. خانه با دیوارهای کاهگلی و اتاقهای کوتاه و زیرزمینِ نمناک و خفه، بوی تنهایی میداد. حوضِ وسطِ حیاط تا لبه پُر بود از آبِ مانده بو گرفته. کفِ باغچه پُر بود از خار و خاشاک و برگهای زرد و تیره و قهوهای تَرَک تَرَک شده. توی قفسی که از گَلِ دیوار آویزان بود، سه تا مرغِ عشق کَز کرده بودند و بِرّ و بِر، میلههای زنگ زده قفس را تماشا میکردند. انگار عزاشان بود.
پدرم روزه بود. معلوم نبود الان توی کدام مسجد دارد دنبالِ ثواب میدود. توی خانه، یک چیزی مادرم را شکنجه میداد. هر چند گاه، چیزی سِفت و زُمُخت، از سینهاش بالا میآمد و میرسید به خِرخِرهاش و همانجا میماند؛ چیزی شکلِ بُغضِ غُربت یا دردِ بیکسی.
هواگرم بود. غروب بود. چیزی به اِفطار نمانده بود؛ شاید یک ساعت و نیم. مادرم توی آینه نگاه کرد. از خودش خوشش آمد. چروکهای پیشانی و چانهاش، پیری را به یادش آورد. دلش میخواست گریهاش بگیرد. تو کوچههای تاریک و مَحوِ ذهنش، دنبالِ خاطراتش گشت. از این کوچهها رفت تو عالَمِ بچهگیهاش. دهکده با آدمهای مفلوک و بیچارهاش را به یاد آورد. چشمه پُر بود از آبِ زلال و یخ. کوزهاش را پُر کرد، گذاشت روی شانهاش؛ راهِ خانهشان را قدم زد. رسید به تپّهی خاکستری که خانهشان بالای آن بود. با هِنّ و هِن و خستگی، تپّه را رفت بالا. از دَرِ چوبی خانهشان گذشت. بوی پشکل و بوی خوشایندِ خاکِ آب خورده، توی دماغش پیچید. ننهاش چرخ میریسید. سه تا گُندلهِ نخ، بغلِ چرخ افتاده بود که معلوم بود مادرش ریسیده بود.
مادرم در خیال بود. ناگهان متوجه شد که من نگاهش میکنم. برگشت و لبخندی به من زد و گفت:
ـ یاد قدیم افتاده بودم. این خانه را با خانه روستایی خودمان مقایسه میکردم. ما الان چقدر راحتیم!
طفلک، با داشتنِ برق و آب، احساسِ خوشبختی میکرد.
ادامه دارد ....
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
Telegram
Book_tips
اهدای کتاب اهدای کلمه است.
کلمات نور هستند، باعث میشوند زندگی را بهتر ببینیم.
ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino
تبلیغات
@booktips_ads
❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016
گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
کلمات نور هستند، باعث میشوند زندگی را بهتر ببینیم.
ارتباط با ادمین
@zarnegar503
@Missino
تبلیغات
@booktips_ads
❤️ تاریخ تاسیس کانال❤️
26, March, 2016
گروه بوک تیپس
https://t.me/+XJ1JFjF5FsllNjA8
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰
از یادمانهای شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانههای مراجع بزرگِ دینی، همچون آیتالله شریعتمداری و آیتالله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی اینبزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم میخواستند مکه بروند، برای «حلالکردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع میرفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من میداد و خرج سینمای من درمیآمد.
ورود به خانهی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانهی آنها میرفتم و با این که دَه یازدهسال داشتم، کسی مانعِ من نمیشد. مراجع، مرا میشناختند. مرا با پدرم زیاد دیدهبودند. جلو میرفتم و دستشان را میبوسیدم و همیشه یکیدوتومان به دستم میرسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم ماندهاست، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم میآمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوشخوشانم میشد.
مردم در آنزمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بیواسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمیگذاشت. زندگیِ سادهای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم میکردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعهی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمیدادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در بارهی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمیکردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آنروزها نشسته بودم و از حافظهی نیرومند او در ذکر شمارهی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفتزده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَهروزِ نخست ماه محرّم، سخنرانی دینی بود که نام دوسخنران یادم ماندهاست: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینهزنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار میشد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دیندار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس میداشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمیآوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جایگزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دستهبندیهای سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همینشیوهام.
