.
کارگاه ترجمه رمان با:
محمد رضا قلیچخانی
عضو هیات علمی و مدرس دانشگاه
با حدود ۳۰ سال سابقه تدریس دروس تخصصی رشته مترجمی و ادبیات انگلیسی
مترجم بیش از ۲۰ کتاب و سالها همکاری با نشریات ادبی
دوره مجازی
۱۰ جلسهی دو ساعته
یکشنبهها ۲۰ تا ۲۲
مباحث دوره:
· تفاوت بین ترجمه حرفهای و دانشگاهی (ترجمهای که در کلاسهای دانشگاه آموزش میدهند)
· ویژگیهای مترجم حرفهای
· ویژگیهای ترجمه حرفهای
· نقش عناصر فرازبانی در ترجمه
· نقش عناصر فرهنگی در ترجمه
· آشنایی با انواع حشو در زبان فارسی
· آشنایی با معضل گرتهبرداری معنایی و نحوی و آسیبهای آن به زبان فارسی
· آشنایی با نمونهترجمههای مترجمان نامی و حرفهای و شگردهای آنها در ترجمه
· نقش ویرایش در ترجمه
· معرفی کتابها و نشریههای مربوط به ترجمه به داوطلبان
· آشنایی با نقد ترجمه
· آموزش روشهای حرفهای برای معادلیابی واژگانی و نحوی
· اُنس با نثر معیار و فصیح فارسی
· آشنایی با دامچالههای مهمی که در مسیر پرفرازونشیب ترجمه گسترده است
· بیتوجهی به موارد بسیار مهمی که باعث ترجمههای اشتباه یا ضعیف میشود
. و ... دهها نکته ریزودرشتی که هر مترجمی لازم است با آنها آشنا باشد.
#محمد_رضا_قلیچ_خانی
#ترجمه_رمان
#ترجمه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه
#باشگاه_بهارانیها
https://www.instagram.com/p/CgZHf1AqHKj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
کارگاه ترجمه رمان با:
محمد رضا قلیچخانی
عضو هیات علمی و مدرس دانشگاه
با حدود ۳۰ سال سابقه تدریس دروس تخصصی رشته مترجمی و ادبیات انگلیسی
مترجم بیش از ۲۰ کتاب و سالها همکاری با نشریات ادبی
دوره مجازی
۱۰ جلسهی دو ساعته
یکشنبهها ۲۰ تا ۲۲
مباحث دوره:
· تفاوت بین ترجمه حرفهای و دانشگاهی (ترجمهای که در کلاسهای دانشگاه آموزش میدهند)
· ویژگیهای مترجم حرفهای
· ویژگیهای ترجمه حرفهای
· نقش عناصر فرازبانی در ترجمه
· نقش عناصر فرهنگی در ترجمه
· آشنایی با انواع حشو در زبان فارسی
· آشنایی با معضل گرتهبرداری معنایی و نحوی و آسیبهای آن به زبان فارسی
· آشنایی با نمونهترجمههای مترجمان نامی و حرفهای و شگردهای آنها در ترجمه
· نقش ویرایش در ترجمه
· معرفی کتابها و نشریههای مربوط به ترجمه به داوطلبان
· آشنایی با نقد ترجمه
· آموزش روشهای حرفهای برای معادلیابی واژگانی و نحوی
· اُنس با نثر معیار و فصیح فارسی
· آشنایی با دامچالههای مهمی که در مسیر پرفرازونشیب ترجمه گسترده است
· بیتوجهی به موارد بسیار مهمی که باعث ترجمههای اشتباه یا ضعیف میشود
. و ... دهها نکته ریزودرشتی که هر مترجمی لازم است با آنها آشنا باشد.
#محمد_رضا_قلیچ_خانی
#ترجمه_رمان
#ترجمه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه
#باشگاه_بهارانیها
https://www.instagram.com/p/CgZHf1AqHKj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
در حوالی داستان
📒وقتی لاکپشتها از شهر میگذرند
🖋️ نویسنده: فاطمه خلج
____________
احتمالا مَس..... احتمالا رو ولش کن واقعا مست بودم که یهو ماشین جلویی جیغی کشید و ایستاد.
پریید.
تا اومدم فحش و بکشم بهش دیدم اِ خانومِ.
تو دلم گفتم عزیییزم چرا واستادی یهو وسط جاده؟
اینور ببین اونور رو ببین .
گفتم خب جاده روستاییِ حتما گاوی چون گاو سرشو انداخته پایین و اومده وسط جاده.
جلوش گاو هم نبود.
سرمو از پنجره کردم بیرون
گمان کردم سیاستهای دولتِ جدید واسه عبور حیوانات چراغ سبزی تعبیه کرده باشه وسط شالیزارها.
