قرارِ ما لبِ شطِ شکیبایی
همانجا که بارها می خواستیم
یکدیگر را در آغوش فشاریم گرم
لیک صبوری کردیم از حیا،
قرار ما بر چکادِ بلندِ تحمل
همانجا که لبانمان
تمنایِ بوسه یِ عشق داشت
اما چشم فروبستیم با نجابت،
قرارِ ما در اوجِ آسمانِ بردباری
همانجا که تنگاتنگِ هم
پرواز می کردیم سویِ هجرت
اما بال بستیم در رفتن با اصالت،
قرارِ ما هر ناکجا یی که تو خواهی
اینبار تمامِ تو را شتابان می ربایم
که تاوانِ تاراجی از لاشِ زمان باشد...
#عارف_اخوان🖤♥️
@bhaji62
همانجا که بارها می خواستیم
یکدیگر را در آغوش فشاریم گرم
لیک صبوری کردیم از حیا،
قرار ما بر چکادِ بلندِ تحمل
همانجا که لبانمان
تمنایِ بوسه یِ عشق داشت
اما چشم فروبستیم با نجابت،
قرارِ ما در اوجِ آسمانِ بردباری
همانجا که تنگاتنگِ هم
پرواز می کردیم سویِ هجرت
اما بال بستیم در رفتن با اصالت،
قرارِ ما هر ناکجا یی که تو خواهی
اینبار تمامِ تو را شتابان می ربایم
که تاوانِ تاراجی از لاشِ زمان باشد...
#عارف_اخوان🖤♥️
@bhaji62
نقب میزنم در خیابان
از هر پوکهیِ پنهان در آن
عطرِ معشوقی هوا را سرخ میکند
تابدآنجاکه نیلیِ آسمان
در فامی لالهگون
ساحتِ باران میبوسد
گاهی باد یادآورِ تازیانههاییست
که پوستِ عزیزانم درنوردید
و از جنونِ تنهاشان
گندمزارها به هم لب کوبیدند
ای اصالتِ زیبا که چَشمانت
بیرقِ صلح است به ترجمانِ هر زبان
ظلمت ناتمام وُ شکنجه بیانتها
مرا در وسعتِ نگاهت ایمن دار
حتی آنلحظه که پیرهنم رنگِ غروبوُ
گلویم بریده در شب
ای اصلِ فتح وُ معنایِ پیروزی
که دستانت کشورِ بیمرز وُ پذیرا
سرانگشتانت را ببخشایِ
در نوازشِ شکسته تنم
که سالهاست انگشتانم را
به رازِ گیسوانت سپردهام
که مبادا آلوده شود بر جوهر
که آغشته نباشد در خون
که تنیده نباشد در سوگ
ای هوشِ مطلقِ بیدار
زنجیرِ گیسوانت محکم دار
#عارف_اخوان🖤♥️
@bhaji62
از هر پوکهیِ پنهان در آن
عطرِ معشوقی هوا را سرخ میکند
تابدآنجاکه نیلیِ آسمان
در فامی لالهگون
ساحتِ باران میبوسد
گاهی باد یادآورِ تازیانههاییست
که پوستِ عزیزانم درنوردید
و از جنونِ تنهاشان
گندمزارها به هم لب کوبیدند
ای اصالتِ زیبا که چَشمانت
بیرقِ صلح است به ترجمانِ هر زبان
ظلمت ناتمام وُ شکنجه بیانتها
مرا در وسعتِ نگاهت ایمن دار
حتی آنلحظه که پیرهنم رنگِ غروبوُ
گلویم بریده در شب
ای اصلِ فتح وُ معنایِ پیروزی
که دستانت کشورِ بیمرز وُ پذیرا
سرانگشتانت را ببخشایِ
در نوازشِ شکسته تنم
که سالهاست انگشتانم را
به رازِ گیسوانت سپردهام
که مبادا آلوده شود بر جوهر
که آغشته نباشد در خون
که تنیده نباشد در سوگ
ای هوشِ مطلقِ بیدار
زنجیرِ گیسوانت محکم دار
#عارف_اخوان🖤♥️
@bhaji62
.
بال گسترده ام بر بامِ خانه ات،
همچون کبوترِ جلدی،
نه دانه میخواهم ، نه آب....
تنها تو بر بام آیی،
مرا در دست گیری....
دستی بر پَر و بالم کشی...
