این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست
دیگر قدم خمیدهتر از پیرمردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! دل نمیکَنم
دریا تمامِ هستیِ دریا نوردهاست...
#حسین_دهلوی
دیگر قدم خمیدهتر از پیرمردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! دل نمیکَنم
دریا تمامِ هستیِ دریا نوردهاست...
#حسین_دهلوی
میان خلوت آن کوچه
-کوچهی دلتنگ
که غرق خاطرههای دوتایی ما بود-
گذار میکردم
لبم به نجوا خواند، دعای «ما قد فات»
چقدر حال بدی داشتم در آن لحظات...
#حسین_دهلوی
-کوچهی دلتنگ
که غرق خاطرههای دوتایی ما بود-
گذار میکردم
لبم به نجوا خواند، دعای «ما قد فات»
چقدر حال بدی داشتم در آن لحظات...
#حسین_دهلوی
با قفس خو کردهام؛ فکر رهایی نیستم
راست میگفتی که من مردِ جدایی نیستم
چندپلکی دستِکم بر آتش من گریه کن!
هرچه باشم لایق بیاعتنایی نیستم
#حسین_دهلوی
راست میگفتی که من مردِ جدایی نیستم
چندپلکی دستِکم بر آتش من گریه کن!
هرچه باشم لایق بیاعتنایی نیستم
#حسین_دهلوی
اگر چه با غم عشقش خراب کرد مرا
دلم خوش است که "او" انتخاب کرد "مرا"
نخورده مست شدم، تا شنیدم آن ساقی
به نام کوچکم آن شب خطاب کرد مرا
#حسین_دهلوی
دلم خوش است که "او" انتخاب کرد "مرا"
نخورده مست شدم، تا شنیدم آن ساقی
به نام کوچکم آن شب خطاب کرد مرا
#حسین_دهلوی
با حسرت دیدار، چه شبها که سحر شد
این عمر من و توست که بیهوده هدر شد
هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید
خاکسترِ افروختهام زیروزبر شد
تا آمدم از وعدهی دیدار بپرسم
لبهای تو محدود به اما و اگر شد
از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من
هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد!
در کوزهی خشکیده، "نم"ی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
#حسین_دهلوی
این عمر من و توست که بیهوده هدر شد
هرگاه نسیمی به سر زلف تو پیچید
خاکسترِ افروختهام زیروزبر شد
تا آمدم از وعدهی دیدار بپرسم
لبهای تو محدود به اما و اگر شد
از چشم تو افتادم و دیدم که به جز من
هر قطره که از چشم تو افتاد، گهر شد!
در کوزهی خشکیده، "نم"ی راه ندارد
بیچاره نگاهی که به امید تو تر شد
#حسین_دهلوی
چه سحری دارد آن گیسوی روی شانه افتاده
که سودای نوازش در سر هر شانه افتاده
نسیمی مست پیچیدهست و من میسوزم از غیرت
که گیسوی تو در دستان آن بیگانه افتاده
امان از نالهی عاشق؛ که جان شمع میسوزد
از این آتش که در بال و پر پروانه افتاده
غرور سرکشم پیش تو زانو زد؛ مبارک باد!
به دستت آخرین دیوار این ویرانه افتاده
مرا با توبه کاری نیست؛ دلگیری چرا ساقی؟
ز بدمستیست از دستم اگر پیمانه افتاده
#حسین_دهلوی
📕آشفتگی
که سودای نوازش در سر هر شانه افتاده
نسیمی مست پیچیدهست و من میسوزم از غیرت
که گیسوی تو در دستان آن بیگانه افتاده
امان از نالهی عاشق؛ که جان شمع میسوزد
از این آتش که در بال و پر پروانه افتاده
غرور سرکشم پیش تو زانو زد؛ مبارک باد!
به دستت آخرین دیوار این ویرانه افتاده
مرا با توبه کاری نیست؛ دلگیری چرا ساقی؟
ز بدمستیست از دستم اگر پیمانه افتاده
#حسین_دهلوی
📕آشفتگی
قطرهای بیتابم، از دریا جدا افتادهام
مصرعی هستم که از شعر تو جا افتادهام
پیش از اینها قسمتی از سرنوشتت بودهام
برگی از این دفترم؛ اما جدا افتادهام
دامن افشاندی، رها کردی مرا؛ همچون غبار
بس که حیرانم نمیدانم کجا افتادهام
مثل آن اشکی که روز وصل از چشمم چکید
خود نمیدانم که از چشمت چرا افتادهام
چیست تکلیفم؟ نه میمیرم، نه میآیی... دریغ
در مسیر جادهای بیانتها افتادهام
#حسین_دهلوی
مصرعی هستم که از شعر تو جا افتادهام
پیش از اینها قسمتی از سرنوشتت بودهام
برگی از این دفترم؛ اما جدا افتادهام
دامن افشاندی، رها کردی مرا؛ همچون غبار
بس که حیرانم نمیدانم کجا افتادهام
مثل آن اشکی که روز وصل از چشمم چکید
خود نمیدانم که از چشمت چرا افتادهام
چیست تکلیفم؟ نه میمیرم، نه میآیی... دریغ
در مسیر جادهای بیانتها افتادهام
#حسین_دهلوی
وقتی که چنین دست به دامان شرابم
پیداست که چشمان تو کردهست خرابم
از شمع وجودم چه به جا مانده به جز اشک؟
هم معنی بیهودگیام، نقش بر آبم !
