#برشی_از_متن_كتاب 📖
تا پیش از این هزاران جنگ روی زمین اتفاق افتاد، اما جنگ همچنان یکی از مهمترین اسرار انسان بوده، هست و خواهد بود. هیچچیز تغییر نکرده است. من سعی میکنم تاریخ بزرگی را به اندازهی یک انسانْ کوچک کنم تا بتوانم چیزی بفهمم. کلمه پیدا کنم. اما در این فضای کوچک روح یک انسان، که در نگاه اول فضایی کوچک و مناسب برای بررسی بهنظر میرسد، همه چیز حتی نامفهومتر و غیرقابلپیشبینیتر از جریان عظیم تاریخ است. زیرا در برابر من اشکها و احساسات زنده جریان دارند. صورت زندهی انسان، که هنگام مصاحبت، سایههای درد و ترس پهنهاش را فرا میگیرند. گاهی حتی میشود زیبایی رنج انسان را نیز در این چهرهها مشاهده کرد، زیباییای که بهزحمت قابل رؤیت است. اینجاست که من از خویشتنِ خویش نیز میترسم...
راه تنها یکی است؛ باید عاشق انسان بود. باید او را با عشق فهمید.
ص۱۷۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
تا پیش از این هزاران جنگ روی زمین اتفاق افتاد، اما جنگ همچنان یکی از مهمترین اسرار انسان بوده، هست و خواهد بود. هیچچیز تغییر نکرده است. من سعی میکنم تاریخ بزرگی را به اندازهی یک انسانْ کوچک کنم تا بتوانم چیزی بفهمم. کلمه پیدا کنم. اما در این فضای کوچک روح یک انسان، که در نگاه اول فضایی کوچک و مناسب برای بررسی بهنظر میرسد، همه چیز حتی نامفهومتر و غیرقابلپیشبینیتر از جریان عظیم تاریخ است. زیرا در برابر من اشکها و احساسات زنده جریان دارند. صورت زندهی انسان، که هنگام مصاحبت، سایههای درد و ترس پهنهاش را فرا میگیرند. گاهی حتی میشود زیبایی رنج انسان را نیز در این چهرهها مشاهده کرد، زیباییای که بهزحمت قابل رؤیت است. اینجاست که من از خویشتنِ خویش نیز میترسم...
راه تنها یکی است؛ باید عاشق انسان بود. باید او را با عشق فهمید.
ص۱۷۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
چه آرزویی داشتیم؟ اولین آرزومون پیروزی تو جنگ بود، دومین آرزومون هم زندهموندن. یکی میگفت «جنگ تموم شه، یه عالمه بچه میآرم.» یکی دیگه میگفت «میرم دانشگاه.» یکی هم میگفت «من از آرایشگاه بیرون نمیآم. لباس خوشگل میپوشم و مراقب زیباییم خواهم بود.» یا اینکه «عطرهای خوب میخرم. یه شال و یه گردنبند هم میخرم.» خب، بالاخره این زمان رسید. جنگ تموم شد. همه یکهو ساکت شدن...
ص۱۶۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
چه آرزویی داشتیم؟ اولین آرزومون پیروزی تو جنگ بود، دومین آرزومون هم زندهموندن. یکی میگفت «جنگ تموم شه، یه عالمه بچه میآرم.» یکی دیگه میگفت «میرم دانشگاه.» یکی هم میگفت «من از آرایشگاه بیرون نمیآم. لباس خوشگل میپوشم و مراقب زیباییم خواهم بود.» یا اینکه «عطرهای خوب میخرم. یه شال و یه گردنبند هم میخرم.» خب، بالاخره این زمان رسید. جنگ تموم شد. همه یکهو ساکت شدن...
ص۱۶۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
من روزنامهنگار بودم... متقاعدم کردن با این عنوان برم به ستاد... بهم گفتن «ما میدونیم که شما قبل از جنگ عکاس بودید، بنابراین تو جبهه هم عکاس خواهید بود.»
چیزی که خوب یادم میآد اینه که اصلاً دلم نمیخواست از مرگ عکس بگیرم. از کشتهها. از استراحت سربازا عکس میگرفتم، وقتی سیگار میکشیدن، میخندیدن، وقتی نشان و مدال بهشون داده میشد. حیف اون موقع نمیشد عکس رنگی گرفت. فقط سیاهوسفید. برافراشتهشدن پرچم هنگ... من میتونستم خیلی زیبا ازش عکس بگیرم...