لبخندی زنی،
و مرا در قَفست اندازی....
قفسِ تو ترجیحِ من بر رهایی ست،
و تنها اسارتی ست ،
که اشتیاقِ آن ،
بِه از صدها آزادی ست....
مرا رها مکُن...... .
#عارف_اخوان
بال گسترده ام بر بامِ خانه ات،
همچون کبوترِ جلدی،
نه دانه میخواهم ، نه آب....
تنها تو بر بام آیی،
مرا در دست گیری....
دستی بر پَر و بالم کشی...
لبخندی زنی،
و مرا در قَفست اندازی....
قفسِ تو ترجیحِ من بر رهایی ست،
و تنها اسارتی ست ،
که اشتیاقِ آن ،
بِه از صدها آزادی ست....
مرا رها مکُن...... .
#عارف_اخوان
تو می آیی
و شب پاورچین پاورچین
از مسیرِ بامِ رویاها می گریزد
ای که روشنی ات
آفتابِ هزار ساله را
شرم سار می کند،
سر بر شانه هایم می گذاری
و کاروان مرگ
از گذرگاهِ زندگی
آهسته آهسته می گریزد
ای که گیسوانت
جاده یِ صافِ بودن هاست،
با من از دریچه یِ چشمانت
سخن بگو،
ای که نگاهت دیوانِ کرشمه هایِ
ناسروده است،
با من از بوسه سخن بگو ،
ای که غمزه هایِ لبانت
غزل هایِ سرخِ هزار بیت
از هزار مصراعِ بوسه هایِ نچیده است،
با من مدارا کن
گر چه آسمانِ سینه ات شکسته
اما می دانم مدارِ تو
بر بهارِ سبزِ مهربانی می چرخد....
#عارف_اخوان
تو می آیی
و شب پاورچین پاورچین
از مسیرِ بامِ رویاها می گریزد
ای که روشنی ات
آفتابِ هزار ساله را
شرم سار می کند،
سر بر شانه هایم می گذاری
و کاروان مرگ
از گذرگاهِ زندگی
آهسته آهسته می گریزد
ای که گیسوانت
جاده یِ صافِ بودن هاست،
با من از دریچه یِ چشمانت
سخن بگو،
ای که نگاهت دیوانِ کرشمه هایِ
ناسروده است،
با من از بوسه سخن بگو ،
ای که غمزه هایِ لبانت
غزل هایِ سرخِ هزار بیت
از هزار مصراعِ بوسه هایِ نچیده است،
با من مدارا کن
گر چه آسمانِ سینه ات شکسته
اما می دانم مدارِ تو
بر بهارِ سبزِ مهربانی می چرخد....
#عارف_اخوان
معشوقهی زیباییم
درآ
درآ در آغوشم
تا در پیچ و تاب اندامت
همچون پیچکی که به دورِ گلی پیچد
تو را در خود فرو برم
یکی شویم در سایشِ تن هایمان...
#عارف_اخوان
درآ
درآ در آغوشم
تا در پیچ و تاب اندامت
همچون پیچکی که به دورِ گلی پیچد
تو را در خود فرو برم
یکی شویم در سایشِ تن هایمان...
#عارف_اخوان
ناگهانی بیا
همچون بوسه ای غیرمنتظره
بر لبانی که عطشِ بوسه را
از یاد برده است،
میخواهم بی خبر
در آغوش گیرمت،
همچون شورشِ امواجی
که آرامشِ دریا را بر هم میزند،
اما حرمت نگاه داشته ام
که بیمِ آن دارم هرم نفس هایم
آتش کِشد خواب آرامت را خورشیدکم...
#عارف_اخوان
همچون بوسه ای غیرمنتظره
بر لبانی که عطشِ بوسه را
از یاد برده است،
میخواهم بی خبر
در آغوش گیرمت،
همچون شورشِ امواجی
که آرامشِ دریا را بر هم میزند،
اما حرمت نگاه داشته ام
که بیمِ آن دارم هرم نفس هایم
آتش کِشد خواب آرامت را خورشیدکم...
