نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوختهدل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست، که با او غم دل بتوان گفت
#حافظ
نی حال دل سوختهدل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست، که با او غم دل بتوان گفت
#حافظ
دیده دریا کُنَم و صبر به صحرا فِکَنَم
وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم
از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم
مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه
تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم
خوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم
جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم
غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا
من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم
#حافظ
وَاندر این کار دلِ خویش به دریا فِکَنَم
از دلِ تنگِ گنهکار برآرم آهی
کآتش اندر گُنَهِ آدم و حوا فکنم
مایهٔ خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بِگُشا بندِ قَبا ای مَهِ خورشید کُلاه
تا چو زلفت سَرِ سودا زده در پا فکنم
خوردهام تیرِ فلک، باده بده تا سرمست
عُقده در بندِ کَمرتَرکشِ جوزا فکنم
جرعهٔ جام بر این تختِ روان افشانم
غُلغُلِ چنگ در این گنبدِ مینا فکنم
حافظا تکیه بر ایّام چو سهو است و خطا
من چرا عِشرتِ امروز به فردا فکنم
#حافظ
صبحدم مرغِ چمن با گلِ نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
#حافظ
ناز کم کن که در این باغ، بسی چون تو شکفت
گل بخندید که از راست نرنجیم ولی
هیچ عاشق سخنِ سخت به معشوق نگفت
#حافظ
در این ظلمتسرا تا کی، به بوی دوست بنشینم
گهی انگشت بر دندان، گهی سر بر سر زانو
بیا ای طایر دولت، بیاور مژدهٔ وصلی
عَسَی الْاَیّامُ اَنْ یَرْجِعْنَ قَوْماً کَالَّذی کانوا
#حافظ
گهی انگشت بر دندان، گهی سر بر سر زانو
بیا ای طایر دولت، بیاور مژدهٔ وصلی
عَسَی الْاَیّامُ اَنْ یَرْجِعْنَ قَوْماً کَالَّذی کانوا
#حافظ
هزار دشمنم ار میکنند قصد هلاک
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امیدِ وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دَمم از هجر توست بیمِ هلاک
نَفَسنفس اگر از باد نشنوم بویش
زمانزمان چو گُل از غم کنم گریبان چاک
رَوَد به خواب دو چشم از خیال تو؟ هیهات!
بوَد صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاک
اگر تو زخم زنی بِهْ که دیگری مرهم
وگر تو زهر دهی بِهْ که دیگری تریاک
عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر کجا نظر بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیزِ جهان شود حافظ
که بر درِ تو نهد روی مسکنت بر خاک
#حافظ
گَرَم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
مرا امیدِ وصال تو زنده میدارد
وگرنه هر دَمم از هجر توست بیمِ هلاک
نَفَسنفس اگر از باد نشنوم بویش
زمانزمان چو گُل از غم کنم گریبان چاک
رَوَد به خواب دو چشم از خیال تو؟ هیهات!
بوَد صبور دل اندر فراق تو؟ حاشاک
اگر تو زخم زنی بِهْ که دیگری مرهم
وگر تو زهر دهی بِهْ که دیگری تریاک
عنان مپیچ که گر میزنی به شمشیرم
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
تو را چنان که تویی هر کجا نظر بیند
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
به چشم خلق عزیزِ جهان شود حافظ
که بر درِ تو نهد روی مسکنت بر خاک
#حافظ
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیشوطرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایهی سرور...
#حافظ
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیشوطرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایهی سرور...
#حافظ