بنياد فرهنگ زندگی - سهیل رضایی
31.5K subscribers
2.6K photos
1.66K videos
91 files
2.43K links
مرکزآموزش خودشناسی به روش پروفسوریونگ برای ایجادتغییرهمه ابعادزندگی باسمینار،کتاب،CDوآنلاین

88524100-3/bonyadonline.ir
اینستاگرام؛
instagram.com/bonyadfarhangzendegi
Download Telegram
Forwarded from عکس نگار
🔴چگونه خودم را جلوی فلانی معرفی کنم تا پذیرفتنی باشم و او متوجه مشکلات و مسائل من نشود؟
وقتی سعی می کنیم تنها آن جنبه هایی از خودمان را ابراز کنیم که باور داریم مورد قبول دیگران هستند،بعضی از ارزشمند ترین جنبه های خود را سرکوب و خود را به زتدگی ای با داستانی تکراری و نمایشنامه ای کهنه محکوم می کنیم .احیای آن بخش هایی از خودمان که به سایه تبعیدشان کرده ایم، قابل اعتمادترین راه تحقق استعدادهای بشری مان است.هنگامی که با سایه مان آشتی کنیم، سایه تبدیل به طرح الهی می شود که ما را دوباره به آن زندگی واقعی و مقدرمان که سزاوارش هستیم مرتبط می کند و خودمان را هم تبدیل به همان افرادی می کند که از ابتدا قرار بوده باشیم. هم اکنون چاپ چهارم این کتاب در دسترس شما عزیزان قرار می گیرد.
#دبی_فورد #دیپاک_چوپرا #ماریان_ویلیامسون #ساره_سرگلزایی
#کتاب #تاثیر_سایه
کمپین #هدیه_و_عیدی_کتاب
جالب است بدانید یک #سازمان هم سایه های خاص خود را دارد.برای آگاهی از راهکارهای پیشنهادی و دریافت آموزشهای غیر حضوری ما برای توسعه سازمان ومنابع انسانی شما ، هم اکنون می توانید با:
☎️ 88524100-021 داخلی 4 تماس حاصل نمایید
و یا به آدرس info@bonyadonline.ir درخواست خود را ایمیل نمایید.
لینک خرید کتاب :
https://goo.gl/VsPcYL

@bonyadfarhangzendegi
#درون_آباد #قسمت ۳۰

#داستان_روز

به یاد دوران کودکی ام افتادم ؛ حدودا هشت ساله بودم . در حیاط دوره ساز خانه مان بازی میکردم . زنی بسیار زیبا با شوهرش ، در اتاقی از خانه ی ما کرایه نشسته بودند . نامش شکوه خانم بود . هر روز در حیاط با مادرم و زن عموهایم می نشست و کار کردن و بچه داری آنها را نظاره می کرد . بوی تند عطر او تمام حیاط را پر میکرد . صورتش را با رنگهای تند ، آرایش می کرد .شوهرش هر روز ظهر ، از محل کارش ، غذا می آورد .

مادرم و زن عموهایم ، برای او از سختی زندگی صحبت می کردند . او به درد و دل های آنها فقط می خندید و سعی میکرد آنها را نیز با شوخی کردن ، به وجد آورد . مثلا به آنها می‌گفت :
« اگه عاقل بودین ، جلوگیری می‌کردین ، بچه نیارین ! مگه تیم فوتبال میخواستین جمع کنین » !؟
با توپ دور و بر آنها بازی می کردم . او با من حرف های تشویق کننده می زد . و حتی وقتی توپم را به سمتش می انداختم ، برایم پرت می‌کرد .

همه ی زنها او را دوست داشتند . انگار بخشی از زندگی آنها را نمایندگی میکرد که نزیسته بودند !خیلی به چادر سرکردن مقید نبود . هنگامی که پدرم به خانه می آمد ، به جای مادرم به او خدا قوت می‌گفت . عموهایم نیز موقع ورود به خانه ، چشمشان دنبال شکوه خانم بود که خسته نباشید را از دهان او بشنوند . کم کم مردان خانواده نیز مثل زنها ، جزو دوستداران شکوه خانم شدند .

