با من بخوان📚
180 subscribers
196 photos
1 video
1 file
130 links
🖊معرفی و برش‌هایی از متن کتاب
📚مطالعات شخصی
🎧موسیقی


📓با من در لذت خواندن کتاب‌ همراه شوید

https://t.me/baamanbekhaan

🆔 @baamanbekhaan

ارتباط با ادمین:
👩🏻‍💼 @Azi_Ram
Download Telegram
#معرفی_کتاب

#اتحادیه_ابلهان
#جان_کندی_تول
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه


#نظر_شخصی📝
بالاخره بعد از ماه‌ها کلنجاررفتن با خود تصمیم گرفتم اتحادیه‌ی ابلهان را بخوانم. داستانی که گرچه درباره‌اش بسیار شنیده بودم، اما هربار که به ۴۶۸ صفحه‌ی آن نگاه می‌کردم، از خواندنش منصرف می‌شدم.

اتحادیه‌ی ابلهان پیش از آنکه به لحاظ داستانی مخاطب را جذب کند، سرنوشت نویسنده‌ی آن او را حیرت‌زده می‌کند. نویسنده‌ی این کتاب در سن ۳۲ سالگی، پس از آنکه هیچ ناشری حاضر به چاپ کتابش نشد، به زندگی خود پایان داد و مادرش پس از مرگ او، ۹ سال برای چاپ کتاب پسرش تلاش کرد تا سرانجام یک استاد دانشگاه حاضر به این کار شد. مدتی پس از چاپ کتاب، جایزه‌ی پولیتزر را از آن خود کرد و در ۲۵ سال گذشته، به‌عنوان یکی از کتاب‌های برتر ادبی امریکا شناخته شده است.

شخصیت اصلی داستان پسری جوان، چاق و تنبل به نام ایگنیشس است که علی‌رغم داشتن مدرک فوق لیسانس و درایت و بینش زیاد و علی‌رغم کتاب‌های فلسفی بسیاری که مطالعه کرده، نمی‌تواند فرد مفیدی برای جامعه باشد و کاری برای خود دست‌وپا کند. علت مشکلاتی که ایگنیشس با آن مواجه می‌شود، رک‌گویی و خِرَد بیش‌ازحد اوست که همواره مقابل سیستم تبعیض‌نژادی و متظاهر جامعه‌ی امریکایی زمان خودش است و پیوسته فکر می‌کند به تنهایی می‌تواند دنیا را تغییر دهد، امریکا را تغییر دهد، شورش کند و اصلاحات لازم اعمال شود. ایگنیشس با راه و روش مادرش که با او زندگی می‌کند هم مخالف است و مادرش همواره فکر می‌کند فرزندش یک کمونیست است.

اتحادیه‌ی ابلهان پر از طنز است، طنزی که بارها و بارها از ته دل خواننده را می‌خنداند، اما واقعیت این است که در پسِ این طنز به‌ظاهر خنده‌دار، واقعیتی تلخ نهفته است. واقعیتی که شاید «هولدن» در ناتور دشت آن را به خوبی آشکار کرد. ایگنیشس از جامعه‌ی متظاهر و دورویی که در آن زندگی می‌کند بیزار است. هیچ‌کس، حتی مادرش او را درک نمی‌کند جز همکلاسی دوران دانشگاهش که برای نجات ایگنیشس از وضعیتی که بدان گرفتار شده است، اقدام می‌کند.

ایگنیشس «دن کیشوت» عصر خویش است. در جامعه‌ای که پر از نیرنگ و ریاکاری‌ست ساز مخالف می‌زند، چون معتقد است که همراهی‌ و یا سکوت‌ هنگامی که می‌دانیم اهدافی که پیش رویمان است تماماً اشتباه و به ضرر همه و به سوی افت کیفیت و اصول آرمان‌گرایانه‌ی یک جامعه است (فرقی نمی‌کند یک جامعه‌ی بزرگ باشد یا یک جامعه‌ی کوچک نظیر یک خانواده یا یک گروه کوچک دوستی)، در وهله‌ی اول به ضرر خود فرد ساکت و خنثی خواهد بود.

انسان‌ها باید آگاه شوند، نه اینکه برای حفظ منافع شخصی بازیچه‌ی دست منفعت‌طلبان شوند و آنکه سکوت می‌کند از همه حقیرتر‌ است و دیر یا زود پیامد سکوتش گریبان خودش را نیز مانند بقیه خواهد گرفت.

ایگنیشس سکوت نکرد، ایگنیشس دربرابر بی‌عدالتی‌های یک کارخانه‌‌ای که در حال ورشکستگی بود ایستاد، اما اخراج شد.
ایگنیشس به ازدواج اشتباهی که مادرش می‌خواست به آن تن دهد اعتراض کرد ولی از جانب مادرش طرد شد.

و واقعیت دنیای امروز چنین است: اگر به بی‌عدالتی‌ها و خطاها معترض شویم، یا محکوم می‌شویم یا طرد، هرچقدر هم که برای آن جامعه مفید باشیم. با همه‌ی این‌ها، ایگنیشس حاضر است دوستانش و حتی خانواده‌اش را از دست بدهد اما خودش را ‌پشت نقابی که نیست پنهان نکند. شاید اگر ایگنیشس‌های بیشتری را اطراف خود می‌دیدیم، آینده‌ی بهتری در انتظارمان بود.

و در نهایت به این جمله از منتقد نیویورک‌تایمز بسنده می‌کنم:

«اتحادیه‌ی ابلهان در حقیقت ناشرانی بودند که با نپذیرفتن کتاب ما را از مجموعه‌ آثار یکی از بزرگ‌ترین نوابغ ادبیات محروم کردند.»


