بانوی زیبای من
رسوایی زیبایم!
که با تو خوشبو میشوم.
تو شعری شکوهمندی
که آرزو میکنم امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی که #طلا و لاجوردش میچکد.
مگر میتوانم در میدانهای #شعر فریاد نزنم:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
مگر میتوانم خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر میشود با تو در پارکی قدم بزنم و ماهوارهها
کشف نکنند که تو #دلدار منی.
نمیتوانم
پروانهای را سانسور کنم که در خونم شناور است.
نمیتوانم
یاسمن را باز دارم از آویختن بر شانههایم
نمیتوانم
شعری عاشقانه را در پیراهنم پنهان کنم
زیرا
منفجر خواهد شد.
بانوی من!
شعر آبرویم را برده است
و واژگان رسوایت ساختهاند
من
مردی هستم که جز عشقم را نمیپوشم
و تو
زنی که جز لطافتت را.
پس کجا برویم دلبرم؟
و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟
و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟
در روزگاری که عشق را نمیشناسند.
بانوی من!
آرزو دارم در روزگاری دیگری دوستت میداشتم.
روزگاری مهربانتر، شاعرانهتر
روزگاری که شمیم کتاب، شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را بیشتر حس میکرد.
آرزو میکردم که دلبرم میبودی
در روزگار آیزنهاور و #ژولیت گریکو
#پل_الوار و #پابلو_نرودا
چاپلین و سید درویش و نجیب الریحانی.
آرزو میکردم
با تو #شام میخوردم شبی در فلورانس
آنجا که پیکره های میکل آنژ
هنوز هم #نان و #شراب را با جهانگردان قسمت میکنند.
آرزو میکردم
که دوستت میداشتم در روزگاری که شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزنهای ساخت #اسپانیا و نامههای نوشته با پر
و پیراهنهای تافته.
نه در روزگار
موسیقی دیسکو و ماشینهای فراری و شلوارهای جین چل تکه .
آرزو میکردم
تو را در روزگار دیگری میدیدم
روزگاری که گنجشکها حاکم بودند
آهوان و پلیکانها یا پریان دریایی.
نقاشان، شاعران، عاشقان، کودکان و یا دیوانهها.
آرزو میکردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر #گل ستم نبود
بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان.
اما
افسوس
دیر رسیدهایم
ما گل عشق میکاویم
در روزگاری
که #عشق را نمیشناسند.
#نزار_قبانی
رسوایی زیبایم!
که با تو خوشبو میشوم.
تو شعری شکوهمندی
که آرزو میکنم امضای من در پای تو باشد
و سحر بیانی که #طلا و لاجوردش میچکد.
مگر میتوانم در میدانهای #شعر فریاد نزنم:
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم
مگر میتوانم خورشید را در کشوهایم نگه دارم
مگر میشود با تو در پارکی قدم بزنم و ماهوارهها
کشف نکنند که تو #دلدار منی.
نمیتوانم
پروانهای را سانسور کنم که در خونم شناور است.
نمیتوانم
یاسمن را باز دارم از آویختن بر شانههایم
نمیتوانم
شعری عاشقانه را در پیراهنم پنهان کنم
زیرا
منفجر خواهد شد.
بانوی من!
شعر آبرویم را برده است
و واژگان رسوایت ساختهاند
من
مردی هستم که جز عشقم را نمیپوشم
و تو
زنی که جز لطافتت را.
پس کجا برویم دلبرم؟
و نشان عشق را چه سان بر سینه بیاویزیم؟
و عید والنتین قدیس را چه سان جشن بگیریم؟
در روزگاری که عشق را نمیشناسند.
بانوی من!
آرزو دارم در روزگاری دیگری دوستت میداشتم.
روزگاری مهربانتر، شاعرانهتر
روزگاری که شمیم کتاب، شمیم یاسمن
و شمیم آزادی را بیشتر حس میکرد.
آرزو میکردم که دلبرم میبودی
در روزگار آیزنهاور و #ژولیت گریکو
#پل_الوار و #پابلو_نرودا
چاپلین و سید درویش و نجیب الریحانی.
آرزو میکردم
با تو #شام میخوردم شبی در فلورانس
آنجا که پیکره های میکل آنژ
هنوز هم #نان و #شراب را با جهانگردان قسمت میکنند.
آرزو میکردم
که دوستت میداشتم در روزگاری که شمع حاکم بود و هیزم
و بادبزنهای ساخت #اسپانیا و نامههای نوشته با پر
و پیراهنهای تافته.
نه در روزگار
موسیقی دیسکو و ماشینهای فراری و شلوارهای جین چل تکه .
آرزو میکردم
تو را در روزگار دیگری میدیدم
روزگاری که گنجشکها حاکم بودند
آهوان و پلیکانها یا پریان دریایی.
نقاشان، شاعران، عاشقان، کودکان و یا دیوانهها.
آرزو میکردم
که تو از آن من بودی
در روزگاری که بر #گل ستم نبود
بر شعر، بر نی و بر لطافت زنان.
اما
افسوس
دیر رسیدهایم
ما گل عشق میکاویم
در روزگاری
که #عشق را نمیشناسند.
#نزار_قبانی