#داستانک
🔻ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیشش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی منطقه ی نظامی _ عکاسی ممنوع نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن زنگ زد تیرش به خطا رفت.
-جک ، خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.
#سارا_کیت
@antioligarchie
🔻ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیشش می آمد. سه پایه اش را به دوش می کشید. هیچ توجهی به تابلوی منطقه ی نظامی _ عکاسی ممنوع نکرد. هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید. مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد. تلفن زنگ زد تیرش به خطا رفت.
-جک ، خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند. همان که می گفتی عکاس روزنامه است. فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.
#سارا_کیت
@antioligarchie