@baamanbekhaana
#معرفی_کتاب 📖


عنوان: #چهار_صندوق
نویسنده: #بهرام_بیضایی
موضوع: #نمایشنامه
ناشر: #انتشارات_روشنگران_و_مطالعات_زنان
تعداد صفحات: ۹۱
چاپ نهم: ۱۳۹۴



📝#درباره‌ی_نویسنده
از نمایشنامه‌هایی که توسط بهرام بیضایی نوشته و چاپ شده است می‌توان به #سه‌برخوانی، #مرگ_یزدگرد ، #سیاوش‌خوانی، #فتح‌نامه‌ی_کلات، و فیلم‌نامه‌هایی نظیر #سگ‌کشی، #آوازهای_ننه‌آرسو، #فیلم_در_فیلم و #روز_واقعه اشاره کرد.
بهرام بیضایی، کارگردان و نمایشنامه‌نویس ایرانی متولد ۱۳۱۷ در تهران است. وی تاکنون برنده‌ی جوایز متعددی از جمله جایزه‌ی بین‌المللی فیلم شیکاگو و سیمرغ بلورین بهترین فیلم‌نامه‌ی جشنواره‌ی فیلم فجر شده است.


#نظر_شخصی 📝
چهار صندوق یک نمایشنامه‌ی کاملاً سیاسی است که در سال‌های قبل از انقلاب نوشته شد، اما هر بار جلوی چاپ و اجرای آن گرفته شد. تا اینکه پس از سال‌ها تلاش، نویسنده‌ی این کتاب توانست مجوز چاپ این اثر را بگیرد، اما هرگز موفق به اجرای آن در ایران نشد.

بهرام بیضایی در این نمایشنامه‌ی کوتاه، چهار شخصیت اصلی را محوریت داستان قرار داده و از چهار رنگ زرد، سرخ، سبز و سیاه استفاده کرده است که هر کدام گویای طبقه‌ی خاصی از جامعه با طرز فکری بسیار متفاوت است:

رنگ زرد نماد قشر متفکر و فرهیخته، رنگ سرخ نماد طبقه‌ی سرمایه‌دار یا بورژوآ، رنگ سبز نماد توده‌ی مذهبی و رنگ سیاه نمادی از مردم است.

در ابتدای داستان شاهد تفاوت‌هایی میان این چهار شخصیت هستیم؛ بنابراین برای آنکه با هم متحد شوند و شرایط را به نفع خودشان تغییر دهند، تصمیم می‌گیرند یک مترسک درست کنند که مطیع و فرمانبردار آنها باشد و یک اسلحه نیز به او می‌دهند تا در مواقع نیاز، مخالفانشان را از میان بردارد و به اصطلاح خودشان «مجهزش می‌کنند.»
ناگهان مترسک اسلحه را به‌سمت آنها می‌گیرد و از دستوراتشان سرپیچی می‌کند و حالا این مترسک است که بر این چهار نفر حکومت می‌کند.

مترسکِ داستان نمی‌خواهد هم‌قَدَری داشته باشد، زیرا بیم آن دارد که مبادا بر او غلبه کند.
با تفنگ و شلاقش آن چهار شخصیت را وادار می‌کند که از او اطاعت کنند و برای اینکه با هم متحد نشوند، از آنها می‌خواهد که هر یک برای خود صندوقی بسازد و‌ جداگانه در آن زندگی کند.

مدتی می‌گذرد و آنها به زندگی خود در این صندوق‌ها عادت می‌کنند، صندوقی که آزادی عمل را از آنها سلب کرده و همه‌چیز را باید آن‌گونه که مترسک می‌خواهد انجام ‌بدهند.
این چهار شخصیت به‌تدریج‌ متوجه می‌شوند که باید از صندوق‌هایشان بیرون بیایند و درست زندگی کنند.

در‌این‌میان، ‌سعی بر آن دارند که خود را از این شرایط نجات دهند و صندوق‌های خود را بشکنند که دیگر به آنجا باز نگردند. رنگ سیاه که نماد مردم است، اول از همه این کار را می‌کند، اما بلافاصله پس‌ازآن، بقیه مردد می‌شوند و مدام تصمیمات گوناگون می‌گیرند.
دراین‌فاصله، گویا مترسک داستان خواب است و از نقشه‌ی آنها بی‌خبر؛ اما به‌مجرد‌اینکه بیدار می‌شود، دستور می‌دهد و با فرمان وی سرنوشت تک‌تک‌ آنها مشخص شده و داستان تمام می‌شود.

مترسک داستان هم نماد حکومت ظالمی است که همه‌چیز را در راستای حفظ و‌ بهبود منافع خود می‌خواهد و در این راه از هیچ ستمی (روحی و جسمی) دریغ نمی‌کند.

شاید بتوان گفت که دیدن این نمایشنامه بر روی صحنه‌ی تئاتر قطعاً دلچسب‌تر از خواندن آن خواهد بود. به امید روزی که شاهد اجرای آن باشیم.


@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب📖

نام کتاب: #کنستانسیا
نویسنده: #کارلوس_فوئنتس
ترجمه‌ی: #عبدالله_کوثری
ناشر: #نشر_ماهی
موضوع: #داستان‌_کوتاه_خارجی
چاپ اول: پاییز ۱۳۸۹
چاپ چهارم: پاییز ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۱۳۴/جیبی


#نظر_شخصی 📝
کنستانسیا روایت زندگی زن و مردی‌ است که ۴۰ سال در کنار هم با عشق زندگی کرده‌اند، اما در دوران میان‌سالی با حوادثی روبه‌رو می‌شوند که مسیر زندگی‌شان را تغییر می‌دهد. داستانی هرچند کوتاه، اما بسیار پُرمفهوم و البته درکش کمی سخت است‌.

راوی داستان، دکتر ویتبی هال، یک پزشک امریکایی است که با همسر اندلسی خود، کنستانسیا، در شهری به‌نام ساوانا واقع در جنوب امریکا زندگی می‌کند. محوریت داستان یک هنرپیشه‌ی روس تبعیدشده به امریکا به نام موسیو پلوتنیکوف است و اولین پاراگراف از کتاب با جمله‌ای از او آغاز می‌شود که در حقیقت ذهن مخاطب را در فضایی مابین خیال و واقعیت درگیر می‌کند:
«موسیو پلوتنیکوف، بازیگر سالخورده‌ی روس، روز مرگش به سراغ من آمد و گفت سال‌ها خواهد گذشت و من روز مرگ خودم به دیدار او خواهم رفت.»

این جمله بارها و بارها به‌عنوان جملهٔ کلیدی در طول داستان تکرار می‌شود.