اما امروز... روزنامهنگارها میآن پیشم و میپرسن «شما از کشتهها عکسی دارید؟ بعد از عملیات...» من گشتم... از کشتهها خیلی کم عکس دارم... هروقت یکی داشت جون میداد، بچهها ازم خواهش میکردن؛ «عکس زندهش رو داری؟» ما دنبال عکس زندهی اون بودیم... عکسی که اون توش لبخند میزنه...»
ص۲۰۰
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
من روزنامهنگار بودم... متقاعدم کردن با این عنوان برم به ستاد... بهم گفتن «ما میدونیم که شما قبل از جنگ عکاس بودید، بنابراین تو جبهه هم عکاس خواهید بود.»
چیزی که خوب یادم میآد اینه که اصلاً دلم نمیخواست از مرگ عکس بگیرم. از کشتهها. از استراحت سربازا عکس میگرفتم، وقتی سیگار میکشیدن، میخندیدن، وقتی نشان و مدال بهشون داده میشد. حیف اون موقع نمیشد عکس رنگی گرفت. فقط سیاهوسفید. برافراشتهشدن پرچم هنگ... من میتونستم خیلی زیبا ازش عکس بگیرم...
اما امروز... روزنامهنگارها میآن پیشم و میپرسن «شما از کشتهها عکسی دارید؟ بعد از عملیات...» من گشتم... از کشتهها خیلی کم عکس دارم... هروقت یکی داشت جون میداد، بچهها ازم خواهش میکردن؛ «عکس زندهش رو داری؟» ما دنبال عکس زندهی اون بودیم... عکسی که اون توش لبخند میزنه...»
ص۲۰۰
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
چهچیزی بیشتر از همه در خاطره میماند؟ صدای آرام و اغلب ناتوان انسان در خاطر میماند. انسان از خود و آنچه بر او گذشته شگفتزده میشود. گذشته محو شده، مثل توفانی آمده و رفته، اما انسان است که مانده. اوست که در زندگی عادی مانده. همهچیز در اطرافش عادی است، به استثنای حافظهاش. من هم به شاهد بدل میشوم. شاهد آنچه انسانها بهخاطر میآورند، چگونه بهخاطر میآورند، دوست دارند از چه صحبت کنند، چه چیزهایی را میخواهند فراموش کنند یا به کنج تنگ و تاریک و دور حافظه و ذهنشان بفرستند و رویش پرده بکشند. چگونه در جستوجوی واژگانْ ناامید میشوند، اما میخواهند آنچه را از بین رفته بازسازی کنند و معنای کامل آن را برسانند. ببینند و بفهمند آنچه را در زمان جنگ نتوانستند ببینند و بفهمند. در آنجا، در جبهه. خودشان را ارزیابی و دوباره با خویشتنِ خویش دیدار میکنند. اغلب اینها دو نفرند، انسان آن زمان و انسان اکنون، انسان جوان و انسان پیر. انسان زمان جنگ و انسان بعد از جنگ. خیلی سال بعدِ جنگ. این حس همیشه با من هست، همواره دو صدا را بهطور همزمان میشنوم...
ص۱۶۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
چهچیزی بیشتر از همه در خاطره میماند؟ صدای آرام و اغلب ناتوان انسان در خاطر میماند. انسان از خود و آنچه بر او گذشته شگفتزده میشود. گذشته محو شده، مثل توفانی آمده و رفته، اما انسان است که مانده. اوست که در زندگی عادی مانده. همهچیز در اطرافش عادی است، به استثنای حافظهاش. من هم به شاهد بدل میشوم. شاهد آنچه انسانها بهخاطر میآورند، چگونه بهخاطر میآورند، دوست دارند از چه صحبت کنند، چه چیزهایی را میخواهند فراموش کنند یا به کنج تنگ و تاریک و دور حافظه و ذهنشان بفرستند و رویش پرده بکشند. چگونه در جستوجوی واژگانْ ناامید میشوند، اما میخواهند آنچه را از بین رفته بازسازی کنند و معنای کامل آن را برسانند. ببینند و بفهمند آنچه را در زمان جنگ نتوانستند ببینند و بفهمند. در آنجا، در جبهه. خودشان را ارزیابی و دوباره با خویشتنِ خویش دیدار میکنند. اغلب اینها دو نفرند، انسان آن زمان و انسان اکنون، انسان جوان و انسان پیر. انسان زمان جنگ و انسان بعد از جنگ. خیلی سال بعدِ جنگ. این حس همیشه با من هست، همواره دو صدا را بهطور همزمان میشنوم...
