؏ـاشـ♥️ـقـانـه‌هاےپائیـ🍁•ⷶ•꯭ᷦ•ⷷ•꯭ⷷ•꯭꯭ⷶ•ⷬ 🍁ـزان
1.79K subscribers
2.74K photos
810 videos
1 file
1.19K links

پــائیـ🍁ـزرادوست دارم،چون فصل غم است
غــم رادوست دارم،چون اشک دل است
اشــڪ رادوست دارم،چون گواه دل♥️است
دل رادوست دارم،چون #تــو درآن جای داری

#شعر🖌 #متن‌کوتاه #موزیک🎶

#عکسنوشته #رمان📜

ارتباط با مدیران...👇👇👇

@OMID_MEIIAT

@payyzan_9000
Download Telegram
#پارت_107
#آمــــال
زبان نرم و خوشش مجلس گرمی کند ، با این حال اما به چهره ی هما زل زد و او خسته از نگاه خیره ی آرکان لبخندی تصنعی روی لب نشاند : آمال جون نیستن؟
ظاهرا مادرش با همین سوال..اعلام جنگ کرده بود.
*****************************************************
یک بار دیگر لباس
هایم را از نظر گذراندم.شاید بهترین نوع لباسی بود که می شد در چنین مجلسی پوشید.یک کت جلوباز که تا زیر باسنم را پوشش می داد و از زیرش یک پیراهن حریر می خورد با دامنی تا روی زانو که روی لباس می امد و تا اواسط سینه قسمت کمری اش بالا امده بود.مارال با دیدن لباس فقط مبهوت نگاهم کرده بود.حق هم داشت ، منی که جز پیراهن های کوتاه و جین های پاره چیزی نمی پوشیدم حالا برای اولین بار تن به این خفت دخترانه داده بودم.صندل های تختم را از نظر گذراندم و شال حریر روی موهایم را طوری بستم که زیبایی موهای حالت دارم را به رخ بکشد.
چنددقیقه ای بود که صدای زنگ در را شنیده بودم و با زمان بندی من حالا باید روی مبل ها نشسته و بهم خیره نگاه می کردند.آرام در اتاق را باز کردم و بیرون رفتم.هرچه به قسمت پذیرایی نزدیک تر می شدم لبخند هم روی لب هایم عمق بیش تری می گرفت!قبل از ورودم دستی به کت گلبهی رنگم کشیدم و با شنیدن صدای مادر آقای داماد ابرویم بالا پرید : آمال جون نیستن؟
پیش از این که مارال مظلوم و بیچاره ام بخواهد جوابگو باشد با نفس عمیقی از پشت دیوار قسمت نشیمن خارج شدم و با صدای بلند سلام کردم.نگاه ها همه به طرف من چرخید و من فقط به مادر آرکان خیره شدم.با همان لبخندی که زیادی مهربانانه به نظر می رسید جلو رفتم : خوش اومدین.
و بعد در عین ناباوری اش گونه اش را بوسیدم و زیر گوشش نجوا کردم : مامان جون!
چشمانش وق زده به من خیره شدند ، سرم را به طرف پدرش چرخاندم و سعی کردم نقش یک دختر مودب و بسیار خوشحال را به بهترین نحو ممکن بازی کنم : خوشحالم دوباره می بینمتون ، بفرمایین بنشینین!
علاوه بر ان ها و چهره های مبهوتشان مارال هم به شدت جا خورده بود.تمام تلاشم را کردم تا لبخندم محو نشود ، روی مبلی نزدیک مارال نشستم و دستانم را به شکل خانمانه ای روی پایم قفل کردم : باید ببخشید دیر رسیدم خدمتتون!
نگاهم لحظه ای به دسته گل و پاکت شیرینی که روی عسلی کنار مارال قرار گرفته بودند جلب شد.از ارکیده به شدت نفرت داشتم ، کلا با هیچ گلی جز نرگس ارتباط برقرار نمی کردم و از گل ها بدم می آمد اما با این وجود لبخند لوسم را کش دادم : وای خدای بزرگ..چه دسته گل خوشگلی!
در دنباله ی حرفم هم نگاهم را به آقای روانشناس دادم که مشکوک نگاهم می کرد.در دلم بلند خندیدم و در ظاهر یک لبخند محو روی لب نشاندم : خیلی زحمت کشیدین!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#پارت_108
#آمــــال
یک ابرویش بالا پرید و خواهش می کنم آرامی زیر لب راند.این بار نگاهم به طرف تربچه کشیده شد.انگار خجالت می کشید که ان طور به مبل چسبیده و من را نگاه می کرد : عزیز دلم ، چقدر دلم واست تنگ شده بود.
دلم می خواست بلند قهقه بزنم ، شاید تنها جمله ی صادقانه ام همین بود ؛ بقیه فقط تملق به حساب می امدند و طبق نقشه ی ذهنی ام بیان شده بودند.لبخندی زد که لپ هایش کامل چال شدند و بیش تر در مبل فرو رفت.صدایم را صاف کردم و سعی کردم همان طوری که در یک مجله ی اینترنتی خوانده بودم خانمانه روی مبل بنشینم.یک دستم را روی دسته ی مبل قرار دادم و پای چپم را روی پای راستم انداختم : باز هم عذر می خوام بابت دیر کردنم!
پدرش بالاخره واکنشی نشان داد و ضمن نشاندن لبخندی روی لب نجوا کرد : خب ، دخترمون هم که تشریف آوردن!بهتره جلسه رو شروع کنیم!
از لهجه ی پدرش می شد فهمید که یکی از عرب های ایرانیست!مارال نگاهش را از روی من برداشت و بعد کشیدن نفس عمیقی نجوا کرد : بفرمایید!
مرد سرش را تکان داد : پسرم قبلا یک بار این مراسمات و تشریفات و انجام داده ، حقیقت امر و بخواین من و مادرش خیلی راضی به این وصلت نبودیم نه این خدای ناکرده خانواده ی شما بد هستند یا دخترتون عیبی داره.بهرحال شرایط این دو متفاوته و این تفاوت ها چیزی نیست که بشه ندیدشون گرفت!
پوزخندی زدم و مشتم را جمع کردم.این تفاوت ها تا قبل از فهمیدن گذشته ی من برایشان مهم نبود .تا قبل از ان از نظر مادرش من بهترین گزینه بودم و حالا...تمام حرصم را شبیه یک لبخند بیرون ریختم!
نگاه پدرش به لبخندم گیر کرد : اما حالا به خواست پسرمون این جاییم!وقتی به خواست اولاد میای ، پس باید فقط ناظر باشی و اجازه بدی خود دوتا جوون سنگاشون و با هم وا بکنن ، ما یا از این خونه دست پر می ریم بیرون یا دست خالی.در هرحال احترام خانواده ی شما پیشمون محفوظه!همه چیز رو هم سپردیم به قسمت ، تا ببینم پروردگار براشون چی مقدر کرده!
به چهره ی آرکان زل زدم.واقعا به خواست او این جا بودند؟او که امال واقعی را دیده بود دیگر چرا خودش را تا این جا کشانده بود.نفس عمیقی کشیدم و خودم را کشتم تا اجازه دهم خود مارال حرف بزند ، از دست های مشت کرده اش معلوم بود دارد از استرس جان می دهد : حرفاتون متین ، راستش من برای بزرگ کردن آمال خیلی سختی کشیدم!مثل دختر خودم بزرگش کردم.سعی کردم هیچ وقت کمبودی نداشته باشه.از نظر من ازدواج امال توی این سن اشتباه محضه ، اما همیشه حق انتخاب با خودش بوده.امال دختر مستقلیه..منم مثل شما ترجیح می دم جواب نهایی رو خودشون بدن!