#عارف_اخوان
نترس اگر زنجیر با دستانمان
و خاموشی با دهانمان گره خورده،
قسم به زمستانِ گیسویِ مادر وُ
خزانِ صنوبرِ پدر،
باران بوسه که ببارد
اندوه شکسته وُ
بند گسسته خواهد شد،
و چنان در آغوشِ هم می تنیم،
که ابرِ آذرخش
طوفانِ واویلا بر پا کند،
نترس اگر شیشه ها
از هراسِ شبِ تار وُ
تیغه یِ تاریکی
هی در قابِ پنجره می لرزند،
سوگند به نجابتِ روسپی وُ
چراغِ نیم سوزِ خسته،
سوگند به زلفِ پریشانِ یار وُ
بادِ آشفته یِ دمِ صبح،
سپیده که سر بزند
هیهاتِ آفتاب
سینه یِ ظلمت خواهد شکافت،
می دانم بغض گلویت را سائیده
و چشمانت از آدابِ ناگریزِ مویه
بی طاقت است،
اما باور کن انعکاسِ لبخندت
آوازِ بی قواره یِ سوگ را خواهد درید،
حالا دیگر حرفی نیست
بیا تا باز به مناجاتِ شعر وُ
سجاده یِ سرخ از مِی
طلسمِ مرثیه بر شکنیم،
که از شیارِ لبانم نام تو
همچون واپسین ترانه
خونین می چکد
#عارف_اخوان
@bhaji62
و خاموشی با دهانمان گره خورده،
قسم به زمستانِ گیسویِ مادر وُ
خزانِ صنوبرِ پدر،
باران بوسه که ببارد
اندوه شکسته وُ
بند گسسته خواهد شد،
و چنان در آغوشِ هم می تنیم،
که ابرِ آذرخش
طوفانِ واویلا بر پا کند،
نترس اگر شیشه ها
از هراسِ شبِ تار وُ
تیغه یِ تاریکی
هی در قابِ پنجره می لرزند،
سوگند به نجابتِ روسپی وُ
چراغِ نیم سوزِ خسته،
سوگند به زلفِ پریشانِ یار وُ
بادِ آشفته یِ دمِ صبح،
سپیده که سر بزند
هیهاتِ آفتاب
سینه یِ ظلمت خواهد شکافت،
می دانم بغض گلویت را سائیده
و چشمانت از آدابِ ناگریزِ مویه
بی طاقت است،
اما باور کن انعکاسِ لبخندت
آوازِ بی قواره یِ سوگ را خواهد درید،
حالا دیگر حرفی نیست
بیا تا باز به مناجاتِ شعر وُ
سجاده یِ سرخ از مِی
طلسمِ مرثیه بر شکنیم،
که از شیارِ لبانم نام تو
همچون واپسین ترانه
خونین می چکد
#عارف_اخوان
@bhaji62
هنوز هم برایِ جدال با سرنوشت
و شکستِ لشگرِ تقدیر
اندک رمقم باقی ست،
فرمانِ تاخت با تو
فتحِ این ستیز با من،
تنها قدرِ لحظه ای
چشمانت را به رویم مبند
#عارف_اخوان
هنوز هم برایِ جدال با سرنوشت
و شکستِ لشگرِ تقدیر
اندک رمقم باقی ست،
فرمانِ تاخت با تو
فتحِ این ستیز با من،
تنها قدرِ لحظه ای
چشمانت را به رویم مبند
#عارف_اخوان
بر ساحل گذر کن
که دریا با تمامِ توان
موج بکوبد بر ساقهایت،
اینجا سرآب وُ ناسیرآب بسیارُ
قدح قدح خون از پیالههایِ جان
بر لبها افشان،
آب از لبانِ تو میگذرد
دهان نمیگشایی به بوسه،
فریاد که تشنهایم وُ نمیدانی
ارتعاشِ سکوت
عطش را چه بسیار میکند!
سر از طاعت برداشته
اجابت از مشتهایِ تو میجویم
تا گره از انگشت باز نمایی
به یکی شدنِ دستهامان،
که از سجاده ندا آمد؛
استجابت آزادی
نه در دانههایِ پیوستهیِ تسبیح
که شانه به شانه ایستادنِ منوُ توست،
قسم به قنوت وُ ناقوسِ کلیسا
که شکوهِ باران شدن
به غریوِ ابر وُ نعرهیِ طوفان ممکن
#عارف_اخوان
@bhaji62
که دریا با تمامِ توان
موج بکوبد بر ساقهایت،
اینجا سرآب وُ ناسیرآب بسیارُ
قدح قدح خون از پیالههایِ جان
بر لبها افشان،
آب از لبانِ تو میگذرد
دهان نمیگشایی به بوسه،
فریاد که تشنهایم وُ نمیدانی
ارتعاشِ سکوت
عطش را چه بسیار میکند!