نخیر. خبری از غازی اردکی، ... دیگر موجودات محلی نبود.
تنها زیر درخت ای که نمیدونم چی بود آقای محترم خروس که بَر و روی خوبش منو یاد فسنجونهای اوووف ننه جون انداخت، زل زده بود به جاده که چندی از زنان صیغه ای هم پشت او ، او را همراهی میکردن که سمبل واضحی بودن از زنانی که پشت هر مرد موفقی هستن.
وااا این همه شالیزار و مزرعه!!!
مترسک کو؟
فک کن، تنها موجودی که من مَردَم، من زنم نمیکرد همین مترسک ها بودن. چه کردیم ما با مترسکها؟
یه دقیقه گذشت که بوقی جهت اعتراض زدم.
اما دریغ از یک توجهی که از آینه ماشین نثارم بشه.
تنها لک لک هایی که نمیدونم کی تنبیهشون کرده بود و یه کله پا واستاده بودن وسط شالیزار، نگران طور برگشتن سمت جاده.
جای شما خالی نباشه ما توی تهران هر روز هر دقیقه عروسی داریم و بوق بوق کنان پشت سرِ نمیدونم کیه میریم. بلکه خوشبخت شه.
اما راستش اینجا خجالت کشیدم.
بانیان تهیه دم پختک من و تو از رکوع خود روی شالیزارها بلند شدند. چند نفری هم که دیگر ستون فقراتشان ۹۰ درجه شده بود و صاف نمیشدند، تنها گردنی چرخوندن بلکه خبری باشه که مثل اینکه نبود.
درسته که مستیِ بوی شالیزار و علف سبزی که داشتم و پرید رو دوست داشتم اما جون شما توی این روزهای اردیبهشت زیاد وسط این زمینها واستی، مستیِ زیادیش بدجور میگیرتت.
منم که تا اون حد جنبه ندارم.
این شد که صبوری و گذاشتم کنار و پیاده شدم رفتم کنار ماشین تا داد آرامی که شاکی ای پیدا نکنه بزنم و بگم خانم وات دِ فاز ؟ جِن دیدی دو ساعته واستادی نمیری؟
قدم سوم شد چهارم گفتم شاید مُرده باشه، ترسیدم.
شیشه و داد پایین اما دیگه دیر شده بود. آنچه که دیدم باعث شد تمام لبخند مصنوعی که بلد بودم بزنم رو جمع کردم توی صورتم و گفتم: عزیززززم نگرانتون شدم یهو زدین رو ترمز و یک دقیقه است واستادین.
ازونجایی که صدای مغز من همیشه زودتر از شعور و فهم من حرف میزنه داد زد و گفت دختره ی .. یکم صبور باش. چیزی نشده که حالا، همش یک دقیقه گذشت.
ادامه در کامنت
https://www.instagram.com/p/CgZ2n61K9-h/?igshid=MDJmNzVkMjY=
در حوالی داستان
📒وقتی لاکپشتها از شهر میگذرند
🖋️ نویسنده: فاطمه خلج
____________
احتمالا مَس..... احتمالا رو ولش کن واقعا مست بودم که یهو ماشین جلویی جیغی کشید و ایستاد.
پریید.
تا اومدم فحش و بکشم بهش دیدم اِ خانومِ.
تو دلم گفتم عزیییزم چرا واستادی یهو وسط جاده؟
اینور ببین اونور رو ببین .
گفتم خب جاده روستاییِ حتما گاوی چون گاو سرشو انداخته پایین و اومده وسط جاده.
جلوش گاو هم نبود.
سرمو از پنجره کردم بیرون
گمان کردم سیاستهای دولتِ جدید واسه عبور حیوانات چراغ سبزی تعبیه کرده باشه وسط شالیزارها.
نخیر. خبری از غازی اردکی، ... دیگر موجودات محلی نبود.
تنها زیر درخت ای که نمیدونم چی بود آقای محترم خروس که بَر و روی خوبش منو یاد فسنجونهای اوووف ننه جون انداخت، زل زده بود به جاده که چندی از زنان صیغه ای هم پشت او ، او را همراهی میکردن که سمبل واضحی بودن از زنانی که پشت هر مرد موفقی هستن.
وااا این همه شالیزار و مزرعه!!!
مترسک کو؟
فک کن، تنها موجودی که من مَردَم، من زنم نمیکرد همین مترسک ها بودن. چه کردیم ما با مترسکها؟
یه دقیقه گذشت که بوقی جهت اعتراض زدم.
اما دریغ از یک توجهی که از آینه ماشین نثارم بشه.
تنها لک لک هایی که نمیدونم کی تنبیهشون کرده بود و یه کله پا واستاده بودن وسط شالیزار، نگران طور برگشتن سمت جاده.
جای شما خالی نباشه ما توی تهران هر روز هر دقیقه عروسی داریم و بوق بوق کنان پشت سرِ نمیدونم کیه میریم. بلکه خوشبخت شه.
اما راستش اینجا خجالت کشیدم.
بانیان تهیه دم پختک من و تو از رکوع خود روی شالیزارها بلند شدند. چند نفری هم که دیگر ستون فقراتشان ۹۰ درجه شده بود و صاف نمیشدند، تنها گردنی چرخوندن بلکه خبری باشه که مثل اینکه نبود.
درسته که مستیِ بوی شالیزار و علف سبزی که داشتم و پرید رو دوست داشتم اما جون شما توی این روزهای اردیبهشت زیاد وسط این زمینها واستی، مستیِ زیادیش بدجور میگیرتت.
منم که تا اون حد جنبه ندارم.
این شد که صبوری و گذاشتم کنار و پیاده شدم رفتم کنار ماشین تا داد آرامی که شاکی ای پیدا نکنه بزنم و بگم خانم وات دِ فاز ؟ جِن دیدی دو ساعته واستادی نمیری؟
قدم سوم شد چهارم گفتم شاید مُرده باشه، ترسیدم.
شیشه و داد پایین اما دیگه دیر شده بود. آنچه که دیدم باعث شد تمام لبخند مصنوعی که بلد بودم بزنم رو جمع کردم توی صورتم و گفتم: عزیززززم نگرانتون شدم یهو زدین رو ترمز و یک دقیقه است واستادین.
ازونجایی که صدای مغز من همیشه زودتر از شعور و فهم من حرف میزنه داد زد و گفت دختره ی .. یکم صبور باش. چیزی نشده که حالا، همش یک دقیقه گذشت.
ادامه در کامنت
https://www.instagram.com/p/CgZ2n61K9-h/?igshid=MDJmNzVkMjY=
موسسهی بهاران خرد و اندیشه
. در حوالی داستان 📒وقتی لاکپشتها از شهر میگذرند 🖋️ نویسنده: فاطمه خلج ____________ احتمالا مَس..... احتمالا رو ولش کن واقعا مست بودم که یهو ماشین جلویی جیغی کشید و ایستاد. پریید. تا اومدم فحش و بکشم بهش دیدم اِ خانومِ. تو دلم گفتم عزیییزم چرا واستادی یهو…
نگاهی که اون لاکپشت ها وسط جاده به من کردن
چون" گمشو برو توی ماشینت بشین" به کجا چنین شتابان" بود.
بعد از مکالمه ای کوتاه با راننده محترم برگشتم توی ماشین و به کارای زشتم توی خیابونهای شهر خودمون فکر کردم، به اخلاق ای که دیگه قهوه ای شده.
کاش لاکپشتها از خیابانهای شهر ما هم بگذرن تا یادمون بیفته گاهی جلوی پامون که همیشه با ۲۰۰ تا سرعت دوس داره به ناکجا آباد بره، یه ترمزی بزنیم و به اطراف،
به حال و هوامون،
به آدمهایی که فراموش کردیم دوسشون داریم، نگاهی کنیم.
خلاصه ی کلام اینکه
سر عقل بیا،
اینقدر جوش همه چیزو نزن.
تا جایی که من خبر دارم جهندم و بهشت، دکتر و مهندس و .... جیب پر پول و ... لاکچریاتو لازم نداره.
آخرش هیچ خبری نیست.
انسان باش.
چون" گمشو برو توی ماشینت بشین" به کجا چنین شتابان" بود.
بعد از مکالمه ای کوتاه با راننده محترم برگشتم توی ماشین و به کارای زشتم توی خیابونهای شهر خودمون فکر کردم، به اخلاق ای که دیگه قهوه ای شده.
کاش لاکپشتها از خیابانهای شهر ما هم بگذرن تا یادمون بیفته گاهی جلوی پامون که همیشه با ۲۰۰ تا سرعت دوس داره به ناکجا آباد بره، یه ترمزی بزنیم و به اطراف،
به حال و هوامون،
به آدمهایی که فراموش کردیم دوسشون داریم، نگاهی کنیم.
خلاصه ی کلام اینکه
سر عقل بیا،
اینقدر جوش همه چیزو نزن.
تا جایی که من خبر دارم جهندم و بهشت، دکتر و مهندس و .... جیب پر پول و ... لاکچریاتو لازم نداره.
آخرش هیچ خبری نیست.
انسان باش.
.
