۸ دی ماه ۷۰ در تهران به دنیا آمد.
روحیه اش جهادی بودو ارادت خاصی به شهدا داشت، مخصوصا شهید بابایی،شهید کشوری و شهید کلهر.
اهل #نماز_اول_وقت و امر به معروف بود.
با جذبه، خوشرو و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدوو جدو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود.
چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد.
از ۲۱ سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود #اعزامش_نمیکردند.
بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با توسل و مدد گرفتن از امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، #نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم خانوم حضرت زینب(ع) نرسد #آب_به_لبانش_نزند.
نذرش هم قبول شد...
فردای روزی که از کربلای معلا برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به پادگان برد .
بعداز یک ماه در تاریخ ۱۲ دی ماه ۹٤ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود.
بهترین لحظه عمرش بود...
سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد.
...سرانجام در ۱۳ دی ماه ۹٤ به سوریه #اعزام شد.
همیشه آرزو داشم روی شناسنامه اش #مهر_شهادت بخورد که خداوند مهربان در ۲۱ دی ماه ۹٤ او را به آرزویش رساند...
#شهید_جاویدالاثر_عباس_آبیاری
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
روحیه اش جهادی بودو ارادت خاصی به شهدا داشت، مخصوصا شهید بابایی،شهید کشوری و شهید کلهر.
اهل #نماز_اول_وقت و امر به معروف بود.
با جذبه، خوشرو و کم حرف بود و در رشته های هاپکیدوو جدو و کونگ فو فعالیت داشت و #استاد هم بود.
چندین بار مقام اول کشوری را بدست آورد.
از ۲۱ سالگی مشتاق دفاع از حرم و اعزام به سوریه بود، ولی بدلیل اینکه تک پسر بود و پدرش جانباز ۸ سال دفاع مقدس بود #اعزامش_نمیکردند.
بعد از ۳ سال تلاش، در سفرش به کربلا، با توسل و مدد گرفتن از امام حسین(ع) و حضرت عباس(ع)، #نذر کرده بود تا زمانی که پایش به حرم خانوم حضرت زینب(ع) نرسد #آب_به_لبانش_نزند.
نذرش هم قبول شد...
فردای روزی که از کربلای معلا برگشت پدرش او را همراه خود برای آموزش به پادگان برد .
بعداز یک ماه در تاریخ ۱۲ دی ماه ۹٤ ساعت ۱۱ ظهر تماس گرفتند که سریع به محل گفته شده برود.
بهترین لحظه عمرش بود...
سریع #غسل_شهادت کرد و راه افتاد.
...سرانجام در ۱۳ دی ماه ۹٤ به سوریه #اعزام شد.
همیشه آرزو داشم روی شناسنامه اش #مهر_شهادت بخورد که خداوند مهربان در ۲۱ دی ماه ۹٤ او را به آرزویش رساند...
#شهید_جاویدالاثر_عباس_آبیاری
https://telegram.me/joinchat/CW2b9zzQtAYsAtZ6-0HRjg
#غسل_شهادت:
يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت:
-« مادر! كيف و لباس هايم را آماده كن! مي خواهم با دوستانم به حمام بروم.»
مادرم با شنيدن اين حرف، پرسيد:
-« تو كه ديروز حمام بودي، پسرم!»
-« اين حمام پسرت با ديگر حمام ها فرق دارد. در اين حمام مي خواهم ... .»
مكثي كرد و ادامه داد:
-« مادرجان! قول بده از حرفم ناراحت نشوي!»
-« بگو پسرم! مي خواهي چه؟»
-« مي خواهم غسل شهادت بكنم. شايد اين بار بروم و ديگر برنگردم.»
مادر با حالت بغض گفت:
-« تيمور! من نمي توانم مانع رفتنت بشوم. اگر دوست داري شهيد بشوي، برو. شيرم حلالت. برو در پناه خدا.»
تيمور بعد از آن اعزام،ديگر برنگشت؛ اما بعد از سيزده سال، تكه هاي استخوانش را براي ما آوردند.