ص۱۶۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
دنیای جنگ بیشازپیش روی غیرمنتظرهی خود را به من نشان میدهد. پیشازاین از خودم چنین سؤالهایی نمیکردم؛ مثلاً چطور ممکن است که انسان سالها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره نخندد و نرقصد. لباسهای زنانهی زیبا و تابستانه به تن نکند. کفشهای زیبای زنانه نپوشد وگلها را فراموش کند... آنها همهشان هجده نوزدهساله بودند! عادت کردم فکر کنن که جنگ جای زنها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریباً ممنوع است. اما اشتباه میکردم... خیلی زود در همان دیدارهای اولم با آنها متوجه شدم که زنها از هرچه سخن بگویند، حتی از مرگ، همواره زیبایی را بهخاطر میآوردند، زیبایی بخش غیرقابلانهدام وجودشان بود:
«اون توی قبر دراز کشیده بود، خیلی زیبا بود... مثل عروسها...»(آ.استراتسوا، سرباز نیروی زمینی)
ص۲۱۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
دنیای جنگ بیشازپیش روی غیرمنتظرهی خود را به من نشان میدهد. پیشازاین از خودم چنین سؤالهایی نمیکردم؛ مثلاً چطور ممکن است که انسان سالها در سنگر یا در کنار آتش و روی زمین خالی بخوابد، شنل بپوشد و چکمه به پا کند، و بالاخره نخندد و نرقصد. لباسهای زنانهی زیبا و تابستانه به تن نکند. کفشهای زیبای زنانه نپوشد وگلها را فراموش کند... آنها همهشان هجده نوزدهساله بودند! عادت کردم فکر کنن که جنگ جای زنها نیست. زندگی زنانه در جنگ ممکن نیست، تقریباً ممنوع است. اما اشتباه میکردم... خیلی زود در همان دیدارهای اولم با آنها متوجه شدم که زنها از هرچه سخن بگویند، حتی از مرگ، همواره زیبایی را بهخاطر میآوردند، زیبایی بخش غیرقابلانهدام وجودشان بود:
«اون توی قبر دراز کشیده بود، خیلی زیبا بود... مثل عروسها...»(آ.استراتسوا، سرباز نیروی زمینی)
ص۲۱۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
راستی، عشق آنجا چگونه است؟ در همسایگی مرگ...
ص۲۵۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
ص۲۵۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
«سالهای زیادی از پایان جنگ گذشته بود که یه رزمندهای بهم گفت هنوز لبخند شاد منو یادشه. درحالیکه اون برای من فقط یه مجروح عادی بود، حتی قیافهش هم تو ذهنم نمونده بود. بهم گفت که این لبخند اون رو به زندگی برگردوند، از اون دنیا... لبخند زنانه...»
ص۲۶۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
ص۲۶۸
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
یاد حرفهای مادرم میافتم. مادرم دوست داشت بگه «گلوله احمقه و سرنوشت بدخواه!» هر بدبختیای اتفاق میافتاد، مادرم این رو به زبون میآورد. گلوله تنهاست، آدم هم همینطور. گلوله هر طرفی که بخواد میره، سرنوشت هم هرجایی که بخواد آدم رو میبره. اینجا، اونجا، اینجا، اونجا. آدمیزاد هم مثل پَر میمونه، پرِ گنجشگ. هیچوقت از آیندهٔ خودت خبردار نمیشی. ما این قابلیت رو نداریم... به ما اجازه داده نشده تا از این سِر عظیم سر دربیاریم. وقتی داشتیم از جنگ برمیگشتیم، یه رمال کولی دستم رو نگاه کرد. اومد کنار ایستگاه قطار و منو یه گوشهای کشید... «عشق بزرگی در پیش خواهی داشت...» من یه ساعت آلمانی داشتم، درش آوردم و در ازای این عشق بزرگ بهش دادم. باور کردم.
اما حالا اشکهام کفاف اندوه اون عشق رو نمیدن...
ص۲۸۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
یاد حرفهای مادرم میافتم. مادرم دوست داشت بگه «گلوله احمقه و سرنوشت بدخواه!» هر بدبختیای اتفاق میافتاد، مادرم این رو به زبون میآورد. گلوله تنهاست، آدم هم همینطور. گلوله هر طرفی که بخواد میره، سرنوشت هم هرجایی که بخواد آدم رو میبره. اینجا، اونجا، اینجا، اونجا. آدمیزاد هم مثل پَر میمونه، پرِ گنجشگ. هیچوقت از آیندهٔ خودت خبردار نمیشی. ما این قابلیت رو نداریم... به ما اجازه داده نشده تا از این سِر عظیم سر دربیاریم. وقتی داشتیم از جنگ برمیگشتیم، یه رمال کولی دستم رو نگاه کرد. اومد کنار ایستگاه قطار و منو یه گوشهای کشید... «عشق بزرگی در پیش خواهی داشت...» من یه ساعت آلمانی داشتم، درش آوردم و در ازای این عشق بزرگ بهش دادم. باور کردم.
