#داستان شاهنامه
#قسمت نهم
🔹پادشاهی فریدون
پادشاهی فریدون به پانصد سال میرسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی رو آوردند .
وقتی فرانک از پیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک باخبر شد سرو تن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یک هفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد و در گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.
وقتی فریدون پنجاهساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هر سه یکشکل و یک قیافه و قابلشناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقهبهگوش فریدون نیستیم و از او نمیترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.
شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و بهسوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت و گفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرفاندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شمارا مهمان میکند و دختران را که مثل یکدیگرند را میآورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر مینشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن میپرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .
پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چارهای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزندهای به وجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمیآید پس در گنجها گشود و بزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوششانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلوی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت و سپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد و سپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه داد و گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شمارا بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .
پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم بافکر است و میانهرو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعدازآن طالع پسران را دید .
#قسمت نهم
🔹پادشاهی فریدون
پادشاهی فریدون به پانصد سال میرسد . در این زمان بدیها از بین رفت و همه به آیین ایزدی رو آوردند .
وقتی فرانک از پیروزی فریدون و از بین رفتن ضحاک باخبر شد سرو تن شست و به نزد داور جهان شکرگزاری کرد و یک هفته تمام به مردم مستمند مال میبخشید تا جایی که دیگر تهیدستی نیافت سپس بزرگان را در جشنی جمع کرد و در گنجها گشود و همه را برای فریدون فرستاد.
وقتی فریدون پنجاهساله شد سه فرزند داشت که دوتای آنها از شهرناز و یکی از ارنواز بود.فریدون یکی از بزرگان را که جندل نام داشت پیش خواند و گفت سه دختر که شایسته فرزندان من باشند پیدا کن . سه خواهر زیبارو از نژاد شاهان که هر سه یکشکل و یک قیافه و قابلشناسایی از هم نباشند. جندل به تحقیق پرداخت و بسیار گشت تا به پادشاه یمن رسید. او سه دختر داشت با همان نشانیها که فریدون خواسته بود. پس به نزد او رفت و پس از ثنا و ستایش از دخترانش خواستگاری کرد. پادشاه یمن ناراحت شد و با خود گفت : من نباید فوری جواب دهم . این دختران از رازهای من آگاهند و از نیک و بد من باخبرند پس به مشورت با نزدیکانش پرداخت و گفت:اگر قبول کنم آنوقت دلم رضا نیست و نگرانم اگر نپذیرم ممکن است فریدون بر من خشم گیرد پس چه باید کرد؟ مشاوران گفتند نباید تو از هر بادی از جا بجنبی و ما غلام حلقهبهگوش فریدون نیستیم و از او نمیترسیم . اگر میخواهی قبول کن وگرنه ردش کن و چیزهایی بخواه که نتواند برآورد.
شاه یمن به جندل گفت : اگر فریدون چنین میخواهد من حرفی ندارم ولی باید سه پسر او را ببینم و سپس دخترانم را به ایشان سپارم. جندل تخت ببوسید و بهسوی فریدون بازگشت و ماجرا را گفت. فریدون پسران را فراخواند و موضوع را در میان گذاشت و گفت : باید به نزد او روید و خود را خوب نشان دهید پس پندهایم را بشنوید چون شاه یمن ژرفاندیش است و گنج و سپاهیان بسیار دارد شما نباید خود را زبون نشان دهید. او در روز اول بزمی میسازد و شمارا مهمان میکند و دختران را که مثل یکدیگرند را میآورد . دختر کوچک جلوی همه است و بزرگتر آخر ایستاده و میانی هم وسط است . دختر کوچکتر را پیش پسر بزرگتر مینشاند و دختر بزرگتر را پیش پسر کوچکتر و وسطی هم پیش پسر میانی است بعد شاه یمن میپرسد که کدامیک از اینها بزرگتر و کدامیک کوچکترند ؟ شما بگویید :آن برترین کوچکتر است و شایسته نیست پیش پسر بزرگتر نشیند و وسطی هم در میان است .