راوی : خديجه احمدی؛خواهرشهید
#شهید_تیمور_احمدی
@bisimchi1
يك روز قبل از آخرين اعزامش به دهلران، دوستانش به خانه ي ما آمدند و كنار در، با تيمور صحبت مي كردند. بعد از چند دقيقه، تيمور از آن ها جدا شد و مادرم را صدا زده، گفت:
-« مادر! كيف و لباس هايم را آماده كن! مي خواهم با دوستانم به حمام بروم.»
مادرم با شنيدن اين حرف، پرسيد:
-« تو كه ديروز حمام بودي، پسرم!»
-« اين حمام پسرت با ديگر حمام ها فرق دارد. در اين حمام مي خواهم ... .»
مكثي كرد و ادامه داد:
-« مادرجان! قول بده از حرفم ناراحت نشوي!»
-« بگو پسرم! مي خواهي چه؟»
-« مي خواهم غسل شهادت بكنم. شايد اين بار بروم و ديگر برنگردم.»
مادر با حالت بغض گفت:
-« تيمور! من نمي توانم مانع رفتنت بشوم. اگر دوست داري شهيد بشوي، برو. شيرم حلالت. برو در پناه خدا.»
تيمور بعد از آن اعزام،ديگر برنگشت؛ اما بعد از سيزده سال، تكه هاي استخوانش را براي ما آوردند.
راوی : خديجه احمدی؛خواهرشهید
#شهید_تیمور_احمدی
@bisimchi1
#شهید_علی_صیادی
به نقل از یکی از اقوام شهید موسوی :
روزی به منزل شهید سید محمود موسوی رفتم در طبقه دوم دیدم پارچه عزا روی در زدند از سید پرسیدم چه خبره آقا سید آهی کشید و با افسوس گفت همسایه پائینیمون #علی_صیادی شهید شده.
گفتم چرا گفت کایتش سقوط کرد . سکوتی کردم سید ادامه داد : روزهای آخر عمر ، #شهید_علی_صیادی حال و هوای عجیبی داشت.
خیلی توی خودش بود و مثل همیشه نبود صبح روز #شهادتش قبل از اینکه با هواپیمای کایتش پرواز کنه،بهم گفت سید من برم بالا دیگر نمیام پائین شهید موسوی گفت این حرف رو نزن خدا نکنه گفت نه ؛ من امروز #شهید میشم.
از سید محمود پرسیدم #شهید_صیادی کی بود گفت شعر سید علی #خامنه ای دلبر دلم رو شنیدی؟
گفتم آره گفت این شعر رو ایشون گفته بود ..
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#شهید_مهدی_ایثاری
یکی دیگر از برادران تعریف میکنه هر هفته با #شهید_محمد_مهدی_ایثاری میرفتیم شنا. صبح روز شهادتش وقتی سانس تمام شد با شهید آمدیم بریم بیرون #شهید_ایثاری گفتند : برو من میام، گفتم: کجا میری گفت برم #غسل کنم بیام ((غسل شهادت))
بعدش با هم رفتیم محل کار. من رفتم به سمت بهداری و اونم رفت سمت باند پرواز و کایتش .
اونها اون روز درحال تمرین #ماموریت_مهمی بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از بچه ها داد زد و گفت یه کایت سقوط کرده. پریدم توی آمبولانسم .سریع رفتم بالای کایت .دیدم
#علی_ صیادی و #مهدی_ایثاری سقوط کردن و #شهید شدن.
#اولین_شهدای_صابرین
#شهید_صیادی و #شهید_ایثاری بودند که در سال 86 شهید شدن،روحشان شاد با صلواتی بر محمد و آل محمد.
#شهدای_امنیت
#شهدای_نیروی_صابرین
@bisimchi1
به نقل از یکی از اقوام شهید موسوی :
روزی به منزل شهید سید محمود موسوی رفتم در طبقه دوم دیدم پارچه عزا روی در زدند از سید پرسیدم چه خبره آقا سید آهی کشید و با افسوس گفت همسایه پائینیمون #علی_صیادی شهید شده.