اما حالا اشکهام کفاف اندوه اون عشق رو نمیدن...
ص۲۸۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
فریاد زدن «پیروزی!» اعلام کردن «پیروزی!»
من اولین احساسم رو یادمه، خیلی خوشحال شدم. و البته تو همون لحظه ترس ورم داشت. ترسی عجیب! ترسی کُشنده! حالا ازاینبهبعد چطور زندگی کنیم؟ پدرم حوالی استالین گراد کشته شد. دوتا برادر بزرگترم همون اوایل جنگ مفقودالاثر شدن. من موندم و مادرم. دوتا زن. حالا چطور زندگی کنیم؟ همهی دخترهای تو جبهه به فکر فرو رفتن... شب تو سنگر دور هم جمع شدیم... هرکدوم راجع به آیندهی خودش فکر میکرد، راجع به اینکه زندگی تازه ازاینبهبعد شروع میشه. هم خوشحال بودیم، هم وحشتزده. قبلاً از مرگ میترسیدیم، حالا از زندگی. همه به یه اندازه میترسیدیم. باور کنید! یه مدت حرف میزدیم، بعد ساکت میشدیم...
ص۲۸۳
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
فریاد زدن «پیروزی!» اعلام کردن «پیروزی!»
من اولین احساسم رو یادمه، خیلی خوشحال شدم. و البته تو همون لحظه ترس ورم داشت. ترسی عجیب! ترسی کُشنده! حالا ازاینبهبعد چطور زندگی کنیم؟ پدرم حوالی استالین گراد کشته شد. دوتا برادر بزرگترم همون اوایل جنگ مفقودالاثر شدن. من موندم و مادرم. دوتا زن. حالا چطور زندگی کنیم؟ همهی دخترهای تو جبهه به فکر فرو رفتن... شب تو سنگر دور هم جمع شدیم... هرکدوم راجع به آیندهی خودش فکر میکرد، راجع به اینکه زندگی تازه ازاینبهبعد شروع میشه. هم خوشحال بودیم، هم وحشتزده. قبلاً از مرگ میترسیدیم، حالا از زندگی. همه به یه اندازه میترسیدیم. باور کنید! یه مدت حرف میزدیم، بعد ساکت میشدیم...
ص۲۸۳
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ
#عبدالمجید_احمدی
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
«چقدر وحشتناک بود... من روی همهٔ اعضای خونوادهم خاک ریختم و دفنشون کردم، من تو جنگ، روح خودم رو دفن کردم.»
ص۲۸۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی(ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
ص۲۸۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی(ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
#چاپ_دهم
@baamanbekhaan
خاطرات جنگ از زبان یک زن روسی(و. کراتایوا، عضو دستهی پاتیزانا)
▪️بچههای اطلاعات به دسته خبر دادن که خونوادهی فرمانده رو بردن گشتاپو، زنش، دوتا دختر کوچولوش و مادر پیرش. همهجا هم اعلامیه زدن، تو بازار و کوچه و خیابون؛ اگه فرمانده خودش رو تحویل نده، تمام خونوادهش رو اعدام میکنن. فرصت برای فکرکردن: تنها دو روز. ساکنان محلیای که با فاشیستها همکاری میکردن، به اصطلاح پولیتسایها، روستابهروستا میرفتن، مردم رو جمع میکردن و میگفتن «ببینید، کمیسرهای ارتش سرخ حتی به بچههای خودشون هم رحم نمیکنن. اونا سنگدلن. هیچچیز مقدسی ندارن.» با هواپیما این اعلامیهها رو تو جنگل پخش میکردن... فرمانده میخواست خودش رو تسلیم کنه، میخواست خودکشی کنه. ولی هیشکی تنهاش نمیذاشت. اون واقعاً میتونست خودکشی کنه...
با مسکو ارتباط گرفتیم. شرایط رو گزارش کردیم. دستور رو دریافت کردیم... همون روز تو دسته جلسهٔ حزب برگزار کردیم. تون اون جلسه چنین تصمیمی گرفته شد: تحت تأثیر تحریک آلمانیها قرار نگیریم. بهعنوان یک کمونیست اون از نظام کمونیستی تبعیت کرد...
