✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت
روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت
به او گفتند : پوست روباه حرام است
او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتبدار رفت و سوال کرد...
مکتبدار عصبانی شد و گفت: تو نمیدانی که روباه حرام است ..!؟
مرد گفت : ای داد و بیداد، بد شد...!
مکتبدار پرسید : مگر چی شده ؟
گفت : آقا از روغنی که در آن بود، برای حضرتعالی آوردهام.
مکتبدار پرسید: جانور، روبه بوده یا روباه؟
مرد گفت : نمیدانم روبه چیست.
مکتبدار گفت: حیوانی است بسیار شبیه به روباه... برو آن را بیاور. انشاءالله روبه است،
انشاءالله پاک است، بد به دل راه نده!
و اينگونه بود كه هر حرامى براى مقربان حلال گشت...!
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
فردی فقیر که برای نگه داری روغن اندک خود خیک نداشت
روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک روغن ساخت
به او گفتند : پوست روباه حرام است
او برای نظر خواهی نزد یک نفر مکتبدار رفت و سوال کرد...
مکتبدار عصبانی شد و گفت: تو نمیدانی که روباه حرام است ..!؟
مرد گفت : ای داد و بیداد، بد شد...!
مکتبدار پرسید : مگر چی شده ؟
گفت : آقا از روغنی که در آن بود، برای حضرتعالی آوردهام.
مکتبدار پرسید: جانور، روبه بوده یا روباه؟
مرد گفت : نمیدانم روبه چیست.
مکتبدار گفت: حیوانی است بسیار شبیه به روباه... برو آن را بیاور. انشاءالله روبه است،
انشاءالله پاک است، بد به دل راه نده!
و اينگونه بود كه هر حرامى براى مقربان حلال گشت...!
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
📌#داستان_شب
مسافری زیر باران از دهکده کوچکی میگذشت .
خانه ای دید که داشت میسوخت
و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد : هی،خانهات آتش گرفته است!
مرد جواب داد : میدانم .
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمیآیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران میآید .
مادرم همیشه میگفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی .
✅خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .
تمام آموختههای ما قرار نیست در هر شرایطی مفید واقع شود.
باید آموخته هایمان را هوشمندانه به کار ببریم .
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
مسافری زیر باران از دهکده کوچکی میگذشت .
خانه ای دید که داشت میسوخت
و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود.
مسافر فریاد زد : هی،خانهات آتش گرفته است!
مرد جواب داد : میدانم .
مسافر گفت: پس چرا بیرون نمیآیی؟
مرد گفت:آخر بیرون باران میآید .
مادرم همیشه میگفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی .
✅خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند .
تمام آموختههای ما قرار نیست در هر شرایطی مفید واقع شود.
باید آموخته هایمان را هوشمندانه به کار ببریم .
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
#داستان_شب
کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکِشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از تولهسگهای شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این تولهسگها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
پسرک دستش را در جیبش کرد و تعدادی سک به کشاورز داد و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟» کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار تولهسگها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای تولهها بود متوجه شد چیزی داخل لانهٔ سگ تکان میخورد.
یک تولهٔ پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبهٔ درِ لانه، پایین افتاد و در حالی که لنگلنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل تولههای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
✔️ دنیا پر از آدمهایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیهای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را میکِشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.
پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از تولهسگهای شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این تولهسگها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
پسرک دستش را در جیبش کرد و تعدادی سک به کشاورز داد و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟» کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند. پسر قطار تولهسگها را دنبال میکرد و چشمهایش برق میزد. در حالی که مشغول تماشای تولهها بود متوجه شد چیزی داخل لانهٔ سگ تکان میخورد.
یک تولهٔ پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچکتر و ضعیفتر بود. از لبهٔ درِ لانه، پایین افتاد و در حالی که لنگلنگان قدم بر میداشت سعی میکرد خودش را به بقیه برساند.
پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.»
کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمیخوره. اون نمیتونه مثل تولههای دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت: «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه.»
✔️ دنیا پر از آدمهایی است که نیاز دارند کسی درکشان کند.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
📌#داستان_شب
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد.
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند!
مادرش گفت:
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد.
مادرش براى اثبات حرفش،
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست.
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست.
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد،
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
عجب گداى پررویى هستى!
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
#داستان_شب
از يك استاد سخنور دعوت به عمل آمد كه در جمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد .
محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیهٔ كاركنان بود.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفت:
"آری دوستان، من بهترين سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم كه همسرم نبود !!!"
ناگهان سكوت شوك برانگيزی جمع حضار را فراگرفت !
استاد وقتی تعجب آنان را ديد، پس از كمی مكث ادامه داد: "آن زن ، مادرم بود!"
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...
تقريباً يك هفته از آن قضيه گذشت تا اينكه يكی از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهمانی نيمهرسمی دعوت شدند.
آن مدير از افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشهٔ خدا سرش شلوغ بود ...
او خواست كه خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه، محفل را گرمتر كند. لذا با صدای بلند گفت:
"آری ، من بهترين سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذراندهام كه همسرم نبود!
همانطور كه انتظار میرفت، سكوت توأم با شك حاکم شد و طبيعتاً همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد .
مدير كه وقت را مناسب دید، خواست لطيفه را ادامه دهد؛ اما از بد حادثه، چيزی به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد... تا اينكه به ناچار گفت : "راستش دوستان، هر چه فكر میكنم، نمیتوانم بخاطر بياورم آن زن که بود ؟!!"
نتيجهٔ اخلاقی : Don't Copy If You Can't Paste!!!
اگه نمیتونی مطلبی رو عیناً بازگو کنی؛ پس بهتره کپی برداری نکنی.😉
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
از يك استاد سخنور دعوت به عمل آمد كه در جمع مديران ارشد يك سازمان ايراد سخن نمايد .
محور سخنرانی در خصوص مسائل انگیزشی و چگونگی ارتقاء سطح روحیهٔ كاركنان بود.
استاد شروع به سخن نمود و پس از مدتي كه توجه حضار كاملا به گفته هايش جلب شده بود ، چنين گفت:
"آری دوستان، من بهترين سالهای زندگی را در آغوش زنی گذراندم كه همسرم نبود !!!"
ناگهان سكوت شوك برانگيزی جمع حضار را فراگرفت !
استاد وقتی تعجب آنان را ديد، پس از كمی مكث ادامه داد: "آن زن ، مادرم بود!"
حاضران شروع به خنديدن كردند و استاد سخنان خود را ادامه داد ...
تقريباً يك هفته از آن قضيه گذشت تا اينكه يكی از مديران ارشد همان سازمان به همراه همسرش به يك ميهمانی نيمهرسمی دعوت شدند.
آن مدير از افراد پركار و تلاشگر سازمان بود كه هميشهٔ خدا سرش شلوغ بود ...
او خواست كه خودی نشان داده و در جمع دوستان و آشنايان با بازگو كردن همان لطيفه، محفل را گرمتر كند. لذا با صدای بلند گفت:
"آری ، من بهترين سالهای زندگی خود را در آغوش زنی گذراندهام كه همسرم نبود!
همانطور كه انتظار میرفت، سكوت توأم با شك حاکم شد و طبيعتاً همسرش نيز در اوج خشم و حسادت بسر میبرد .
مدير كه وقت را مناسب دید، خواست لطيفه را ادامه دهد؛ اما از بد حادثه، چيزی به خاطرش نيامد و هرچه زمان گذشت، سوءظن ميهمانان نسبت به او بيشتر شد... تا اينكه به ناچار گفت : "راستش دوستان، هر چه فكر میكنم، نمیتوانم بخاطر بياورم آن زن که بود ؟!!"
نتيجهٔ اخلاقی : Don't Copy If You Can't Paste!!!
اگه نمیتونی مطلبی رو عیناً بازگو کنی؛ پس بهتره کپی برداری نکنی.😉
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
#داستان_شب
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
گفت :
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
#داستان_شب
گوزنی بر لب آب چشمهای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد؛ اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد ...
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند؛ اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد ...
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند ... گوزن چون گرفتار شد با خود گفت : دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند؛ اما شاخهایم که به زیبایی آن ها میبالیدم گرفتارم کردند ...!
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گلهمندیم و ناشکر؛ پلهی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم، مایهی سقوطمان باشد ...
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
گوزنی بر لب آب چشمهای رفت تا آب بنوشد. عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد؛ اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد ...
در همین حین چند شکارچی قصد او کردند. گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند؛ اما وقتی به جنگل رسید، شاخهایش به شاخه درخت گیر کرد و نتوانست به تندی بگریزد ...