هر چند شبیهیم، دریغا که به هر حال
تو چشمهی جوشانی و من موج سرابم
سوگند به یکتایی چشمان تو ای دوست
یک عمر نیامد احدی جز تو به خوابم
بین من و دریا، نفسی بیش نماندهست
افسوس که هرگز نشکستهست حبابم
#حسین_دهلوی
پیداست که چشمان تو کردهست خرابم
از شمع وجودم چه به جا مانده به جز اشک؟
هم معنی بیهودگیام، نقش بر آبم !
هر چند شبیهیم، دریغا که به هر حال
تو چشمهی جوشانی و من موج سرابم
سوگند به یکتایی چشمان تو ای دوست
یک عمر نیامد احدی جز تو به خوابم
بین من و دریا، نفسی بیش نماندهست
افسوس که هرگز نشکستهست حبابم
#حسین_دهلوی
هرچند این که سخت شکستی دلِ من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیرِ تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
هر کس که دامنِ مژهاش تر نمیشود
باید یقین کنیم که آلودهدامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد، سزای من "ازیادبردن" است...
#حسین_دهلوی
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیرِ تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
هر کس که دامنِ مژهاش تر نمیشود
باید یقین کنیم که آلودهدامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد، سزای من "ازیادبردن" است...
#حسین_دهلوی
خویش را گم کردهام بعد از تو در آوار خویش
رحم کن! میترسم از تنهایی بسیار خویش
شمع جانم را مسوزان بیش ازاین دیگر مگو
اشک میریزد برای گرمی بازار خویش
بس که من سرگرم رویای تو بودم بارها
دیدهام خواب تو را با دیده بیدار خویش
چهرهای دارم که پنهان در نقابی کهنه است
خیره در آیینهام با حسرت دیدار خویش
باشد ای خورشید پنهان! در حجاب خویش باش
باز هم خو میکنم با سایه دیوار خویش
#حسین_دهلوی
رحم کن! میترسم از تنهایی بسیار خویش
شمع جانم را مسوزان بیش ازاین دیگر مگو
اشک میریزد برای گرمی بازار خویش
بس که من سرگرم رویای تو بودم بارها
دیدهام خواب تو را با دیده بیدار خویش
چهرهای دارم که پنهان در نقابی کهنه است
خیره در آیینهام با حسرت دیدار خویش
باشد ای خورشید پنهان! در حجاب خویش باش
باز هم خو میکنم با سایه دیوار خویش
#حسین_دهلوی
این سینه نیست، مرکز اجماع دردهاست
دیگر قدم خمیدهتر از پیرمردهاست
قلبی شکسته، قامت خسته: تمام من
این شهر بازماندهی بعد از نبردهاست
جان میکَند دلم، همه سرگرم میشوند
چون رقص تاس در وسط تخته نردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! دل نمیکنم
دریا تمام هستی دریانوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد میکشم
صد قرن آزگار، همین رسم مردهاست...
#حسین_دهلوی
دیگر قدم خمیدهتر از پیرمردهاست
قلبی شکسته، قامت خسته: تمام من
این شهر بازماندهی بعد از نبردهاست
جان میکَند دلم، همه سرگرم میشوند
چون رقص تاس در وسط تخته نردهاست
طوفان بکن! مرا بشکن! دل نمیکنم
دریا تمام هستی دریانوردهاست
جای گلایه نیست اگر درد میکشم
صد قرن آزگار، همین رسم مردهاست...
#حسین_دهلوی
بیاعتنا به شرم و خجالت گریستم
بر آستین خود ز ندامت گریستم
مانند شمع، هستیِ من قطرهقطره سوخت
ای سنگدل! ببین به چه قیمت گریستم
در هرم سرزنشگر چشمانِ روشنت
ای آفتابِ صبح قیامت! گریستم
با بغضِ کودکانهی خود، پیشِ پای تو
در انتظارِ دست محبت گریستم
بیزاریات مجالِ خداحافظی نداد
آهسته گفتمت «بهسلامت... »، گریستم
#حسین_دهلوی
بر آستین خود ز ندامت گریستم
مانند شمع، هستیِ من قطرهقطره سوخت
ای سنگدل! ببین به چه قیمت گریستم
در هرم سرزنشگر چشمانِ روشنت
ای آفتابِ صبح قیامت! گریستم
با بغضِ کودکانهی خود، پیشِ پای تو
در انتظارِ دست محبت گریستم
بیزاریات مجالِ خداحافظی نداد
آهسته گفتمت «بهسلامت... »، گریستم
#حسین_دهلوی
هرچند این که سخت شکستی دلِ من است
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیرِ تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
هر کس که دامنِ مژهاش تر نمیشود
باید یقین کنیم که آلودهدامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد، سزای من "ازیادبردن" است...
#حسین_دهلوی
غمگین مشو! که شیشه برای شکستن است
من دوستی به جز تو ندارم؛ قسم به عشق
هرکس که غیر از این به تو گفتهست، دشمن است
چشمان من مسیرِ تو را گم نمیکنند
فانوس اشکهای من از بس که روشن است!
هر کس که دامنِ مژهاش تر نمیشود
باید یقین کنیم که آلودهدامن است
از دیدنم دوباره پریشان شدی؟ ببخش!
چون خوابِ بد، سزای من "ازیادبردن" است...
#حسین_دهلوی