برای تولد #محمود_دولت_آبادی
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه میتوانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
#جای_خالی_سلوچ
آمده بود به بهاران برای اختتامیهیی. از در که وارد شد بی مقدمه گفت برویم قهوه خانه سیگاری بکشیم. رفتیم نشستیم در آشپزخانهی دل باز بهاران. گفت که دفتر را تعطیل کرده و بیشتر خارج از تهران است. یادآوری کردم که قول دادهاست برای خوانش متون کهن به بهاران بیاید و سری به التفات تکان داد من معنی کردم میآید. سیگاری کشید یک نخ دو نخ یادم نیست. رفتیم نشستیم برای شروع برنامه و من این عکس را از لحظهی توضیح اسد امرایی عزیز برداشتم.
امروز دهم مرداد است. ۸۲ سال پیش در همین روز که حتما گرم بوده است در دولت آبادِ سبزوار به دنیا آمد تا ادبیات داستانی ایران را با مارال و گل محمد و سلوچ و مرگان و بسیاری دیگر از شخصیتهای داستانهایش خواندنی تر کند.
سلامت بمانی و پایدار آقای محمود دولت آبادی.
#محمود_دولت_آبادی
#ادبیا_داستانی
#داستان
#رمان
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
@asadamraee
@mahmouddowlatabadii
@doulatabadimahmoud
@mahmood.dolatabadii
https://www.instagram.com/p/CgtPx09K3Wn/?igshid=MDJmNzVkMjY=
برای تولد #محمود_دولت_آبادی
زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو نه میتوانی زخم را از قلبت وا بکنی و نه میتوانی قلبت را دور بیندازی. زخم تکهای از قلب توست. زخم اگر نباشد، قلبت هم نیست. زخم اگر نخواهی باشد، قلبت را باید بتوانی دور بیندازی. قلبت را چگونه دور میاندازی؟ زخم و قلبت یکی هستند.
#جای_خالی_سلوچ
آمده بود به بهاران برای اختتامیهیی. از در که وارد شد بی مقدمه گفت برویم قهوه خانه سیگاری بکشیم. رفتیم نشستیم در آشپزخانهی دل باز بهاران. گفت که دفتر را تعطیل کرده و بیشتر خارج از تهران است. یادآوری کردم که قول دادهاست برای خوانش متون کهن به بهاران بیاید و سری به التفات تکان داد من معنی کردم میآید. سیگاری کشید یک نخ دو نخ یادم نیست. رفتیم نشستیم برای شروع برنامه و من این عکس را از لحظهی توضیح اسد امرایی عزیز برداشتم.
امروز دهم مرداد است. ۸۲ سال پیش در همین روز که حتما گرم بوده است در دولت آبادِ سبزوار به دنیا آمد تا ادبیات داستانی ایران را با مارال و گل محمد و سلوچ و مرگان و بسیاری دیگر از شخصیتهای داستانهایش خواندنی تر کند.
سلامت بمانی و پایدار آقای محمود دولت آبادی.
#محمود_دولت_آبادی
#ادبیا_داستانی
#داستان
#رمان
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
@asadamraee
@mahmouddowlatabadii
@doulatabadimahmoud
@mahmood.dolatabadii
https://www.instagram.com/p/CgtPx09K3Wn/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
آغاز ثبتنام دورهی آنلاين #داستان_کوتاه
مدرس: سلمان باهنر
شروع دوره: شهریورماه
روزهای شنبه از ساعت ١٧ تا ١٩
مدت دوره: هشت جلسه (دو ماه)
🔶دورهی آنلاين
________________
آشنایی با انواع روایت
تمرین تکنیک ها و ابزارهای روایت
شکار ایده، پرورش ایده
پرورش طرح داستان کنش ها و منطق داستان
شناخت ساختارهای روایی
شخصیت پردازی
زاویه دیدهای روایت
و ...
______________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید.
یا به شمارهی واتسپ ٠٩٣٧٠۵١٧١٠٠ پیام بدهید.
______________
#سلمان_باهنر
#داستان_کوتاه
#داستان
#داستاننویسی
#موسسه_بهاران #موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها
https://www.instagram.com/p/CgwiHM2qiKI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
آغاز ثبتنام دورهی آنلاين #داستان_کوتاه
مدرس: سلمان باهنر
شروع دوره: شهریورماه
روزهای شنبه از ساعت ١٧ تا ١٩
مدت دوره: هشت جلسه (دو ماه)
🔶دورهی آنلاين
________________
آشنایی با انواع روایت
تمرین تکنیک ها و ابزارهای روایت
شکار ایده، پرورش ایده
پرورش طرح داستان کنش ها و منطق داستان
شناخت ساختارهای روایی
شخصیت پردازی
زاویه دیدهای روایت
و ...