پسران سخنان فریدون را شنیدند و به نزد شاه یمن رفتند . پادشاه یمن به گرمی از آنان استقبال کرد و درست همانطور که فریدون گفته بود دختران را نزد آنها آورد و از آنها پرسید کدام بزرگتر و کدام کوچکترند ؟ پاسخ دادند. شاه یمن متعجب شد ولی چارهای نداشت و پذیرفت. جشنی گرفتند و شراب نوشیدند و زیر درخت گل جایشان را پهن کرد .اما بعد به فکر حیله افتاد . جادویی کرد که سرما و باد گزندهای به وجود آمد تا بدینسان آنها را بکشد. پسران فریدون از سرما از خواب پریدند ولی به خاطر فر ایزدی و عقل و مردانگی که داشتند جادو و سرما در آنها اثر نکرد .وقتی خورشید سر زد شاه نزدشان آمد و آنها را زنده یافت و فهمید که جادو و افسون به کار نمیآید پس در گنجها گشود و بزرگان را دعوت کرد و دخترانش را به پسران فریدون سپرد و با خود گفت: از فریدون به من بدی نرسید . بدی از خودم بود که هر سه فرزندم دختر شدند و پسر ندارم . کسی که دختر ندارد خوششانس است . پس نزد موبدان رفت و گفت ماه باید با شاه جفت شود. بار دخترانش را بست و آنها را با مال و خواسته زیاد فرستاد . وقتی فریدون از بازگشت آنها باخبر شد تصمیم گرفت پسرانش را بیازماید پس خود را بسان اژدهایی درآورد و جلوی آنها را گرفت. پسر بزرگ خود را هماورد اژدها ندید و گریخت. پسر دوم کمانی پراند و فرار کرد اما پسر کوچکتر خروشید و تیر از نیام کشید و نامش را گفت و سپس گفت از برابر ما دور شو تو چون پلنگی هستی که نزد شیران آمده باشد اگر نام فریدون را شنیده باشی با ما چنین نمیکنی چون ما فرزندان اوییم .فریدون ناپدید شد و سپس پدروار به پیشواز پسران آمد. پسران کرنش نمودند و بوسه بر خاک دادند و پدر آنها را به کاخ برد و جایگاه ویژه داد و گفت : آن اژدهای خشمگین من بودم که خواستم شمارا بیازمایم و بعد پسران را چنین نام نهاد :تو که بزرگتر هستی نامت سلم باد که تو از کام نهنگ نجات یافتی و در زمان فرار درنگ نکردی و کسی که اندیشه نکند دیوانه است نه دلیر .
پسر دوم که ابتدا دلیری کرد تور نامید و پسری که هم سریع و هم بافکر است و میانهرو و دلیر و هشیار است را ایرج نام نهاد . و بعد نام زن سلم را آرزو و زن تور را آزاده و زن ایرج را سهی خواند . بعدازآن طالع پسران را دید .
🔹داستان #انحراف_احمدینژاد چه بود؟ چه شد که حامیان تندمزاج ۸۴ و ۸۸ اش تندترین افشاگریها را درباره زاویه پیدا کردنش از راه انقلاب و ولایتفقیه به زبان آوردند؟ چه چیزهایی مورد انتقاد قرار گرفت؟ مواضع آیتالله خامنهای درباره این «انحراف» چه بود .
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEOL5PA81hI9ioK_EA
#حماسه_یاسین
#قسمت_نهم
چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهنـاي صـورتش پـر از اشـك. از روي
صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كـرده بـود. يـك عالمـه اشـك ريختـه
بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تعجب كردم كه چطور بعضـي ايـن قـدر اشـك دارنـد ! در اوقـات
فراعت، بيشتر با علي شيباني كه جزء گروهان ستار بود و از پنجم دبستان بـا هـم بـوديم ، بـه
سر مي بردم و همين طور با سيد هادي مشتاقيان و «حسن ديزجی» كه بچـه محـل بـوديم .
گاهي هم به گردان نوح مي رفتيم و ديداري تازه مـي كـرديم ؛ بـا شـوريده دل ، يگـانگي، حميـد
عبداالله زاده، صراف نژاد، بادياني، حسين ضميري و ...
سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادرجليل محـدثي فرمانـده ي محبـوب و رشـيد
گردان ـ با صحبتهاي گرم و شيوايش همـه را سـر كيـف مـي آورد. داخـل دسـته هـم حـال و
هوايي داشتيم . علي تشكري ، يك عارف به تمام معنـا بـود؛ تـودار ، دلسـوخته، متواضـع، كـم
حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهـاي آنچنـاني
و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است . در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مـي كنـد
و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. علي مي گفت چندين بـار بـه طـرف
تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضـمين كـرده بـود سـر يـك مـاه
خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چـرا ايـن يـك مـاه تمـام نمـي شـود؟
خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي، معصومي، كسي مرا متحول كرده ! يـك بـار بـه
او گفتم :«علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هـم رفيقـاي سـابق عوضـت
كنند؟»
لبخندي زد و گفت :«سيد فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگـردم، فكـرش را مـي
كنم!.»