دو روز بعد خبرچین به شهر فرستادیم. خبر وحشتناکی آورد؛ همهٔ اعضای خونوادهٔ فرمانده رو اعدام کردن. تو اولین عملیاتِ بعد این قضیه فرمانده کشته شد... یه جور نامشخصی کشته شد. خیلی اتفاقی. فکر کنم خودش دلش میخواست بمیره...
مُردهها ساکتن... ای کاش میدونستیم که مُردهها میتونن چهچیزایی رو به ما بگن. اما آیا اونوقت میتونستیم زنده بمونیم و زندگی کنیم؟ گریه میکنم، همهش گریه میکنم. بهجای کلمه فقط اشکه که از چشمام میآد...
ص۲۸۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ(برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
▪️بچههای اطلاعات به دسته خبر دادن که خونوادهی فرمانده رو بردن گشتاپو، زنش، دوتا دختر کوچولوش و مادر پیرش. همهجا هم اعلامیه زدن، تو بازار و کوچه و خیابون؛ اگه فرمانده خودش رو تحویل نده، تمام خونوادهش رو اعدام میکنن. فرصت برای فکرکردن: تنها دو روز. ساکنان محلیای که با فاشیستها همکاری میکردن، به اصطلاح پولیتسایها، روستابهروستا میرفتن، مردم رو جمع میکردن و میگفتن «ببینید، کمیسرهای ارتش سرخ حتی به بچههای خودشون هم رحم نمیکنن. اونا سنگدلن. هیچچیز مقدسی ندارن.» با هواپیما این اعلامیهها رو تو جنگل پخش میکردن... فرمانده میخواست خودش رو تسلیم کنه، میخواست خودکشی کنه. ولی هیشکی تنهاش نمیذاشت. اون واقعاً میتونست خودکشی کنه...
با مسکو ارتباط گرفتیم. شرایط رو گزارش کردیم. دستور رو دریافت کردیم... همون روز تو دسته جلسهٔ حزب برگزار کردیم. تون اون جلسه چنین تصمیمی گرفته شد: تحت تأثیر تحریک آلمانیها قرار نگیریم. بهعنوان یک کمونیست اون از نظام کمونیستی تبعیت کرد...
دو روز بعد خبرچین به شهر فرستادیم. خبر وحشتناکی آورد؛ همهٔ اعضای خونوادهٔ فرمانده رو اعدام کردن. تو اولین عملیاتِ بعد این قضیه فرمانده کشته شد... یه جور نامشخصی کشته شد. خیلی اتفاقی. فکر کنم خودش دلش میخواست بمیره...
مُردهها ساکتن... ای کاش میدونستیم که مُردهها میتونن چهچیزایی رو به ما بگن. اما آیا اونوقت میتونستیم زنده بمونیم و زندگی کنیم؟ گریه میکنم، همهش گریه میکنم. بهجای کلمه فقط اشکه که از چشمام میآد...
ص۲۸۶
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ(برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
دوتا برادر تو دستهی ما بودن، فامیلیشون چیموکی بود... اونا توی روستای خودشون کمین کرده بودن، توی انباری، بهشون تیراندازی کردن و انبار رو آتیش زدن. اونا هم تا جایی که فشنگ داشتن بهسمت آلمانیها شلیک کردن... بعدش از کمین بیرون اومدن، تمام بدنشون سوخته بود... آلمانیها اونا رو توی گاری گذاشتن و توی روستا چرخوندن تا متوجه بشن بچههای کیان. تا خلاصه یکی از روستاییها لوشون بده...
همهی روستاییها جلوِ خونههاشون، کنار جاده ایستاده بودن. پدر و مادر این دوتا برادر هم بینشون بودن، اما هیشکی حتی یه کلمه هم به زبون نیاورد. اون مادر چه دلی داشت که فریاد نزد. گریه نکرد. اون میدونست اگه یه کلمه حرفی بزنه یا گریه کنه، آلمانیها کل روستا رو آتیش میزنن. اون میدونست... بابت هر شجاعتی نشان و مدالی هست، اما حتی بالاترین نشان که مدال ستارهی قهرمانیه هم برای چنین مادری کمه... بهخاطر سکوتش...
ص۲۹۱
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
دوتا برادر تو دستهی ما بودن، فامیلیشون چیموکی بود... اونا توی روستای خودشون کمین کرده بودن، توی انباری، بهشون تیراندازی کردن و انبار رو آتیش زدن. اونا هم تا جایی که فشنگ داشتن بهسمت آلمانیها شلیک کردن... بعدش از کمین بیرون اومدن، تمام بدنشون سوخته بود... آلمانیها اونا رو توی گاری گذاشتن و توی روستا چرخوندن تا متوجه بشن بچههای کیان. تا خلاصه یکی از روستاییها لوشون بده...
