#پارت_107
#آمــــال
زبان نرم و خوشش مجلس گرمی کند ، با این حال اما به چهره ی هما زل زد و او خسته از نگاه خیره ی آرکان لبخندی تصنعی روی لب نشاند : آمال جون نیستن؟
ظاهرا مادرش با همین سوال..اعلام جنگ کرده بود.
*****************************************************
یک بار دیگر لباس هایم را از نظر گذراندم.شاید بهترین نوع لباسی بود که می شد در چنین مجلسی پوشید.یک کت جلوباز که تا زیر باسنم را پوشش می داد و از زیرش یک پیراهن حریر می خورد با دامنی تا روی زانو که روی لباس می امد و تا اواسط سینه قسمت کمری اش بالا امده بود.مارال با دیدن لباس فقط مبهوت نگاهم کرده بود.حق هم داشت ، منی که جز پیراهن های کوتاه و جین های پاره چیزی نمی پوشیدم حالا برای اولین بار تن به این خفت دخترانه داده بودم.صندل های تختم را از نظر گذراندم و شال حریر روی موهایم را طوری بستم که زیبایی موهای حالت دارم را به رخ بکشد.
چنددقیقه ای بود که صدای زنگ در را شنیده بودم و با زمان بندی من حالا باید روی مبل ها نشسته و بهم خیره نگاه می کردند.آرام در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم.هرچه به قسمت پذیرایی نزدیک تر می شدم لبخند هم روی لب هایم عمق بیش تری می گرفت!قبل از ورودم دستی به کت گلبهی رنگم کشیدم و با شنیدن صدای مادر آقای داماد ابرویم بالا پرید : آمال جون نیستن؟
پیش از این که مارال مظلوم و بیچاره ام بخواهد جوابگو باشد با نفس عمیقی از پشت دیوار قسمت نشیمن خارج شدم و با صدای بلند سلام کردم.نگاه ها همه به طرف من چرخید و من فقط به مادر آرکان خیره شدم.با همان لبخندی که زیادی مهربانانه به نظر می رسید جلو رفتم : خوش اومدین.
و بعد در عین ناباوری اش گونه اش را بوسیدم و زیر گوشش نجوا کردم : مامان جون!
چشمانش وق زده به من خیره شدند ، سرم را به طرف پدرش چرخاندم و سعی کردم نقش یک دختر مودب و بسیار خوشحال را به بهترین نحو ممکن بازی کنم : خوشحالم دوباره می بینمتون ، بفرمایین بنشینین!
علاوه بر ان ها و چهره های مبهوتشان مارال هم به شدت جا خورده بود.تمام تلاشم را کردم تا لبخندم محو نشود ، روی مبلی نزدیک مارال نشستم و دستانم را به شکل خانمانه ای روی پایم قفل کردم : باید ببخشید دیر رسیدم خدمتتون!
نگاهم لحظه ای به دسته گل و پاکت شیرینی که روی عسلی کنار مارال قرار گرفته بودند جلب شد.از ارکیده به شدت نفرت داشتم ، کلا با هیچ گلی جز نرگس ارتباط برقرار نمی کردم و از گل ها بدم می آمد اما با این وجود لبخند لوسم را کش دادم : وای خدای بزرگ..چه دسته گل خوشگلی!
در دنباله ی حرفم هم نگاهم را به آقای روانشناس دادم که مشکوک نگاهم می کرد.در دلم بلند خندیدم و در ظاهر یک لبخند محو روی لب نشاندم : خیلی زحمت کشیدین!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐
#آمــــال
زبان نرم و خوشش مجلس گرمی کند ، با این حال اما به چهره ی هما زل زد و او خسته از نگاه خیره ی آرکان لبخندی تصنعی روی لب نشاند : آمال جون نیستن؟
ظاهرا مادرش با همین سوال..اعلام جنگ کرده بود.
*****************************************************
یک بار دیگر لباس هایم را از نظر گذراندم.شاید بهترین نوع لباسی بود که می شد در چنین مجلسی پوشید.یک کت جلوباز که تا زیر باسنم را پوشش می داد و از زیرش یک پیراهن حریر می خورد با دامنی تا روی زانو که روی لباس می امد و تا اواسط سینه قسمت کمری اش بالا امده بود.مارال با دیدن لباس فقط مبهوت نگاهم کرده بود.حق هم داشت ، منی که جز پیراهن های کوتاه و جین های پاره چیزی نمی پوشیدم حالا برای اولین بار تن به این خفت دخترانه داده بودم.صندل های تختم را از نظر گذراندم و شال حریر روی موهایم را طوری بستم که زیبایی موهای حالت دارم را به رخ بکشد.
چنددقیقه ای بود که صدای زنگ در را شنیده بودم و با زمان بندی من حالا باید روی مبل ها نشسته و بهم خیره نگاه می کردند.آرام در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم.هرچه به قسمت پذیرایی نزدیک تر می شدم لبخند هم روی لب هایم عمق بیش تری می گرفت!قبل از ورودم دستی به کت گلبهی رنگم کشیدم و با شنیدن صدای مادر آقای داماد ابرویم بالا پرید : آمال جون نیستن؟
پیش از این که مارال مظلوم و بیچاره ام بخواهد جوابگو باشد با نفس عمیقی از پشت دیوار قسمت نشیمن خارج شدم و با صدای بلند سلام کردم.نگاه ها همه به طرف من چرخید و من فقط به مادر آرکان خیره شدم.با همان لبخندی که زیادی مهربانانه به نظر می رسید جلو رفتم : خوش اومدین.
و بعد در عین ناباوری اش گونه اش را بوسیدم و زیر گوشش نجوا کردم : مامان جون!
چشمانش وق زده به من خیره شدند ، سرم را به طرف پدرش چرخاندم و سعی کردم نقش یک دختر مودب و بسیار خوشحال را به بهترین نحو ممکن بازی کنم : خوشحالم دوباره می بینمتون ، بفرمایین بنشینین!
علاوه بر ان ها و چهره های مبهوتشان مارال هم به شدت جا خورده بود.تمام تلاشم را کردم تا لبخندم محو نشود ، روی مبلی نزدیک مارال نشستم و دستانم را به شکل خانمانه ای روی پایم قفل کردم : باید ببخشید دیر رسیدم خدمتتون!
نگاهم لحظه ای به دسته گل و پاکت شیرینی که روی عسلی کنار مارال قرار گرفته بودند جلب شد.از ارکیده به شدت نفرت داشتم ، کلا با هیچ گلی جز نرگس ارتباط برقرار نمی کردم و از گل ها بدم می آمد اما با این وجود لبخند لوسم را کش دادم : وای خدای بزرگ..چه دسته گل خوشگلی!
در دنباله ی حرفم هم نگاهم را به آقای روانشناس دادم که مشکوک نگاهم می کرد.در دلم بلند خندیدم و در ظاهر یک لبخند محو روی لب نشاندم : خیلی زحمت کشیدین!
࿐🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋࿐