📞بیسیم چی👣
1.03K subscribers
14.5K photos
2.21K videos
273 files
2.75K links
اسیرزمان شده ایم!
مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد
اماواماندگان وادی حیرانی
هنوزبین عقل وعشق جامانده اند
اگراسیرزمان نشوی
زمان شهادتت فراخواهدرسید.
نظرات:
@bisimchi1


مدیر
@A_Sanjari


دریافت محتوا
@Bisimchi_photo_text
Download Telegram
️همکلامی‌ با یک شیر زن  یک #مادر_ناشنوا #مادر_شهید #خواهر_دو_شهید

مادری که سعی می‌کرد با #زبان_بی‌زبانی با داشتن مشکل #تکلم_و_شنوایی از #دردانه_شهیدش بگوید. #صفیه_کمانی همه صحبت‌هایش را با #بغض‌های_ترک‌خورده‌اش درهم می‌آمیخت و اگر نمی‌توانست منظورش را بفهماند،به صورت نوشتاری بیان میکرد تا به این ترتیب بتواند #روایتگر زندگی تا شهادت فرزند شهیدش باشد.
 
#️صفیه_کمانی سخنانش را از دردانه‌اش اینگونه آغاز می‌کند:
#سجاد در یک خانواده #شهیدپرور رشد پیدا کرد. دایی‌هایش داود و مرتضی کمانی هر دو از #شهدای_دفاع_مقدس هستند.
 پسرم دوست داشت #سپاهی شود و ما هم مشوقش بودیم.
 از خصوصیات بارز پسرم می‌توانم به #محجوب بودن،
 داشتن ، #حب_رهبری ،ایمان_قوی_پاکدامنی ،شجاعت ،صداقت
پسرم با ایمان قوی و علاقه شدید قلبی به #اسلام و #ائمه_اطهار ، از #میهن و #اسلام و #کشورش دفاع می‌کرد
 به نظر من همه این خوب بودن‌ها و خالص بودن‌هایش، به خاطر علاقه‌اش به #سرگذشت دایی‌های
#شهیدش_داود_و€مرتضی_کمانی بود.
 او مسیر #شهادت را از دایی‌هایش آموخته بود.

#مادر_شهید در مورد تربیت فرزندانش  میگوید
اینکه چطور بعد از فوت همسرش دست تنها بچه‌ها را بزرگ کرده است.
می‌گوید:
من با تمام #سختی‌_ها ی پیش رو در زندگی که عمده‌ترین آنها از دست دادن همسرم و نداشتن مسکن و نبود منبع درآمد و مشکل تکلم و شنوایی‌ام بود،
#سه_فرزندم را با #حب ائمه اطهار بزرگ کردم.
#سجاد در اولین اعزامش به سوریه بسیار خوشحال بود و با شوق تمام روزشماری می‌کرد تا اینکه در #اواخر #خرداد ماه سال ۱۳۹۵# برای #اولین_بار عازم سوریه شد.
️ پسرم سفارش‌هایی برای خانواده‌ داشت که
 #پیروی_ازخط_رهبری و #اتحاد و
 #همبستگی‌، #خواندن_زیارت_عاشورا ،
#نافله،
#زیارت_جامعه_کبیره ،
#دعا_برای_ظهور_حضرت_حجت ،
#نماز_اول_وقت ،
#امربه_معروف و
 #نهی_ازمنکر ،
#حفظ_حجاب
و #پاکدامنی

 #اعزام_دوم سجادم در تاریخ ۲۰/۶/۱۳۹۵ بود و نهایتاً بعد از گذشت ۱۸# روز، چهارشنبه ۷/۷/۹۵ به درجه رفیع #شهادت نائل آمد.

#مادر رنج دیده روزگار ولی #شیر_زن میگوید
#ادامه_دادن راه شهدا و #بیداری اسلامی و #تلاش برای ظهور آقا امام زمان(عج) از کارهایی است که می‌توانیم با آن یاد شهدا را #زنده نگه داریم.

♦️اقوام نزدیک #شهید شب قبل از شهادت ایشان در خواب دیده‌اند که پدربزرگ مرحوم شهید و دو تن از دایی‌های شهید در کنار هم بودند.
پدربزرگ #شهید ناگهان می‌گوید می‌خواهم به سوریه بروم.
 به ایشان می‌گویند در سوریه جنگ است، می‌گوید من حتماً باید به آنجا بروم.
تعبیر این خواب چشم‌انتظاری پدر‌بزرگ برای به آغوش کشیدن #فرزند غیور و رشید خودش بود.
#سجادم رفت پیش برادران شهیدم...

#مادر_ناشنوای_شهید
#شهید_سجاد_زبر_جدی
#شهید_مدافع_حرم
#نیرو_صابرین
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"

قسمت سیزدهم💌


هفته ی اول عید به همه گفتم قرار است برویم مسافرت. تلفن را از پریز کشیدم. آن هفته را خودمان بودیم؛ دور از همه. بعد از #عید . منوچهر رفت توی #سپاه . رسما #سپاهی شد.