همهی روستاییها جلوِ خونههاشون، کنار جاده ایستاده بودن. پدر و مادر این دوتا برادر هم بینشون بودن، اما هیشکی حتی یه کلمه هم به زبون نیاورد. اون مادر چه دلی داشت که فریاد نزد. گریه نکرد. اون میدونست اگه یه کلمه حرفی بزنه یا گریه کنه، آلمانیها کل روستا رو آتیش میزنن. اون میدونست... بابت هر شجاعتی نشان و مدالی هست، اما حتی بالاترین نشان که مدال ستارهی قهرمانیه هم برای چنین مادری کمه... بهخاطر سکوتش...
ص۲۹۱
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمیتونست راه بره، روی زمین میخزید و فکر میکرد مُرده. حس میکرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر میکرد دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم تا حدودی بههوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیستها اونا رو تیربارون کردن، سپیدهدم اون و پنجتا بچهش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچههاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی میکردن و خوشحال بودن، میخندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش میگه «بچه رو بنداز، تیربارونش کنم.» مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچهی خودش... اما نمیخواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچهش به دست آلمانیها کشته بشه... میگفت دیگه نمیخواد زندگی کنه، دیگه نمیتونه زنده بمونه، فقط میخواد بمیره و بره اونجا... نمیخواد اینجا...
ص۲۹۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
ما تو جاده یه زنی رو پیدا کردیم که از حال رفته بود. نمیتونست راه بره، روی زمین میخزید و فکر میکرد مُرده. حس میکرد خون تو بدنش جریان داره، اما فکر میکرد دیگه رفته اون دنیا. وقتی ما تکونش دادیم تا حدودی بههوش اومد، حرف زد... برامون تعریف کرد که فاشیستها اونا رو تیربارون کردن، سپیدهدم اون و پنجتا بچهش رو بردن تا تیربارون کنن. تا به انبار برسن، بچههاش رو یکی پس از دیگری کشتن. تیراندازی میکردن و خوشحال بودن، میخندیدن... فقط آخری مونده بود، یه نوزاد، یه نوزاد پسر. فاشیسته بهش میگه «بچه رو بنداز، تیربارونش کنم.» مادر بچه رو جوری پرت کرد تا بچه بمیره... بچهی خودش... اما نمیخواست که آلمانیه بهش تیراندازی کنه. دوست نداشت این بچهش به دست آلمانیها کشته بشه... میگفت دیگه نمیخواد زندگی کنه، دیگه نمیتونه زنده بمونه، فقط میخواد بمیره و بره اونجا... نمیخواد اینجا...
ص۲۹۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
خاطرات جنگ از زبان یک مادر روسی:
یک روز (پسرش) رفت تو حیاط با بچهها بازی کنه، نزدیکیهای غروب برگشت خونه و پرسید «مامان، بابا چیه؟»
من براش گفتم «بابات خوشتیپه، رنگ موهاش روشنه، اون الان داره تو جبههها میجنگه.»
وقتی مینسک رو از شر فاشیستها آزاد کردن، اول تانکها وارد شهر شدن. دیدم پسرم دوید خونه و با گریه گفت «بابام نیست! اونا همهشون سیاهن، بینشون سفید نیست...»
جولای بود، سرنشینهای تانک همگی جوون بودن و پوست سرشون زیر آفتاب برنزه شده بود.
شوهرم معلول از جنگ برگشت. دیگه جوون نبود، خیلی پیر بهنظر میرسید، من یه بدبختی داشتم؛ پسرم عادت کرده بود فکر کنه پدرش سفیده، خوشتیپه، اما جای اون یه مرد پیر و مریض برگشت خونه. پسرم مدتها اون رو بهعنوان پدر نمیپذیرفت. نمیدونست چی صداش کنه. مجبور شدم اون دوتا رو باهم اخت کنم.
ص۳۲۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
یک روز (پسرش) رفت تو حیاط با بچهها بازی کنه، نزدیکیهای غروب برگشت خونه و پرسید «مامان، بابا چیه؟»
من براش گفتم «بابات خوشتیپه، رنگ موهاش روشنه، اون الان داره تو جبههها میجنگه.»
وقتی مینسک رو از شر فاشیستها آزاد کردن، اول تانکها وارد شهر شدن. دیدم پسرم دوید خونه و با گریه گفت «بابام نیست! اونا همهشون سیاهن، بینشون سفید نیست...»
