#حکایت
🔻از حکیمی پرسیدند:
وقت طعام خوردن کی است؟!
گفت:
غنی را وقتی که گرسنه شود
و فقیر را وقتی که [طعام] بیابد!
@antioligarchie
🔻از حکیمی پرسیدند:
وقت طعام خوردن کی است؟!
گفت:
غنی را وقتی که گرسنه شود
و فقیر را وقتی که [طعام] بیابد!
@antioligarchie
#حکایت
🔻زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی می کرد، به سفارش نزدیکان او را نزد عارف شهر بردند.
عارف برایش دعایی نوشت و فرمود :
آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز
دزدی نمی کند هنگامی که به خانه
باز می گشتند پسر در راه عقب مانده بود!!
مادرش از او خواست سریع تر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت :
"مادر دمپایی شیخ بزرگ است و
نمی توانم با آن به درستی راه بروم...!!"
@antioligarchie
🔻زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی می کرد، به سفارش نزدیکان او را نزد عارف شهر بردند.
عارف برایش دعایی نوشت و فرمود :
آن را به کتفش ببندید او دیگر هرگز
دزدی نمی کند هنگامی که به خانه
باز می گشتند پسر در راه عقب مانده بود!!
مادرش از او خواست سریع تر راه برود و به او برسد ، ناگاه پسر گفت :
"مادر دمپایی شیخ بزرگ است و
نمی توانم با آن به درستی راه بروم...!!"
@antioligarchie
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻نفرین حاکم
دهقانی از مأمورِ مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم مأمور را نفرین کرد.
دهقان به خشم آمد و ناامید راه بازگشت در پیش گرفت.
حاکم گفت : کجا می روی؟
گفت : نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند!!
📚امثال و حکم/ #علی_اکبر_دهخدا
@antioligarchie
🔻نفرین حاکم
دهقانی از مأمورِ مالیات به حاکم شکایت برد.
حاکم مأمور را نفرین کرد.
دهقان به خشم آمد و ناامید راه بازگشت در پیش گرفت.
حاکم گفت : کجا می روی؟
گفت : نزد مادرم، زیرا او بهتر از تو نفرین می کند!!
📚امثال و حکم/ #علی_اکبر_دهخدا
@antioligarchie
#حکایت
🔻گدایی به در خانه یِ خسیسی رفت؛ صاحبخانه به غلامش گفت: مبـارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!!! گدا شنید و گفت:خـدایا بـه جبرئیـل بگـو بـه میکائیـل بگویـد کـه بـه اسـرافیل بگویـد کـه بـه عزرائیل بگوید که انشاءالله جان صاحبخانه را بگیرد!!
@antioligarchie
🔻گدایی به در خانه یِ خسیسی رفت؛ صاحبخانه به غلامش گفت: مبـارک! به قنبر بگو که به یاقوت بگوید که به بلال بگوید که به گدا بگوید که چیزی نداریم!!! گدا شنید و گفت:خـدایا بـه جبرئیـل بگـو بـه میکائیـل بگویـد کـه بـه اسـرافیل بگویـد کـه بـه عزرائیل بگوید که انشاءالله جان صاحبخانه را بگیرد!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻هولاکو خان از علما پرسید : حاکمِ عادلِ کافر بهتر است یا حاکمِ مسلمانِ ظالم؟ علما از پاسخ درماندند تا اینکه سیدبنطاووس گفت : که کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است؛ چون حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.
@antioligarchie
🔻هولاکو خان از علما پرسید : حاکمِ عادلِ کافر بهتر است یا حاکمِ مسلمانِ ظالم؟ علما از پاسخ درماندند تا اینکه سیدبنطاووس گفت : که کافرِ عادل خیلی بهتر از مسلمان ظالم است؛ چون حاکمِ ظالمِ مسلمان، اسلامش برای خود است و ظلمش برای مردم و حاکمِ عادلِ کافر، کفرش برای خودش است و عدلش برای مردم.
@antioligarchie
#حکایت
🔻نقل کرده اند که:
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
@antioligarchie
🔻نقل کرده اند که:
وقتی فردوسی وفات کرد، شیخ ابوالقاسم کرگانی بر او نماز نکرده و عذر آورد که او مداح کفار بوده است. بعد از مدتی خواب دید که حکیم فردوسی در بهشت با فرشتگان است.