سيد هادي مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر بـا بچـه هـاي دسـته
مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با ايـن كـه اينكـاره نبـود، امـا چشـمان
اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت . بـه خـانم فاطمـه زهـرا(س) ، ارادتـي
ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بـد مـي شـد و بـا آب قنـد بـه
حالش مي آوردند .
يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايـم، فـيلم هفـت دلاور
را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود ! فيلم كه تمام شد، بچه هـا بـر و بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!
#قسمت_نهم
چشمهايش متورم و قرمز بود و تمام پهنـاي صـورتش پـر از اشـك. از روي
صورت تا پاهايش ، ردي از اشك كاملا لباسش را خيس كـرده بـود. يـك عالمـه اشـك ريختـه
بود؛ آن هم آرام و بي صدا . تعجب كردم كه چطور بعضـي ايـن قـدر اشـك دارنـد ! در اوقـات
فراعت، بيشتر با علي شيباني كه جزء گروهان ستار بود و از پنجم دبستان بـا هـم بـوديم ، بـه
سر مي بردم و همين طور با سيد هادي مشتاقيان و «حسن ديزجی» كه بچـه محـل بـوديم .
گاهي هم به گردان نوح مي رفتيم و ديداري تازه مـي كـرديم ؛ بـا شـوريده دل ، يگـانگي، حميـد
عبداالله زاده، صراف نژاد، بادياني، حسين ضميري و ...
سه شنبه ها هم صبحگاه مشترك داشتيم كه برادرجليل محـدثي فرمانـده ي محبـوب و رشـيد
گردان ـ با صحبتهاي گرم و شيوايش همـه را سـر كيـف مـي آورد. داخـل دسـته هـم حـال و
هوايي داشتيم . علي تشكري ، يك عارف به تمام معنـا بـود؛ تـودار ، دلسـوخته، متواضـع، كـم
حرف و بسيار خجول. تعريف مي كرد كه در مشهد وضع خوبي نداشته ودر تيپهـاي آنچنـاني
و آرايش و لباس و كارهاي مبتذل غرق بوده است . در سال ٦٢ ،يك نفر با او صحبت مـي كنـد
و به او مي گويد يك ماه برو جبهه ؛ اگر خوب نبود، برگرد. علي مي گفت چندين بـار بـه طـرف
تاكيد كردم كه من سر يك ماه بر مي گردم ها ! بنده خدا هم تضـمين كـرده بـود سـر يـك مـاه
خودش علي را برگرداند . مي خنديد و مي گفت نمي دانم چـرا ايـن يـك مـاه تمـام نمـي شـود؟
خانواده ام فكر مي كنند معجزه شده و امامي، معصومي، كسي مرا متحول كرده ! يـك بـار بـه
او گفتم :«علي ، وقتي برگردي، چه كار مي كني؟ نمي ترسي باز هـم رفيقـاي سـابق عوضـت
كنند؟»
لبخندي زد و گفت :«سيد فعلا كه نمي خوام برم ؛ هر وقت خواستم برگـردم، فكـرش را مـي
كنم!.»
سيد هادي مشتاقيان هم با همه شر و شوري كه داشت ، وقتي بعدازظهر بـا بچـه هـاي دسـته
مي نشستم دور هم ، شروع مي كرد به مرثيه خواندن. با ايـن كـه اينكـاره نبـود، امـا چشـمان
اشك آلود و بغض صدايش ، همه را به گريه مي انداخت . بـه خـانم فاطمـه زهـرا(س) ، ارادتـي
ويژه داشت و اگر در مجلسي مصيبت مادر را مي شنيد ، حالش بـد مـي شـد و بـا آب قنـد بـه
حالش مي آوردند .
يك شب گفتند شامتان را كه خورديد، بياييد توي حسينيه ، ويديو آورده ايـم، فـيلم هفـت دلاور
را تماشا كنيد . فيلم را گذاشتند؛ از آن فيلمهاي سوپر چاخان بود ! فيلم كه تمام شد، بچه هـا بـر و بر همديگر را نگاه كردند و دو نفر هم آهنگ فيلم را با دهان تقليد كردند!
shadee.ir
shadim.ir
#قدرت power
کتاب صوتی { قدرت } شاهکار دوم خانم راندا برن بعد از کتاب راز...
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
کتاب صوتی { قدرت } شاهکار دوم خانم راندا برن بعد از کتاب راز...
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#ویژه
بازخوانی #فتنه_۸۸ در مستند سریالی "خارج از دید"
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie
بازخوانی #فتنه_۸۸ در مستند سریالی "خارج از دید"
#قسمت_نهم
به آنتی اولیگارشی بپیوندید👇
@antioligarchie