سر از طاعت برداشته
اجابت از مشتهایِ تو میجویم
تا گره از انگشت باز نمایی
به یکی شدنِ دستهامان،
که از سجاده ندا آمد؛
استجابت آزادی
نه در دانههایِ پیوستهیِ تسبیح
که شانه به شانه ایستادنِ منوُ توست،
قسم به قنوت وُ ناقوسِ کلیسا
که شکوهِ باران شدن
به غریوِ ابر وُ نعرهیِ طوفان ممکن
#عارف_اخوان
@bhaji62
مبتلایِ توام
از ابتدایِ صبح تا آغازِ دوبارهیِ سحر،
آشیانی کوچک در میانِ گیسوانت
بر من عطا دار،
که طنینِ طوفانی ام
در پریشانیِ آن آرام گیرد،
ای آن که در مرمرِ ساق هایت
بی شمار خورشید پنهان،
در پسِ تو گام برداشته
پای در جایِ قدم هایت نهاده
که در راه نلغزم
تا در ظلمتِ بیراه نیفتم،
وقتی شانه به شانه
دوشادوشت میایستم
از بسترِ ثانیه ها میگذرم
در رویایِ زمان میتنم
و در رگانم
سماعِ خون را درمییابم
#عارف_اخوان 🖤♥️
از ابتدایِ صبح تا آغازِ دوبارهیِ سحر،
آشیانی کوچک در میانِ گیسوانت
بر من عطا دار،
که طنینِ طوفانی ام
در پریشانیِ آن آرام گیرد،
ای آن که در مرمرِ ساق هایت
بی شمار خورشید پنهان،
در پسِ تو گام برداشته
پای در جایِ قدم هایت نهاده
که در راه نلغزم
تا در ظلمتِ بیراه نیفتم،
وقتی شانه به شانه
دوشادوشت میایستم
از بسترِ ثانیه ها میگذرم
در رویایِ زمان میتنم
و در رگانم
سماعِ خون را درمییابم
#عارف_اخوان 🖤♥️
چه دوستت دارم ها
از آنسویِ نجابت
فراسویِ همه پاکی ها
از پسِ شرمی سرخ
ناگفته بر لبانمان خشکید
و با چَشمانمان گفتیم
ما عاشقانِ خاموشیم
#عارف_اخوان
از آنسویِ نجابت
فراسویِ همه پاکی ها
از پسِ شرمی سرخ
ناگفته بر لبانمان خشکید
و با چَشمانمان گفتیم
ما عاشقانِ خاموشیم
#عارف_اخوان
محبوبترین طناز
که در لمسِ سینهات
با تذکرهیِ سرانگشتانم
صبر برخاست،
آذین میدارمت به سیالِ زندگی
از روزمرگی،
و به تحقیرِ مرگ، از حیاتِ لبانت
سبویِ جان به پیالهیِ بوسه میآرایم
آری که تو مُزینی به اصالتِ اعتماد
و تعمید میدهی ریشهیِ عصیان
تا چَکادِ تقدیس
برایِ زیستن در صبح،
گذر در خورشید
رقصیدن در ماه
و چیدنِ هر چه ستاره در کهکشان
نیازمندِ تپیدن،
و پناه جُستن در همیم
از تنهایی به درآ
ببین چگونه آغوش گشودهام...تا رسیدن
اینبار که اطلسِ پیکرهات
در پرگارِ بازوانم آرامد،
بیگمان شعلهای خواهیم شد
به سوزاندنِ زمان
به گُر گرفتن از هنگام،
بیش از این مجال را
به درنگ وامَگذار
شتاب میکن شتاب
تا کِی سکوت
بر میانهیِ لبهات
آشیان دارد؟
و کنایهیِ کلمات بر خطوط،
اشارت به سخن،
تا چند هجایِ نازکِ هر سطر،
آیین دارم به رطوبتِ لب
به آراستنِ بوسه؟
و خونی که از شکافِ گلو
خاموشی را میتند به واژه
آری، گاهی نگاه کافی نیست
مدارِ علاقه
به شکافتنِ پیلهیِ تنهاییست
و بیهوش شدن در هوشِ تنها
پس، بیش از این مرا به خود وامَگذار
و خویش را به ژرفِ انزوا مسپار
