آنتی الیگارشی
7.6K subscribers
14.9K photos
5.54K videos
95 files
5.14K links
تمام مطالب منتشر شده در کانال مورد تایید نیست و گاهی تنها برای هم افزایی و ایجاد فضای آزاد اندیشانه انتشار می یابد.

مسئولیت مطالب مخاطبان در گروه متصل به کانال تنها به
عهده خود مخاطبان است.
Download Telegram
Forwarded from اتچ بات
#داستانک
#واقعی

خشنود خرمی

🔻این داستان دو انگشتم است که برای دموکراسی بریده شد!
در بهار سال ۲۰۱۴ رای دادم. به دکتر اشرف‌غنی هم رای دادم. فردای آن روز اراده کردم که بیایم کابل و آمادگی کانکور فراگیرم. پدرم اصرار کرد که نروم، لااقل تا رنگ انگشتم پاک نشده سفر نکنم زیرا من از ولسوالی قره‌باغ ولایت غزنی هستم و مسیر راه زیر حاکمیت طالبان است همیشه ولی با این دیدگاه که طالبان به رای‌دهندگان کاری ندارند، پدرم را قانع کردم. صبح وقت حرکت کردیم. از چهار نفر سرنشین یک زن و سه مرد فقط من رای داده بودم. وقتی از پهنه‌ی خون‌بار دشت قره‌باغ گذشتیم، نا رسیده به بازار قره‌باغ، طالبان زنجیر زده بودند و تمام ماشین‌ها را بازرسی می‌کردند. ماشین ما را نیز توقف داد. یک به یک دستان مارا به وارسی گرفت. مرا که نوک انگشت شهادتم رنگ داشت و اندکی هم شتک کرده بود روی انگشت وسطی‌ام، از بقیه جدا کرد. تعداد طالبان چهار نفر بود، با ریش‌های بلند و موهای روغن زده. دو مرد میان‌سال دیگر را هم سوا کرده بودند که نمی‌دانستم کی‌اند و از کجاییند. طالبان، به خواهش و التماس هیچ‌کس حتی آن خانم همراه هم اهمیت ندادند و بقیه را با لت و کوب از ما دور کردند.
اگر کوتاه‌تر شرح دهم، مارا چشم بسته در یک روستای دور برد. هرچه توانست لت کرد و شب تمام را غذا نداد. فکر می‌کردیم مارا به قتل می‌رساند، ولی با آغاز صبح، انفرادی مارا به مسجد انتقال داد. روز بدی بود، خاطرات گزنده‌ای که تا روز مرگ فراموشم نمی‌شود. یادم هست که در گوشه مسجد یک طالب پیر با لباس سفید نشسته بود که ادعای داکتری داشت. دو طالب به جبر مرا جلو آن پیر مرد خم کرد و گفت هیچ فکر احمقانه‌ای نکنم. داکتر یک چاقو دسته چوبی و اندکی مواد و باند زخم پیش خود داشت. وقتی دستم را یکی از آن دو سرباز طالب محکم گرفت، فهمیدم چه کار می‌کند، به چه سرنوشتی دچار شده‌ام و قرار است چگونه فارغ شوم. داکتر پوزخند زد و به زبان فارسی که خیلی لهجه مضحک داشت، پرسید:«به کی رای داده بودی؟»
چیزی نگفتم. طالبی که بالای سرم ایستاده بود، با قنداق به گردنم کوبید و به پشتو گفت، جواب بتی. گفتم:« اشرف‌غنی»
طالب پیر بلند خدید و گفت:«اشرف‌غنی بیاید نجاتت بدهد!»
چیزی نگفت و بدون هیچ واسطه‌ی کرختی یا تسکین کننده درد، با چاقو انگشت شهادتم را از بند دوم برید، از حال رفتم، ولی فهمیدم که بند اول انگشت وسطی‌ام را نیز به خاطر یک چکه رنگ برید و دور انداخت.
وقتی به هوش آمدم در مسیر راه قره‌باغ جاغوری قرار داشتم، با دو انگشت بریده که روی بانداژ سفید لخته‌های خون خشکیده بود...
این داستان تخیلی نیست. زندگی و سرگذشت واقعی من از یک بار رای دادن است. من در تمام مدت پنج سال، هیچ‌گاه کسی را به‌خاطر این اتفاق سرزنش نکردم. به دکتر غنی احترام مضاعف گذاشتم و هرگز برایش نقد غیر منطقی سرهم نکردم. او پنج سال ریس‌جمهور ما بود، کارکردهای مثبتش قابل ستایش است و کوتاهی‌های سیاسی‌اش شاید غیر قابل توجیه باشد. نه او را دشنام می‌دهم و نه از کسی تقاضای هزینه دو انگشت از دست‌رفته‌ام را دارم.
ولی با تمام این احوال، به‌خاطر مسئولیت ملی و دموکراتیک خود، امروز دوباره رفتم و رای دادم. اینکه به چه‌کسی رای دادم بحثش جدا. اما اگر طالب‌ها دستم را هم ببرند، از این حق مسلم خود کوتاهی نخواهم کرد. زیرا به دیدگاه من، رای دادن همیشه به معنای پیروز کردن یک کاندید نیست، بلکه نشان دهنده سلیقه و درک سیاسی یک شهروند می‌باشد. وقتی فلان نامزد صدهزار رای می‌گیرد، مفهومش این است که یک لک نفر شبیه او فکر می‌کنند و...
رای ندادن به اندیشه من قابل توجیه نیست، ولو که انتخابات از سوی خارجی‌ها سازماندهی شود یا ملغمات دیگر. هر کاندید آیینه تمام کسانیست که به او رای داده‌اند. رای دادن ثابت ساختن وجود خویشتن است در مقابل زندگی سیاسی و شهروندی.
راستش، این خاطره مرا رنج می‌دهد؛ دیگر آدم سالم نیستم، از اکادمی نظامی به‌خاطر نقص عضو طرد شدم، تایپ کردن برایم دشوار است و از هر جهت روحی و جسمی آدم قبل از این حادثه نیستم؛ اما آزادی برای مردمم، هم‌وطنم، رفیقم، هم‌کارانم و.. قشنگ است، این مرا تسکین می‌کند.
با حرمت
@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