جولای بود، سرنشینهای تانک همگی جوون بودن و پوست سرشون زیر آفتاب برنزه شده بود.
شوهرم معلول از جنگ برگشت. دیگه جوون نبود، خیلی پیر بهنظر میرسید، من یه بدبختی داشتم؛ پسرم عادت کرده بود فکر کنه پدرش سفیده، خوشتیپه، اما جای اون یه مرد پیر و مریض برگشت خونه. پسرم مدتها اون رو بهعنوان پدر نمیپذیرفت. نمیدونست چی صداش کنه. مجبور شدم اون دوتا رو باهم اخت کنم.
ص۳۲۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#برشی_از_متن_كتاب 📖
و بالاخره پیروز شدیم... اگر پیش از این زندگی برای آنها به دو دورهی صلح و جنگ تقسیم میشد، حالا زندگی به دو دورهی جنگ و پیروزی تقسیم میشود.
و باز هم دو دنیای متفاوت، دو نوع زندگی متفاوت. بعد از آنکه با مشقت فراوان یاد گرفتند متنفر باشند، حالا باید دوباره یاد بگیرند مهربان باشند و دوست بدارند. احساسات فراموششده را بهخاطر بیاورند. کلمات فراموششده را.
انسانِ جنگ باید جای خود را به انسان پس از جنگ میداد...
ص۳۳۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
و بالاخره پیروز شدیم... اگر پیش از این زندگی برای آنها به دو دورهی صلح و جنگ تقسیم میشد، حالا زندگی به دو دورهی جنگ و پیروزی تقسیم میشود.
و باز هم دو دنیای متفاوت، دو نوع زندگی متفاوت. بعد از آنکه با مشقت فراوان یاد گرفتند متنفر باشند، حالا باید دوباره یاد بگیرند مهربان باشند و دوست بدارند. احساسات فراموششده را بهخاطر بیاورند. کلمات فراموششده را.
انسانِ جنگ باید جای خود را به انسان پس از جنگ میداد...
ص۳۳۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎
#برشی_از_متن_كتاب 📖
مردم جنگ رو تحمل میکردن، بعد از جنگ دیوونه شدن، تو جنگ وقت دیوونهشدن نبود!
ص۳۵۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
مردم جنگ رو تحمل میکردن، بعد از جنگ دیوونه شدن، تو جنگ وقت دیوونهشدن نبود!
ص۳۵۵
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
بعد از جنگ تا چند سال نمیتونستم از شر بوی خون خلاص بشم، تا مدتها حسش میکردم. مثلاً دارم لباس میشورم، یکهو این بو رو حس میکنم، دارم ناهار درست میکنم، باز هم این بو به مشامم میخوره. یکی یه بلوز قرمز بهم داد، اون موقعها بهندرت از این چیزا پیدا میشد، پارچه گیر نمیاومد، اما من اون بلوز رو تنم نمیکردم، چون رنگش قرمز بود، دیگه توان پذیرفتنِ این رنگ رو نداشتم. نمیتونستم تو بخش گوشت فروشگاه قدم بزنم. مخصوصاً تابستونها... حتی نمیتونستم گوشت مرغ رو ببینم، آخه خیلی شبیه... گوشت آدم بود... شوهرم میرفت خرید... تابستونها اصلاً نمیتونستم توی شهر بمونم، سعی میکردم هرجایی شده برم، اما دور شم از شهر. همین که تابستون میشد، بهنظرم میرسید که الان دیگه جنگ شروع میشه. وقتی خورشید میتابید و همهجا رو گرم میکرد؛ درختها، خونهها، آسفالتها، همهی اینها برای من بوی خون میدادن. هرچی که میخوردم و مینوشیدم، باز هم این بو دستبردار نبود! حسش میکردم. حتی وقتی ملافهی تمیز روی لحاف میکشیدم، اون هم بوی خون میداد...