گفتم چرا گفت کایتش سقوط کرد . سکوتی کردم سید ادامه داد : روزهای آخر عمر ، #شهید_علی_صیادی حال و هوای عجیبی داشت.
خیلی توی خودش بود و مثل همیشه نبود صبح روز #شهادتش قبل از اینکه با هواپیمای کایتش پرواز کنه،بهم گفت سید من برم بالا دیگر نمیام پائین شهید موسوی گفت این حرف رو نزن خدا نکنه گفت نه ؛ من امروز #شهید میشم.
از سید محمود پرسیدم #شهید_صیادی کی بود گفت شعر سید علی #خامنه ای دلبر دلم رو شنیدی؟
گفتم آره گفت این شعر رو ایشون گفته بود ..
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#شهید_مهدی_ایثاری
یکی دیگر از برادران تعریف میکنه هر هفته با #شهید_محمد_مهدی_ایثاری میرفتیم شنا. صبح روز شهادتش وقتی سانس تمام شد با شهید آمدیم بریم بیرون #شهید_ایثاری گفتند : برو من میام، گفتم: کجا میری گفت برم #غسل کنم بیام ((غسل شهادت))
بعدش با هم رفتیم محل کار. من رفتم به سمت بهداری و اونم رفت سمت باند پرواز و کایتش .
اونها اون روز درحال تمرین #ماموریت_مهمی بودند.
چند دقیقه ای نگذشته بود که یکی از بچه ها داد زد و گفت یه کایت سقوط کرده. پریدم توی آمبولانسم .سریع رفتم بالای کایت .دیدم
#علی_ صیادی و #مهدی_ایثاری سقوط کردن و #شهید شدن.
#اولین_شهدای_صابرین
#شهید_صیادی و #شهید_ایثاری بودند که در سال 86 شهید شدن،روحشان شاد با صلواتی بر محمد و آل محمد.
#شهدای_امنیت
#شهدای_نیروی_صابرین
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه" و "منوچهر"
💕قسمت پنجاه و نهم
گفت:«از خدا خواسته ام مرگم را #شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و #هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند دست کشید
.
چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره.
من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟»
.
چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت:نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.
ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد.
از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد نه بنشیند. همه آمده بودند .
هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه. فریبا هدی را برد.
یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان
.
منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:منوچهر جان چه کار می کنی؟
گفت:«روی خون #شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر#غسل_شهادت کنم.» مستاصل ماندم
.
گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت.
نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید .
ادامه دارد...
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
💕قسمت پنجاه و نهم
گفت:«از خدا خواسته ام مرگم را #شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و #هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند دست کشید
.
چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره.
من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟»
.
چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت:نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد.
ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد.
از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید. از زور درد، نه می توانست بخوابد نه بنشیند. همه آمده بودند .
هدی دست انداخت دور گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: نمی توانم این چیزها را ببینم ببریدم خانه. فریبا هدی را برد.
یکدفعه کف اتاق نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دست منوچهر در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صدای اذان پیچید توی بیمارستان
.
منوچهر حالت احترام گرفت. دستش را زد توی خون ها که روی تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم:منوچهر جان چه کار می کنی؟
گفت:«روی خون #شهید وضو می گیرم.» دو رکعت نماز خوابیده خواند. دستش را انداخت دور گردنم. گفت:«من را ببر#غسل_شهادت کنم.» مستاصل ماندم
.
گفت:«نمی خواهم اذیت شوی.» یک لیوان آب خواست. تا جمشید لیوان آب را بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت.
نیت شهادت کرد و با دست راستش آب ریخت روی سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوک انگشت پایش آب می چکید .
ادامه دارد...