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند ... گوزن چون گرفتار شد با خود گفت : دریغ پاهایم که از آنها ناخشنود بودم نجاتم دادند؛ اما شاخهایم که به زیبایی آن ها میبالیدم گرفتارم کردند ...!
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها گلهمندیم و ناشکر؛ پلهی صعودمان باشد و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم، مایهی سقوطمان باشد ...
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
📌#داستان_شب
یه مدیر بخاطر موضوعی عصبانی بود و خشمش رو سر یکی از کارمنداش خالی کرد...
کارمند وقتی رسید خونه، سر همسرش داد زد که چرا غذا رو سوزونده؟!...
همسرش با عصبانیت به دخترش گفت که چرا شیر ترشیده خریده؟!...
دختر با چشم گریان، شیر رو به مغازه برگردوند و سر فروشنده داد زد...
فروشنده رفت خونه، سر همسرش داد زد که چرا لباسها رو نشسته...
همسرش بهش گفت: " به نظر میاد امروز روز سختی داشتی! کمی استراحت کن، بعد باهم چایی میخوریم.
در همین لحظه بود که چرخهی عصبانیت با بخشش، مهربانی و درک وضعیت روحیِ طرف مقابل... شکسته شد.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
یه مدیر بخاطر موضوعی عصبانی بود و خشمش رو سر یکی از کارمنداش خالی کرد...
کارمند وقتی رسید خونه، سر همسرش داد زد که چرا غذا رو سوزونده؟!...
همسرش با عصبانیت به دخترش گفت که چرا شیر ترشیده خریده؟!...
دختر با چشم گریان، شیر رو به مغازه برگردوند و سر فروشنده داد زد...
فروشنده رفت خونه، سر همسرش داد زد که چرا لباسها رو نشسته...
همسرش بهش گفت: " به نظر میاد امروز روز سختی داشتی! کمی استراحت کن، بعد باهم چایی میخوریم.
در همین لحظه بود که چرخهی عصبانیت با بخشش، مهربانی و درک وضعیت روحیِ طرف مقابل... شکسته شد.
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
#داستان_شب
📌خطای بیش از حد فکر کردن
🔸 هزارپایی بود که روی لبه میزی نشسته بود. ناگهان یک حبه قند خوشمزه آن طرف اتاق دید.
او که باهوش بود شروع کرد به سنجیدن بهترین مسیر:
از کدام پایه میز به سمت پایین بخزد و از کدام پایه میز به سمت بالا برود؟
کار بعدی این بود که تصمیم بگیرد کدام پا قدم اول را بردارد، بقیه پاها به چه ترتیبی حرکت را ادامه بدهند و ...
بعد تمام حالتهای مختلف را تحلیل و بهترین مسیر را انتخاب کرد و قدم اول را برداشت.
با این حال هنوز آنقدر غرق در محاسبات و تفکر بود که وضعیت برایش پیچیده شد و برای مرورِ برنامهاش در همان قسمت مسیر ایستاد.
آخر سر جلوتر نرفت و از گرسنگی مرد! "
🔹اگر زیاد فکر کنید، ذهن خود را از توانایی احساسات خود محروم میکنید. احساسات در مغز شکل میگیرد و واضح و روشن است.
افکار منطقی هم همینطور. آنها فقط نوع متفاوتی از پردازش اطلاعات هستند، غریزیتر، اما نه لزوما کمارزشتر. در حقیقت گاهی آنها توصیههای هوشمنداتهتری ارائه میکنند.
یک سوال: کی به مغزمان گوش کنیم و کی به قلبمان؟
اگر کاری است که با فعالیتهای تمرین شده سروکار دارد، مثل مهارتهای موتورسواری یا سوالاتی که هزاربار به آنها پاسخ دادهاید، بهتر است زیاد به تمام جزئیات فکر نکنید. چنین کاری توانایی درونی شما را برای حل مساله تضعیف میکند.
این موضوع در مورد تصمیمهایی که نیاکان عصر هجری ما با آن روبرو بودند هم صادق است. مثل ارزیابی چیزهایی که قابل خوردن بودند، چه کسانی دوست خوبی برای ما خواهند شد و به چه کسی اعتماد کنیم.
ما برای چنین مقاصدی میانبرهای ابتکاری ذهنی داریم که به وضوح از تفکر منطقی برترند.