اما همیشه دریغ میخورم که چرا روحانیت بیاعتبار شد. کاش در همانجایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی میماندند. کاش اینهمه مرجع نمیرویید و ذهن و زبانها را اینگونه پراکنده و گریزان نمیساخت. نسلهای چندی باید از اینبرزخ و برهوتِ احساسِ تهیماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینهای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جایگزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر اینگمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربههایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزههای دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدمهای خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بیواسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربههایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوریها و احساسهایشان، به تفاوت در تجربههای مستقیمِ آنان برمیگردد و از آنها شکل میگیرد. برای همین، هرگز نمیتوان آموزهای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انساندوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستمهایی که از سوی پدرم بر او میرفت، محرومیتهای خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیشهنگامِ آنان و ناکامیهایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنهناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰
از یادمانهای شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانههای مراجع بزرگِ دینی، همچون آیتالله شریعتمداری و آیتالله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی اینبزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم میخواستند مکه بروند، برای «حلالکردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع میرفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من میداد و خرج سینمای من درمیآمد.
ورود به خانهی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانهی آنها میرفتم و با این که دَه یازدهسال داشتم، کسی مانعِ من نمیشد. مراجع، مرا میشناختند. مرا با پدرم زیاد دیدهبودند. جلو میرفتم و دستشان را میبوسیدم و همیشه یکیدوتومان به دستم میرسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم ماندهاست، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم میآمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوشخوشانم میشد.
مردم در آنزمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بیواسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمیگذاشت. زندگیِ سادهای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم میکردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعهی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمیدادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در بارهی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمیکردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آنروزها نشسته بودم و از حافظهی نیرومند او در ذکر شمارهی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفتزده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَهروزِ نخست ماه محرّم، سخنرانی دینی بود که نام دوسخنران یادم ماندهاست: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینهزنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار میشد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دیندار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس میداشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمیآوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جایگزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دستهبندیهای سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همینشیوهام.
اما همیشه دریغ میخورم که چرا روحانیت بیاعتبار شد. کاش در همانجایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی میماندند. کاش اینهمه مرجع نمیرویید و ذهن و زبانها را اینگونه پراکنده و گریزان نمیساخت. نسلهای چندی باید از اینبرزخ و برهوتِ احساسِ تهیماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینهای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جایگزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر اینگمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربههایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزههای دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدمهای خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بیواسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربههایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوریها و احساسهایشان، به تفاوت در تجربههای مستقیمِ آنان برمیگردد و از آنها شکل میگیرد. برای همین، هرگز نمیتوان آموزهای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انساندوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستمهایی که از سوی پدرم بر او میرفت، محرومیتهای خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیشهنگامِ آنان و ناکامیهایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنهناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱
یکی از ویژگیهای ذاتی من، رفیق بازی است. بیدوست نمیتوانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار میشود. دلِ بیدوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد میخواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همهگونه تجربهی ارتباطی داشتم و به ساحتهای گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساسناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میلهایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیرابکننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.
دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نامهای مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول میدادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگتر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یکبار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکهی قهوهای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیباییاش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشمپوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلمها یادگرفته بودیم که همهچیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را میدید و به عشقِ کودکانهی ما میخندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا میکردیم. علی تابستانها به مکتبِ پدرم میآمد. گاهی ظهر من به خانهی آنها میرفتم و نهار میخوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمیگشتیم. یکروز نمیدانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر میکرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر میکنی؟
ناگهان صدای گویندهی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. اینجا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش میکردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یکبار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانهی ما قایمباشک بازی میکردیم. هر دونفر یکجا پنهان میشدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جستوجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. خدایا کجا پنهان شدهاند؟ داشتیم نگران میشدیم که دیدیم درِ فلزی آبانبار بالارفت و آندو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.
یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریدهاش را دور از تنش یافتهبودند. حسین، جوانی سر بهزیر و مهربان و نانفروشی دورهگرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش میگذاشت و داد میزد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف میایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را میکشیدیم. نان را دَمِ خانه میآورد و تحویل میداد. یکروز دیدم بچههای محل به سوی قلعهی فرهنگ، در آنسوی ریلِ راهآهن میدوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشتهاند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زدهبودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنههایی را نداشتم. دور ایستادم. سهچهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که میگفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آنها را میشناختم. خواهری طناز و عشوهگر داشتند که دل از پیر و جوان میبُرد. گویا این خواهر به حسین دل میبندد اما حسین نمیپذیرد و قربانیِ دسیسهی زیباروی لوند میشود. همیشه با خودم میگفتم:
ـ کاش به من دل میبست!
اما گویا کوچکتر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خونریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱
یکی از ویژگیهای ذاتی من، رفیق بازی است. بیدوست نمیتوانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار میشود. دلِ بیدوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد میخواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همهگونه تجربهی ارتباطی داشتم و به ساحتهای گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساسناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میلهایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیرابکننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.
دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نامهای مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول میدادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگتر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یکبار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکهی قهوهای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیباییاش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشمپوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلمها یادگرفته بودیم که همهچیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را میدید و به عشقِ کودکانهی ما میخندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا میکردیم. علی تابستانها به مکتبِ پدرم میآمد. گاهی ظهر من به خانهی آنها میرفتم و نهار میخوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمیگشتیم. یکروز نمیدانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر میکرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر میکنی؟
ناگهان صدای گویندهی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. اینجا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش میکردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یکبار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانهی ما قایمباشک بازی میکردیم. هر دونفر یکجا پنهان میشدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جستوجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. خدایا کجا پنهان شدهاند؟ داشتیم نگران میشدیم که دیدیم درِ فلزی آبانبار بالارفت و آندو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.
یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریدهاش را دور از تنش یافتهبودند. حسین، جوانی سر بهزیر و مهربان و نانفروشی دورهگرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش میگذاشت و داد میزد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف میایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را میکشیدیم. نان را دَمِ خانه میآورد و تحویل میداد. یکروز دیدم بچههای محل به سوی قلعهی فرهنگ، در آنسوی ریلِ راهآهن میدوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشتهاند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زدهبودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنههایی را نداشتم. دور ایستادم. سهچهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که میگفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آنها را میشناختم. خواهری طناز و عشوهگر داشتند که دل از پیر و جوان میبُرد. گویا این خواهر به حسین دل میبندد اما حسین نمیپذیرد و قربانیِ دسیسهی زیباروی لوند میشود. همیشه با خودم میگفتم:
ـ کاش به من دل میبست!
اما گویا کوچکتر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خونریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲
یکروز عصر تابستان بود. مادرم به خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی میکردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه میکرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همینطور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانهی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر میمُرد، من چه میکردم؟ به خودم میلرزم.
یکروز«قَریننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوهی قریننه) در راهپله خانهی قریننه بازی میکردیم. یک حولهی سفیدِ بزرگ در گوشهای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با اینحال روی سرم کشیدم تا ادای مُردهها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همانحولهای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشهای انداختم. اقدس که دوسهسالی از من بزرگتر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوقدار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قریننه» مدام جلوی من ظاهر میشد و خندههای هراسناک سر میداد که دندانِ مصنوعیاش بیرون میپرید و دهانش تکهپاره می شد و زبانش تا گردنش میآویخت و بینیاش به دوحُفرهی خونین تبدیل میگشت.
رویم را به سوی دیگر میگرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه میزد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند. با سر و روی فروریخته و خونآلود، مرا مسخره میکردند. لباسهایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِهآلود بود و چشم، یکمتر آنسوتر را نمیدید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانهها خیلی میترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشترو بود که«علیقاقایی» صداش میکردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش میزد و دستش را گاز میگرفت و با صدایی هراسناک، فریاد میکشید. هرگاه او را از دور میدیدم، دلم میتپید و هُرّی فرو میریخت؛ انگار یکبارِ آجر در درونم خالی میکردند. با فاصلهی زیاد رد میشدم.
یکروز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچهمان میرفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من میدوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس میدویدند. بچهها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقهی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید دهثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقهام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچهها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمیترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علیقاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش میزد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچهی«عربپور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیادهرو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچهی دارایی رفتیم. درنیمههای کوچه، به خانهای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک میداد. زیرلب ترانهای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانهام.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲
یکروز عصر تابستان بود. مادرم به خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی میکردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه میکرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همینطور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانهی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر میمُرد، من چه میکردم؟ به خودم میلرزم.
یکروز«قَریننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوهی قریننه) در راهپله خانهی قریننه بازی میکردیم. یک حولهی سفیدِ بزرگ در گوشهای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با اینحال روی سرم کشیدم تا ادای مُردهها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همانحولهای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشهای انداختم. اقدس که دوسهسالی از من بزرگتر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوقدار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قریننه» مدام جلوی من ظاهر میشد و خندههای هراسناک سر میداد که دندانِ مصنوعیاش بیرون میپرید و دهانش تکهپاره می شد و زبانش تا گردنش میآویخت و بینیاش به دوحُفرهی خونین تبدیل میگشت.
رویم را به سوی دیگر میگرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه میزد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند. با سر و روی فروریخته و خونآلود، مرا مسخره میکردند. لباسهایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِهآلود بود و چشم، یکمتر آنسوتر را نمیدید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانهها خیلی میترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشترو بود که«علیقاقایی» صداش میکردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش میزد و دستش را گاز میگرفت و با صدایی هراسناک، فریاد میکشید. هرگاه او را از دور میدیدم، دلم میتپید و هُرّی فرو میریخت؛ انگار یکبارِ آجر در درونم خالی میکردند. با فاصلهی زیاد رد میشدم.
