دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
803 subscribers
10.4K photos
3.61K videos
13 files
555 links
بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹
به بهترین کانال خوش آمدین☺️
لف نده دوست عزیز🥰
بی صدا کن❤️
پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰

@AltafEhsan 👈مالک کانال
Download Telegram
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  51



آوا:
نزدیک سرک عمومی بودیم به خاله مژدیم گفتم شعیب مسچ کرده که لباست تبدیل کو مگم در لباس هایم چی مشکل است خاله ام گفت مشکل خو نیست شیک معلوم میشی البت شعیب خوش نداره ایقسم بیرون بری
گفتم دلش که خوش داره یا نی اما مه همی قسم خوش دارم
یک موتر نزدیک ما شد آرنگ کرد دیدم شعیب بود گفت جای م میرین که برسانم تان زهرا به خاله ام گفت اینی شعیب است خاله ام گفت بلی اگه بزحمت نمیشین شعیب گفت خواهش میکنم چی زحمتی بفرماین
گفتم خاله در تکسی بریم نشو سوار موتر از ای
خاله ام هیچ حرف مه گوش نکرد و در موتر سوار شود فاطمه زهرا خاله ام در سیت پشت سر نشستن مام میخواستم بنشینم زهرا گفت برو آوا پیش رو بشین
گفتم زهرا جان تو برو بنشین خاله ام گفت برو دگه آوا بنشین ناوقت نکو سر ما
رفتم در سیت پیش رو نشستم همگی ما سکوت کرده بودیم خانه ما از شهر پنج دقیقه فاصله داشت نزدیک فروشگاه رسیدیم خاله ام گفت همینجا پیاده میشیم شعیب موتر توقف داد خاله ام زهرا فاطمه از موتر پیاده شدن میخواستم مه پایان شوم شعیب دست مه محکم گرفت شیشه موتر پایان کرد خاله مژدیم گفت خرید خوش بر تان میخوایم آوا پیش مه میباشه و موتر حرکت داد گفتم چی میکنی وحشی موتر ایستاد کو گفت چپ باش شیشک جنگلی گفتم خو که لباست تبدیل کو اما نکردی
حالی مجبور هستی با مه باشی گفتم خاله ام بتشویش میشه چرا ایقسم کردی گفت زنگ بزن که خاطرش جمع کنم موبایل مه از دستکولم گرفتم زنگ زدم به خالیم اوکی کرد گفت آوا خوب هستی گفتم خوب هستم خاله بتشویش نشو

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  52


موبایل شعیب از دستم گرفت گفت خاله مژده بتشویش نشین مه  به آوا ضرر نمیرسانم و برین به دل جمع خرید کنین هر وقت خرید تان تمام شود به آوا زنگ بزنین به دنبال تان میایم و با آوا یکجا خانه میبرم تان
نمیفهمم خاله ام چی گفت که شعیب جواب داد میفهمم کار بدی کردم اما آوا ره گفتم با ای لباس نرو گپ مه گوش نکرد اما خاله مژده ایره بفهمین که آوا دلیل نفس کشیدنم است
هیچ وقت کاری نمیکنم که ضرر بیبینه شما هم برین به دل جمع خرید کنین وقت تان خوش
آوا:
گوشی ره قطع کرد گفت اگر به حرفم گوش میکردی حالی با خاله ات میبودی
گفتم هر کاری کردم خوب کردم باز هم میکنم از ای کرده هم لباس کوتاه میپوشم به تو چی
گفت بپوش که مام همی قسم مانع ات شوم و طرفم چشمکی زد گفت امروز با هم میباشیم بگو کجا بریم  هر جای تو بگوی میریم
گفتم قبرستان بریم
گفت حالی وقت هتو جا ها نیست پیر که شدیم با میریم هیچ حرف نزدم نزدیک یک رستورانت موتر توقف داد خودش پیاده شد گفت مثل دختر خوب بنشین و شوخی نکن مه پس میایم موتر قفل کرد رفت
چند لحظه بعد از رستورانت بیرون شود چند دانه خریته در دستش بود آمد در موتر نشست گفت برت پیزا گرفتیم گفتم بد کردی که گرفتی خنده کرد گفت
بی ادب جنگلی حالی برت شیریخ هم میگیرم گفتم نگی مره پیش خاله ام ببر گفت حالی وقت است چپ باش موتر روشن کرد شریخ هم گرفت 15دقیقه از شهر دور شدیم نزدیک یک حویلی موتر توقف داد گفت اینجه باغ ما است آرنگ کرد یک بچه جوان دروازه ره باز کرد داخل حویلی موتر پارک کرد از موتر پیاده شد یک خانم نسبتاً جوان نزدیک شعیب آمد گفت خوش امدین شعیب خان
شعیب گفت خاله جان مهمان داریم خانم طرف مه نگاه کرد مام از موتر پیاده شدم گفت خوش آمدی دخترم گفتم خوش باشین
خاله ما ره در کنار عوض رهنمای کرد که دوشک هموار بود با بالشت های قالینچه یی خیلی یک باغ مقبول بود سر سبز گل های رنگا رنگ صدای پرنده ها و در گوشه باغ یک خانه دو منزله بود شعیب گفت بیا شیشک جنگلیم اینجه بنشین نشستم شعیب هم پهلویم نشست گفتم شعیب
_جان شعیب بگو
+چرا مره اینجه آوردی
_اوففف آوا لطفاً بر یک لحظه هم میشه در باری چیزی فکر نکو بگی شیریخ بخو آب شد