اما در موارد پیچیده مثل تصمیم های مربوط به سرمایه گذاری، تامل هوشمندانه انکارنشدنی است. سیر تکامل ما را برای چنین بررسیهایی تجهیز نکرده است؛ پس منطق بر شهود پیروز میشود.
📚هنر شفاف اندیشیدن
✍رولف دوبلی
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
📌خطای بیش از حد فکر کردن
🔸 هزارپایی بود که روی لبه میزی نشسته بود. ناگهان یک حبه قند خوشمزه آن طرف اتاق دید.
او که باهوش بود شروع کرد به سنجیدن بهترین مسیر:
از کدام پایه میز به سمت پایین بخزد و از کدام پایه میز به سمت بالا برود؟
کار بعدی این بود که تصمیم بگیرد کدام پا قدم اول را بردارد، بقیه پاها به چه ترتیبی حرکت را ادامه بدهند و ...
بعد تمام حالتهای مختلف را تحلیل و بهترین مسیر را انتخاب کرد و قدم اول را برداشت.
با این حال هنوز آنقدر غرق در محاسبات و تفکر بود که وضعیت برایش پیچیده شد و برای مرورِ برنامهاش در همان قسمت مسیر ایستاد.
آخر سر جلوتر نرفت و از گرسنگی مرد! "
🔹اگر زیاد فکر کنید، ذهن خود را از توانایی احساسات خود محروم میکنید. احساسات در مغز شکل میگیرد و واضح و روشن است.
افکار منطقی هم همینطور. آنها فقط نوع متفاوتی از پردازش اطلاعات هستند، غریزیتر، اما نه لزوما کمارزشتر. در حقیقت گاهی آنها توصیههای هوشمنداتهتری ارائه میکنند.
یک سوال: کی به مغزمان گوش کنیم و کی به قلبمان؟
اگر کاری است که با فعالیتهای تمرین شده سروکار دارد، مثل مهارتهای موتورسواری یا سوالاتی که هزاربار به آنها پاسخ دادهاید، بهتر است زیاد به تمام جزئیات فکر نکنید. چنین کاری توانایی درونی شما را برای حل مساله تضعیف میکند.
این موضوع در مورد تصمیمهایی که نیاکان عصر هجری ما با آن روبرو بودند هم صادق است. مثل ارزیابی چیزهایی که قابل خوردن بودند، چه کسانی دوست خوبی برای ما خواهند شد و به چه کسی اعتماد کنیم.
ما برای چنین مقاصدی میانبرهای ابتکاری ذهنی داریم که به وضوح از تفکر منطقی برترند.
اما در موارد پیچیده مثل تصمیم های مربوط به سرمایه گذاری، تامل هوشمندانه انکارنشدنی است. سیر تکامل ما را برای چنین بررسیهایی تجهیز نکرده است؛ پس منطق بر شهود پیروز میشود.
📚هنر شفاف اندیشیدن
✍رولف دوبلی
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
📌#داستان_شب
پسری تصميم به ازدواج گرفت، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند، به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد و آنها را برای روز عروسی دعوت كند، پدر هم قبول کرد.
روز عروسی، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند.
او بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت: "من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد؛ اما اينها كه فقط شش نفر هستند..."
پدر گفت:"من با تك تك دوستانت تماس گرفتم. به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند.
بنابراين پسرم نگران نباش، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند."
🕊دوست نَبوَد، آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
پسری تصميم به ازدواج گرفت، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند، به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد و آنها را برای روز عروسی دعوت كند، پدر هم قبول کرد.
روز عروسی، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند.
او بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت: "من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد؛ اما اينها كه فقط شش نفر هستند..."
پدر گفت:"من با تك تك دوستانت تماس گرفتم. به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند.
بنابراين پسرم نگران نباش، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند."
🕊دوست نَبوَد، آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
👤سعدی
💠بیمه۲۴ در شبکه های اجتماعی💠
تلگرام؛
🆔 T.me/bimeh24
واتساپ۲؛
https://chat.whatsapp.com/HIKr22cHYUgKsHOg4i4xu1
Telegram
bimeh24 | بیمه24
پایگاه تحلیلی و خبری بیمه 24
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1
شرایط تبلیغات؛ T.me/bimeh24T
ارتباط با مدیر کانال T.me/bimeh24pv
#کد_شامد_وزارت_ارشاد: 1-1-73099-61-4-1