اکبر جباری

🔻تا همین امروز که خبر بازداشتش را شنیدم، تصور اینکه یک روز بتوانم درباره آن روز بنویسم، برایم سخت بود.
صبح یک روز تابستانی در سال ۱۳۹۳ بهمراه حامد، به محل دادسرای فرهنگ و رسانه رفتیم. در راهرو منتظر امدن بازپرس نشسته بودیم که ناگهان مرد درشت هیکلی با گوش های شکسته وارد شد. با دیدن ما، پرسید: «چکار دارید؟»
گفتم: «منتظر بازپرس هستیم»
گفت: «بیا داخل.» و رفت داخل اتاق بازپرسی. ما بلند شدیم که پشت سرش داخل شویم، که گفت: فقط خودت بیا. لاجرم، حامد بیرون در منتظر ماند و من رفتم درون اتاق.
فکر میکردم، منشی یا نیروی خدماتی دادسراست، و با خود میگفتم، چه کارگر خوش تیپی که کت و شلوار شیک و گرانقیمتی هم پوشیده. اما با کمال تعجب، رفت پشت میز بازپرسی نشست. همان میزی که معمولا در فیلمها دیده بودم که قضات می نشینند. تا به حال دادگاه نرفته بودم و تصور دقیقی نداشتم. فکر نمی‌کردم که یک ادم هیکلی با گوش های شکسته که حکایت از کشتی گیر بودنش دارد، بازپرس شعبه «فرهنگ و رسانه» باشد که غالبا با اهالی فرهنگ و هنر سر و کار دارد. وقتی به روی میزش دقت کردم دیدم نوشته: «بیژن قاسم زاده، بازپرس»
باز هم باورم نمیشد که خود همین اقا بازپرس فرهنگ و رسانه باشد. با خودم میگفتم، احتمالا بازپرس امروز نیامده و این اقا در غیابش دارد کار راه‌اندازی می‌کند! شروع کرد به خواندن موارد اتهامی ام.
_این جمله برای شماست؟
_بله. برای منه.
_ پس قبول داری که توهین به مقام معظم رهبری کردی؟
_خیر اقا. من در کمال ادب و نزاکت به یک نظر ایشون نقد نوشتم.