پس از این پاراگراف، داستان با توصیف شهر ساوانا شروع شده و با ملاقات دکتر هال و موسیو پلوتنیکوف ادامه می‌یابد.
از جمله مواردی که بسیار چالش‌برانگیز است، تقابل مرگ و زندگیِ هنرپیشه‌ی روس و همسر دکتر هال است؛ بارها در طول داستان می‌میرند و دوباره زنده می‌شوند، شاید هم اصلاً نمرده باشند!
اواسط داستان با مرگ ناگهانیِ موسیو پلوتنیکوف مواجه می‌شویم و به‌دنبال آن مرگ کنستانسیا که به‌مرور ذهن دکتر را معطوفِ پیگیری علت همزمانیِ مرگ این دو نفر می‌کند و به رابطهٔ میان همسرش با آن مرد هنرپیشه مشکوک می‌شود.
دکتر هال که علائم مرگ کنستانسیا را تأیید کرده، ناگهان متوجه بازگشت علائم حیاتی در او می‌شود و پس از آن کنستانسیا تبدیل به فردی بیمار می‌شود.

در بخشی از کتاب اسامی نویسندگان و شاعرانی مطرح شده است که یا کشته شدند و یا خودکشی کردند، که درواقع اشاره‌ای غیرمستقیم به شرایط خفقان در آن زمان دارد.

به‌نظر می‌رسد که نویسنده علاقهٔ زیادی به کافکا و والتر بنیامین دارد و حتی به‌نوعی از سبک داستان‌نویسیِ کافکا نیز الهام گرفته است.

در صفحهٔ ۳۵ می‌خوانیم:
«-کنستانسیا چی فکر می‌کنی درباره‌ی مردی که یک روز صبح بیدار می‌شود و می‌بیند تبدیل به حشره‌ای شده و آن‌وقت در راه‌آهن اسپانیا هم کار می‌کند؟ به‌نظر تو این به زیان ادبیات بود یا به سود راه‌آهن؟
-کنستانسیا فکر می‌کند و می‌گوید «قطارها سر وقت می‌رسیدند اما بدون مسافر.»

اواخر داستان به‌گونه‌ای است که خواننده حتی به روابط میان دکتر و همسرش هم مشکوک می‌شود و حس می‌کند اصلاً شاید ازدواج و زندگی مشترک میان آن دو، چیزی نباشد جز توهم و خیال‌پردازی‌های دکتر !
در مجموع، کارلوس فوئنتس در این داستانِ به‌ظاهر کوتاه، مرز بین خیال و واقعیت را برای خواننده آشکار نکرده و این چالشی که برای مخاطب ایجاد می‌شود، جذابیت داستان را دوچندان می‌کند.

ترجمهٔ بسیار خوب عبدالله کوثری، مخاطب را درگیر جملات ساده اما سنگین کتاب می‌کند و ارتباط بسیار خوبی میان مخاطب و داستان برقرار می‌شود.

برای علاقه‌مندان به داستان‌هایی با فضای‌ خاص و سورئال، این داستان انتخاب بسیار مناسبی خواهد بود.
#بیچارگان
#فیودور_داستایفسکی
#خشایار_دیهیمی
#خشایار_دیهیمی


#نظر_شخصی 📝
«بیچارگان» اولین اثر داستایفسکی، نویسندهٔ
مشهور اهل روسیه و خالق آثار تأثیرگذاری چون #ابله، #جنایت_و_مکافات، #برادران_کارامازوف و #یادداشت‌های_زیرزمینی است.
گفته شده که با این اثر توانسته‌ وارد محافل ادبی روشنفکران مطرح زمان خود شود و راه را برای رسیدن به موفقیت هموار کند.

بیچارگان، داستان زندگی آدم‌های بدبخت و‌ درمانده‌‌ای‌ست که از فرط بیچارگی به مرگشان راضی شده‌اند.

این رمان تماماً شامل نامه‌هایی است که یک مرد مسن به نام «ماکار آلکسییویچ» به عشقش «واروارا آلکسییونا» می‌نویسد که همسن دخترش است و پاسخ آن را نیز مرتب دریافت می‌کند؛ نامه‌هایی که ابتدا با شرح حال تنگدستی‌شان آغاز می‌شوند و کم‌کم با توصیفِ خاطراتِ کودکی دختر و شرایط دردناک پیرمرد ادامه می‌یابند؛ از مرگ پدرِ واروارا و کوچ ناگهانی و اجباری خانواده‌اش از یک روستای زیبا به سن‌پترزبورگ و بی‌سرپناه‌شدن آنها برای پس‌دادن بدهی پدر می‌گویند و در نهایت با یک اتفاق تلخ تمام می‌شود!

وضعیت فعلی این دو شخصیت اصلی داستان آن‌قدر ملال‌انگیز است که بارها و بارها مخاطب را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

آدم‌های بیچاره‌‌تری نیز در همسایگی پیرمرد زندگی می‌کنند که هیچ ندارند، و از شدت بی‌پولی در بستر بیماری به‌سر می‌برند و شاهد مرگ عزیزانشان هستند، اما دست از مطالعه برنمی‌دارند؛ کتاب‌ می‌خوانند و به هم قرض می‌دهند.

در جایی از کتاب می‌خوانیم:
«ادبیات چیز شگفتی است، یک چیز خیلی شگفت. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدم‌ها را قوی می‌کند و‌ به آنها خیلی چیزها یاد می‌دهد - و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند‌آموز و یک سند است.»

اوج اختلاف طبقاتی در جامعه را زمانی متوجه می‌شویم که پیرمرد برای قدم‌زدن به یکی از خیابان‌های ثروتمندان می‌رود و آنجا را توصیف می‌کند: از ساختمان‌های مجلل گرفته تا زن‌های زیبایی که سوار کالسکه‌های اشرافی خود شده‌اند و آن‌وقت است که آنها را با دلبرکش مقایسه می‌کند و افسوس می‌‌خورد.

ماکار بارها و بارها از جانب اطرافیان تحقیر می‌شود، بی‌حوصله می‌شود، طرد می‌شود، درمانده می‌شود اما تنها به عشق واروارا زندگی می‌کند و ناگهان با خبر تلخی از جانب او روبه‌رو می‌شود و از هم می‌پاشد!

آخرین نامه از طرف پیرمرد نوشته شده است که مالامال از اندوه و غم است.