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
❤️❤️ : ❤️❤️
"تو را #دوست دارم "
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته میکند...










#احمد_شاملو

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
تکرارِ شب...
چیزی شبیه به تو...
در تکرارِ.........
آغوش من است.










#فرزانه_طالبی_پور

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
همه آرام گرفتند و
شب از نیمه گذشت
آنکه در خواب نرفت 
چشم من و فکر تو بود...


#سعدی
#شبتون_دلنواز

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دلخوشـَم هـر سـَرِ صُبحی بـه سَلامی از تـو









حـَبـّه‌ی قـَنـدِ مـَن! ای هم‌نَفَسـم! صبح‌بخیر!

#الهه_سلطانی
#پگاهتون_نیڪــ_فرجامـ

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
یک صبح بخیر گفته ای صدها هزار صبح










بی شک بخیر میشود خورشید آسمانِ من

#میثم_بشیری

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
میکشد خمیازه ی صبح انتظارِ آفتاب










در خمار آبادِ مخموران قدح پیما بیا...

#بیدل_دهلوی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
‌‌اقرا باسم خودت
که لال کردی زبانی که ؛
خالقم بی نقص آفریده بود










#علی_قاضی_نظام

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
و خدا،
اول و آخر با توست
و خداوند عشق است...










#سهراب_سپهرے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
#یکشنبه مرابه کوی او کار افتاد
بر یک نگهش دلم خریدار افتاد
چون قرعه مابه نام آن یار افتاد
یکشنبه دگرقرار دیدار افتاد










#امیرحسین_رضایے

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
برقص کمی به سازم
بگذار دورت بگردم ، آخر من
قولِ دوره دنیا را داده ام
به این " دل "


#حمیدرضا_عبداللهی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
دل مرنجان ڪه ز هردل به خدا راهی است ...







#مولاناے_جان

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
هرچه من یعقوب تر گشتم، تو یوسف تر شدی ...







#محمدجواد_غلامی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
من غم انگيز ترين شعر جهانم تو نخوان...








#حمیدمحسنی

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
سال هاست تمام من مستعمره ی توست...








#فروغ_فرخزاد

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋
عصرمی‌شود...
بدوݩ‌تـــــ✰ـــــو،
می‌گذردبدوݩ‌لحظه‌هایے
ڪه‌بایدباشی‌ونیستے...
عصرها....
هم جان ڪندݩم داروست دارند
مــیخواهند‌یادتــــ✰‌را
براے قلب بی تابـــــم
مرورڪنند...










#مـــرجان_ڪریمی
#عصرتون_دلنشین

🦋🍁❧ℳ❧🍁🦋