سکوت کرد و مشغول نوشتن شد. بعدها فهمیدم که همان اول باید انکار میکردم که نوشته خودم است. نوشته ای که چند سال قبل تر، زمانی که ایران نبودم، در صفحه فیس بوک خود نوشته بودم و فکرش را هم نمی‌کردم همین چند خط، مسیر زندگی ام را تغییر دهد.
اقای بازپرس مشغول نوشتن بود و من هم در حال دفاع از نوشته ام. وسط جملاتم، کلمه ای بکار بردم که به نظرم معنای خیلی واضح و روشنی داشت. ولی بازپرس کشتی گیر، سرش را از روی کاغذ بلند کرد و پرسید: یعنی چی؟ که من دوباره کلمه را گفتم و معنایش را هم گفتم. الان دقیقا یادم نیست چه کلمه ای بود، ولی همان موقع فکر میکردم که معنای این کلمه برای فرزند ۱۰ ساله ام، خیلی روشن است، پس خیلی نباید برای بازپرس «فرهنگ و رسانه» سخت باشد!
نوشتنش که تمام شد، گفت: ۴۸ ساعت فرصت داری، وثیقه بیاری تا روز دادگاهت، والا باید بازداشت بشی.
و من در کمال حیرت، فقط بلند شدن و راه رفتنش را نگاه میکردم. با دستهای گشوده که حکایت از بازوانی ورزیده و ورزشکاری و البته فاتح و مغرور دارد، راه می‌رفت و از اتاق خارج میشد. من هم از اتاق خارج شدم و بیرون امدم تا با حامد از دادسرا خارج شویم.
آنروز فکرش را هم نمیکردم، این اقای بازپرس، یک روز بازداشت شود. الان هم خوشحال نیستم. چون نیک میدانم، او نه به دلیل ظلم‌هایی که به امثال من کرده، بلکه به دلایل احتمالا مالی و بزن و ببندهای جناحی بازداشت شده است. من و امثال من، مستحق این ظلم‌ها بودیم و بازپرس بیژن قاسم زاده هم اگر نباشد، کسی دیگر کارش را انجام خواهد داد.
الان با خودم فکر میکنم، ایا در دنیای امروز، در کشورهای دیگر هم دادسرایی برای اهالی فرهنگ و هنر و دانش وجود دارد؟ دادسرایی که نویسندگان و اهل هنر و علم را به خاطر نوشتن و بیان عقایدشان محاکمه کنند؟ به بهانه توهین؟ نمیدانم. احتمالا در کشورهایی مثل کره شمالی چنین چیزی باشد. ولی حداقلش بر سر در آن کشورها، چیزی به نام «مردم سالاری» نوشته نشده...

#بیژن_قاسم_زاده
#بازپرس_دادسرای_فرهنگ_و_رسانه


@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

⭕️ ‏امروز از امام جماعتی هم اخراج شدم

وحید هروآبادی

🔻از شهریور یکی از دوستان که امام جماعت مسجدی در شمال تهران بود و به علت گرانی مسکن نتوانست در همان محل منزلی اجاره کند به یکی از روستاهای اطراف تهران رفته، منتهی فرزندانش در همان محل به مدرسه می‌آورد، نماز ظهر را اقامه می‌کند و‏ برمی‌گردد به روستا، من چند ماهی به خواست نمازگزاران و هیئت‌امنا مسجد (که از سال گذشته می‌شناختندم) برای نماز مغرب‌و‌عشا به مسجد می‌رفتم و هر شب یک آیه را تفسیر می‌کردم و بعد از گپ و گفتی با مسجدی‌ها بر می‌گشتم، منزل ما ۲۰ کیلومتر از مسجد فاصله دارد لذا ‏با یک ساعت و نیم فاصله از نماز حرکت می‌کردم و اگر زود می‌رسیدم گوشه‌ای نزدیک مسجد به مطالعه یا فعالیت‌های شبکه‌های اجتماعی‌ام می‌پرداختم، برگشتن هم حدود یک ساعت و ربع زمان می‌برد و حدود یک ساعت هم مراسمات مسجد و تقریبا هر روز ۳ الی ۴ ساعت زمان مصروف ‏می‌شد؛ نماز مغرب و عشاء در مسجد بر خلاف ادارات یا نماز ظهر تعطیلی ندارد و این عزیزان ماهی یک میلیون تومان بابت ایاب‌و‌ذهاب به من می پرداختند. اگر این عدد را تقسیم بر روزها کنید می‌شود حدود روزی ۳۳ هزار تومان البته کمک خانواده و همسرم هم به این مبلغ اضافه می‌شد ‏و تا الان زندگی ما می‌چرخید؛ امروز ساعت ۱۰ صبح از طرف امورمساجد تماس گرفتند که ساعت ۱۴ بیایید اداره نظارت و ارزیابی در خیابان مجاور بیت‌رهبری، من هم فکر کردم برای انجام حکم نیابت امام جماعتی حتما باید مراجعه کنم و لذا ساعت ۱۴ در طبقه چهارم ساختمان زردرنگ ‏امور مساجد حضور پیدا کردم؛ آقای میان سال ملبسی که در این رشته توییت صابری می‌نامم استقبال کرد و دستور چایی داد و من در اوایل سخن متوجه شدم بحث بر سر حکم نیابت امام جماعتی نیست چون ظاهراً اساسا در جریان نبود کدام مسجد هستم و بعد از پرسش از من یادداشت می‌کرد!
مباحث حدود ۵۰ دقیقه طول کشید ولی بخش‌هایی از آن شنیدنی است:



@antioligarchie


ادامه مطلب در پست بعدی👇
Forwarded from اتچ بات
#داستانک #واقعی

یاسر عرب

🔻از آزادی موتور گرفتم و راننده اش در میان راه پرسید: «میشه پول سفر رو بزنی به شماره کارت همسرم؟»

من به شوخی گفتم: «حالا یک ساعت دیگه میری پول ها رو نقدی میدی دست رئیس! مگه دیر میشه؟»

گفت: «با زنم از این حرفها نداریم. الان میخواد برای بچه یک چیزی بخره. پول میخواد. وضع ما اینطوری هستش که من هر لحظه مسافر به تورم بخوره اون میتونه همون موقع یک چیزی بخره. یعنی اگه من صبح تا ظهر پول در نیارم وسیله ای برای پخت و پز ناهار نداریم»

@antioligarchie
#داستانک

+مامور کنترل بلیت : چند روزه شیر و کیکمون رو ندادن ،خبر نداری؟
_راننده BRT (با خنده) : چرا ، متوجه شدن تاریخ گذشته اس !