______________
جهت ثبتنام با شمارهی ٨٨٨٩٢٢٢٨ تماس بگیرید.
یا به شمارهی واتسپ ٠٩٣٧٠۵١٧١٠٠ پیام بدهید.
______________
#سلمان_باهنر
#داستان_کوتاه
#داستان
#داستاننویسی
#موسسه_بهاران #موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها
https://www.instagram.com/p/CgwiHM2qiKI/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
#در_حوالی_داستان
نویسنده: فریدون حاجیلویی
_____
اگر عدنان مطوری و سگهایش دیر برسند
گفت:رسول دلت بسوزه مادرم رو فرستادم خواستگاریش ،تو که عرضه نداشتی مهسا رو بگیری ولی من دارم مریم رو میگیرم ،هرچند باجناق تنی نمیشدیم ولی مریم و مهسا کمتر از خواهر برای هم نیستن تو ارزشش رو داشتی که باجناق ناتنی بشیم ،حالا کجایی ترسو فراری؟
گفت:با مریم لب کارون قرار مدار کردیم بعد از عروسیمون یک کافه راه بیندازیم توی امیری ساختمان متروپل ،اسمش رو هم میزاریم کافه کارون ،نه از این کافه دوزاریا ها ،یک کافه ای فراتر از کافه های پاریس و پراگ شیک و لاته و کوکتل بدیم دست جوونهای ابادان که توی شانزه لیزه هم گیر جوونای اروپایی نمیاد.
ایشالا یک روز برگردی ابادان برات امریکانو سرو کنم با طرح فِیسِ خودت که پرات بریزه رسولی .
به رامین نگفتم ولی چشام اشکی شد توی غربت غریب خیابانهای خیس و چرک و پوک لندن وقتی که از کارون و امیری و عروسی و مهسا گفت .
مریم اخرین کسی بود که قبل از رفتنم از ایران بهم زنگ زد ،فرودگاه شیراز بودم به مقصد دوحه و بعدشم لندن ،گفت رسول هنوزم اگر مهسا رو میخای میتونی داشته باشی نترس از این هارت و پورتای نابرادرا و نابزرگتراش !گُه میخورن که سرش رو میبریم زر میزنن که سرت رو میبرن ،مهسا هم گناه داره ترسیده ،شکسته ،تنگ گرفتن براش،هیچی نگفتم خداحافظی کردم و چشمام اشکی شدن.
من اونور دنیا بودم که متروپل اومد پایین که کافه کارون اومد پایین با لیوانهاش با گیلاسهاش با قهوه جوش هاش با اسپرسوسازش با رامین و مریم و صندلیهاش با زیر سیگاریهاش،و شکلاتهاش.
مریم چی خونده بود توی گوش رامین دقیقه های اخر زیر اوار خروارها خاک و سنگ سنگ و اهن و فولاد ،نکنه خونده باشه من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر قدمت ترمه و کاشی ،نکنه رامین برای مریم خونده باشه :دلت تهران چشات شیراز لبت ساوه هوات بندر تو خونم جنگ تحمیلی تو خونت ملک اجدادی.
نکنه مریم پرسیده باشه :رامین امدادگرا میان و نجاتمون میدن مگه نه ؟رامین یاد پلاسکو افتاده باشه که امدادگرا هم توی آتیش،و اوار موندن و دلش،لرزیده باشه.
کاش رامین بهش،گفته باشه :نترس مریم هیچکس هم که نیاد عدنان مطوری و سگهاش میان و پیدامون میکنن.
______
#داستان_کوتاه
#نویسندگی
#نویسنده
#نویسندگی_خلاق
#داستان
#متروپل
#کافه_مری
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/Cg2CYUCq8zk/?igshid=MDJmNzVkMjY=
#در_حوالی_داستان
نویسنده: فریدون حاجیلویی
_____
اگر عدنان مطوری و سگهایش دیر برسند
گفت:رسول دلت بسوزه مادرم رو فرستادم خواستگاریش ،تو که عرضه نداشتی مهسا رو بگیری ولی من دارم مریم رو میگیرم ،هرچند باجناق تنی نمیشدیم ولی مریم و مهسا کمتر از خواهر برای هم نیستن تو ارزشش رو داشتی که باجناق ناتنی بشیم ،حالا کجایی ترسو فراری؟
گفت:با مریم لب کارون قرار مدار کردیم بعد از عروسیمون یک کافه راه بیندازیم توی امیری ساختمان متروپل ،اسمش رو هم میزاریم کافه کارون ،نه از این کافه دوزاریا ها ،یک کافه ای فراتر از کافه های پاریس و پراگ شیک و لاته و کوکتل بدیم دست جوونهای ابادان که توی شانزه لیزه هم گیر جوونای اروپایی نمیاد.
