موسسه‌ی بهاران خرد و اندیشه
1.03K subscribers
1.13K photos
86 videos
3 files
234 links
ادمین: @baharan_school
Download Telegram
.
برگزیده‌ی رتبه‌ی نخست مسابقه‌ی #ناداستان
ناداستان جناب آقای #روح‌اله_مجتهدی با عنوان #نقاش_سرگردان
________
نقاش سرگردان

از بچگی با پدرم دعوا داشتم .آبمان توی یک جوب نمی‌رفت.همیشه یک جور نامردی غریزی توی کارهایش بود.اولین بار وقتی تازه خودم می‌توانستم لباس‌هایم را تنم کنم این را فهمیدم. رفته بودیم فرحزاد توت خوری. با دست‌های دراز و هیکل ترکه‌ای‌اش مثل بند بازها از درخت بالا می‌رفت و شاخه‌ها را روی سر من و مادرم تکان می‌داد. در عالم کودکی به چشم من درخت‌ها بی‌شمار بودند. انبوه بودند و سرهای پر شاخ و برگشان را روی شانه‌ی هم گذاشته بودند. انگار دارند برای هم قصه تعریف می‌کنند و زمین زیر پایشان ازناکامی خورشید سیاه شده بود. شاخه درخت‌ها که تکان می‌خوردند برای چند لحظه زمین با دست خورشید خط خطی می شد و توت‌ها که روی زمین می‌افتادند با رفت و آمد نور خاموش وروشن می شدندمن هم دلم میخواست از درخت بالا بروم.تا توتها را خاموش وروشن کنم .وقتی این را بهش گفتم میتوانست بگوید نه.می توانست داد بزند:زن ببین این کره خر چی می گه.اما هیچ کدام از این کارها را نکرد.بلکه چشمهای دلسوزش را بست سرش را تکان داد و قبول کرد.اما تا غروب که دیگر نمی شد هیچ توتی را خاموش وروشن کرد نگذاشت بالای درخت بروم .تا وقتی سوار ماشین شدیم باورم نمی شد سرم را کلاه گذاشته.دلم می خواست سنگی چیزی توی دستم داشتم و به طرفش پرت می کردم.از آن شب هر چند وقت یک بار خواب می دیدم پدر همچنان بالای درختها باقی مانده و من می خواهم او را بچینم و نمی توانم.
اما تیر خلاص را هشت سالگیم زد.امتحانهای ثلث سوم را تازه تمام کرده بودم و درخانه از طعم شاگرد اول شدن لذت می بردم.از چند روز مانده به تابستان پشت سر هم مادرم را واسطه می کرد و پیغام می داد که تابستان وقت توی خانه دمر خوابیدن نیست و باید سرکار بروم.آخرین بار خودش رفته بود بالای پشت بام و داشت پوشال کولر را عوض می کرد.من هم سرم را توی یخچال کرده بودم و داشتم خامه ی روی سطل ماست را می خوردم .مادرم که دوباره به رویم آورد در یخچال را محکم به هم کوبیدم و به پشت بام رفتم سرش را تا کمر کرده بود توی کولر ومرا نمی دید .آرام گفتم :اگر برایم یک توپ دولایه بخری می آیم.جواب نداد. آرامتر گفتم قبول؟ و دستم را جلوی دست آفتاب سوخته اش دراز کردم.ساعد پر مویش از توی کولر بیرون آمد و دستم را محکم فشار داد و تو دماغی گفت :قبول .گرمای دستش همه ی آن یک ماه آزگار که به عشق توپ دولایه جان می کندم توی انگشتها و کف دستم مانده بود.آخر برج که شد با ذوق پیش مادرم رفتم تا پول توپ را بگیرم.
https://www.instagram.com/p/ChPYpMNqOX4/?igshid=MDJmNzVkMjY=