بیچارگان صرفاً شرح حال اهالی بی‌بضاعت سن‌پترزبورگ نیست؛ گویا تصویری واقعی‌ست از زندگی بسیاری از مردمان سرزمین خودمان
که شاید هرگز نتوان درد و رنجشان را درک کرد؛ که شاید آنها هم مثل پیرمرد داستان با قدم‌زدن در خیابان‌های پُر زرق‌و‌برق در حسرت زندگی تجملاتی هم‌وطنانشان مانده‌اند...

@baamanbekhaan
#معرفی_کتاب 📖


عنوان: #جنگ_چهره‌ی_زنانه_ندارد
موضوع: #رمان_خارجی
نویسنده: #سوتلانا_الكسيويچ
ترجمه‌ از روسی: #عبدالمجید_احمدی
ناشر: #نشر_چشمه
چاپ دهم: ۱۳۹۶
تعداد صفحات: ۳۶۴
برندهٔ جایزهٔ ادبی نوبل ۲۰۱۵



#نظر_شخصی 📝
▪️چرا جنگ چهره‌ی زنانه ندارد؟
این سوالی بود که ذهنم را قبل از مطالعه مشغول کرده بود تا زمانی‌که به قسمت‌هایی از کتاب رسیدم که نویسنده، خاطرات جنگ را از زبان زنانی نقل کرد که در جبهه جنگیدند در‌حالی‌که تنها هجده، نوزده‌سال داشتند! جنگی که در آن عزیزانشان را با دست‌های خودشان خاک کردند، حتی در بسیاری موارد خاک هم نکردند و همچنان چشم‌انتظار بازگشت آنها بودند؛ جنگ جهانی دوم که گرچه چهار سال طول کشید، اما بیشترین خسارات و بالاترین میزان تلفات را داشت.

این‌بار دیگر به بررسی آن از دیدگاه مقامات مهم پرداخته نشده است، بلکه «جنگ»، واژه‌ای که هر بار با تکرارش لرزه بر اندام هر انسانی می‌افتد، از زبان زنان روایت شده است؛ زنان زیبای روسی که زنانگی خود را حین نبرد با آلمانی‌ها از یاد بردند، زنانی که شاید در آن مقطع سنی مانند هر نوجوان دیگری تمایلی به پوشیدن یونیفرم مردانه نداشتند، نمی‌خواستند موهایشان را از ته بتراشند و سنگینی پوتین‌هایی را تحمل کنند که بزرگتر از سایز پاهایشان بود، زنانی که چهار سال جنگیدند برای رسیدن به پیروزی؛ و سرانجام پیروز شدند، اما حالا دیگر می‌ترسیدند به خانه‌‌ بازگردند، چرا که شاید کسی دیگر در خانه نباشد که به استقبالشان بیاید...

#سوتلانا_الكسيويچ اولین نویسندهٔ زن است که در ژانر مستندنگاری برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات شده است. وی در این کتاب جنگ را از زاویه‌ای بررسی می‌کند که کمتر به آن توجه شده است. داستان راویان متعددی دارد، همه‌ی آنها زن هستند، خاطراتشان از جنگ آن‌قدر پُراحساس نوشته شده است که پیوسته همذات‌پنداری خواننده را می‌طلبد، حتی گاهی فداکاری‌های زنانه به‌‌قدری دردناک است که مخاطب را به گریه وا می‌دارد.

اما در کنار این تلخی‌ها، عشق هست، روایت عشق میان سربازان در جنگ، حتی روایت شادی‌هایشان که کوتاه‌مدت، اما دلچسب است.
باور کردنش کمی سخت است، اما در جنگ، در این شرایط خوفناک و مرگبار هم می‌توان عاشق شد و با این امید به زندگی ادامه داد.

خاطرات جنگ، تنها چیزی‌ست که هرگز از یاد آنها نمی‌رود؛ آنها هنوز کابوس می‌بینند: شناسایی جنازه‌ی مادر از طریق حلقه‌ای که در دستش بود، پرت کردن نوزاد توسط مادرش در آب برای اینکه آلمانی‌ها متوجه صدای گریه‌هایش نشوند و آن گروه سی‌نفره را از میان بوته‌ها پیدا نکنند، به رگبار‌بستن‌ِ پنج فرزند جلوی چشمان مادر....
«نه، جنگ اصلاً چهره‌ی زنانه ندارد!»

خواندن این کتاب علی‌رغم همه‌ی تلخی‌هایی که دارد، دنیای جدیدی را به‌روی مخاطب می‌گشاید: دنیایی که در آن هستیم و شاید بارها و بارها بابت مسائلی نه‌چندان مهم آن را به کام خود تلخ کرده‌ایم، ولی شاید زیبایی‌های آن را بهتر می‌دیدیم اگر به جای آن زنی بودیم که چهار سال از بهترین دوران زندگی اش را در جنگ سپری کرد و همسر و فرزندانش را از دست داد و پس از جنگ هم اوضاع بر وفق مرادش نبود، یا شاید اگر به جای آن زنی بودیم که آرزو می‌کرد همسرش بی‌دست‌وپا بود، اما به جای کشته‌شدن، کنارش بود...


«رها کن پیروزی را
نادیدنی اسرارآمیز را،
عبارات ناگفته،
واژه‌های بی‌صدا.
اشاره های پوچ
به اینکه نمی‌دانیم کجا بیاساییم:
و فقط اشک‌ها خشنودند
که دارند سرازیر می‌شوند.
گلسرخ‌های وحشی، اَه، نزدیکی‌های مسکو
درون آن‌اند! چه‌کسی می‌داند چرا...
و سراسر نامیده می‌شود
دردِ بیکرانه.»
#آنا_آخماتوا



@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب 📖

عنوان #موش‌ها_و_آدم‌ها
نویسنده #جان_استاین‌بک
ترجمهٔ #سروش_حبیبی
#نشر_ماهی
تعداد صفحات:۱۶۰(جیبی)
چاپ نهم: تابستان ۹۶


#نظر_شخصی 📝
موش‌ها و آدم‌ها داستان کوتاه و تأثیرگذاری است از نویسندهٔ امریکایی و برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۲ به نام جان استاین‌بک که بسیاری او را با نام جان اشتاین‌بک می‌شناسند.

حکایتی‌ست دردناک از زندگی کارگران تهی‌دست که از حداقل نیازهای جامعه‌شان بی‌بهره‌اند.

