🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی" و "منوچهر مدق"
قسمت نوزدهم💌
قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه های لشکر، آقای #موسوی ، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
می گفتند: همه جای #دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.
ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.😐
پدر و مادرم خیلی #گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت:
«من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طوری تو روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طور می گوید. گفتم«اگر ما را نبرد بعد# شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش بمانند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟
علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت:تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم روش. خدا به هم راهتان. بروید.
صبح زود راه افتادیم..
ادامه دارد.....
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت نوزدهم💌
قرار شد برود خانه پیدا کند و بیاید ما را ببرد.
شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن. منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه های لشکر، آقای #موسوی ، با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند. همه ی وسایل را جمع کردم. به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
می گفتند: همه جای #دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن. شما می خواهید بروید زیر آتش؟ فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.
ولی هر کس یک راهی دارد. من می خواهم بروم پیش شوهرم.😐
پدر و مادرم خیلی #گریه می کردند، به خصوص پدرم. منوچهر گفت:
«من این طوری نمی توانم شما را ببرم. اگر اتفاقی بیفتد، چه طوری تو روی بابا نگاه کنم؟ باید خودت راضیشان کنی.» با پدرم صحبت کردم. گفتم منوچهر این طور می گوید. گفتم«اگر ما را نبرد بعد# شهید شود، شما تاسف نمی خورید که کاش می گذاشتم زن و بچه ش بیشتر کنارش بمانند؟ پدر علی را بغل کرد و پرسید: علی جان، دوست داری پیش بابایی باشی؟
علی گفت: آره، من دلم برای بابا جونم تنگ می شه. علی را بوسید. گفت:تو که این همه پدر ما را درآورده ای، این هم روش. خدا به هم راهتان. بروید.
صبح زود راه افتادیم..
ادامه دارد.....
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "فرشته ملکی"و"منوچهر مدق"
قسمت بیست و نهم💌
اما #هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به#دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است#ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد #عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات #کربلای_پنج حاج عبادیان هم #شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران #جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز #شهادت حاج عبادیان.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت بیست و نهم💌
اما #هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد. به صبوری و توداری منوچهر است. هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به#دنیا آمد. منوچهر روی پا بند نبود. توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است#ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم. دو تا سینی بزرگ قنادی شیرینی گرفتو همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛ آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه. سفت می بوسیدمش. وقتی خانه بود با علی کشتی می گرفت، با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید. هدی یک کمد #عروسک داشت. می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛ شاید بعد خودم سختی بکشند. ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.» دست روی بچه ها بلند نمی کرد. به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.» باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد، می پرسید می خواهند بخورند. سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان. از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
علی همان سال رفت مدرسه. عملیات #کربلای_پنج حاج عبادیان هم #شهید شد. منوچهر و حاجی خیلی به هم نزدیک بودند؛ مثل مرید و مراد. حاجی وقتی می خواست قربان صدقه ی علی برود، می گفت: قربان بابات بروم.
منوچهر بعد از او شکسته شد. تا آخرین روز هم که می پرسیدی سخت ترین روز دوران #جنگ برایت چه روزی بود؟ می گفت:«روز #شهادت حاج عبادیان.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
🖍 #عاشقی به سبک "عاطفه ملکی" و منوچهر مدق"
قسمت سی و ششم💌
تا صبح بیدار ماندم. نماز خواندم، دعا کردم، زل زدم به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. خودم بدم آمد؛ تظاهر کردن را یاد گرفته بودم. کاری که هرگز فکر نمی کردم بتوانم. این چند روز تا جایی که توانسته بودم پنهانی #گریه کرده بودم و جلوی منوچهر خندیده بودم.
دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون #سپاه هم آمده بود؛نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری از عوارض جنگ باشد.
با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است. همه #عصبانی بودند؛ من، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که:«وقتی به #دنیا آمدم، بدنم پر ترکش بود.خب راست می گویند.» صبح قبل از عمل تنها بودیم.
دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش گفت:« قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های #زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد.» گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته ام. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، #نفس هات، همه شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت:«من تا حالا برات شوهری نکرده ام. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی.» گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند.
منوچهر گفت:« پاهام سالمه. می خواهم راه برم هنوز فلج نشدم.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
قسمت سی و ششم💌
تا صبح بیدار ماندم. نماز خواندم، دعا کردم، زل زدم به منوچهر که آرام خوابیده بود؛ انگار فردا خیلی کار دارد. خودم بدم آمد؛ تظاهر کردن را یاد گرفته بودم. کاری که هرگز فکر نمی کردم بتوانم. این چند روز تا جایی که توانسته بودم پنهانی #گریه کرده بودم و جلوی منوچهر خندیده بودم.
دکتر تشخیص سرطان روده داده بود؛ سرطان پیشرفته ی روده که به معده زده بود. جواب کمیسیون #سپاه هم آمده بود؛نود درصد. هر چند تا دیروز زیر بار نرفته بودند که این بیماری از عوارض جنگ باشد.
با این همه باز بنیاد گفته بود بیماری های منوچهر مادر زادی است. همه #عصبانی بودند؛ من، جمشید، دوستان منوچهر. اما خودش می خندید که:«وقتی به #دنیا آمدم، بدنم پر ترکش بود.خب راست می گویند.» صبح قبل از عمل تنها بودیم.
دستم را گرفت و گذاشت به سینه اش گفت:« قلبم دوست دارد بمانی، اما عقلم می گوید این دختر از پانزده سالگی به پای تو سوخته. خدا زیبایی های #زندگی را برای بنده های خویش خلق کرده. او هم باید از آن ها استفاده کند. شاد باشد.» گفتم: من که لحظه های شاد زیاد داشته ام. از جبهه برگشتن هات، زنده بودنت، #نفس هات، همه شادی زندگی من است. همین که می بینمت، شادم. گفت:«من تا حالا برات شوهری نکرده ام. از این به بعد هم شوهر خوبی نمی توانم باشم. تو از بین می روی.» گفتم: بگذار دو تایی با هم برویم. همان موقع جمشید و رسول آمدند. پرستارها هم برانکارد آوردند که منوچهر را ببرند.
منوچهر گفت:« پاهام سالمه. می خواهم راه برم هنوز فلج نشدم.» .
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
حُبِ #دنیٰا
و حُبِ #خُدا
در یک #دِل جای نمیگیرد
باید از یٖکی از آنها گذشت...
آیتُ اللّٰه حَق شِناس(رَه)
@bisimchi1
و حُبِ #خُدا
در یک #دِل جای نمیگیرد
باید از یٖکی از آنها گذشت...
آیتُ اللّٰه حَق شِناس(رَه)
@bisimchi1
🖍 #عاشقی ب سبک "عاطفه" و" منوچهر"
💕قسمت چهل و دوم💌
از اثر کورتن ها ورم کرده بود. اما دو سه هفته که رادیو تراپی شد آن قدر سبک شده بود که می توانستم #تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. #دورش_بگردم . می ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت:« یک موی #فرشته را نمی دهم به #دنیا . تا آخرعمر نوکرش هستم.» خستگی هام را می برد.
دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم، بدترین روزها را باهم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان
یک جوک گفتم از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفتم. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. منم گفتم: این جور وقت ها چه قدر قیافه ات کریه می شود.
و منوچهر پقی خندید. «خانم من چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها.» بارها شنیده بودم.
برای این که نشان دهم درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته ام گفتم: یک آدم خوب..... اما نتوانستم ادامه بدهم. به نظرم بی مزه می شد. گفتم: تو که مال هیچ کجا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی از خون همه ی ولایت ها بهت زده اند و منوچهر گفت:«عوضش یک ایرانی خالصم.»
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
💕قسمت چهل و دوم💌
از اثر کورتن ها ورم کرده بود. اما دو سه هفته که رادیو تراپی شد آن قدر سبک شده بود که می توانستم #تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم.
می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. #دورش_بگردم . می ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. چرا از نگاهش نفهمیدم درد دارد.
هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت:« یک موی #فرشته را نمی دهم به #دنیا . تا آخرعمر نوکرش هستم.» خستگی هام را می برد.
دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم، بدترین روزها را باهم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان
یک جوک گفتم از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفتم. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. منم گفتم: این جور وقت ها چه قدر قیافه ات کریه می شود.
و منوچهر پقی خندید. «خانم من چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها.» بارها شنیده بودم.
برای این که نشان دهم درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته ام گفتم: یک آدم خوب..... اما نتوانستم ادامه بدهم. به نظرم بی مزه می شد. گفتم: تو که مال هیچ کجا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی از خون همه ی ولایت ها بهت زده اند و منوچهر گفت:«عوضش یک ایرانی خالصم.»
#شهید_منوچهر_مدق
#کتاب_اینک_شوکران
@bisimchi1
دنبال #من، آن من، منِ پنهانِ خودم
افتاده ام امروز به #دامانِ خودم
بگذار مرا به حال خود، ای #دنیا
تنگ است دلم برای #چمرانِ خودم
#جواد_شیخ_الاسلامی
#صبحتان_منور_به_انوار_لطف_الهی
@bisimchi1
افتاده ام امروز به #دامانِ خودم
بگذار مرا به حال خود، ای #دنیا
تنگ است دلم برای #چمرانِ خودم
#جواد_شیخ_الاسلامی
#صبحتان_منور_به_انوار_لطف_الهی
@bisimchi1
Forwarded from اتچ بات
#سلفی_با_داعش
#دنیا_ما_را_با_این_عکس_بشناسد
پس از انتشار تصاویر نمایندگان صف بسته برای سلفی با موگرینی در دنیا و #تحقیر یک ملت، دیدن چهره #پراُبهت جوان نجف آبادی اسیر شده در دست داعش عقده یک هفته #خفت را جبران می کند
جالب است هر بار که مسولان ما کم می آورند، #شهدا به دادمان می رسند
یکبار #شهدای_غواص
اکنون هم شهید سر از تن جدا؛ شهید محسن حججی
دنیا ما را با این عکس بشناسد نه با آن نمایندگان کت و شلواری اتو کشیده ایران پر است از این جوانان که غیرت دارند و در عمل ثابت کرده اند که ذلیل نخواهند شد
م.عاکف
@bisimchi1
#دنیا_ما_را_با_این_عکس_بشناسد
پس از انتشار تصاویر نمایندگان صف بسته برای سلفی با موگرینی در دنیا و #تحقیر یک ملت، دیدن چهره #پراُبهت جوان نجف آبادی اسیر شده در دست داعش عقده یک هفته #خفت را جبران می کند
جالب است هر بار که مسولان ما کم می آورند، #شهدا به دادمان می رسند
یکبار #شهدای_غواص
اکنون هم شهید سر از تن جدا؛ شهید محسن حججی
دنیا ما را با این عکس بشناسد نه با آن نمایندگان کت و شلواری اتو کشیده ایران پر است از این جوانان که غیرت دارند و در عمل ثابت کرده اند که ذلیل نخواهند شد
م.عاکف
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
هرڪہ #دنیا را خواهد دانش آموزد، و هرڪہ #آخرت خواهد در عمل ڪوشد
#ابوعلی_سینا
پ.ن:همدان ۱ بهمن ۱۳۶۵ میدان آرامگاه ابوعلی سینا لحظاتی پس از #بمباران هوایی انبار نفت، استان همدان در این ماه نوزده بار هدف حملات هوایی قرار گرفت
#عکاس امیر لطفیان
اول شهریور بزرگداشت حکیم بزرگ مسلمان شیخ الرییس ابوعلی سینا و روز پزشک به ویژه بر پزشکان جهادگر مبارک باد
@bisimchi1
#ابوعلی_سینا
پ.ن:همدان ۱ بهمن ۱۳۶۵ میدان آرامگاه ابوعلی سینا لحظاتی پس از #بمباران هوایی انبار نفت، استان همدان در این ماه نوزده بار هدف حملات هوایی قرار گرفت
#عکاس امیر لطفیان
اول شهریور بزرگداشت حکیم بزرگ مسلمان شیخ الرییس ابوعلی سینا و روز پزشک به ویژه بر پزشکان جهادگر مبارک باد
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
Forwarded from اتچ بات
پست اینستگرامی همسر مدافع حرم جاویدالاثر #شهید_محمد_بلباسی :
- پول خوبی میدن که میرن!