وقتی موعد کرایه می رسید و شوهرش هنوز حقوق نگرفته بود ، پدرم خیال او را تسلی می‌داد ! هیچ کس اوایل دلش نمی خواست شکوه خانم ، اتاق کرایه ای اش را پس بدهد . کم کم صدای موزیک از اتاقش برمی خاست . مادرم نگران خواب ظهر ما میشد و به پدرم اعتراض می‌کرد . ولی ما اهل خوابیدن نبودیم ! بالاخره زنها گپ زدن های صبحگاهی را با ورود شکوه خانم جمع می کردند و به او پیامی ناشی از تهدید شدن خود می دادند .

شکوه خانم که اتاقش را در معرض تهدید زنها میدید ، پای یک آرایشگر زن را به خانه ی ما باز کرد ! هر ماه آن آرایشگر به خانه ی ما می آمد . بساطش را که بیشتر شبیه فالگیری بود ، نزدیک حوض پهن می کرد. زنها کار خود را زمین می گذاشتند و به صورت دسته جمعی در صف می نشستند . من را از خانه بیرون میکردند و در حیاط را می بستند . ولی من از روی دیوار کوچه به پشت بام برمی‌گشتم و نظاره گر کار آنها می شدم . وقتی نوبت به بند گذاشتن صورت مادرم میشد ، از بالا داد می زدم :
« آهای سوسک سفید آردی » !

نویسنده: م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #تاثیر_سایه
نوشته؛ #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/zCkXFV
#درون_آباد #قسمت ۳۳

#داستان_روز

زنم گفت :
« خواب دیدم که با یه مرد مسن کنار رودخونه صبحونه می خوردم . من بچه بودم . می‌خواستم برم شنا کنم ، اون مرد منو منصرف کرد . رفتم با ریگ های کنار رودخونه بازی کنم ، اون اومد و با مهربونی منو از کنار آب بغل کرد و دورتر برد . گفت بازی کنار رودخونه ، خطرناکه ! من تو خواب یهویی قد کشیدم . بالغ شدم . دوباره خواستم شنا کنم ، اون پیرمرد مخالفت کرد .

گفت :
« ببین اونجا تو رودخونه کی شنا می‌کنه !؟ اون دزد دخترای خوب و سر به راهه » !

به سمتی که نشانم داد نگاه کردم . یک مرد بلندقد پر مو با چشمای آبی روشن داخل رودخونه رفت . با لبخند از من دعوت می‌کرد بهش ملحق بشم . من به این کار تمایل داشتم ، ولی پیرمرد بهم تذکر داد که اون یه مرد اجنبیه ! شاید بخواد ناموس ما رو بدزده » !

مشاور از زنم پرسید :
« پیرمرده شبیه کدوم یک از نزدیکانت بود » ؟
زنم گفت :
« شبیه هیچکس ؛ ولی همیشه تو خوابم میاد » !
مشاور پرسید :
« اون مرد قدبلند چی » ؟
زنم گفت :
« اونم شبیه کسی از بستگانم نیست » !
مشاور گفت :
« چه حسی به اونها داشتی » ؟

زنم پاسخ داد :
« به پیرمرده متعهد بودم ، انگار شوهرم باشه ! ولی به اون مرد تمایل گناهکارانه ای داشتم » !
مشاور پرسید :
« یعنی چه تمایلی » ؟
زنم مکثی کرد و گفت :
« انگار اگه شوهرم بخواد به من خیانت کنه ، منم به اون مرد علاقه پیدا می‌کنم » !

مشاور گفت :
« اگه به اون مرد تمایل پیدا کنی ، چه حسی پیدا خواهی کرد » ؟
زنم گفت :
« حس یه روسپی رو دارم » !
مشاور گفت :
« چرا » ؟
زنم گفت :
« نمیدونم ! شاید به این دلیل که از شوهرم خیلی قدبلندتر و خوش تیپ تره » !