ص۳۵۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
بعد از جنگ تا چند سال نمیتونستم از شر بوی خون خلاص بشم، تا مدتها حسش میکردم. مثلاً دارم لباس میشورم، یکهو این بو رو حس میکنم، دارم ناهار درست میکنم، باز هم این بو به مشامم میخوره. یکی یه بلوز قرمز بهم داد، اون موقعها بهندرت از این چیزا پیدا میشد، پارچه گیر نمیاومد، اما من اون بلوز رو تنم نمیکردم، چون رنگش قرمز بود، دیگه توان پذیرفتنِ این رنگ رو نداشتم. نمیتونستم تو بخش گوشت فروشگاه قدم بزنم. مخصوصاً تابستونها... حتی نمیتونستم گوشت مرغ رو ببینم، آخه خیلی شبیه... گوشت آدم بود... شوهرم میرفت خرید... تابستونها اصلاً نمیتونستم توی شهر بمونم، سعی میکردم هرجایی شده برم، اما دور شم از شهر. همین که تابستون میشد، بهنظرم میرسید که الان دیگه جنگ شروع میشه. وقتی خورشید میتابید و همهجا رو گرم میکرد؛ درختها، خونهها، آسفالتها، همهی اینها برای من بوی خون میدادن. هرچی که میخوردم و مینوشیدم، باز هم این بو دستبردار نبود! حسش میکردم. حتی وقتی ملافهی تمیز روی لحاف میکشیدم، اون هم بوی خون میداد...
ص۳۵۹
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#برشی_از_متن_كتاب 📖
هروقت شروع میکنم به مرور خاطراتم و تعریفکردنشون، مریض میشم. وقتی دارم این چیزا رو تعریف میکنم، درونم همهچی میلرزه. دوباره همهچی میآد جلوِ چشمام، میبینم: چطور کشتهها روی زمین افتادن، دهنشون بازه، دارن فریاد میزنن، اما فریادشون به گوش کسی نمیرسه، تمام اندامهای داخلیشون، رودهها و کلیههاشون بیرون ریخته. تعداد مُردهها از تعداد هیزمهایی که تو عمرم دیدم بیشتره...
ص۳۶۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
هروقت شروع میکنم به مرور خاطراتم و تعریفکردنشون، مریض میشم. وقتی دارم این چیزا رو تعریف میکنم، درونم همهچی میلرزه. دوباره همهچی میآد جلوِ چشمام، میبینم: چطور کشتهها روی زمین افتادن، دهنشون بازه، دارن فریاد میزنن، اما فریادشون به گوش کسی نمیرسه، تمام اندامهای داخلیشون، رودهها و کلیههاشون بیرون ریخته. تعداد مُردهها از تعداد هیزمهایی که تو عمرم دیدم بیشتره...
ص۳۶۲
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
#آخرین_برش_از_متن_کتاب 📖
خطاب به نویسنده، از زبان یک زن روسی:
اینجا استالین گراده... وحشتناکترین درگیریها و نبردها اینجا اتفاق افتاده. سختترینشون... عزیز دلم، گلم... نمیشه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره، همیشه به این فکر میکنم که چطور قلبم رو، دلم رو نجات بدم.
بعد از جنگ تا مدتها از آسمون میترسیدم، حتی میترسیدم سرم رو بهطرفش بلند کنم. میترسیدم به مزرعهی شخمخورده نگاه کنم. کلاغها خیلی آروم روی خاک راه میرفتن. پرندهها خیلی زود جنگ رو فراموش کردن...
ص۳۶۴
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
خطاب به نویسنده، از زبان یک زن روسی:
اینجا استالین گراده... وحشتناکترین درگیریها و نبردها اینجا اتفاق افتاده. سختترینشون... عزیز دلم، گلم... نمیشه آدم یه قلب واسه تنفر و یه قلب مجزای دیگه واسه عشق داشته باشه. آدم یه قلب بیشتر نداره، همیشه به این فکر میکنم که چطور قلبم رو، دلم رو نجات بدم.
بعد از جنگ تا مدتها از آسمون میترسیدم، حتی میترسیدم سرم رو بهطرفش بلند کنم. میترسیدم به مزرعهی شخمخورده نگاه کنم. کلاغها خیلی آروم روی خاک راه میرفتن. پرندهها خیلی زود جنگ رو فراموش کردن...
ص۳۶۴
#جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد
#سوتلانا_الکسیویچ (برندهٔ نوبل ادبیات ۲۰۱۵)
#عبدالمجید_احمدی (ترجمه از روسی)
#نشر_چشمه
@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
📚📚📚
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
کتاب #جنگ_چهرهی_زنانه_ندارد از #سوتلانا_الکسیویچ و ترجمهٔ بسیار خوب #عبدالمجید_احمدی از روسی که توسط #نشر_چشمه منتشر شده است، در این کانال معرفی شد. با زدن بر روی هشتگ #فهرست_کتابهای_معرفیشده میتوانید نظر شخصی من و حدود ۴۰ گزیدهٔ منتخب از این کتاب را مطالعه کنید.
📓با من در لذت خواندن کتاب همراه شوید.
@baamanbekhaan
Telegram
attach 📎