من بی حال و بی حوصله امتحان نهایی می دادم. احساس می کردم سرما خورده ام. استخوان هایم درد می کرد؛ امتحان آخر را داده بودم و آمده بودم . منوچهر از سر کار یک سر رفته بود خانه ی پدرم.

مادرم قورمه سبزی برایمان ریخته بود، داده بود منوچهر آورده بود. سفره را آورد. زیر چشمی نگاهم می کرد و می خندید. گفتم: چیه؟ خنده دارد؟ بخند تو هم مریض شوی. گفت:«من از این مریضی ها نمی گیرم»

گفتم: فکر می کند تافته ی جدابافته است. گفت:«به هر حال، من خوشحالم، چون قرار است بابا شوم و تو مامان» نمی فهمیدم چه می گوید.

گفت:«شرط می بندم، بعد از ظهر وقت گرفته ام برویم دکتر.» خودش با #دکتر حرف زده بود، حالت های من را گفته بود. دکتر احتمال داده بود باردار باشم. زدم زیر گریه. اصلا خوشحال نشدم. فکر می کردم بین من و منوچهر فاصله می اندازد.

منوچهر گفت:«به خاطر تو رفتم، نه به خاطر بچه. این را هم می گویم، چون خوابش را دیده ام.» بعد از ظهر رفتیم آزمایش دادیم. منوچهر رفت جواب را بگیرد. من نرفتم.

پایین منتظر ماندم. از پله ها که می آمد پایین، احساس کردم از خوشی روی هوا راه می رود. بیش تر حسودیم شد. ناراحت بودم. منوچهر را کامل برای خودم می خواستم. گفت:«بفرمایید مامان خانم. چشمتان روشن.» اخم هایم تا دم دماغم رسییده بود. گفت:«دوست نداری مامان شوی؟» دیگر طاقت نیاوردم. گفتم: نه دلم نمی خواهد چیزی بین من و تو جدایی بیندازد. هیچی، حتی بچه مان.

تو هنوز بچه نیامده توی#آسمانی . منوچهر جدی شد. گفت:«یک صدم درصد هم تصور نکن کسی بتواند اندازه ی سر سوزنی جای تو را در قلبم بگیرد. تو #فرشته ی دنیا و آخرت منی.»

ادامه دارد....

#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق"

قسمت بیست و دوم💌

#پدربزرگ منوچهر سید #حسینی بود. سال ها قبل باکو #زندگی می کردند. پدر و عموهایش همان جا به دنیا آمده بودند. همه سرمایه دار بودند و دم و دستگاهی داشتند.

اما #مسلمان ها بهشان حق سیدی می دادند. وقتی آمدند ایران، باز هم این اتفاق تکرار شده بود. به پدربزرگ بر می خورد و شجره نامه اش را می فروشد؛ شناسنامه هم که می گیرد سید بودنش را پنهان می کند. منوچهر راضی بود از این کار پدربزرگش
.
می گفت:« یک چیز هایی باید به دل ثابت باشد، نه به لفظ.» به چشم من که منوچهر یک مومن واقعی بود و سید بودنش به جا. می دیدم حساب و کتاب کردنش را. منطقه که می رفتیم، نصف پول بنزین را حساب می کرد، می داد به جمشید.

جمشید هم#سپاهی بود. استهلاک ماشین را هم حساب می کرد. می گفتم: تو که برای ماموریت آمدی و باید برمی گشتی؛ حالا من هم با تو برمی گردم. چه فرقی دارد؟ می گفت:«فرق دارد.» زیادی سخت می گرفت.
.

تا آنجا که می توانست، جیره اش را نمی گرفت. بیش تر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردی. توی دزفول یکی از لباس های پلنگیش را که رنگ و رویش رفته بود، برای علی درست کردم.

اول که دید خوشش آمد؛ ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده عصبانی شد. ندیده بودم این قدر عصبانی شود. گفت:«مال #بیت_المال است چرا اسراف کرده ای؟» گفتم: مال تو بود.
.

گفت:« الان #جنگ است. آن لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیش تر از این ها دل سوز باشیم.» لباس هایش جای وصله نداشت. وقتی چاره ای نبود و باید می انداختشان دور دکمه هایش را می کند.

می گفت:« به درد می خورند.» سفارش می کرد حتی ته دیگ را دور نریزم. بگذارم  پرنده ها بخورند. برای این که چربی ته دیگ مریضشان نکند، یک پیت روغن را مثل آب کش سوراخ سوراخ کرده بود.

ته دیگ ها را توی آن خیس می کردم، می گذاشتم چربی هاش برود، می گذاشتم برای پرنده ها....


#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1