#واقعی

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻«نَصرُ مِن اللهِ و فَتحٌ قریب!»
شعاری بود که هر روز می دیدمش روی سر در مدرسه‌مون! از مدرسه‌های سرشناس مشهد بود. ملت سر و دست می شکوندن که بچه‌هاشون رو بپذیره. مدیرش از اون آدم‌هایی بود که از یک کیلومتری بوی عطر مذهبی می داد و تو هر جمله‌ای که می گفت سه تا تیکه‌ی مذهبی می کرد تو مخت. دیشب بخاطر یه بحثی یاد اون موقع‌ها افتادم و مخصوصا یاد معلم زبان اون مدرسه! آقای اخوان یا آقای اخوین. درست یادم نیست. حتی وقتی به آقای معلم فکر می کنم کف دستام گز گز می کنه! من و این آقای معلم با هم یه بازی داشتیم که معمولا اون برنده می شد. بازیمون این بود که هر وقت وارد کلاس می شد اول میومد و کنار نیمکت من وایمیستاد و می گفت:«کف دستت رو بذار رو نیمکت!» یه خط کش فلزی داشت و با خودش قرار کرده بود اینقدر من رو با این خط کش بزنه که دیگه نخندم! من هم از بچگی یه کرمی تو جونم بود که وقتی خیلی می ترسیدم یا خیلی مضطرب بودم، می خندیدم! من می خندیدم و آقای معلم محکم‌تر می زد! هر دوشنبه و هر چهار شنبه! دوشنبه زنگ دوم و چهارشنبه زنگ آخر. زد و زد و زد تا اینکه یک بار به جای سر خط کش ، ته خط کش رو زد و دستم برید و خون اومد. خنده‌ی عصبیم بند اومد. جدی شدم و بهش گفتم:«حالت رو می گیرم.» و زدم از کلاس بیرون. رفتم دم دفتر که به آقای مدیر بگم که معلمش چه بازیه زشتی با من داره اما فکر کردم خود آقای مدیر ممکنه بدتر کتکمون بزنه، اخراجمون کنه یا به خانواده زنگ بزنه و حق رو به دبیرش بده. بی سر و صدا دستم رو شستم و رفتم تو نمازخونه نشستم! چند روز بعدش آقای مدیر داشت از حضرت محمد ص سر صف می گفت:«حضرت محمدص عاشق بازی با بچه‌ها بود و بچه‌ها میرفتن روی دوشش و به بچه‌ها سواری می داد!» وقتی این روایت رو تعریف می کرد اگر صدا از گلوی کسی در میومد سیاه و کبود می شد! قصه تموم شد و ما فریاد زدیم:«نصر من الله و فتح قریب!»

#سهیل_سرگلزایی

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻​زندگی تیرکمانی

عقیل دغاقله

حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود از محل کار به سمت خانه برمی گشتم. مانند هر روز تابستانی در اهواز، دما بالای ۵۰ درجه فضای داخل ماشین را علیرغم کولر روشن آن جهنم ساخته بود. از دور تصویر پیرمردی که شمایلش زیر اشعه داغ آفتاب کج و معوج می رفت با دست اشاره می کرد. ناخودآگاه کنار کشیدم و در جلو را برای آن پیرمرد باز کردم. همین که نشست با چفیه ای که روی سرش گذاشته بود عرق پیشانی اش را خشک کرد. سلامی کرد و نشست : رخدا خیرت دهد، تا هر جا من را برسانی خوب است."
پرسیدم :" مسیرت کجاست، حاجی؟"

گفت: "آن سوی کوت عبدالله. اگر مسیرت نمی خورد، تا هر کجا که می توانی من را برسان."

صحبت که می کرد، بندهای تیرکمانی را که در دستش گرفته بود را کمی کشید و بعد آن بندها را دور تیرکمان پیچاند. یاد دوران بچگی و ساختن تیرکمان افتادم. با خنده ای گفتم :"عجب تیرکمانی محکمی است. "

گفت: "خیلی محکم است. خودم ساخته ام. با تیوب خوب. هم محکم است و هم دقیق."

گفتم: "به چه کارت می آید؟"

گفت: "شکار». کمی ساکت ماند. و بعد ادامه داد: «شکار گنجشک".

با تعجب گفتم :" گنجشک؟"

گفت: "آره، گنجشک. خیلی وقت ها پیش می آید که چیزی برای خوردن نداریم. بیرون می روم و چند تا گنجشک صید می کنم و بعد جای شما خالی کباب می کنیم."

