بيدارزنى
4.39K subscribers
5.38K photos
1.25K videos
176 files
4.22K links
«بیدارزنی» رسانه‌ای گروهی از کنشگران حقوق زنان است که در زمینه‌ی ارتقای آگاهی جامعه نسبت به برابری جنسیتی و احقاق حقوق زنان فعالیت می‌کنند.

تماس با ما:
@bidarzanitel
ایمیل:
bidarzani@gmail.com
Download Telegram
روایت ارسالی به بیدارزنی:

دامن قرمز


در یکی از ایستگاه‌های متروی تهران، دامن چین‌دار قرمزش جلبم کرد. قرمز خوشرنگی بود. تا روی پاهایش را پوشانده بود مانتویی هم رویش پوشیده بود. جلوتر نرفتم و همانجا ایستادم. بنظرم بجز ما، دو سه زن دیگر هم بودند، اما مطمئن نیستم. درضمن از جاهای دیگر که محل باز شدن درهای مترو بود، نسبتا آرامتر بود. ولی فکر می‌کنم بیشتر بخاطر دامن قشنگ او بود که آنجا را انتخاب کردم! دختر ساده‌ای بود. بدون آرایش. خواستیم سوار شویم که یهو شلوغ شد. مرد جوانی توجهم را جلب کرد که با او جابجا می‌شد. اول فکر کردم با اوست. بعد که یکی از پشت سر گفت، آقا شما چرا هی جا عوض می‌کنی، فهمیدم با او نیست. حالا یا قصد #مزاحمت داشت یا محافظت!

متوجه شدم که دختر دارد می‌لزرد. گفت، هربار سوار مردانه می‌شوم می‌گویم دیگه بار آخرم باشه. ولی گاهی باز یادم میره. از ترسش نمی‌توانست جایی را بگیرد. گفتم منو بگیر. تا جابجا شویم و جای نسبتا بهتری بین ایستاده‌ها پیدا کنیم کمی طول کشید که دیدم آشکارا می‌لرزد. گفتم چه کار قشنگی کردین دامن پوشیدین، یاد بعد انقلاب افتادم. کمی از لرزشش کم شده بود. من و موهای جوگندمی‌ام نشان می‌داد سنی ازم گذشته. پرسید شما چی خوندین؟ بشوخی گفتم خیلی چیزا! گفت بنظر استاد دانشگاه میاین. گفتم نه، من فعال حقوق زنان هستم. خوشحالی آرامترش کرد. پرسید باید چکار کنیم. مبارزه! این را چنان قطعی گفت که انتظار نداشت بگویم، نه. گفتم مبارزه چندان فایده‌ای ندارد. مردها مبارزترند! گفت پس چه؟ گفتم ببین من نوجوانی‌ام را قبل از انقلاب گذرانده‌ام. آنموقع حتی یونیوفورم بعضی مدارس دامن بود. دامن روی زانو. مردها طوری نگاهمان نمی‌کردند که اذیت شویم. البته همیشه یه چند نفر آدم ناجور پیدا می‌شوند؛ همیشه.

تا اینکه مجبور شدیم مانتو بپوشیم؛ مانتوهای بلند. ولی اغلب از زیر روپوش، دامن می‌پوشیدیم. مردها که قبلا نگاه به دامن کوتاه هم نمی‌کردند، یا حتی توی شمال و کنار دریا به زنانی که مایو می‌پوشیدند، اما تقریبا یهویی نگاه‌ها عوض شد. باد که می‌آمد نگاهشان به پرِ دامن مانتوهای بلندمان بود که شاید باد بزند و فرجی حاصل شود! تا در نهایت همه‌مان شلوار پوش شدیم.

حالا چرا اینقدر هول می‌کنی؟ گفت باید واگن زنانه سوار می‌شدم. گفتم جدا کردن واگن‌ها چاره‌ساز شده؟ گفت نه. گفتم باید بهتر می‌شد دیگه، مگه نه؟ پس #تفکیک_جنسیتی کارساز نیست. گفتم آنچه تجربه به من نشون داده، اینه که ما باید خودمان را قوی کنیم. اعتماد بنفسمان را بالا ببریم. زنانگی‌مان را قوت بدانیم و نه ضعف. آنموقع آن دو سه نفر مزاحم هم جرئت نزدیک شدن را به خودشان نمی‌‌دهند ولی ترس ما اتفاقا آنها را جسورتر می‌کند. اما همه که بد نیستن. ما باید به مردها اعتماد کنیم و از هم یاد بگیریم. مردی که پشتش به ما بود، نگو حرف‌های ما را می‌شنیده، بدون آنکه خیلی به طرف ما بگردد گفت از همان اول چهره‌ٔ این خانم آرامشی داشت که به آدم منتقل می‌شد. چه خوب که زنهایی مثل شما هستند. دختر هم حرف‌های رضایت‌بخشی زد و بعد پرسید شما نظرتان راجع به فمینیسم چیست. مرد گفت خب ایشون #فمینیست هستند دیگه. دختر که گویا انتظارش از #فمینیسم چیز ترسناکی بود، حالا نه تنها کاملا آرام شده بود بلکه شوق آشکاری هم در چهره‌اش دیده می‌شد. رسیده بود. در حین پیاده شدن گفت شماره به من بدین. نمیدانم تو اون زمان کوتاه من چه‌جوری شماره گفتم و او روی تلفن همراهش وارد کرد؛ بدون اینکه از جایی بگیرد، بین مردان و تلو‌تلوی نگهداشتن قطار. آخر دیگر اصلا هول نبود. دو ایستگاه بعد من جا پیدا کرده و نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد. خوشحال گفت خواستم ببینیم درسته. گفتم آره. گفت من عاطفه هستم...

#فمینیسم
#بیدارزنی