دو دوست به نام‌های جورج و لنی به‌دنبال یافتن کار دست‌خوش حوادثی می‌شوند که ناخواسته مسیر زندگی آنها را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
جورج که ظاهراً انسان موجه و معقولی است، لنی را همراهی می‌کند و از او مراقبت می‌کند. لنی به عنوان یک شخصیت سبک‌مغز در داستان معرفی می‌شود، درحالی‌که این‌گونه نیست.
لنی انسانی ساده است که کنترلی روی رفتارهایش ندارد، اما مهربان است و بسیار پُرزور و مناسب برای کارگری.
جورج که پس از مرگ خالهٔ لنی، تمام تلاشش را می‌کند که لنی را تنها نگذارد، از او می‌خواهد که با کسی در نیفتد و سرش به کار خودش باشد.

چون نویسنده زمانی از قشر کارگر جامعه بوده، درد این افراد را به‌خوبی می‌شناسد و همواره سعی بر آن دارد که تفاوت‌های طبقاتی، روابط ناخوشایند میان ارباب و رعیت و انتقاد از شرایط اقتصادی-اجتماعی را در داستان به چالش بکشد.
در این میان با معرفی شخصیتی سیاه‌پوست به نام کروکس، به مقولهٔ تبعیض نژادی در کشور امریکا می‌پردازد که شرح حال وضعیت اجتماعی امریکا در آن زمان است؛ به‌گونه‌ای که کروکس اجازهٔ زندگی در خوابگاه کارگران سفیدپوست را ندارد و در اصطبل می‌خوابد!
شوربختی کروکس با این جمله در صفحهٔ ۹۵ به‌وضوح نشان داده شده است:
«آخه سیام! اونا اونجا ورق‌بازی می‌کنن. اما من حق ندارم چون سیام. می‌گن بو گند می‌دی. منم می‌گم گند شماها دماغمو می‌سوزونه.»

جان استاین‌بک در این کتاب تلاش زیادی برای حمایت از حقوق کارگران کرده است؛ دیالوگ‌های ارباب-رعیتی با خشونت و زورگویی آمیخته است و گرچه داستان به‌ظاهر ساده پیش می‌رود و در ابتدا ریتم کندی دارد، اما پایان بسیار زیبا و درعین‌حال تلخی دارد.

کارگرانی که برای لحظه‌ای خوشحالی و فراموش‌کردن درد و رنجی که متحمل شده‌اند، از آرزوهایشان برای هم می‌گویند: از رؤیای خریدن یک زمین و کارکردن در آن، از آینده‌ای زیبا که حتی از روز بعدش هم اطمینان ندارند...

موش‌ها و‌ آدم‌ها گرچه وصف حال کارگران امریکاست، اما در نگاهی عمیق‌ترْ وضعیت تمام کارگرانی است که آن‌قدر درمانده هستند که تنها دلخوشی‌شان، تکرار حرف‌هایی امیدوارکننده برای یکدیگر است تا شاید با نوید تحقق آرزوهایشان، خواب راحتی داشته باشند.

ترجمهٔ بی‌نقص جناب سروش حبیبی را هم نباید از قلم انداخت.
Forwarded from اتچ بات
عنوان #شهر_فرنگ_اروپا
نویسنده #پاتریک_اوئورژدنیک
ترجمهٔ ‌‎#خشایار_دیهیمی
موضوع #تاریخ_اروپا_قرن_بیستم
ناشر #نشر_ماهی
تعداد صفحات ۱۲۲

از متن کتاب:
«درخت‌ها برای شهرها مهم بودند، چون اکسیژن را بازتولید می‌کردند و خاکستر جسدهای سوزانده‌شده کود مناسبی برای باغ‌های میوه و سبزیجات بود... جسدهای مدفون در خرابه‌های ساختمان‌ها روی هم تلنبار شده بودند و بعضی‌وقت‌ها دو یا سه جسد دست در دست هم داشتند یا همدیگر را در آغوش گرفته بودند و‌ می‌بایستی با اره آنها را از هم جدا کنند. و یکی از زن‌ها نمی‌خواست جسدها را از هم جدا کند و فرمانده این عملیات می‌خواست او را تیرباران کند، چون در کار اخلال کرده بود، اما در این فاصله سربازانی که قرار بود او را تیرباران کند در رفته بودند.»

#نظر_شخصی 📝
شاید خواننده با خواندن این جملات حس ‌کند در دنیای متفاوتی زندگی می‌کند، دنیایی که هرگز چنین فجایع انسانی و اخلاقی را تجربه نکرده و قرار هم نیست تجربه کند؛ گویی این اتفاقات در سیاره‌ی دیگری رخ داده‌اند، اما اینجا کره‌ی زمین است، اینجا شهر فرنگ اروپاست، چشمتان را روی دریچه‌ی این جعبه‌ی جادویی بگذارید و چکیده‌ای از پیدا و‌ پنهان تاریخ قرن بیستم را مشاهده کنید؛ هرآنچه که شاید برای دانستن آن نیاز به تهیه و‌ مطالعهٔ چندین کتاب تاریخی قطور باشد.

اینجا اروپاست، باورکردنش دشوار است، اما اینجا همان جایی‌ست که امروزه آن را مهد تمدن و روشنفکری می‌دانند. جایی که جنگ جهانی اول را جنگی امپریالیستی می‌خوانند، جایی که بر سر قدرت نزاع می‌کنند تا ‌فضایلی چون عشق به میهن و فداکاری و ایثار را با کشتن مخالفان خود زنده نگه دارند.
در این کتاب همه‌چیز به چالش کشیده شده است: از باور‌های ادیان متعصب گرفته تا دین‌گریزان خداناباور (آتئیست). از فرقه‌های مذهبی گوناگون و خرافاتی که به مردم جامعه تزریق می‌کردند گفته شده‌ است، تعاریف مختصر اما جامعی از فاشیست‌ها، کمونیست‌ها، ساینتولوژیست‌ها، دموکرات‌ها، از بزرگ‌ترین نسل‌کشی قرن و اهداف آنها ارائه شده است.