بعد فهمیدم که کارش جمع آوری و فروش بازیافت است. نمی دانستم چه بگویم. پرسیدم: "مگر چندتا گنجشک شکار می کنی؟"

گفت: "به اندازه ای که ما را سیر کند. بچه ها هم خوششان می آید. دوست دارند. بالاخره از نان خالی بهتر است، آن هم برای روزهایی که جز این گنجشک ها چیزی در بساط نیست . البته من هم خیلی دقیقم، گنجشکی از دستم در نمی رود."

چند دقیقه بعد پیاده شد و من مبهوت به سمت خانه برگشتم. ماشین را کنار خیابان پارک کردم. آن سوتر دو گنجشک زیر سایه درختی که همیشه روبروی خانه مان بود محکم نوک به زمین می زدند. گنجشک هایی که او همیشه می دید و زندگی او، خانمش و فرزندانش را شکل می دادند. من اما خیلی وقت بود که گنجشکی ندیده بودم، گنجشک هایی که همیشه اینجا بودند، زیر همین درخت، در همین نزدیکی. در همسایگی خانه ما.

@antioligarchie
https://t.me/antioligarchie/25838
#داستانک

#واقعی

🔻بعد از ۶۰ سال زحمت، تو این دنیا ۴ دهنه مغازه دارم و یک باب آپارتمان
با همسرم تنها زندگی می کنم و ۴ فرزندم، زندگی تشکیل داده اند. دو تا عروس دارم و دو تا داماد و چند تا هم نوه ی شیرین زبان...

یکی از مغازه ها را خودم می چرخانم و بقیه را اجاره داده ام .
اوایل شروع کرونا، همسرم خیلی اصرار داشت که این روزها مغازه را تعطیل کنم، چون با مشتری های زیادی سر و کار دارم، نکند کرونا بگیرم، اما من گوش نکردم .

همسرم برای اینکه مرا متقاعد کنه، همه ی بچه ها را شام دعوت کرده بود با کلی تدارک .
من اطلاع نداشتم و دَم عید مشتری زیاد بود ، دیروقت رسیدم خونه. دیدم همسرم گرفته و غمگین نشسته و کلی غذا و میوه و...

پرسیدم چی شده، مهمان داریم؟ چرا ناراحتی؟
گفت: بشین خستگی رفع کن فعلا شام بخور برات تعریف می کنم.

بعد از شام گفت: امروز زنگ زدم به بچه ها گفتم پدرتون حرف منو گوش نمی کنه میره درِ مغازه با این همه آدم سروکار داره؛ می ترسم کرونا بگیره من نگرانش هستم، امشب همتون بیایید شام خونه ما راضیش کنیم نره مغازه، اما همشون به بهانه های مختلف زنگ زدن و گفتن نمی تونیم بیایم.

گفتم اینکه ناراحتی نداره حتماً کار داشتند.
گفت چه کاری، اونا از ترس اینکه تو کرونا نگرفته باشی نیومدن.

راستش خودم هم حالم گرفته شد و چند تا لعنت و نفرین کردم به کرونا و این وضع که پیش اومده و...

به خاطر نگرانی همسرم، مغازه را تعطیل کردم و بدون اطلاع بچه ها رفتیم کیش. بعد از چند روز یکی از پسرا زنگ زد که بگه مادر بزرگ زنش چشم عمل کرده که بریم بهش سر بزنیم. ولی همسرم حرفشو قطع کرد و از روی دق و دلی و با ناراحتی بهش گفت:
تو به فکر مادربزرگ زنت هستی، نمی پرسی بابات کجاست و حالش چطوره ؟
پسرم گفت چطور مگه ؟
همسرم گفت:
راستش بابات گرونا گرفته الآن چند روزه آوردمش بیمارستان حالش وخیمه و احتمالاً یکی دو روز دیگه هم زنده نیست.

پسرم مثلاً ناراحت شد و گفت: نمیشه که ما بیایم بهش سر بزنیم، باید چکار کنیم ؟
همسرم گفت: هیچی اگه فوت کرد خودشون دفنش می کنند و مراسم هم که ممنوعه و...

منم کلی خندیم و گفتم خوب فکری کردی که اینطوری گفتی بهشون، ببینیم چه کار می کنند.!

حدود یه هفته تو کیش موندیم و برگشتیم. البته تو این مدت بچه ها باز هم زنگ می زدند و احوال منو از مادرشون می پرسیدن و ایشون هم روز آخر گفت؛ که من فوت کردم و مشغول کارهای قانونیش برا دفن هست.

آخرین باری که بچه ها به مادرشون زنگ زدند، همه می گفتند:
احتمالاً تو هم گرفتی، آزمایش دادی؟!
ایشون هم گفت:
نه، ممکنه، چون همش پیش باباتون بودم!
بهمین خاطر اصلاً نیامدن که به مادرشون هم سر بزنند تا اینکه یه روز بهشون گفت:
نترسید، آزمایش دادم و خوشبختانه من نگرفتم، اومدن خونه رو ضدعفونی هم کردن و...