ایشالا یک روز برگردی ابادان برات امریکانو سرو کنم با طرح فِیسِ خودت که پرات بریزه رسولی .
به رامین نگفتم ولی چشام اشکی شد توی غربت غریب خیابانهای خیس و چرک و پوک لندن وقتی که از کارون و امیری و عروسی و مهسا گفت .
مریم اخرین کسی بود که قبل از رفتنم از ایران بهم زنگ زد ،فرودگاه شیراز بودم به مقصد دوحه و بعدشم لندن ،گفت رسول هنوزم اگر مهسا رو میخای میتونی داشته باشی نترس از این هارت و پورتای نابرادرا و نابزرگتراش !گُه میخورن که سرش رو میبریم زر میزنن که سرت رو میبرن ،مهسا هم گناه داره ترسیده ،شکسته ،تنگ گرفتن براش،هیچی نگفتم خداحافظی کردم و چشمام اشکی شدن.
من اونور دنیا بودم که متروپل اومد پایین که کافه کارون اومد پایین با لیوانهاش با گیلاسهاش با قهوه جوش هاش با اسپرسوسازش با رامین و مریم و صندلیهاش با زیر سیگاریهاش،و شکلاتهاش.
مریم چی خونده بود توی گوش رامین دقیقه های اخر زیر اوار خروارها خاک و سنگ سنگ و اهن و فولاد ،نکنه خونده باشه من ارگ بمم خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان هر قدمت ترمه و کاشی ،نکنه رامین برای مریم خونده باشه :دلت تهران چشات شیراز لبت ساوه هوات بندر تو خونم جنگ تحمیلی تو خونت ملک اجدادی.
نکنه مریم پرسیده باشه :رامین امدادگرا میان و نجاتمون میدن مگه نه ؟رامین یاد پلاسکو افتاده باشه که امدادگرا هم توی آتیش،و اوار موندن و دلش،لرزیده باشه.
کاش رامین بهش،گفته باشه :نترس مریم هیچکس هم که نیاد عدنان مطوری و سگهاش میان و پیدامون میکنن.
______
#داستان_کوتاه
#نویسندگی
#نویسنده
#نویسندگی_خلاق
#داستان
#متروپل
#کافه_مری
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/Cg2CYUCq8zk/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دستهای دراز و هیکل ترکهایاش مثل بند بازها از درخت بالا میرفت و شاخهها را روی سر من و مادرم تکان میداد. در عالم کودکی به چشم من درختها بیشمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانهی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف میکنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درختها که تکان میخوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توتها که روی زمین میافتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان
از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم لباسهایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دستهای دراز و هیکل ترکهایاش مثل بند بازها از درخت بالا میرفت و شاخهها را روی سر من و مادرم تکان میداد. در عالم کودکی به چشم من درختها بیشمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانهی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف میکنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درختها که تکان میخوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توتها که روی زمین میافتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=
موسسهی بهاران خرد و اندیشه
. برگزیدهی رتبهی نخست مسابقهی #ناداستان ناداستان جناب آقای #روحاله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان ________ نقاش سرگردان از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمیرفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم میتوانستم…
مادرم کمی من و من کرد و بعد گفت :حقوق یک ماه عرق ریختنم را بدون این که به من بگویند برده اند و به جبهه کمک کرده اند.یخ کردم دستی که محکم فشار داده بود را جلوی صورتم آوردم و برای مدتها نگاهش کردم .از همان روز یک چیزی توی قلبم مرد.نمی دانم چه بود اما تصمیم گرفتم هرچه می شوم بشوم اما شبیه او نشوم.سعی می کردم هر انتخابی که می کنم دقیقا مخالف انتخابهایش باشد.اگر او خودش را وقف کارش کرده بود من تمام تلاشم را کردم که یک تنبل درست و حسابی باشم .اگر او عاشق ریاضی بود من تمام محبتم را پای ادبیات و هنر گذاشتم. یک بار که تمام شب را کار کرده بود موقع برگشتن به خانه با سرعت از میدان بهار شیراز رد شده و با یک خطی سیدخندان تصادف کرده بود.و البته مقصر بود.وقتی که با حرص از خسارتی که خورده بود برای مادرم تعریف می کرد من کیف می کردم.از همان وقتی هم که گواهینامه گرفته ام تا همین حالا هر بار که از آنجا رد می شوم ناخودآگاه سرعتم را تا جایی که می توانم پایین می آورم.