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  53


آوا :
شریخ گرفتم خوردم شعیب گفت ای باغ از پدرم است وقتی زنده بود اینجه می‌آمدیم تمام فامیل کنار هم میبودیم خیلی روز های خوبی ره در کنار پدرم اینجه سپری کردیم عروسی هم که کردیم اینجه زندگی میکنیم قبول داری گفتم هر جای که تو میخوای قبول دارم گفت قربان تو شوم که قبول داری جنگلیم
گفتم چپ شو قربان مه نشو وحشی خنده کرد
خاله ره صدا کرد گفت خاله یک چای خو بیار خاله با یک پتنوس میوه خشک و چای آمد گفت امیالی میاوردم که صدا کردین شعیب گفت خاله جان تشکر خودم چای میریزم شما برین
خاله گفت اگر به چیزی دگه ضرورت داشتین صدایم کنین شعیب گفت حتماً
شعیب گفتم
ای وحشیم
گفت جان وحشی
گفتم مره اینجه آوردی همی خاله در باره ما چی فکر خاد کرد
گفت برش گفتم که نامزادم هستی و او یک کاریگر است حق نداره در زندگی شخصی مه مداخله کنه و ها مام کاری نمیکنم که نام تو بد شوه یا هم تو ره کسی به چشم بد بیبینه دلت جمع شادخت مقبولم
طرفش لبخندی زدم گفت همی قسم طرفم بخند در قصه دنیا نباش وقتی مه کنارت بودم همه ره هیچ فکر کو
گفتم شعیب نشه یک روزی رهایم کنی
گفت میمیرم اما ای کار نمیکنم و اجازه هم نمیتم که تو ای کار کنی تو از مه هستی و مه از تو غیر از خداوند بیبینم کدام قدرت دنیا تو ره از مه میگیره

آوا :
با شنیدن حرفهای شعیب خوده خوشبخت ترین دختر دنیا فکر میکردم مثل کوه پشتم ایستاده است اگر همرایش بد رفتاری هم میکنم باز هم دوستم داره  هر بار که نازم میته به آسمان ها پرواز میکنم عجب حسی خوشایندی دارم در مقابل ای وحشی 
طرف شعیب چند لحظه نگاه کردم به دلم دعا کردم خدایا اگر روزی قرار شوه مه یکی ره در دنیا انتخاب کنم او شعیب است او ره برم بتی اگر کسی از تو ای وحشی مره خاست دعایش مستجاب نکو
شعیب صدا کرد هلووووو جنگلیم به چی فکر استی گفتم هیچ گفت گرسنه نشودی گفتم شدیم پس بگی پیزا ره بخو اگه دلت نمیشه دگه چیز بخوایم
گفتم نی از پیزا کرده چیز بهتر که نیست
هر دوی  ما شروع کردیم به خوردن پیزا
بعد از تمام شدن پیزا شعیب گفت میخوای باغ بیبینی
گفتم بلی
گفت پس بلند شود از جایم بلند شدم که خالیم زنگ زد اوکی کردم
+بلی خاله جان
_جان خاله خوب هستی
+خوب هستم خاله جان خرید تان خلاص شد
_ها کم و بیش خرید کردیم
+خو ما بیایم
_ها بیاین
+درست است چند لحظه بعد میرسیم همو جای که پاین شدین همونجه باشین ما میایم
_درست بیا فعلا خداحافظ