«نخستین نسل‌کشی قرن بیستم در ۱۹۱۵ در ترکیه رخ داد. حکومت ابتدا ششصد خانواده‌ی ارمنی را که در قسطنطنیه زندگی می‌کردند بازداشت و تیرباران کرد، بعد سربازانی را که تبار ارمنی داشتند و در ارتش ترکیه خدمت می‌کردند خلع سلاح و تیرباران کرد. و به همه‌ی ارامنه دستور داده شد که شهرها و روستاها را ظرف بیست‌وچهار یا چهل‌وهشت ساعت تخلیه کنند و ارتش ترکیه در برابر دروازه‌های شهر مستقر شد و همین‌طور که افراد بیرون می‌آمدند مردان را به گلوله می‌بست و زنان را و ‌کودکان را به مناطق صحرایی بین‌النهرین تبعید می‌کرد. و زنان و کودکان می‌بایست پای پیاده، بدون غذا، سیصد تا پانصد کیلومتر را طی می‌کردند و بسیاری از آنها در طول راه ‌مردند.»
از صفحه‌ی ۴۲ کتاب

علاوه براین، کتاب شهر فرنگ اروپا از قوانین عقیم‌سازی می‌گوید که امریکایی‌ها و سپس نازی‌ها به اجرا گذاشتند ‌و به‌ باور خودشان نوعی‌ «بهسازی نژادی» تلقی می‌شد! از اختراع قرص‌های ضدحاملگی و تأثیر مفید آن بر حضور بیشتر زنان در جامعه به جای ماندن در خانه و نگهداری از فرزندان می‌گوید.

از قرن بیستم می‌گوید و تصورات کسانی که آن را مرگبارترین قرن در تاریخ بشر می‌دانستند.
از تحصیل اجباری و پیشرفت تکنولوژی و اهمیت‌پیداکردنِ نوجوانان و‌ جوانان در برخی کشورهای دموکراتیک پس از جنگ جهانی دوم می‌گوید و جوامعی که به‌مرور به‌ مصرف‌گرایی روی ‌آوردند.

این کتاب با بیان و ترجمه‌ای ساده و روان، تاریخ را روایت می‌کند، گویی شخصی وقایع را بازگو می‌کند و شما نظاره‌گر آن هستید؛ آن هم از دریچه‌‌‌ی جادوییِ شهر فرنگ، و‌ در یک چشم‌به‌هم‌زدن تمام می‌شود، اما درحقیقت یک قرن تاریخ است که پیش روی مخاطب است. دستاوردهایی که اگر امروزه حاصل شده، حاصل کوششی صد‌ساله و مستمر است؛ چه مهین‌پرستانه و چه در دفاع از تمدن.

و ای کاش ‌حکومت‌ها، فرقه‌ها، دولت‌ها و هرآنچه که به‌منظور جاه‌طلبی بر سر کار آمدند و از هیچ‌ جنایتی علیه بشریت دریغ نکردند، تنها یک جمله را رأس آمال‌ و اهداف جاه‌طلبانه‌ی خود قرار می‌دادند:

«هر کسی باید آزاداندیش باشد و به دیگری احترام بگذارد.»
از صفحه‌ی ۸۵ کتاب


@baamanbekhaan
Forwarded from اتچ بات
#معرفی_کتاب 📚

#عامه‌پسند
#چارلز_بوکوفسکی
#پیمان_خاکسار
#نشر_چشمه
تعداد صفحات: ۲۰۰
چاپ اول: ۱۳۸۸
چاپ هفدهم: ۱۳۹۶


#نظر_شخصی📝

«آدم‌های دیگه رو نمی‌دونم، ولی من وقتی صبح‌ها خم می‌شم کفشمو بپوشم، با خودم فکر می‌کنم، یا عیسی مسیح، خب حالا که چی؟؟ »

این جمله‌ از چارلز بوکفسکی، تفکرات و نگرش ‌تقریباً نهیلیستیِ او را بیان می‌کند. بوکفسکی که بارها و بارها با مرگ دست‌وپنجه نرم کرده بود، در حال نوشتن این کتاب ناگهان متوجه می‌شود که به سرطان خون مبتلا شده است و بی‌تردید دیدگاهی که در این کتاب به مرگ دارد، تحت تأثیر بیماری‌اش قرار گرفته است.
بوکفسکی چند ماه پس از نوشتن این کتاب در ۷۴ سالگی، غزل خداحافظی را می‌خواند.

نام کتاب pulp است. پالپ به روزنامه‌ها و مجلات زرد گفته می‌شود که هیچ ربطی به عامه‌پسند ندارد، اما مترجم کتاب، پیمان خاکسار، از اسم فیلم pulp fiction به کارگردانی تارِنتینو الهام می‌گیرد و این عنوان را برای کتاب برمی‌گزیند. (به‌نقل از مترجم)

عامه‌پسند داستان زندگی کاراگاهی‌ به نام نیک بلان است. (تلفظ صحیح آن بلِین Belane است)
بلین در ابتدای داستان به‌دنبال شخصی به نام سلین می‌گردد. نمی‌داند سلین مُرده یا هنوز زنده است، اما تصمیم دارد او را پیدا کند. در این میان، زنی با نام بانوی مرگ، با شخصیت‌پردازی بسیار قوی به خواننده معرفی می‌شود که در تمام داستان بلین را می‌پاید. وقتی سروکله‌ی بانوی مرگ پیدا می‌شود، بلین فکر می‌کند دارد می‌میرد، شاید همان دیدگاهی که بوکفسکی از مرگ داشته، در قالب شخصیت بلین عیان می‌شود.

بلین بیشتر وقت‌ها حالت عادی ندارد. وقتی مست ‌است، طوری اتفاقات را در ذهنش پردازش می‌کند که با عالم واقعیت متفاوت است. حس می‌کند یک عده موجودات فضایی که روی شکمشان یک چشم دارند، به همه‌جا سرک کشیده‌اند و از آدم‌ها برای اهداف خودشان استفاده می‌کنند. بلین از هفت‌تیرش برای کشتن آنها استفاده می‌کند، اما این فرازمینی‌ها با تفنگ نمی‌میرند.