یکروز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچهمان میرفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من میدوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس میدویدند. بچهها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقهی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید دهثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقهام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچهها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمیترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علیقاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش میزد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچهی«عربپور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیادهرو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچهی دارایی رفتیم. درنیمههای کوچه، به خانهای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک میداد. زیرلب ترانهای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانهام.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳
هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهاردهسالگی به خانهی بخت رفت. خانهی بختش، اتاقی نُهمتری در کوچهی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی. فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانهی شوهر برود. چند حدیث هم میآورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانهی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجارهای بختش. همین و تمام.
پدرم خوشبخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی میبافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم میکرد. بساطِ قالیبافی به خانهی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانهی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمانها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانهی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.
روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحبخانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت میرقصید. نیمهبرهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب میخورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دورهی دبستانِ شما به پایان میرسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحلهای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسهی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و همنیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. ایندو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانوادهاش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس میکردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجلهی «زنِ روز» میبردم و او مشغول میشد و ما سرسری از روی کتاب میخواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلمهایی را که دیده بودم تعریف میکردم و ترانههای فیلم را میخواندم. کلاس به خوبی میگذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را میزد میفهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آنروز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چارهای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهتهای ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم میکوبید. ششضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربهی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بیصاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربهی قبلی درد میکند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳
هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهاردهسالگی به خانهی بخت رفت. خانهی بختش، اتاقی نُهمتری در کوچهی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی. فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانهی شوهر برود. چند حدیث هم میآورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانهی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجارهای بختش. همین و تمام.
پدرم خوشبخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی میبافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم میکرد. بساطِ قالیبافی به خانهی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانهی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمانها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانهی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.
روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحبخانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت میرقصید. نیمهبرهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب میخورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دورهی دبستانِ شما به پایان میرسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحلهای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسهی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و همنیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. ایندو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانوادهاش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس میکردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجلهی «زنِ روز» میبردم و او مشغول میشد و ما سرسری از روی کتاب میخواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلمهایی را که دیده بودم تعریف میکردم و ترانههای فیلم را میخواندم. کلاس به خوبی میگذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را میزد میفهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آنروز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چارهای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهتهای ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم میکوبید. ششضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربهی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بیصاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربهی قبلی درد میکند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴
در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یکبار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:
اشکم، ولی به پای عزیزان چکیدهام؛
خارم، ولی به سایهی گُل آرمیدهام.
با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیدهام.
چون خاک در هوای تو، از پا فتادهام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویدهام.
من جلوهی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیدهام.
از جام عافیت، میِ نابی نخوردهام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیدهام.
موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام.
ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همهعالَم بُریدهام.
گر میگریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام.
با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یکروز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشستهبودم و برای یکی از دوستانم که از من خواستهبود نامهای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی مینوشتم. باید بگویم برخی همکلاسهای من، چندسال از من بزرگتر بودند؛ چون دوسهسالی رفوزه شدهبودند. آقای مهدیزاده جلو آمد و گفت:
ـ چه مینویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامهای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همینطوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظمهابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت ماندهبودم. سرانجام، درمقابلِ شلاقها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ اینطوری کردهاند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش میکردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. میخواهند بدانند درس میخوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. میدانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یکراست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش میداد که سه ساعت بود. وسطهای فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلیها حرکت میکند و اسمِ مرا داد میزند. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پردهی سینما نگاه میکرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمهندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر میگفت:
ـ کرّهخر زن میخواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیتپارهکنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم اینجاست و نمیخواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینیژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمانها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغقوّهی کوچکم را موقع خواب با خودم نگهداشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغقوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴
در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یکبار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:
اشکم، ولی به پای عزیزان چکیدهام؛
خارم، ولی به سایهی گُل آرمیدهام.
با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیدهام.
چون خاک در هوای تو، از پا فتادهام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویدهام.
من جلوهی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیدهام.
از جام عافیت، میِ نابی نخوردهام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیدهام.
موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام.
ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همهعالَم بُریدهام.
گر میگریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام.
با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یکروز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشستهبودم و برای یکی از دوستانم که از من خواستهبود نامهای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی مینوشتم. باید بگویم برخی همکلاسهای من، چندسال از من بزرگتر بودند؛ چون دوسهسالی رفوزه شدهبودند. آقای مهدیزاده جلو آمد و گفت:
ـ چه مینویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامهای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همینطوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظمهابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت ماندهبودم. سرانجام، درمقابلِ شلاقها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ اینطوری کردهاند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش میکردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. میخواهند بدانند درس میخوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. میدانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یکراست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش میداد که سه ساعت بود. وسطهای فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلیها حرکت میکند و اسمِ مرا داد میزند. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پردهی سینما نگاه میکرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمهندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر میگفت:
ـ کرّهخر زن میخواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیتپارهکنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم اینجاست و نمیخواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینیژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمانها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغقوّهی کوچکم را موقع خواب با خودم نگهداشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغقوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