شیخ به او می گوید: به چه چیز خدای تعالی تو را آمرزید و در جنت ساکن گردانید؟
فردوسی گفت: به دو چیز، یکی به آنکه تو بر من نماز نکردی و دیگر آنکه این بیت در توحید گفته ام:
جهان را بلندی و پستی تویی
ندانم چه ای، هر چه هستی تویی
@antioligarchie
Forwarded from آنتی الیگارشی (A)
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻خلیفه یِ بغداد ، امیرِ دماوند را نزد خود فراخواند و خلعت و لباسِ امیری شهرِ ری را بر تن او پوشاند.
امیر وقتی که به ری برمیگشت در راه عطسه ای کرد و با آستینِ لباس [هدیه خلیفه بغداد] دماغ خود را پاک کرد.
سخنچینان به خلیفه گزارش دادند که: " امیرِ دماوند از لباسِ ارزشمندِ خلیفه به عنوان دستمال استفاده کرده و دماغ خود را پاک کردهاست!! خلیفه امر کرد که خلعت را از او پس گرفتند و گردنش را زدند!!
خبر به گوشِ شِبلی [عارف بزرگ] رسید. مدتها بود که خلیفه بغداد ، شبلی را دعوت کرده بود که به بغداد برود و در دربار به خلیفه خدمت کند و شبلی[ به این درخواست] پاسخی نداده بود.
شِبلی به خلیفه نوشت : امیرِ دماوند با خلعتی که تو دادی دماغ خود را پاک کرد گردنش را زدی! من چگونه به حضور تو بیایم و به تو خدمت کنم چون خداوند خلعتِ انسانیت و شرف را به من بخشیدهاست اگر [خداوند] ببیند من آن خلعت نفیس را به تو بخشیدهام [ به ظالمی چون تو خدمت می کنم] با من چه میکند؟!!
تو شایسته ندانستی که خلعتِ تو دستمال بشود، من چگونه خلعتِ شرف و کرامتِ انسانی خود را دستمال تو کنم؟!!
خلیفه در پاسخ نوشت: کاش این سخن زودتر میگفتی تا جان امیری را از مرگ رها کرده بودی!!!
@antioligarchie
#حکایت
🔻"میان پیغمبران جرجیس را پیدا کرده"!
گویند روباهی خروسی را ربود . خروس در دهانِ روباه گفت : " حالا که از خوردنِ من چشم پوشی نمی کنی لا اقل نامِ ولی خدا یا پیغمبری را بر زبان بیاور تا شاید به حرمتِ آن نام ، سختیِ جان کندن بر من اسان شود !!
و قصد خروس آن بود که روباه دهانش را برای گفتنِ کلمه ای باز کند و او بگریزد...
روباهِ مکار که موضوع را می دانست، دندانهایش را بر هم فشرد و گفت : "جرجیس "
📚امثال و حکم دهخدا
@antioligarchie
🔻"میان پیغمبران جرجیس را پیدا کرده"!
گویند روباهی خروسی را ربود . خروس در دهانِ روباه گفت : " حالا که از خوردنِ من چشم پوشی نمی کنی لا اقل نامِ ولی خدا یا پیغمبری را بر زبان بیاور تا شاید به حرمتِ آن نام ، سختیِ جان کندن بر من اسان شود !!
و قصد خروس آن بود که روباه دهانش را برای گفتنِ کلمه ای باز کند و او بگریزد...
روباهِ مکار که موضوع را می دانست، دندانهایش را بر هم فشرد و گفت : "جرجیس "
📚امثال و حکم دهخدا
@antioligarchie
#حکایت
🔻روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی سودمند درخواست کرد.
ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در وسعتِ بهشت که به مقدارِ آسمان ها و زمین است، برای تو، به اندازه جایِ پایی کوچک هم نباشد!
📚 زينت المجالس، ص۲۴۸
@antioligarchie
🔻روزی هارون از اِبن سَمّاک موعظه و پندی سودمند درخواست کرد.
ابن سماک گفت: ای هارون! بترس از این که در وسعتِ بهشت که به مقدارِ آسمان ها و زمین است، برای تو، به اندازه جایِ پایی کوچک هم نباشد!
📚 زينت المجالس، ص۲۴۸
@antioligarchie