بلین هم‌زمان مسئول رسیدگی به چند پرونده‌ی دیگر هم هست. مثلاً به‌دنبال کشف پرونده‌ی یک خیانت زن‌و‌شوهری‌ست. یا اینکه دنبال ‌چیزی با اسم مستعار گنجشک قرمز است، که اشاره‌ای به انتشارات بلک اسپَرو (گنجشک سیاه) دارد که به بوکفسکی پیشنهاد می‌دهد کارش در اداره‌ی پست را رها کند و فقط بنویسد. و بوکفسکی به درخواست مدیر انتشارات یک رمان می‌نویسد تا مقرری صددلاری‌اش قطع نشود. او پس از نوشتن رمان به مارتین، مدیر انتشارات زنگ می‌زند و می‌گوید:
«تمومش کردم.»
«چی رو؟»
«رمانی که خواسته بودی.»
«چه‌جوری دوهفته‌ای رمان نوشتی؟»
«از ترسم!»

در صفحه‌ی ۱۴۰ کاراگاه‌بلین، بیشتر آدم‌ها را در سه دسته قرار می‌دهد: دیوانه، عصبی و احمق.
تصورش این است که آدم با اوهامش زندگی می‌کند:

گفت «آدم‌ها با اوهامشون زندگی می‌کنند.»
گفتم «چرا که نه؟ مگه چیزی غیر از وهم هم وجود داره؟»
گفت «به پایان رسیدن اوهام.»
از ص۱۰۲ کتاب

بلین کاراگاهی ناامید است، از آدم‌ها بیزار است، و فکر می‌کند مردمْ همه حقه‌های حقیر سر هم سوار می‌کنند. در قسمتی از کتاب در خیابان راه می‌رود و تعداد احمق‌های دوروبرش را می‌شمرد تا به خانه برسد!
معتقد است «همیشه یک نفر هست که روز آدم را خراب کند. البته اگر به‌قصد نابود‌کردن کل زندگی‌ات نیامده باشد.»
از ص ۱۱۲ کتاب

بلین آدم عجیبی‌ست، حتی خواب‌هایش هم عجیب است. دوستش او را دیوانه خطاب می‌کند، چون در تابوت‌ها به‌دنبال موجودات فضایی می‌گردد که در جسد مردگان مخفی شده‌اند.

داستان پُر از جملات کوتاه و قابل تأمل است، گاهی طنز بسیار خوبی دارد و گاهی کاملاً‌ تلخ است.
فضای داستان به‌شکلی ساده اما عمیق پرداخته شده است و دیالوگ‌ها درعین سادگی، مخاطب را به فکر وامی‌دارد.

جایی مقدمه‌ی مترجم دیگری به نام «آرش یگانه» را خواندم که به مسئله‌ی بسیار مهمی اشاره کرده بود. معتقد بود برای ترجمه‌ی آثار بوکفسکی، مترجم باید ابتدا زبانِ او را بشناسد، زندگی‌نامه‌ی اوا را بخواند و با خط‌به‌خط آثارش زندگی کند تا توانایی معرفی یک بوکفسکیِ تمام‌عیار را به زبان فارسی داشته باشد.

این کتاب اشکالات متعددی در ترجمه داشته که در چاپ‌های جدید تا حدودی برطرف شده، اما سانسورهای وزارت ارشاد هنوز دست از سرِ کتاب بر نداشته است.

@baamanbekaan
#معرفی_کتاب📚
عنوان #همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها
نویسنده #رضا_قاسمی
ناشر #نشر_نیلوفر
تعداد صفحات ۲۰۷

#درباره‌ی_كتاب
داستان از زبان اول‌شخص است. مردی كه به دلايلی به كشور فرانسه مهاجرت كرده و با افراد مختلفی در یک ساختمان شش‌طبقه زندگی می‌كند. مبتلا به سه بيماری مختلف است: وقفه‌های زمانی، خودانگار پنداری، و آينه، كه در داستان تمام اين بيماری‌ها با ذكر مثال توضيح داده شده است.
ناگفته نماند كه راوی داستان پارانويا هم دارد و گاهی آن‌قدر منفی به اتفاقات نگاه می‌کند كه تا مرز جنون پيش می‌رود و داستان را جذاب‌تر می‌كند.
برای مثال، شكسته‌شدن پنجره‌ی اتاقش را طوری توصيف می‌كند كه درنهايت به بريدن سرِ عابرِ پياده‌ای در تخيلاتش ختم می‌شود. درحالی‌كه درگير شرايط دشوارِ پس از مهاجرت است، دستخوش حوادثی می‌شود كه بسيار عجيب و تاحدودی باورنکردنی‌ست.
برای مثال، بخشی از داستان از زبان یک مقتول روايت می‌شود و بخشی از آن از زبان یک سگ!

#درباره‌ی_نويسنده
#رضا_قاسمی، متولد ١٣٢٨در اصفهان، نويسنده‌ی كتاب و نمايشنامه‌های متعدد و نوازنده و آهنگساز موسيقی ايرانی است.
كتاب #همنوايی_شبانه‌ی_اركستر_چوب‌ها اولين‌بار در سال ١٩٩١ در امريكا منتشر شد و سپس در ايران و برنده‌ی جوايز متعددی شد.
در این کتاب از سبک رئاليسم جادويی به بهترين شكل ممكن استفاده شده است.
از ديگر آثار او می‌توان به #چاه_بابل، #وردی_كه_بره‌ها_می‌خوانند، و نمايشنامه‌های #ماهان_كوشيار و #اتاق_تمشيت اشاره كرد.

#معرفی_شخصيت‌ها
شخصيت‌های داستان (همسايگان ساختمان) ثابت‌اند. اما مرتب اسامی آنها عوض می‌شود كه دليلش را متوجه نشدم. انگار ذهن نويسنده آشفتگی خاصی داشته. سه شخص تأثیرگذار رعنا، سيّد و پروفت است. علاوه بر اين، نويسنده با دو فرشته در طول داستان در ارتباط است كه خودش آن دو را نام‌گذاری كرده است.

#نظر_شخصی
نويسنده آن‌قدر زيبا واقعيت و خيال را در هم آميخته كه به‌سختی می‌‌شود اين دو را از هم متمايز کرد.
اين كتاب در ابتدا مانند یک معما ذهن را درگیر می‌کند، اما به‌مرور به تمام سؤالاتی كه از ابتدای داستان با مخاطب همراه است، پاسخ می‌دهد. مثلاً به مرور متوجه می‌شویم كه علت نام‌گذاری اين كتاب چه بوده و يا چرا راوی داستان نمی‌تواند خودش را در آينه ببيند.