نویسنده: م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #تاثیر_سایه
نوشته؛ #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/fAemKJ
#درون_آباد #قسمت ۳۵

#داستان_روز

یک بار دیگر وقتی اولین فرزندم به دنیا آمد فهمیدم که دلم میخواهد به جای پذیرش مسئولیت بچه داری ، طلاق بگیرم ! بارها متوجه ی میل خود به جدایی از زنم میشدم . ولی به ناگاه با این سوال روبرو میشدم که با تحقیر پدر چه می کنی که این روز را پیش بینی کرده بود !؟

وقتی بچه به دنیا آمد از خودم پرسیدم در مقابل سوال این بچه ، هنگامی که بزرگ شد چه جوابی داری !؟ بچه های بعدی که به دنیا آمدند ، دیگر به صورت اتوماتیک پیام این بود که من اجازه ی هیچ نوع تصمیمی راجع به طلاق ندارم ، والا آدم بسیار غیر مسئول و تنوع طلبی هستم که از طرف همه طرد خواهم شد !
این ترس از اتهام تنوع طلبی وقتی برایم بوجود آمد که متوجه ی طلاق یکی از آشنایان مرد شدم که پس از پنج فرزند از زنش جدا شد و دوباره با کسی دیگر ازدواج کرد .

وقتی اورا میدیدیم که موهایش را رنگ میکند ؛ و سعی میکند کچلی خود را با براق کردن موهای باقیمانده اش ، پنهان کند ، انگار به او هیچ حقی برای زندگی نمی دادیم و فقط به عنوان هنرپیشه ای ضعیف ، اجرای نقشش را تحقیر می کردیم . وقتی او را میدیدم ، در دلم خطاب به او میگفتم ، بدبخت ، تو که دیگر در آستانه ی مرگ هستی ، چه حق داری تغییری به این بزرگی در زندگی خودت بوجود بیاوری !؟

به جای این تغییرات ، برو و منتظر مرگ باش ! چرا اینقدر خود خواهی !؟ من در ازدواج دوم آن مرد ، به دنبال مرگی زودرس ، یا ورشکستگی مالی ، یا بیماری مهلکی بودم . موقعی که این فرجام به تعویق می افتاد ، بیشتر تعجب می کردم ! باور داشتم که اگر کسی در ازدواج اول ناکام شود ، حتما بایستی تحمل کند ؛ چون که عواقب اشتباه اول ، دامن‌گیر ازدواج دوم خواهد شد !

همه ی ما اقوام مخصوصا زنهای فامیل یاد گرفته بودیم ، آنقدر با نگاه تحقیر آمیز فرد طلاق گرفته را دنبال کنیم ، تا بالاخره از پای در بیاید ! و آنوقت همه ی ما به تحمل زندگی اشتباهی خودمان ارزش مثبت می دادیم .

اگر طلاق کسی منجر به ازدواج بعدی نمی شد ، حتما به او تذکر اشتباهش را در عدم تحمل زندگی می‌دادیم . اگر هم به ازدواج موفقی نائل می‌آمد ، سعی می‌کردیم این وضعیت جدید را به داشتن نقاب خوشبختی آن شخص ، تعبیر کنیم . در غیر این صورت جایگاه خود ما در ازدواج ناموفق زیر سوال می رفت !

ولی اگر مرد یا زنی در ازدواج نامناسب تن به کتک خوردن می داد ، یا به اعتیاد یکی از طرفین دچار میشد ، آنوقت به سکوت در مورد او تن می دادیم . یعنی فعلا نمی توانیم هیچ حکمی صادر کنیم !

نویسنده: م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #تاثیر_سایه
نوشته؛ #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/fAemKJ
#درون_آباد #قسمت ۳۶

#داستان_روز

مشاور پرسید :
« چرا طلاق واسه تون اینقدر فشار داشته » !؟
پاسخ دادم :
« چون اگه از طرف زن در خواست میشد ، مردها بهش لقب روسپی می دادن ، و اگه از طرف مردی تقاضا می شد ، زنها بهش لقب هوسران می دادن » !