آوا:
تماس قطع کردم گفتم شعیب حالی بریم که خالیم منتظر ما است باز یگان روز دگه از باغ دیدن میکنم
گفت هر چی تو بخواهی
هر دو سوار موتر شدیم خاله ام شأن از شهر گرفتیم طرف خانه حرکت کردیم نزدیک خانه شدیم شعیب گفتم د‌ر همین سر کوچه پیاده میشیم خاله مژدیم گفت با حقدر خریته ها چیطو تا خانه بریم گفتم خاله اگر کسی ما ره  بیبین در موتر شعیب چی خاد شد خاله ام گفت فقط ما رفت آمد فامیلی نداشته باشیم هیچ گپ نمیشه برو شعیب جان طرف بلاک نزدیک دروازه بلاک شدیم شعیب گفتم پیش از ای که موتر داخل پارک کنی ما باید پیاده شویم

ادامه داره.....

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  54

آوا:
شعیب موتر دهن دروازه ایستاد کرد همه ما پیاده شدیم از پله های زینه بالا میرفتیم زهرا گفت آوا شعیب کجا بوردیت گفتم باز میگم دروازه ره تک تک کردیم مادرم باز کرد گفت همی وقت آمدن است چرا اینقدر دیر کردین خاله مژدیم گفت ممی 4 بجه است کجا ناوقت آمدیم
گفتم مادر پدرم آمده گفت ها چند دقیقه پیش آمد
گفتم خا و داخل اطاقم شدم مادرم گفت چی خریدین خاله مژدیم گفت همگی خرید کرد غیر از آوا که هیچ چیزی ره خوش نکرد و نخرید گفتم فردا باز میرم یگان چیز میگیرم مادرم گفت امروز شمس هوتل بوک کرد روز دوشنبه محفل است گفتم وای یعنی وقت کم داریم خاله مژدیم گفت امروز چند شنبه است زهرا گفت امروز چهار شنبه است
مادرم گفت چیز های تان جمع کنین بیاین اطاق نشیمند خسته شدین چای بنوشین خاله ام گفت شما برین ممی جان ما هم میایم مادرم از اطاق بیرون شد خاله ام گفت اینجه بیا آوا بنشین بکو شعیب کجا بوردیت
آوا: پیش از ای که مه چیزی بگویم اول شما بگوین چرا حقدر راحت بودین وقتی مره با خودش شعیب بورد هیچ کاری نکردین و تا دیر وقت خرید کردین

مژده: چرا باید ما وارخطا‌ میشودیم مه میفهمیدم شعیب دوستت داره و برت ضرر نمیرسانه
آوا: شما چی میفهمیدن که مره شعیب دوست داره
مژده: اگه دوستت نمیداشت اجازه میداد با او لباس در شهر خرید کنی و در قصه ات نمیبود خو حالی بگو کجا رفتین
آوا: در یک باغ رفتیم که از شهر 15دقیقه دور بود
زهرا :خا چی کردین
آوا: چی باید میکردیم توبه نشستیم قصه کردیم وقتی شما تماس گرفتین آمدیم
مژده : خا بگذرین بیاین اطاق نشیمند