گفتن پس شب میاییم پیشت. قرار گذاشتیم من تو اتاق پنهان بشم و بازی را ادامه بدیم.

وقتی بچه ها اومدن، پس از کمی ابراز ناراحتی و پخش یه جعبه خرمایی که یکیشون آورده بود و...
یکی از عروسا گفت:
خدا بیامرزه، عمر خودشو کرده بود، خوب شد بچه ها که جوونن نیومدن که بگیرن.

یکی از دامادا گفت:
خدا رحمتش کنه، حمیدجان دیر وقته، اون برگه ها را نشون مامان بدید...!
یکی از دخترا ناراحت شد و گفت:
حالا چه وقت این کارهاست و...

هر چهارتاشون رفته بودند دنبال انحصار وراثت و بین خودشون مغازه ها را توافق و تقسیم کرده و آپارتمان را برای مادرشون در نظر گرفته بودند و کاغذی هم بین خودشون امضا کرده بودند و حالا سراغ سند ها را می گرفتند...!!!

همسرم گفت؛ حداقل بذارید کفن خدابیامرز خشک بشه و...
تو همین لحظه از اتاق اومدم بیرون و خدمت همه شون رسیدم...
وقتی دیدم به جای ۴ تا فرزند، «چهارتا ویروس کرونای پفیوز» بزرگ کردم، همونجا تصمیم گرفتم مغازه ها و آپارتمانم را بفروشم و پولشو برای کمک به بیماران کرونایی اهدا کنم و با همسرم به دیاری دیگر کوچ کنیم، دیاری روستایی و عشایری که چند تا گوسفند بگیریم و تا پایان عمر با احشام و حیوانات زندگی کنیم که «چوپانی گوسفندان» به مراتب از بزرگ کردن این گونه فرزندان بهتر و پر بارتره...

✍️ امیرستار نصیریانی[نیکوکاری که پول فروش چهار مغازه را به بیماران کرونایی کازرون، اهدا کرد]

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻چوخ اولسون، رَنگی اولسون!

در یکی از ادارات مهم استخدام شده بودم، تازه وارد بودم. هر چند ماه یکبار در اداره ولوله ای به راه می افتاد، بعدا متوجه شدم که همه ارگان ها قرار است گزارش عملکرد بدهند، من هم در بخش خودم مشغول به کار بودم، با دقت تمام و حساسیت بسیار بالایی آمار و گزارش عملکرد خود را می نوشتم.

البته تمایلی به گزارش نویسی در محیط های انسانی ندارم، چرا که به نظرم آنها وقت گیر هستند، چه بهتر که آن انرژی صرف کارهای مهم تر شود. با این حال مجبور به گزارش بودیم و کل سیستم از رئیس تا همکار، آن گزارش را می بینند نه چیز دیگری را!

۴ سال گذشت، و من ۳ یا ۶ ماه یک بار با دقت گزارش می نوشتم و گزارش هایم همیشه نهایت ۵ صفحه می شد!

اما در کمال تعجب یکی از همکاران کهنه کار که اکثراً یا مرخصی بود یا مرخص بود، معمولا به دلیل تلاش های عظیمش لوح تقدیر دریافت می کرد، من هم هاج و واج می ماندم که چطور می شود از بین تمام گزارش ها، او برگزیده می شود؟

به روزهای بازنشستگی خود نزدیک می شد، یک سال بعد بازنشست شد و راز آن لوح تقدیر را به من گفت، ایشان موقع رفتن گفت: "چوخ اولسون، رنگی اولسون" یعنی حجیم باشد و رنگی باشد!

من زیاد حرفش را جدی نگرفتم، اما همکار دیگر ما، گزارش جدید خود را با فونت درشتی نوشت و انواع عکس ها و نمودارهای زاید اضافه کرد، و سپس پرینت رنگی گرفت! اینبار این همکار جدید ما لوح تقدیر گرفت.

@antioligarchie
#داستانک

🔻مامور پلیسی در ترکیه، که در سال ۲۰۱۹ برای فعالیت در عملیات مبارزه با مواد مخدر جایزه دریافت کرده بود، به همراه همسرش درحال حمل ۳۵ کیلو مواد مخدر و فروش آن دستگیر شد.
#واقعی


@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻ما را همه شب نمی برد خواب !

...در مرحله عقب نشینی عملیات والفجر مقدماتی سرعت و شدت پاتک عراق بسیار بالا بود ،لذا فرصتی برای تخلیه اجساد شهدا و مجروحین بجا مانده پیدا نشد.