مشاور گفت :
« زنی یا مردی میشناسی که از ترس این لقب تو ازدواج اشتباه مونده باشه » ؟

یادم افتاد که در کودکی ام ، زنی همسایه ی ما بود . هرشب صدای جیغ و دادش از کتک خوردن شوهرش بلند بود . شوهرش معتاد بود و زن جرئت نمی کرد از او جدا بشود . مرد راننده ی تاکسی ای هم روبروی خانه مان بود که هر شب از زنش ، فحش میخورد . هیچ رسیدگی حداقلی از زنش دریافت نمی کرد . او نیز جرئت طلاق دادن زنش را نداشت ؛ چون پنج فرزند داشت .

مشاور پرسید :
« تونستن با زندگی شون کنار بیان » ؟
من پاسخ دادم :
« نه ! ولی این مرد ناراضی ، با اون زن عاصی ، وارد رابطه شدن » !
مشاور پرسید :
« بعدش چه نوع بلایی سرشون اومد » ؟
شروع به یاد آوری اتفاقات کردم ؛ قبل از زن تاکسی دار ، مردان همسایه متوجه ی این ارتباط شدند . یکی از جوان‌های محل ، که مجرد بود و همیشه زاغ این زن را چوب می‌زد ، نیمه ی شب ، چهار چرخ تاکسی را که در کوچه پارک بود ، پنچر میکرد !

من هر روز که به مدرسه می رفتم ، راننده را در حال باز کردن چرخ ها ، و بردن آنها با فرقان ، به پنچری می دیدم . او هیچ اعتراضی به اهالی محل نمی کرد . انگار پیام را گرفته بود ! می دانست اعتراض به این عمل ، پرونده ی ارتباط او با زن همسایه رانیز باز خواهد کرد ! بنابر این ، یک سال این تنبیه را تحمل کرد .

زمانی که آن پسر مجرد ، از محله مان نقل مکان کرد ، پس از یک هفته در حالیکه راننده تاکسی ، خیالش راحت شده بود ، دوباره شخص دیگری به پنچر کردن لاستیک ها مبادرت کرد . البته این یکی انصافش بیشتر بود ! هر روز یک چرخ را روی زمین می گذاشت و راننده در محل مشغول تعویض لاستیک میشد !

نویسنده: م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #تاثیر_سایه
نوشته؛ #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/fAemKJ
#درون_آباد #قسمت ۴۱

#داستان_روز

مشاور گفت :
" شاید اینو زنها هم فهمیدن که میگن اگه شلوار مردی دوتا شد ......" !؟
سکوت کرد . دوباره ادامه داد :
" پس چرا میگن مردهای زئوس تایپ و قدرتمند ، از داشتن فرزندهای زیاد خوششون میاد " ؟

یادم آمد که پدرم چند بار به من گفته بود که آرزوی داشتن یازده پسر داشته که با آنها یک تیم فوتبال درست کند . به این دلیل از داشتن دختر بیشتر به نسبت پسر ، آزرده بود . وقتی که مادرم دختری به دنیا می آورد ، پدرم دو روز خانه نمی آمد و مادرم را مقصر می دانست ! یکی از نقاط عصبانیتش در برابر دیگران ، آن بود که آنها تعداد پسران بیشتری داشته باشند .

پدرم هر حرکت آنها و گفتگوی آنها را دال بر طعنه به خودش می دانست . سعی می کرد از پسرهای آنها ایراد بگیرد . مثلا به آن فامیل یاد آوری می کرد که پسرانش بسیار بی تربیت و نا کار آمد هستند ! مشاور پرسید :
" فرزند پروری ، تو رو یاد چه تجربه ای میندازه " ؟

به سالهای کودکی ام برگشتم . آنقدر در خانه مان ، بچه های قد و نیم قد رفت و آمد می کردند که من تصور می کردم دنیا فقط از کودکان تشکیل شده است !