از دیگر بخشه‌های خوب کتاب، توصيف زيبای نويسنده از بيماری فراموشیِ يكی از همسايگان به نام ماتيلد است، گرچه گاهی مسائل خیلی گنگ می‌شود.

چون نويسنده آهنگساز هم هست، صداهای پيرامون را بسيار زيبا توصيف كرده، ازجمله اركسترِ ارّه‌ی برقی، همنوايی ميخ و چكش، و صداهايی از اين قبيل كه آنها را «سازهای كوبی» ناميده است.

@baamanbekhaan
#مطالعه‌ی_شخصی📚
عنوان: #فقط_یک_طاعون_ساده
نویسنده: لودمیلا_اولیتسکایا
ترجمه‌ی: #آبتین_گلکار
تعداد صفحات: ۱۲۳

#نظر_شخصی✍🏼
داستان از جایی شروع می شود که رودولف ایوانویچ مایِر، با ماسک و لباس محافظ پزشکی در آزمایشگاه میکروبیولوژی مشغول کار است. او‌ پزشک است و قصد دارد برای سخنرانی و انجام تحقیقاتش، به دستور رئیسش، چند روزی به مسکو برود. بعد از سخنرانی، به هنگام شب، پزشک کشیک اورژانس به هتلی که او در آنجا اقامت دارد، زنگ می‌زند و خبر از بیمار مشکوک به طاعون می‌دهد. او از رودولف می‌خواهد که سریع خودش را به آنجا برساند.

پس از آن‌که متوجه وخامت اوضاع می‌شوند، تصمیم می‌گیرند کل بیمارستان را قرنطینه کنند تا از شیوع بیماری جلوگیری شود. اما برای آن‌که مردم وحشت نکنند، راستش را نمی‌گویند. در صفحه‌ی ۵۱ مکالمه‌ی میان پزشکان را می‌خوانیم:

-برای این‌که ترس و وحشت عمومی به راه نیندازیم، باید دلیلی برای قرنطینه برای بیماران بتراشیم که زیاد نگرانشان نکند. بگوییم قرنطینه به‌دلیلِ…
-هپاتیت آ؟
-نه، فایده ندارد. کسی دو بار هپاتیت آ نمی‌گیرد و آن‌وقت مجبور می‌شویم آن‌هایی را که قبلاً گرفته‌اند مرخص کنیم. باید مرضی پیدا کنیم که بدن در برابرش مصونیت پیدا نکند.
-تب راجعه!
-نه، زیادی جدی است!
-آنفولانزا.
-عالی است! مریضی خطرناکی است، ولی درصد مرگ‌ومیرش بالا نیست. اسم قشنگ و نامفهومی هم دارد. پس قرنطینه به‌دلیل شیوع آنفولانزا. همین را به بیماران می‌گوییم.

اولین مرحله‌ی فریب مردم از همین‌جا شروع می‌شود. حکومت استالین، تصمیم می‌گیرد برای جلوگیری از ترس و وحشتی که میان مردم حاکم است، به سیاست پنهان کاری روی بیاورد. بنابراین، طوری وانمود می‌کند که مردم تصور کنند به‌خاطر بیماری آنفولانزا بیماران را بستری و قرنطینه کرده‌اند. حتی عده‌ای تصور می‌کنند که شیوع بیماری طاعون حقیقت ندارد، آن‌هم در فصل زمستان!

حکومت استالین از بیماری طاعونی که شایع شده، به نفع خودش بهره می‌برد؛ بیشتر از همیشه شرایط را بر مردم سخت می‌کند و به بهانه‌ی طاعون، شروع به دستگیری مردم و حبس کردن آن‌ها می‌کند.

رودولف در تماس با افراد زیادی بوده و مشکوک به بیماری طاعون است. به همین خاطر، حکومت تصمیم می‌گیرد رودولف و‌ تمام افرادی را که با او در ارتباط بوده‌اند، قرنطینه کند، اما به دلیل اشتباهاتی که دولت مرتکب می‌شود، اوضاع بیش از پیش وخیم می‌گردد و شمار مبتلایان و مرگ‌ومیر رو به افزایش می‌گذارد.

ایراد کار همین جاست؛ حکومت‌های فاسد دیکتاتوری که از بحران برای رسیدن به مقاصد پلیدشان استفاده می‌کنند، نمی‌دانند که یک سیستم معیوب چگونه می‌‌تواند با بی‌فکری و تصمیمات عجولانه و بی‌پایه، تبعات جبران‌ناپذیری به بار آورد. این داستان واقعی، در سال ۱۹۳۹ آن‌قدر فاجعه به بار می‌آورد که باعث‌ می‌شود مردم در کنار رعب و وحشتی که دارند، سیاست‌های حکومتی توتالیتر برای کنترل همه‌‌گیری را هم تاب بیاورند. هرچند، به‌قول نویسنده، این طاعون، فقط «طاعونی بود در میانه‌ی طاعون دیگر». درواقع، نویسنده می‌کوشد طاعون واقعی را که همان اوضاع حاکم بر جامعه و حکومت استالینی است، به نمایش بکشد.

کتاب ۱۲۳ صفحه بیشتر ندارد. بخش پایانی هم مصاحبه‌ای با نویسنده کتاب است. هدف لودمیلا اولیتسکایا از نوشتن این کتاب این است که بگوید طاعون وحشتناک‌ترین بلایی نیست که ممکن است گریبانگیر بشریت شود؛ بلکه همه‌گیری اختناق که هر از گاهی در جوامع انسانی شایع می‌شود، ساخته‌ی بشر است و طبیعت هیچ نقشی در آن ندارد.

آبتین گلکار، مترجم کتاب، مانند دیگر آثاری که ترجمه کرده، با تسلط کامل به زبان مادری نویسنده، و در بازه زمانی کم توانسته آن را ترجمه کند و لذت خواندن کتاب را چند برابر کرده است. داستان واقعی طاعون، بی‌شباعت و به اوضاع و‌ احوال این روزهای ما نیست. به همین خاطر پیشنهاد می‌کنم چند ساعتی از وقت خود را به مطالعه‌ی آن اختصاص دهید.