شتاب میدار شتاب
ببین چگونه انتظار
بر مژدهیِ سپیده ذبح نمودم
و تارکِ ظلمت بر صلیب
#عارف_اخوان🖤♥️
که در لمسِ سینهات
با تذکرهیِ سرانگشتانم
صبر برخاست،
آذین میدارمت به سیالِ زندگی
از روزمرگی،
و به تحقیرِ مرگ، از حیاتِ لبانت
سبویِ جان به پیالهیِ بوسه میآرایم
آری که تو مُزینی به اصالتِ اعتماد
و تعمید میدهی ریشهیِ عصیان
تا چَکادِ تقدیس
برایِ زیستن در صبح،
گذر در خورشید
رقصیدن در ماه
و چیدنِ هر چه ستاره در کهکشان
نیازمندِ تپیدن،
و پناه جُستن در همیم
از تنهایی به درآ
ببین چگونه آغوش گشودهام...تا رسیدن
اینبار که اطلسِ پیکرهات
در پرگارِ بازوانم آرامد،
بیگمان شعلهای خواهیم شد
به سوزاندنِ زمان
به گُر گرفتن از هنگام،
بیش از این مجال را
به درنگ وامَگذار
شتاب میکن شتاب
تا کِی سکوت
بر میانهیِ لبهات
آشیان دارد؟
و کنایهیِ کلمات بر خطوط،
اشارت به سخن،
تا چند هجایِ نازکِ هر سطر،
آیین دارم به رطوبتِ لب
به آراستنِ بوسه؟
و خونی که از شکافِ گلو
خاموشی را میتند به واژه
آری، گاهی نگاه کافی نیست
مدارِ علاقه
به شکافتنِ پیلهیِ تنهاییست
و بیهوش شدن در هوشِ تنها
پس، بیش از این مرا به خود وامَگذار
و خویش را به ژرفِ انزوا مسپار
شتاب میدار شتاب
ببین چگونه انتظار
بر مژدهیِ سپیده ذبح نمودم
و تارکِ ظلمت بر صلیب
#عارف_اخوان🖤♥️
از نو سلام می گویم
به وقتِ لبخند
آنگاه که بوسه با اشاره یِ لبانت
پر می گشاید
و در انحنایِ سکوت بی کلام
بر گونه ات جا خوش می دارد
و زیبایی ات تا اوج تا بی کران
فرار را در می نوردد
تا بر بالِ شاپرکی خسته
امید بتاباند
انگشتانت
ده راهِ رسیدن به عشق
که عطرِ بهار
از کفِ دستانت بر هوا می دمد
و برگ هایِ پاییز را
مژده یِ دوباره شکفتن می دهد
بگو با هزار درد
که از پوستِ تنت
بر استخوانم می چکد
هنوز هم دوستم داری ؟
#عارف_اخوان
به وقتِ لبخند
آنگاه که بوسه با اشاره یِ لبانت
پر می گشاید
و در انحنایِ سکوت بی کلام
بر گونه ات جا خوش می دارد
و زیبایی ات تا اوج تا بی کران
فرار را در می نوردد
تا بر بالِ شاپرکی خسته
امید بتاباند
انگشتانت
ده راهِ رسیدن به عشق
که عطرِ بهار
از کفِ دستانت بر هوا می دمد
و برگ هایِ پاییز را
مژده یِ دوباره شکفتن می دهد
بگو با هزار درد
که از پوستِ تنت
بر استخوانم می چکد
هنوز هم دوستم داری ؟
#عارف_اخوان
همچون آینه
تشنه یِ نوشیدنِ تمامِ توام
همسانِ خورشید
که اندامت می بوید
و بسانِ خیابان که سایه ات
بر خویش نقش می زند ،
از فریاد آمدم وُ با دیدنت
در سرایِ سکوت بیتوته جُستم
از نهایتِ بیهودگیِ وارسیدم
و از عطرِ تو
در ژرفِ امید اتراق گزیدم
چونان سماجتِ یک کودک
بر آغوشِ مادر
در عمقِ سینه ات تنیدم
تا تو را دریابم
در رگانت و نور بود وُ
بر لبانت پیدایشِ کلام
تو را بوسیدم وُ
آفتاب شدم