آوا: رفتیم اطاق نشیمند چیزای که فاطمه زهرا خاله مژدیم امروز خرید کرده بودن به خاله شبنمم نشان دادن پدرم گفت تو چیزی نگرفتی آوا گفتم چیزی خوشم نامد باز همراهی مادرم میرم لباس های مه میگیرم که دروازه تک تک شد رفتم باز کردم که آرش شوهر خاله شبنمم همراهی مصطفی بودن خانه آمدن کارت محفل آورده بودن و در باری محفل حرف زدن شب بعد از غذا خاله شبنمم با شوهرش خانه شأن رفتن اما زهرا فاطمه ره گفتم شما نرین چون پاک کاری داشتیم و باید شهر میرفتیم لباس میگرفتم با آرایشگاه حرف میزدیم مصروف آماده گی های محفل بودیم هر روز شهر بودم اما هیچ لباس در دلم پیدا نکردم امروز شنبه است آخرین روز خرید ما
مادرم گفت دگه خرید کردن نمیرم امروز باید لباس بگیرم چون لباس های ثنا ره گرفته بودیم خرید عروس تمام شده بود اما از مه نی ساعت 10 بود که با خاله مژدیم و مادرم شهر رفتیم خیلی گشتیم اما چیزی به دلم نبود مادرم گفت آخرین فروشگاه است که میرم آوا پای درد شدم انتخاب کو‌ یک لباس
داخل فروشگاه شدیم یک لباس پرنسسی به رنگ آبی که میخواستم انتخاب کردم یک تاج پرنسسی و چپلی هم گرفتم مادرم گفت شکر که خرید عروس ما خلاص شد خاله مژدیم خنده کرد گفت ممی یک دختر داری باید نازش بکشی گفتم مادر زیاد سرم گپ زدین بلاخره تمام شد مادرم گفت اگر چیزی دگه کار نداری باید آرایشگاه بریم گفتم نی چیزی کار ندارم
از فروشگاه بیرون شدیم رفتیم آرایشگاه با آرایشگر حرف زدیم
آرایشگر گفت مه فقط عروس با یک نفر میپذیرم مادر مام قبول کرد قرار شد مه و ثنا در یک آرایشگاه بیایم و مادرم شأن در دگر آرایشگاه برن خانه آمدیم که کاکایم خانم اش خاله شبنم شأن خانه ما بودن زهرا فاطمه هم در آشپزخانه غذا پخته داشتن داخل آشپزخانه شدم گفتم زنای قابل در آشپزخانه چی پخته دارن

فاطمه: هیچ گپ نزن که اولین بار است پلو پخته میکنم
آوا : نام پلو بد نکو بگو شوله پخته میکنم
فاطمه : ههههههه باز خاد دیدی
زهرا : گپ شوله و پلو بان بگو چی قسم لباس گرفتی
آوا: یک لباس گرفتیم که بیبینی دهنت باز بانه
زهرا: از خوبیشی یا از خرابی دهن ما باز میمانه هههههه
آوا : از مقبولی ههههه

آوا:
با زهرا فاطمه قصه داشتم که مادرم آمد گفت زود زود غذا ره آماده کنین که پدرت خانه ثنای شأن میره به کارت نویسی از جایم بلند شدم سلات آماده کردم زهرا هم ترکاری پاک کرد به همکاری هم دگه غذا آماده کردیم بعد از خوردن غذا پدرم کاکایم شوهر خالیم خانه ثنای شأن رفت مه و زهرا ظرف ها ره جمع کرده آشپزخانه بوردیم فاطمه ظرف ها ره میشست زهرا گفت فاطمه مه همرای آوا میریم لباسش میبینم تو هم ظرف ها تمام کردی بیا فاطمه گفت اجازه نیست تا مه تمام نکردیم جای نرین میخوایم اول مه بیبینم منتظر فاطمه نشستیم ظرف ها تمام شد هر سه ما به اطاقم رفتیم لباس مه نشان دادم زهرا گفت خیلی مقبول است آرش داخل اطاق شد گفت به مام نشان بتین امروز چی قسم لباس گرفتین به آرش نشان دادم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  55

گفت خیلی مقبول است
گفتم انتخاب خودم است باید مقبول باشه
آرش یک پاک برم داد گفت ای ره هم بیبین که مقبول است یا نی پاک باز کردم که یک لباس کوتاه به رنگ سیاه بود کریستال کار شده بود و خیلی ساده گفتم ای از مه است گفت بلی خوشت آمد
گفتم بلی
واقعا مقبول است آرش بغل کردم ازش تشکری کردم گفت بس کو چاپلوسی ره فاطمه زهرا خنده کرد خاله مژدیم آمد گفت چی گپ است اینجه لباس که آرش برم آورده بود به خالیم نشان دادم
بوردم اطاق نشیمند به مادرم هم نشان دادم گفتم مادر ای لباس برم آرش آورده
مادرم گفت مقبول است گفتم باش بپوشم که چقسم معلوم میشه لباس پوشیدم همگی گفت مقبول معلوم میشی
آرش گفت برو بکش نادیده که از پیشت میگیرم
گفتم نمیکشم آهنگ پلی کردم رقصیدم
آرش گفت مادر همی دختر تان دیوانه است همه خنده کردن
تا 11 شب با زهرا فاطمه خاله مژدیم رقص کردیم
وقتی پدرم شأن آمدن آهنگ خاموش کردیم رفتیم به جا های خواب ما لباس های مه تبدیل کردم در جای خوابم دراز کشیدم با زهرا قصه داشتم که تماس شعیب آمد رفتم در بالکین اوکی کردم

+سلام وحشیم
_ع سلام جنگلیم خوب هستی
+خوب هستم تو خوبی
_شکر مام خوب هستم چی میکدی
+رقص داشتم چند دقیقه پیش در جای خوابم آمدم که بخوابم خودت زنگ زدی
_پس مزاحم شدم
+بلی چون تصمیم داشتم بخوابم
_اما حالی باید تصمیم ات تغییر بتی و نباید بخوابی
+نی تغییر نمیخوره خیلی خسته استم با اجازه وحشیم میخوابم
_اجازه‌ نیست عشقم
+لطفاً وحشیم
_پس به یک شرط میتوانی بخوابی
+چی شرطی
_برم بگو دوستت دارم
+نمیگم
_اوکی نگو اجازه هم نیست بخوابی
+میگم خسته هستم
_خسته که هستی برم بگو دوستت دارم باز بخواب در غیر از او اجازه خواب نیست
+اما وحشی مه تو ره دوست ندارم
_یعنی چی که نداری
+یعنی ای که مه دوستت ندارم عاشقت استم
_ لعنت به شیطان مه قربان تو جنگلیم شوم که عاشقم هستی آوا به یک لحظه ترساندی مه
+ ههههههه فکر کردی مه تو ره دوست دارم
_نمیخوایم تو مره دوست داشته باشی کافیست که عاشقم باشی
+پس حالی بخوابم
_اها فدایت شوم جنگلیم بخواب
+شب خوش وحشیم
_همچنان زندگیم

آوا :
بعد از قطع کردن تماس آمدم در جایم خوابیدم
صبح هم بیدار شدیم مثل هر روز مصروف کار های خانه شدم مادرم با فاطمه خانم کاکایم و دو خاله ام رفتن آرایشگاه ره حرف زدن بخاطر خود شأن
مه و زهرا هم پاک کاری کردیم روز ما به پاکاری گذشت عصر بود که مادرم شان خانه آمدن شب هم مادرم غذا آماده کرد بعد از غذا یادم آمد که صدف به محفل دعوت نکردیم موبایل مه گرفته به صدف تماس گرفتم
گفتم فردا محفل آرش است بیایی حتماً ازش معذرت هم خواستم بخاطر که دیر دعوتش کردم گفت میایم اما به خدا معلوم بود آمدن از او
بعد از قطع کردن تماس صدف به چند صنفی های دگیم هم تماس گرفتم و دعوت شأن کردم
رفتم اطاق نشیمند که یوسف هم آمده بود چند لحظه نشستم اما سر مه درد گرفته بود مادر مه گفتم اگر کاری ندارین میرم میخوابم مادرم گفت بد است اینجه مهمان در خانه نشسته تو میری میخوابی گفتم مادر بیگانه خو نیستن زهرا دست مه گرفت گفت بریم مام میخوابم فاطمه است اگر کاری بود کمک میکنه مادرم گفت برین اما صبح وقت بیدار شوین که آرش آرایشگاه میبری تانه گفتم چشم
رفتم اطاقم سر به بالشت گذاشتم 5بجه صبح خاله مژدیم بیدارم کرد
مژده : هله آوا بیدار شو آرش منتظر است آماده شو که آرایشگاه میبره عجله کو باید به دنبال ثنا هم برین

آوا:
از جایم بلند شدم آماده شدم آرش به خاله مژدیم گفت یا شعیب یا هم مصطفی شما ره به آرایشگاه میرسانه خاله ام گفت تو برو به دنبال عروست ما خود ما چاره خوده میکنیم آرش گفت عجله کو دگه آوا جان

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  55 گفت خیلی مقبول است گفتم انتخاب خودم است باید مقبول باشه آرش یک پاک برم داد گفت ای ره هم بیبین که مقبول است یا نی پاک باز کردم که یک لباس کوتاه به رنگ سیاه بود کریستال کار شده بود و خیلی ساده گفتم…
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  56
آوا :
بکس لباس های مه آرش گرفت و هر دو از خانه بیرون شدیم در موتر نشستیم تماس گرفتم به ثنا گفتم ثنا جان آماده باش ما میایم گفت درست است
آرش گفت میفهمی آوا باورم نمیشه امروز شیرینی خوری مه و ثنا باشه

