آنتی الیگارشی
7.6K subscribers
14.9K photos
5.54K videos
95 files
5.13K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
#داستانک
ماجرای آقامحمدخان قاجار و شاعر کتابخوان شب پیش از مرگ

🔻یک شب پیش از مرگ ( کشته شدن ) آقا محمد خان اتفاق جالبی بین او و یک شاعر رخ می‌دهد.

این شاه قجری ،یک شاعر کتابخوان همراه خود داشت که شب‌ها پیش از خواب برای او کتاب می‌خواند. شب پیش از کشته شدن شاه، این شاعر کاری می‌کند که در دستگاه آقامحمدخان سزایش مرگ بود.

#میرزا_اسماعیل_مستوفی در این باره نوشته است : از موقع بیرون‌آمدن شاه مدتی گذشت. پیشخدمت‌ها و آبدار هم که معمولا طرف پرسش بودند دیده نشدند. بعضی رجال که پشت اتاق رفتند سرو صدایی نشنیدند .بالاخره بعضی جرات کردند و قدم در اتاق گذاشتند و از واقعه [کشته شدن آقا محمد خان]خبردار شدند...
وقتی که از اتاق بیرون آمدم کتابخوان شاه را دیدم دیوانه‌وار در کنار حیاط قدم می‌زند و به این شعر را که زاده افکار خودش بود ، می خواند :
بدتر از شمر و یزید!/ سر نحست که برید؟
با وجود پریشان حواسی که داشتم وضع کتابخوان مرا کنجکاو کرد. نزدیک او رفتم دستی به شانه‌‌اش گذاشتم و پرسیدم : «شما را چه می‌شود؟» با اشاره به سمت اتاق شاه گفت:«دیشب کار من با این … به جای عجیبی منجر شد. رسم ما این بود که هر شب کتاب را که سر بخاری گذاشته بود برمی‌داشتم و پهلوی رختخواب می‌نشستم. این قدر می‌خواندم تا شاه لحاف را که تا زیر چانه به روی خود کشیده بود به روی دماغ بکشد. این علامت مرخصی من بود. برمی‌خاستم کتاب را در جای خود می‌گذاشتم و خارج می‌شدم.
دیشب شاه مرا خیلی دیر مرخص کرد. من هم خیلی خسته بودم به طوری که اواخر کار چشمم کار نمی‌کرد. به هر صورت دماغ شاه زیر لحاف رفت. من برخاستم کتاب را سر بخاری گذاشتم که از در بیرون بروم. شاه گفت: «مردکه! جای کتاب آن‌جا است؟» من نخواستم محاجه کنم که شب قبل هم همین جا بوده است. کتاب را برداشتم و در طاقچه‌ای که پهلوی بخاری بود گذاشتم. باز گفت:«... جای کتاب آن‌جا است؟» پیش خودم فکر کردم در اتاق یک طاقچه دیگر آن طرف بخاری بیش نیست، کتاب را به آن طاقچه می‌گذارم و جانم خلاص می‌شود. همین کار را کردم. باز گفت: «پدرسوخته! جای کتاب آن‌جا است؟» من از فرط خستگی از خود بی‌خبر شدم. مثل این‌که نمی‌دانم با چه کسی طرفم گفتم:‌«مردکه پدرسوخته...! پس جای کتاب کجاست؟ اتاق طاقچه دیگری ندارد که آن‌جا بگذارم.» شاه بلند شد میان رختخواب نشست، من در حقیقت این وقت از خواب بیدار شدم و فهمیدم چه گوری برای خود کنده‌ام. خود را به روی قدم‌های او انداختم و گفتم: «من خواب بودم نفهمیدم چه بر زبانم گذشته است مرا تصدق کنید.» شاه گفت: «برخیز» اطاعت کردم. سرپا جلویش ایستادم. گفت: «ببین در اتاق‌های مجاور کسی هست؟» رفتم دیدم در هر یک، یکی دو نفر خوابیده‌اند، برگشتم به عرض رساندم. گفت: «دو چیز میان جانت رسیده است. یکی حق‌به‌جانبیتو که من عبث به تو اعتراض کرده بودم، دیگری بیدار نبودن کسی که حرف‌های تو را شنیده باشد. حالا هم به تو می‌گویم هر وقت کسی از آن‌چه میان ما گذشته است خبردار شود آخر عمر توست برو بخواب!» ولی کجا به چشم خواب رفت؟ از آن وقت تا نیم ساعت قبل هر لحظه منتظر بودم که از عفو خود پشیمان شود و مرا لای دست گذشتگانم بفرستد.»

📚 شرح زندگانی من [تاریخ اجتماعی و اداری دوره قاجاریه ]
#عبدالله_مستوفی


@antioligarchie