#عارف_اخوان
تشنه یِ نوشیدنِ تمامِ توام
همسانِ خورشید
که اندامت می بوید
و بسانِ خیابان که سایه ات
بر خویش نقش می زند ،
از فریاد آمدم وُ با دیدنت
در سرایِ سکوت بیتوته جُستم
از نهایتِ بیهودگیِ وارسیدم
و از عطرِ تو
در ژرفِ امید اتراق گزیدم
چونان سماجتِ یک کودک
بر آغوشِ مادر
در عمقِ سینه ات تنیدم
تا تو را دریابم
در رگانت و نور بود وُ
بر لبانت پیدایشِ کلام
تو را بوسیدم وُ
آفتاب شدم
#عارف_اخوان
کاش اناری بودم
که در ستایشِ دستانت
ترک برمیداشت،
و از هندسهیِ دهانت
دانهدانه بر لبانت بوسه میکاشت،
تابدآنجاکه سرخیِ لبهایت
در ژرفِ جان کومه میگزید،
نافهمیده باد را تازیان
چگونه در گیسوانت میوزد
و در هر تار آشیان وُ در هر پود
گور نمیجوید!؟
کاش نسیمی بودم، شمیمی رقصان
که در تصادمِ گیسوانت
به ادراکِ جنون میرسید،
قسم به سپیدترین پیرهن
که در سایشِ تنت فامِ صبح ربوده،
بلندایِ گردنت هورِ بیغروب
که از چکادِ پُرشکوهش
خورشید بیشامگاهان طلوع میدارد،
کاش ابری بودم
که فروعات سینهام میشکافت
به فروپاشیدن از خویش،
دستانت را ببخشای بر من
حتی بی سودن،
همچو خدای
که مسیح بخشایید بر باکره مریم
که مصحف تاباند بر صدرِ خاتم،
عصیانِ مطلقم
تطهیرم دار به سرانگشت
حتی بیسایشِ یک لمس،
کاش با نغمهیِ نگاه
بر صلیبِ چَشمانت چلیپایم میداشتی،
آنگاه از مدارِ آشوب
در سراپردهیِ حضور
رهایم میداشتی،
حتی بیتلاقیِ لحظهای دیدار
حتی بی تلاقیِ لحظهای دیدار
#عارف_اخوان🖤♥️
که در ستایشِ دستانت
ترک برمیداشت،
و از هندسهیِ دهانت
دانهدانه بر لبانت بوسه میکاشت،
تابدآنجاکه سرخیِ لبهایت
در ژرفِ جان کومه میگزید،
نافهمیده باد را تازیان
چگونه در گیسوانت میوزد
و در هر تار آشیان وُ در هر پود
گور نمیجوید!؟
کاش نسیمی بودم، شمیمی رقصان
که در تصادمِ گیسوانت
به ادراکِ جنون میرسید،
قسم به سپیدترین پیرهن
که در سایشِ تنت فامِ صبح ربوده،
بلندایِ گردنت هورِ بیغروب
که از چکادِ پُرشکوهش
خورشید بیشامگاهان طلوع میدارد،
کاش ابری بودم
که فروعات سینهام میشکافت
به فروپاشیدن از خویش،
دستانت را ببخشای بر من
حتی بی سودن،
همچو خدای
که مسیح بخشایید بر باکره مریم
که مصحف تاباند بر صدرِ خاتم،
عصیانِ مطلقم
تطهیرم دار به سرانگشت
حتی بیسایشِ یک لمس،
کاش با نغمهیِ نگاه
بر صلیبِ چَشمانت چلیپایم میداشتی،
آنگاه از مدارِ آشوب
در سراپردهیِ حضور
رهایم میداشتی،
حتی بیتلاقیِ لحظهای دیدار
حتی بی تلاقیِ لحظهای دیدار
#عارف_اخوان🖤♥️
و مـــــــــن،
شعری میشوم عاشقانه،
و کلمات را به آغوش میکشم،
همچون تنِ شریفت،
و حرف به حرف را،
همچون تار به تار زلفت نوازش میکنم،
و هر هجا را غرق در بوسه میکنم،
همچون بند بندِ اندامت،
و تـــــــــــــو،
این شعر را با چشمانت بخوان،
و زمزمه کن مرا ... .