حالا که بر می گردم ونگاه می کنم می بینم از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه کرده ام و سعی کرده ام برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ،ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و فردا صبحش امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد. مثل قمار بازی که تاس آخرش را می اندازد رفتم کنارش نشستم و خواستم اگر می تواند برود بازار بین الحرمین و برایم لوازم نقاشی بخرد.چشمهایم را بستم و آماده شدم یکی از آن کنایه های تندش را نثارم کند.اما انگار آدم دیگری شده باشد.قبول کرد و رفت . پدرم رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
حالا که بر می گردم ونگاه می کنم می بینم از وقتی خودم را شناخته ام هر سال زندگیش را با همان سال توی زندگی خودم مقایسه کرده ام و سعی کرده ام برعکس همهی کارهایش عمل کنم.حتی وقتی از سر اتفاق ،ازدواجم داشت وسط۲۹سالگی ام اتفاق می افتاد—همان سنی که او هم در آن ازدواج کرده بود—آن قدر معطل کردم تا اول۳۰ سالگی ام ازدواج کنم.و هر نذر و دعایی کردم تا فرزند اولم مثل او پسر نباشد.اما این اواخر یک مشکلی پیش آمده.کارها مطابق برنامه ام پیش نمی رود .پدرم زمستان ۴۵ سالگی اش برای اولین بار برایم لوازم نقاشی خرید.هوا سرد بود و فردا صبحش امتحان داشتم و تنبلی ام می آمد. مثل قمار بازی که تاس آخرش را می اندازد رفتم کنارش نشستم و خواستم اگر می تواند برود بازار بین الحرمین و برایم لوازم نقاشی بخرد.چشمهایم را بستم و آماده شدم یکی از آن کنایه های تندش را نثارم کند.اما انگار آدم دیگری شده باشد.قبول کرد و رفت . پدرم رفت اما هیچ وقت برنگشت .وقتی با دست پر از خیابان رد می شده یک موتوری او را پرت کرده بود توی جوب.احتمالا بوم نقاشی جلوی دیدش را گرفته بوده و نتوانسته موتوری سر بهوا را ببیند.پدرم ۴۵ سالگی مرد و حالا من ۴۷ ساله ام و حالا دو سال است که دیگر زندگی کردن را بلد نیستم
رتبهی دوم مسابقهی ناداستان بهاران
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد
به نظرم که پدرم لبخند میزدند، پدر ساناز کمی عقبتر ایستاده بودند و نمیفهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز میفهمید و دست تکان میداد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خندههایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمانهای برنامههای تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. میرفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانوادهها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود
از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خندهدار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمیشد تنهاش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسههای روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافهها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر میگذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسیشان نیفتادیم. به خیالم یکی از شبهای سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم. لایه ملافهها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگتر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشتههای خندهداری از آن سفر گناباد لای کتابهایم پیدا کردهام.
#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
نویسنده: خانم #مریم_دانشور
____________
سفر گناباد
به نظرم که پدرم لبخند میزدند، پدر ساناز کمی عقبتر ایستاده بودند و نمیفهمیدم که روی صورتشان لبخند بدرقه است یا اخمی از سر جلال و جبروت. ساناز میفهمید و دست تکان میداد. اتوبوس که دنده عقب گرفت نتوانستیم جلوی خندههایمان را بگیریم. این بوی اگزور و صدای صلوات و لرزش صندلی برای ما همان سفرهای ماجراجویی قهرمانهای برنامههای تلویزیونی دهه 60 بود. شاید تابستان 25 سال پیش بود. من و ساناز سه روز زودتر با اتوبوس راه افتادیم. میرفتیم گناباد خانه مادر بزرگ، منتظر تا خانوادهها اضافه شوند. از اتوبوس جز ریسه و خنده، تنها چیزهایی که یادم هست نقاشی ساناز بود
از پای پسر دو ردیف جلوتر و کیف خندهدار خودم که با هشت کتاب سهراب سنگین بود. خانه باغ مادرجان برای تقریباً همه ما سی و اندی نوه، بهشت بود. با آب قناتی که همیشه زلال بود، درخت توتی که نمیشد تنهاش را بغل کرد، در و پنجره چوبی سبز رنگی که قژ قژ ملیحی داشت، اتاق آقا جان که با قالی ابریشم و کلاه شاپوی سر جالباسی در نبودشان هم عظمت داشت، قفسههای روزنامه اطلاعات که از قبل از تولد مادرم در سال 1328 آرشیو شده بود و آن بو... بوی بهشت. عطری که همه جا بود، لای ملافهها، توی کمدها، جانماز مادر جان، اتاق بادگیر. ما وسایلمان را در اتاق بادگیر میگذاشتیم. سرد بود و بی پنجره. یک ضبط قدیمی و یخچال نفتی داشت و چند صندوقچه که هیچ وقت به صرافت وارسیشان نیفتادیم. به خیالم یکی از شبهای سفر همان سال بود که قبل خواب به حساب خودمان با آهنگ کریستی برگ خارجی خواندیم و رقصیدیم و قهقهه زدیم. لایه ملافهها که خزیدیم، چشمانم پر از اشک بود، به ساناز سپردم بزرگتر که شدیم به یادم بیاورد که چه روزهای سختی داشتم، که حسرت روزهای بچگی را نخورم، که نگویم کجایی که یادت بخیر... . صبح که بیدار شدم، ساناز بالای سرم نشسته بود. شاید در دفترش چیزی نوشته بود. ولی پای سفره مادر جان با مرباهای هفت رنگ و سر شیر تازه و نان کمی بیات از شب قبل که نشتیم دیگر حرفش را نزد، من هم یادم نیست حرفی زده باشم. امروز ساناز پزشک حاذقی است در فرنگ و من هم تقریباً استاد دانشگاه. چند وقت پیش زنگ زد. گفت مریم نوشتههای خندهداری از آن سفر گناباد لای کتابهایم پیدا کردهام.