-اینا برای چی میرن از حکومت اسد دفاع کنن؟
- جنگیدن راه حل ماجرا نیست!
- ما از دیکتاتور حمایت کنیم یعنی؟!
داعش تمام شد جانِ برادر!
این حرف ها را حتما تو هم شنیده بودی. خبر داشتی از آنها، می دانستی و وسائلت را جمع و جور کردی، می دانستی و دلبند کوچکت را بوسیدی و سعی میکردی که وقت خداحافظی با همسر مهربانت اشک نریزی، مبادا دلش بلرزد... یادت هست؟ قدم به خیابان گذاشتی و دکه ى روزنامه فروشی محل، غوغای تیترهای درشت و مقاله های تند و تیز علیه قدم های تو بود اما تو وسط صدای بازی و خنده کودکان در پارک، زمزمه می کردی: مبادا دلشان بلرزد. .
شاید ته دلت به آنها حق میدادی، روزگار فرق کرده بود، دیگر نه موشکی خواب مردم را به هم میریخت و نه هرروز جوان رشیدی روی دوش مردم شهر تشییع می شد.
تو می رفتی و همسر مهربانت نمیدانست اگر روی خاک بیافتی، اصلا پیکرت باز خواهد گشت؟ و اگر بازگردی سر در بدن داری یا نه.
تو اما قدم هایت را محکم تر برمیداشتی سمت جایی که خطرناک ترین و درنده ترین جانداران تاریخ مشغول سخت ترین جنایت ها بودند.
آری جانِ برادر!
تو برای این خاک، قدم در سرزمینی گذاشتی که نامش ایران نبود، آن هم در روزگار زخم زبان ها.
در روزگاری که تصمیم گیران حقوق بشر دنیا، تو را بخاطر نگرانی ات برای جان کودکان منطقه، ملامت می کردند، تو در همان سنگر خاکی و محقر، به همراه بهترین جوانان ایران و افغانستان و سوریه و لبنان و پاکستان و عراق، حقیقی ترین شورای حقوق بشر دنیا را تشکیل دادی و نگذاشتی صدای گلوله، خواب از چشم کودکان این منطقه ببرد.
تو رفتی و کار داعش را تمام کردی.
رفتی و نگذاشتی صدای ماشین کشتار بدترین موجودات تاریخ بشریت، به گوش ما برسد.
مبادا دل کسی بلرزد...
تو رفتی و حالا از وسط آسمان زینبیه، داری به ما گرفتاران عصر آهن و دود نگاه میکنی، که مانده ایم بین همان تیترها و مقاله های تند و تیز...
اما تو ای عزیزخدا!
از همان آسمان
مواظب باش
دل ما هم نلرزد...
ابوالفضل اشناب
#دنیا_به_نام_آل_حسین_است_والسلام
📷 مزار خالی همسر شهیدم
@bisimchi1
- پول خوبی میدن که میرن!
-اینا برای چی میرن از حکومت اسد دفاع کنن؟
- جنگیدن راه حل ماجرا نیست!
- ما از دیکتاتور حمایت کنیم یعنی؟!
داعش تمام شد جانِ برادر!