#عارف_اخوان
شعری میشوم عاشقانه،
و کلمات را به آغوش میکشم،
همچون تنِ شریفت،
و حرف به حرف را،
همچون تار به تار زلفت نوازش میکنم،
و هر هجا را غرق در بوسه میکنم،
همچون بند بندِ اندامت،
و تـــــــــــــو،
این شعر را با چشمانت بخوان،
و زمزمه کن مرا ... .
#عارف_اخوان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
قلبت آشیانِ شاپرکان
که می سوزد شمعِ وجودت از مهر
و بی خستگی بی ذره ای تردید
بی انتها عاشقانه عاشقی ،
معشوقی بسانِ تو
هرگز کسی نخواهد داشت
که لبانش ترنم شعر
چشمانش باران چکامه
و تن پوشش همه از خوبی ها
با تو فنا ناپذیر ام من
مهتابِ پر فروغِ غزل هایم...
#عارف_اخوان
قلبت آشیانِ شاپرکان
که می سوزد شمعِ وجودت از مهر
و بی خستگی بی ذره ای تردید
بی انتها عاشقانه عاشقی ،
معشوقی بسانِ تو
هرگز کسی نخواهد داشت
که لبانش ترنم شعر
چشمانش باران چکامه
و تن پوشش همه از خوبی ها
با تو فنا ناپذیر ام من
مهتابِ پر فروغِ غزل هایم...
#عارف_اخوان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مبتلایِ توام
از ابتدایِ صبح تا آغازِ دوبارهیِ سحر،
آشیانی کوچک در میانِ گیسوانت
بر من عطا دار،
که طنینِ طوفانی ام
در پریشانیِ آن آرام گیرد،
ای آن که در مرمرِ ساق هایت
بی شمار خورشید پنهان،
در پسِ تو گام برداشته
پای در جایِ قدم هایت نهاده
که در راه نلغزم
تا در ظلمتِ بیراه نیفتم،
وقتی شانه به شانه
دوشادوشت میایستم
از بسترِ ثانیه ها میگذرم
در رویایِ زمان میتنم
و در رگانم
سماعِ خون را درمییابم
#عارف_اخوان
از ابتدایِ صبح تا آغازِ دوبارهیِ سحر،
آشیانی کوچک در میانِ گیسوانت
بر من عطا دار،
که طنینِ طوفانی ام
در پریشانیِ آن آرام گیرد،
ای آن که در مرمرِ ساق هایت
بی شمار خورشید پنهان،
در پسِ تو گام برداشته
پای در جایِ قدم هایت نهاده
که در راه نلغزم
تا در ظلمتِ بیراه نیفتم،
وقتی شانه به شانه
دوشادوشت میایستم
از بسترِ ثانیه ها میگذرم
در رویایِ زمان میتنم
و در رگانم
سماعِ خون را درمییابم
#عارف_اخوان
تنت بلورِ برهنه ،
صدایت مرمرِ عریان
من خواهش عطش، تو عطرِ آب وُ ترانه
ای گلدسته یِ نجابت، عشوه یِ سَحَر
بیمِ سنگ وُ شیشه است در گذرگاهِ زمان،
بیا به کنجِ حوصله، جایِ دنجِ بی گفتگو
تا تن سِپاریم در پرسه هایِ نگاه
بی حیرت وُ هراس وُ همهمه،
بیا تا الفبایی بسازم تهی از دشنام
واژه هایی از اعجازِ لبانت بیآفرینم
که تنها آشنایِ آزادی وُامید وُعشق باشند،
پُر شتاب بیا
که آذین وُ آه وُ اسپند وُ آتش
در دودِ غلیظِ رویا گم شده اند
#عارف_اخوان
صدایت مرمرِ عریان
من خواهش عطش، تو عطرِ آب وُ ترانه
ای گلدسته یِ نجابت، عشوه یِ سَحَر
بیمِ سنگ وُ شیشه است در گذرگاهِ زمان،
بیا به کنجِ حوصله، جایِ دنجِ بی گفتگو
تا تن سِپاریم در پرسه هایِ نگاه
بی حیرت وُ هراس وُ همهمه،
بیا تا الفبایی بسازم تهی از دشنام
واژه هایی از اعجازِ لبانت بیآفرینم
که تنها آشنایِ آزادی وُامید وُعشق باشند،
پُر شتاب بیا
که آذین وُ آه وُ اسپند وُ آتش
در دودِ غلیظِ رویا گم شده اند
#عارف_اخوان