#ناداستان
#مسابقه
#موسسه_بهاران_خردواندیشه #باشگاه_بهارانیها #موسسه_بهاران
https://www.instagram.com/p/ChSZSSJKQyj/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
.
.
🌱مسابقهی بهارانیها 🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃
امروز سوم شهریورماه ، دومین مسابقهی ناداستان بهاران آغاز میشود.
این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آنرا زندگی میکنیم"
❤️ موضوع دومین رویداد ناداستان "محله" است..... هرچه از محلهای که در آن بزرگ شدهاید، زندگی کردهاید، عاشق شدهاید یا رنج کشیدهاید برایمان بنویسید. محلهتان را معرفی کنید، نوشتهی شما باید از دل یک محله درآمده باشد.
✉️موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برایمان از آنچه رخ داده بنویسید.
نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحهی بهاران حذف خواهد شد. 😊
🍁 جایزهی برندگان نیز کتابی با امضای نویسنده یا مترجم اثر خواهد بود
📌لطفا نوشتههای خود را تا پایان روز پنجشنبه دهم شهریورماه به دایرکت صفحهی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.
...
#ناداستان
#بهاران
#موسسهی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/ChsTzA9qxQW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
.
.
🌱مسابقهی بهارانیها 🌱
.
دوستان خوب بهاران سلام🍃
امروز سوم شهریورماه ، دومین مسابقهی ناداستان بهاران آغاز میشود.
این یک مسابقه است 🤗:
🖋️"تلاش برای نوشتن جهانی که هر روز آنرا زندگی میکنیم"
❤️ موضوع دومین رویداد ناداستان "محله" است..... هرچه از محلهای که در آن بزرگ شدهاید، زندگی کردهاید، عاشق شدهاید یا رنج کشیدهاید برایمان بنویسید. محلهتان را معرفی کنید، نوشتهی شما باید از دل یک محله درآمده باشد.
✉️موضوعی را انتخاب کنید و در حداکثر ٢٢٠٠ کاراکتر یا ۴٠٠ کلمه، برایمان از آنچه رخ داده بنویسید.
نام نویسنده درصورت درخواست و تمایل خود نویسنده، در صفحهی بهاران حذف خواهد شد. 😊
🍁 جایزهی برندگان نیز کتابی با امضای نویسنده یا مترجم اثر خواهد بود
📌لطفا نوشتههای خود را تا پایان روز پنجشنبه دهم شهریورماه به دایرکت صفحهی بهاران، یا شماره واتسپ 09370517100 ارسال نمایید.
...
#ناداستان
#بهاران
#موسسهی_بهاران_خردواندیشه
#داستان
#داستان_کوتاه
https://www.instagram.com/p/ChsTzA9qxQW/?igshid=MDJmNzVkMjY=
گر از شعرهایم گل را جدا کنید
از چهار فصل
یک فصلم میمیرد
اگر یار را از آن جدا کنی
دو فصلم میمیرد
اگر نان را از آن جدا کنی
سه فصلم میمیرد
اگر آزادی را از آن جدا کنی
سالِ من میمیرد
و من نیز خواهم مرد
(شیرکو بیکه س)
از چهار فصل
یک فصلم میمیرد
اگر یار را از آن جدا کنی
دو فصلم میمیرد
اگر نان را از آن جدا کنی
سه فصلم میمیرد
اگر آزادی را از آن جدا کنی
سالِ من میمیرد
و من نیز خواهم مرد
(شیرکو بیکه س)