به اتفاق شهید عاصمی به کانال حدفاصل خط خودی و خط اول عراق که نزدیک به خط اول عراق بود و کاملا در دسترس آنها رسیدیم .
جایی که همه مجروحین به آنجا پناه برده و منتظر کمک بودن و خبر نداشتند امکان آن نیست.

شهید عاصمی صراحتا وضعیت را تشریح کرد و گفت به هر شکل و روی پای خودتان باید این کمتر از ۱ کیلومتر تا خط خودی را برگردید...

سیل زخمی ها و قطع عضوها بود که حتی با یک پا شروع به برگشت کردند ولی تعداد زیادی هم قادر به حرکت نبودند .
با ماشین وانتمان در چند مرحله توانستیم تعدادی را به عقب منتقل کنیم تا اینکه عراقی‌ها رسیدند و دیگر ادامه کار ممکن نبود
امداد به آن جامانده امکان پذیر نبود...

در روزها و شب های بعد عراق هم کاری برای آنها نکرد ،گاها در سکوت شب صدای ناله بعضی از آنها به گوش می‌رسید و کمتر یک هفته آن تک صداها هم تمام شد...
تا اینکه یک شب عراقی‌ها با آوردن یک تانکر گازوئیل کل آن محدوده از کانال را به آتش کشیدند !

چه شبی بود آن شب تا صبح صدای آتش و بوی سوختن تن آدمی و دل بی تاب ما و ....سلام بر آن اجساد شعله ور !
#قربانعلی_صلواتیان

@antioligarchie
#داستانک
#واقعی

🔻یک پیشنهاد

امشب بالاخره حُکمِ «دادگاهِ جنایتکارانِ یوگسلاویِ سابق» در موردِ «قصّابِ بالکان» اعلام شُد.
ترجیح می‌دادم تا «رادوان کارادزیچ» به بدترین و دردناک‌ترین روشِ مُمکن «زجرکُش» می‌شُد تا این‌جوری سوسولی و مسخره محکوم به چهل‌سال حبس! نه! زندان برای امثالِ او اصلا مجازاتِ عادلانه‌ای نیست موجوداتی بی‌نهایت پست و رذل و کثیف و به همان تعبیرِ «قرآن» از جنسِ «أُوْلَـئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»

رییس‌جمهورِ سابقِ صرب گرچه برایِ خودش کُلّی "شاعرپیشه و روان‌پزشک و روشنفکر" بود و تحصیلکرده یِ دانشگاهِ مشهورِ کُلمبیا در منتهنِ نیویورک و شاید اگر جنگِ داخلی در «بوسنی‌وهرزگوین» رُخ نمی‌داد الان در صفحاتِ مجازی‌اش شونصدهزار فرندِ نادیده و دل‌خسته داشت که در پایِ نظراتِ «اولترافمینیستی»‌اش جان فدا می‌کردند.

و البته... تا قبل از دستورِ او برایِ تجاوزهایِ دسته جمعی و کُشتارِهمه یِ همه یِ هشت‌هزار زن و کودکِ تنها و غیرِ مُسلح در «سربرنیتسا» شهری مُسلمان‌نشین که کلّیه مردانِ بالایِ چهارده سالش با اعتماد به آتش‌بسِ پیشنهادیِ شورایِ امنیت و قولِ کُلاه‌آبی‌هایِ سازمانِ‌ملل از آن بیرون رفته بودند تا تنها چندساعتِ بعد خبرِ «بزرگ‌ترین و فجیع‌ترین نسل‌کشی تاریخِ مُعاصرِ اروپا» به گوششان برسد.

آن‌روزها مثلِ همین الان نیروهایِ داوطلبِ بسیجی و سپاهیِ اعزامی از ایران و خیلی بی‌تجربه‌تر و کم‌امکانات‌تر از حالا جزء معدود یاری‌رسانان به مُسلمانان و کروات‌ها شُدند پیش از آنکه آمریکایی‌ها یک‌جورهایی مُتّحدِ دولتِ ما شوند در جنگِ با «چتنیک»هایِ صرب که از اوّل تا آخرش مستظهر به حمایتِ بی‌دریغِ ارتشِ روسیه بودند.


حالا شُما یادتان نمی‌آید همین آقایِ «احمدِجنّتی» که الان خیلی‌ها از ایشان دلخورند و از بابِ همین دلخوری به انبوهِ شوخی‌هایِ در مورد ایشان حسابی می‌خندند و دل خُنک می‌کُنند از جُمله نگارنده! (در انتخاباتِ اخیرِ مجلسِ شورایِ اسلامی، ردِ صلاحیّتم فرمودند خُب!) آن‌موقع‌ها تا چه حدِ محبوبِ دلِ قحطی‌زده و محاصره‌شده یِ بوسنیایی‌ها بود به جهتِ سفری که به آنجا داشت و کمک‌هایِ گرچه ناچیز امّا دل‌گرم‌کُننده‌ای که از جانبِ مردمِ مظلوم‌نوازِ ما برایشان بُرد.