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
فیلم نیایش و راز و نیاز #تروریستهای_تکفیری در خلوتهایشان
#شمر_بن_ذی_الجوشن از فرماندهان سپاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جنگ #صفین و جانباز امیر المومنین کسی که در میدان جنگ تا #شهادت پیش رفت براستی امام حسین(ع) را چه کسی به شهادت رساند و چه خصوصیاتی داشت؟
فردی که ۱۶ بار پای پیاده به #حج رفت این چنین کسی حالا در #کربلا شمر می شود با ورودش به کربلا همه چیز عوض می شود
شمر شانزده بار با پای پیاده به سفر حج رفته است فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند تعدادی از این افراد با پیغمبر(ص) هم دیده شده اند وقتی امام حسین به کربلا وارد شد بعضی از این افراد را صدا زد و فرمود « مگر شما پیغمبر را ندیدید؟» الان این افرادی که پیغمبر را دیده بودند و رو به سوی #قبله نماز می خواندند، رو در روی امام ایستاده اند
در کتاب تاریخ مسعودی آمده است که در کربلا هر روز۲۰۰۰۰ نفر در فرات #غسل می کردند غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله علیه السلام برای نماز خواندن، #اذان می گفتند فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمی خواند آن ها هم نماز می خواندند برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست
شهید آوینی: کربلا به رفتن نیست به شدن است که اگر به رفتن بود شمر هم کربلایی بود
تذکر نوشت: این کلیپ توسط تروریست های تکفیری گرفته شده است
تدکر نوشت ۲: خواهشا اصل مطلب رو مدنظر بگیریم و تفکر کنیم، تمیز دادن جبهه حق و باطل برای فرزندان حیدری بنظر کار سخت و مشکلی نیست اینها همان کسانی هستند که شهید #محسن_حججی را اسیر مرتد ایرانی خواندند
لعنت الله علی قوم الظالمین اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا
@bisimchi1
#شمر_بن_ذی_الجوشن از فرماندهان سپاه امیرالمؤمنین علی علیه السلام در جنگ #صفین و جانباز امیر المومنین کسی که در میدان جنگ تا #شهادت پیش رفت براستی امام حسین(ع) را چه کسی به شهادت رساند و چه خصوصیاتی داشت؟
فردی که ۱۶ بار پای پیاده به #حج رفت این چنین کسی حالا در #کربلا شمر می شود با ورودش به کربلا همه چیز عوض می شود
شمر شانزده بار با پای پیاده به سفر حج رفته است فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند تعدادی از این افراد با پیغمبر(ص) هم دیده شده اند وقتی امام حسین به کربلا وارد شد بعضی از این افراد را صدا زد و فرمود « مگر شما پیغمبر را ندیدید؟» الان این افرادی که پیغمبر را دیده بودند و رو به سوی #قبله نماز می خواندند، رو در روی امام ایستاده اند
در کتاب تاریخ مسعودی آمده است که در کربلا هر روز۲۰۰۰۰ نفر در فرات #غسل می کردند غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله علیه السلام برای نماز خواندن، #اذان می گفتند فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمی خواند آن ها هم نماز می خواندند برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست
شهید آوینی: کربلا به رفتن نیست به شدن است که اگر به رفتن بود شمر هم کربلایی بود
تذکر نوشت: این کلیپ توسط تروریست های تکفیری گرفته شده است
تدکر نوشت ۲: خواهشا اصل مطلب رو مدنظر بگیریم و تفکر کنیم، تمیز دادن جبهه حق و باطل برای فرزندان حیدری بنظر کار سخت و مشکلی نیست اینها همان کسانی هستند که شهید #محسن_حججی را اسیر مرتد ایرانی خواندند
لعنت الله علی قوم الظالمین اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْرا
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
🌺
هیچوقت بدون غسل شهادت
پا ازخونه بیرون نمیگذاشت
بنایی هم میخواست برود
با #غسل_شهادت میرفت
میگفت اینجوری اگراتفاقی هم
بمیرم ان شاالله اجرشهید رودارم.
@bisimchi1
هیچوقت بدون غسل شهادت
پا ازخونه بیرون نمیگذاشت
بنایی هم میخواست برود
با #غسل_شهادت میرفت
میگفت اینجوری اگراتفاقی هم
بمیرم ان شاالله اجرشهید رودارم.
@bisimchi1