این حرف ها را حتما تو هم شنیده بودی. خبر داشتی از آنها، می دانستی و وسائلت را جمع و جور کردی، می دانستی و دلبند کوچکت را بوسیدی و سعی میکردی که وقت خداحافظی با همسر مهربانت اشک نریزی، مبادا دلش بلرزد... یادت هست؟ قدم به خیابان گذاشتی و دکه ى روزنامه فروشی محل، غوغای تیترهای درشت و مقاله های تند و تیز علیه قدم های تو بود اما تو وسط صدای بازی و خنده کودکان در پارک، زمزمه می کردی: مبادا دلشان بلرزد. .
شاید ته دلت به آنها حق میدادی، روزگار فرق کرده بود، دیگر نه موشکی خواب مردم را به هم میریخت و نه هرروز جوان رشیدی روی دوش مردم شهر تشییع می شد.
تو می رفتی و همسر مهربانت نمیدانست اگر روی خاک بیافتی، اصلا پیکرت باز خواهد گشت؟ و اگر بازگردی سر در بدن داری یا نه.
تو اما قدم هایت را محکم تر برمیداشتی سمت جایی که خطرناک ترین و درنده ترین جانداران تاریخ مشغول سخت ترین جنایت ها بودند.
آری جانِ برادر!
تو برای این خاک، قدم در سرزمینی گذاشتی که نامش ایران نبود، آن هم در روزگار زخم زبان ها.
در روزگاری که تصمیم گیران حقوق بشر دنیا، تو را بخاطر نگرانی ات برای جان کودکان منطقه، ملامت می کردند، تو در همان سنگر خاکی و محقر، به همراه بهترین جوانان ایران و افغانستان و سوریه و لبنان و پاکستان و عراق، حقیقی ترین شورای حقوق بشر دنیا را تشکیل دادی و نگذاشتی صدای گلوله، خواب از چشم کودکان این منطقه ببرد.
تو رفتی و کار داعش را تمام کردی.
رفتی و نگذاشتی صدای ماشین کشتار بدترین موجودات تاریخ بشریت، به گوش ما برسد.
مبادا دل کسی بلرزد...
تو رفتی و حالا از وسط آسمان زینبیه، داری به ما گرفتاران عصر آهن و دود نگاه میکنی، که مانده ایم بین همان تیترها و مقاله های تند و تیز...
اما تو ای عزیزخدا!
از همان آسمان
مواظب باش
دل ما هم نلرزد...
ابوالفضل اشناب
#دنیا_به_نام_آل_حسین_است_والسلام
📷 مزار خالی همسر شهیدم
@bisimchi1
Telegram
attach 📎
حیـف ڪہ
خش خشِ #دنیا
زیــــاد شده ...
و دیگر #صدایت
مفهـــــوم نیست
لطفاً بلندتـر بگو #فرمانده ...
#شهید_کاظمی
#فرماندهان
@bisimchi1
خش خشِ #دنیا
زیــــاد شده ...
و دیگر #صدایت
مفهـــــوم نیست
لطفاً بلندتـر بگو #فرمانده ...
#شهید_کاظمی
#فرماندهان
@bisimchi1
این نگاه ِ #نافذ ،
یعنی : #دل نبند ...
#دنیا جـای ماندن نیست ...
مولا علی بن ابیطالب(ع):
بگذار و بگذر...
@bisimchi1
یعنی : #دل نبند ...
#دنیا جـای ماندن نیست ...
مولا علی بن ابیطالب(ع):
بگذار و بگذر...
@bisimchi1
جوانی عکس خودش را نزد #امام(ره) فرستاد و گفت:
یک نصیحتی برای #دنیا و #آخرت به من کنید!
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...
#طلاییه
@bisimchi1
یک نصیحتی برای #دنیا و #آخرت به من کنید!
امام نوشتن:
«انا لله و انا اِلیه راجعون»
ما مال خدائیم!
آدم مالِ کسی را صرف دیگری نمیکند...
#طلاییه
@bisimchi1