و امّا بعد که اکنون شاید وقتِ افشاکردنِ «راز»ی باشد! که صاحبِ این قلم تا امشب در نهانی‌ترین زاویه یِ دلِ خود پنهان کرده بود و نه جایی گفته و نه نوشته!
روزهایِ سختی بود روزهایی خیلی سخت سخت‌تر از آنکه فکرش را بکُنید !

صرب‌ها قدم به قدم جلو می‌آمدند و با اطمینان از سُکوت و همراهیِ پنهانِ همسایگانِ اروپایی در هر قدم جنایت‌هایی می‌کردند که زبان از گفتن و قلم از نوشتنش شرم دارد . در سفر و به همراهِ آقایِ جنّتی چندنفر خبرنگارِ ایرانی هم آمده و بعد از رفتنِ او هم مانده بودند از جُمله خانُمِ ثقفی، محمدصدری، رضا بُرجی، شهید سیّدابراهیمِ اصغرزاده و یکی دیگر که اسمش را آخر می‌گویم!

در یکی از همان شب‌ها و روزهایِ سخت که به گمانم همان وقتی بود که دُخترکِ زیبارویِ شانزده‌ساله‌ یِ تازه فرار کرده از اردوگاهِ اُسرا که به قولِ پزشکانِ بدون مرز بیش از هزاربار به او تجاوز شده بود خودش را پیشِ چشمِ همه و جلویِ قرارگاهِ نیروهایِ موسوم به پاسدارِ صُلح آتش زد ! آری همان شب تصمیم گرفته شُد که یکی از خبرنگارانِ ایرانی دست از جان بشوید و به بهانه یِ مُصاحبه خودش را به «رادوان کارادزیچ» برساند و در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربینش بود او را به درک و هزارنفر انسانِ بی‌گناه و دستِ خالی را به آزادی و آرامش و خود را به شهادت برساند.

آب در دهانِ همه خُشک شُده بود! و هیچ کس دلش را نداشت و تنها یکی بود که پا پیش گذاشت و برایِ اینکه دیگران شرمنده یِ ترس‌شان نشوند دلیل آورد که تنها کسی در میانِ جمع است که چهره‌ای با پوستِ سپید و چشمانِ آبی و مویِ بور و شبیهِ غربی‌ها دارد و انگلیسی را به لهجه و اصطلاحاتِ فاخرِ شرقِ آمریکا صحبت می‌کُند و تازه تحصیلکرده «کُلمبیا» و هم دانشگاهیِ «رادوان کارادزیچ» است.

آن طرحِ ماجراجویانه و مومنانه و بشردوستانه البته و شاید که چه بهتر هرگز اجرا نشد و همینکه خبرش به تهران رسید و گویا شخصِ آقایِ خامنه‌ای اجازه نداد لغو و دیگر کسی از آن سُخنی نگفت تا امشب که یادِ همه یِ فداکاری‌هایِ بی‌دریغ و بی‌چشمداشتی که همه ما ایرانیان یکی کمتر و دیگری بیشتر برایِ هم‌کیشانِ خود داشته‌ایم . اُفتادم و یادِ تنها داوطلبِ آن عملیاتِ محرمانه: «نادرِ طالب‌زاده»!
#حسین_دهباشی

https://is.gd/oRFO5c


@antioligarchie
#خبر

⭕️ از سیاست های کلی برنامه هفتم :
....۴ - ایجاد تحول در نظام مالیاتی با رویکرد تبدیل مالیات به منبع اصلی تامین بودجه جاری دولت . ایجاد پایه های مالیاتی جدید ، جلوگیری از فرار مالیاتی و تقویت نقش هدایت و تنظیم گری مالیات در اقتصاد با تاکید بر رونق تولید و عدالت مالیاتی ...

https://dolat.ir/detail/395982


#نقد_و_نظر

امیر تفرشی

🔻 اگر جمهوری اسلامی تصمیم گرفته است مانند کشورهای توسعه‌یافته هزینه‌های دولت را از #جیب_مردم تأمین کند، باید به الزامات این مدل حکمرانی نیز تن بدهد و دیگر هیچ اراده‌ای فراتر از «خواست مالیات‌دهندگان» نباید در تعیین جهت‌گیری و اولویت‌های دولت مداخله کند. هیچ عقل سلیمی نمی‌پذیرد که مردم هزینه اداره دولت را بدهند و دستور کار دولت از جایی دیگر بیاید!


دو مسأله در دورۀ اخیر به #واقعی_سازی رابطه میان مردم و نظام در ایران کمکی شایان کرده؛ یکی #بورس و دیگری #مالیات. مردم وقتی دست دولت را به شکل ملموس در جیب خود احساس کنند به تدریج با #امر_مقدس خداحافظی و به مرحله‌ای جدید در حکمرانی مدرن سلام خواهند کرد‌.
اینجا قاعدۀ بازی متفاوت است!

@antioligarchie