#حماسه_یاسین
#قسمت_شانزدهم
روز ١٥/١٠/٦٥ اعلام كردند كه قرار اسـت در منطقـة كرخـه ، عمليـات مشـابهي انجـام دهـيم .
منطقه را دقيقاً مثل بوارين و نهر خين آماده كرده بودنـد . گردانهـاي پيـاده و واحـدهاي ديگـر
لشكر هم بودند . بعد از ظهر راه افتاديم . براي اين كه ديده نشويم ، در يـك كـانتينر حمـل مـي
شديم . بچه ها حسابي شـلوغ مـي كردنـد . فريـاد بـرادر دلبريـان ـ معـاون گروهـان غفـار و
مسؤول آموزش گردان ـ همه را به خود آورد . او گفت :« به جـاي ايـن مسـخره بازيهـا ، يـك
سرود بخوانيد كه همه لذت ببرند.» همه ساكت شـدند . مـن و بچـه هـاي شـر و شـور دور و
برمان مثل مسعود احمديان و . . . شروع كرديم به آماده كردن سرود و خوانديم :
ـ شهر ، شهر خون است ، پنجه در خون خصم دون است . . .
برادر دلبريان كه راضي شده بود ، با سرتكان دادن شروع كرد به همراهي با ما . ادامه داديم:
ـ پشت سنگر ، گشته پنچر ، ماشين فرمانده لشكر . . .
مانده لشكر ، مانده لشكر !
بايد به شط خون شنا كنيم .
شَلپ شولوپ شَلپ شولوپ ! . . .
لبخند از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي كه به تأسف سر تكان مي داد ، گفـت :«نخيـر؛
شماها آدم بشو نيستيد!»
عمليات مشابه با موفقيت انجام شد ؛ البته چند مجروح هم داديم كه از گردان ما نبودنـد . وقتـي
براي برگشتن جمع شديم ، « محمد بخشـي » نبـود . بخشـي ، يكـي از شـوخ تـرين بچـه هـاي گردان بود . ناگهان ديديم دو نفر از بچه هاي حمـل مجـروح ، در حـالي كـه يـك غـواص روي برانكارد آه و ناله مي كند ، به سمت ما مي آينـد . رنـگ حسـن شـاد ، فرمانـدة گروهـان غفـار پريد. بخشي بود .برانكاردشان جلـوي مـا كـه رسـيد ، بخشـي سـر امـدادگر فريـاد كشـيد :« نگهدار!»
بعد جلوي چشمان بهت زدة دو امدادگر پريد پائين و گفت:« قربون دستتون ! چقدر مـي شـه؟»
و زد زير خنده و پريد داخل ماشين و بين بچه ها گم شد !
به هر زحمتي بود ، امدادگرها را راضي كرديم كه برونـد . بخشـي ، چنـد چتـر منـور از داخـل لباس غواصي اش درآورد و گفت :« ببخشيد ؛ رفتم دنبال چتر منـور ! چـون ديـر شـده بـود ،
مجبور شدم با تاكسي تلفني بيايم ! چترها را هم مي خواهم بفرستم براي خواهر كوچكم .»
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
#قسمت_شانزدهم
روز ١٥/١٠/٦٥ اعلام كردند كه قرار اسـت در منطقـة كرخـه ، عمليـات مشـابهي انجـام دهـيم .
منطقه را دقيقاً مثل بوارين و نهر خين آماده كرده بودنـد . گردانهـاي پيـاده و واحـدهاي ديگـر
لشكر هم بودند . بعد از ظهر راه افتاديم . براي اين كه ديده نشويم ، در يـك كـانتينر حمـل مـي
شديم . بچه ها حسابي شـلوغ مـي كردنـد . فريـاد بـرادر دلبريـان ـ معـاون گروهـان غفـار و
مسؤول آموزش گردان ـ همه را به خود آورد . او گفت :« به جـاي ايـن مسـخره بازيهـا ، يـك
سرود بخوانيد كه همه لذت ببرند.» همه ساكت شـدند . مـن و بچـه هـاي شـر و شـور دور و
برمان مثل مسعود احمديان و . . . شروع كرديم به آماده كردن سرود و خوانديم :
ـ شهر ، شهر خون است ، پنجه در خون خصم دون است . . .
برادر دلبريان كه راضي شده بود ، با سرتكان دادن شروع كرد به همراهي با ما . ادامه داديم:
ـ پشت سنگر ، گشته پنچر ، ماشين فرمانده لشكر . . .
مانده لشكر ، مانده لشكر !
بايد به شط خون شنا كنيم .
شَلپ شولوپ شَلپ شولوپ ! . . .
لبخند از روي لبان دلبريان محو شد و در حالي كه به تأسف سر تكان مي داد ، گفـت :«نخيـر؛
شماها آدم بشو نيستيد!»
عمليات مشابه با موفقيت انجام شد ؛ البته چند مجروح هم داديم كه از گردان ما نبودنـد . وقتـي
براي برگشتن جمع شديم ، « محمد بخشـي » نبـود . بخشـي ، يكـي از شـوخ تـرين بچـه هـاي گردان بود . ناگهان ديديم دو نفر از بچه هاي حمـل مجـروح ، در حـالي كـه يـك غـواص روي برانكارد آه و ناله مي كند ، به سمت ما مي آينـد . رنـگ حسـن شـاد ، فرمانـدة گروهـان غفـار پريد. بخشي بود .برانكاردشان جلـوي مـا كـه رسـيد ، بخشـي سـر امـدادگر فريـاد كشـيد :« نگهدار!»
بعد جلوي چشمان بهت زدة دو امدادگر پريد پائين و گفت:« قربون دستتون ! چقدر مـي شـه؟»
و زد زير خنده و پريد داخل ماشين و بين بچه ها گم شد !
به هر زحمتي بود ، امدادگرها را راضي كرديم كه برونـد . بخشـي ، چنـد چتـر منـور از داخـل لباس غواصي اش درآورد و گفت :« ببخشيد ؛ رفتم دنبال چتر منـور ! چـون ديـر شـده بـود ،
مجبور شدم با تاكسي تلفني بيايم ! چترها را هم مي خواهم بفرستم براي خواهر كوچكم .»
#ادامه_دارد
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