تصور می کردم جهان در دست کودکان است و بزرگسالان فقط زمانی به این دنیای کودکان سری می زنند که اوضاع از کنترل بزرگسالان خارج شده باشد ؛ همان گونه که والدین زمانی به مدرسه ی ما می آمدند که برای شلوغی ما احضار شده بودند !

ما در دنیای خودمان از هیچ بزرگسالی حمایت نمی گرفتیم . ولی کنترل را حس می کردیم ! برای من داشتن فرزند یعنی قرار گرفتن در موقعیت والد سرکوبگر وقبول کنترل کودک بود ! کاری که دوست نداشتم ! چون خودم قربانی این کنترل بودم .

مشاور پرسید :
" به این فکر نکردی که خودت میتونی فرزندی رو با افکار خودت پرورش بدی " !؟

نویسنده: م.ی
#متن
ادامه دارد..
برای خواندن قسمت های قبلی روی #داستان_روز بزنید

@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در #کتاب #تاثیر_سایه
نوشته؛ #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
#انتشارات_بنیاد_فرهنگ_زندگی

برای کسب اطلاعات بیشتر روی لینک ذیل بزنید👇

https://goo.gl/fAemKJ
Forwarded from اتچ بات
🌛#داستان_شب

مشاور گفت :
" شاید اینو زنها هم فهمیدن که میگن اگه شلوار مردی دوتا شد ......" !؟
سکوت کرد . دوباره ادامه داد :
" پس چرا میگن مردهای زئوس تایپ و قدرتمند ، از داشتن فرزندهای زیاد خوششون میاد " ؟

یادم آمد که پدرم چند بار به من گفته بود که آرزوی داشتن یازده پسر داشته که با آنها یک تیم فوتبال درست کند. به این دلیل از داشتن دختر بیشتر به نسبت پسر آزرده بود. وقتی که مادرم دختری به دنیا می آورد، پدرم دو روز خانه نمی آمد و مادرم را مقصر می دانست! یکی از نقاط عصبانیتش در برابر دیگران، آن بود که آنها تعداد پسران بیشتری داشته باشند.

پدرم هر حرکت آنها و گفتگوی آنها را دال بر طعنه به خودش می‌دانست. سعی می‌کرد از پسرهای آنها ایراد بگیرد . مثلا به آن فامیل یاد‌آوری می کرد که پسرانش بسیار بی تربیت و نا کارآمد هستند !

مشاور پرسید :
" فرزند پروری ، تو رو یاد چه تجربه‌ای میندازه " ؟

به سالهای کودکی‌ام برگشتم. آنقدر در خانه‌مان بچه‌های قدونیم‌قد رفت‌و‌آمد می‌کردند که من تصور می‌کردم دنیا فقط از کودکان تشکیل شده است !

تصور می‌کردم جهان در دست کودکان است و بزرگسالان فقط زمانی به این دنیای کودکان سری می زنند که اوضاع از کنترل بزرگسالان خارج شده باشد ؛ همان‌گونه که والدین زمانی به مدرسه‌ی ما می‌آمدند که برای شلوغی ما احضار شده بودند !

ما در دنیای خودمان از هیچ بزرگسالی حمایت نمی‌گرفتیم. ولی کنترل را حس می کردیم ! برای من داشتن فرزند یعنی قرار گرفتن در موقعیت والد سرکوبگر وقبول کنترل کودک بود ! کاری که دوست نداشتم ! چون خودم قربانی این کنترل بودم .

مشاور پرسید :
" به این فکر نکردی که خودت میتونی فرزندی رو با افکار خودت پرورش بدی " !؟

نویسنده: م.ی

🆔@bonyadfarhangzendegi


با الهام از مباحث مطرح شده در
📚کتاب: #تاثیر_سایه
نوشته: #دبی_فورد #ماریان_ویلیامسون و #دیپاک_چوپرا
انتشارات بنیاد فرهنگ زندگی