آوا: چرا باورت نمیشه دیوانه تو امروز داماد میشی او هم داماد عشقت چقدر خوشایند است برم بگو چقدر هیجانی هستی آرش
آرش : خیلی هیجانی و خوشحال هستم فکر میکنم به آسمان ها پرواز میکنم
آوا: به امید که خوشبخت شوین آرش جان
آرش: الهی آمین تو خیلی کمک کردی تشکر خواهر مقبولم
آوا : مه کمک نکردم خداوند کمک کرد و شما به هم رسیدین
آرش: امممم بیدون شک که خداوند کمک کرد

آوا:
آرش به اندازی خوشحال بود که واضح از چهره اش معلوم میشود یک لحظه هم لبخند از لب هایش دور نبود
آهنگ به آواز بلند ماند و به سرعت رانندگی میکرد گفتم آرش کمی سرعت پایان کو بیخود نشو بچیش .
امروز روز تیز رانی نیست لبخند زد گفت چشم
نزدیک خانه ثنای شأن شدیم که یوسف دهن دروازه ایستاده بود آرش موتر توقف داد گفتم ای یوسف برو خواهرت صدا کو که یازنیت پشتش آمده
یوسف : اول سلام بتی کمی آدم شو آوا جان
آوا : حیف سلام که به تو بتم تو ره به سلام چی
یوسف: عقل نداری دگه چی بگویمت ههههه
آوا: هیچی نگو تو بیازو از عقل قرض دار هستی هههههه

آوا:
آرش از موتر پیاده شد با یوسف احوالپرسی کرد گفت امروز بخاطر مه دعوا نکنین لطفاً
مام از موتر پیاده شودم داخل خانه رفتم ثنا ره صدا کردم که عمیم و ثنا از خانه بیرون شدن احوالپرسی کردم گفتم زود شو ثنا جان که ناوقت شده آرش داخل حویلی شد گفت بیاین دگه که مام سلمانی میرم بعد از شما
گفتم اینه آمدیم یوسف بکس ثنا ره در موتر گذاشت مه و ثنا هم سوار موتر شدیم ثنا در سیت پیش رو نشست و مه در سیت پشت سر حرکت کردیم در داخل موتر ثنا و آرش احوالپرسی کردن
گفتم اگر هم دگه ره میبوسین فکر کنین مه نیستم ببوسین آرش خنده کرد گفت زیاد شیشک هستی آوا جان
گفتم امیالی در دلت میگی کاش آوا نمیبود در موتر
گفت هیچ هتو یک چیز در دلم نیست
گفتم خا صحی است کمی تیر رانندگی کو که ناوقت شده حقدر آهسته نرو بخاطر ثنا گفت چشم خانم .
صدای پیام موبایلم بلند شد دیدم شعیب پیام داده نوشته بود
+صبح بخیر زندگیم
_تشکر عشقم صبح تو همچنان بخیر
+کجا استی
_در موتر هستم طرف آرایشگاه میرم
+ خا بخیر بری هر وقت که آرایش ات تمام شد پیام بتی به دنبالت میایم
_وحشیم آرش به دنبال ما میایه چون مه با ثنا هستم
+با هر کی که هستی باش اما از همه کرده زود آماده شو و به آرش تماس بگی بگو مه آماده هستم بیاین مره ببرین هوتل پیش از ای که به آرش تماس بگیری به مه پیام کو
_چی پلان داری شعیب
+شعیب فدای تو شوه کاری که میگم بکو
_اوکی وحشیم فعلآ بای
+بای😘😘
آوا:
در آرایشگاه پایان شدیم آرش گفت باز هر وقت آرایش تان تمام شد زنگ بزنین به دنبال تان میایم گفتم درست است
داخل آرایشگاه شدیم غیر از ثنا سه عروس دگه هم بود
آرایشگر گفتم میشه مره کمی زود آماده کنین چون مه خواهر داماد هستم میخوایم وقت آماده شده به محفل برم آرایشگر گفت پس بنشینین که دخترا فیشن تان شروع کنن در یک چوکی نشستم یک خانم زیبا در کنارم آمد گفت مه فیشن تان میکنم گفتم مه مشکل ندارم اما زیادی آرایش نکنین چون دوست ندارم گفت هر قسم که خودت میخوای همو قسم فیشن میکنم آرایش رویم نیم ساعت طول کشید
آرایشگر گفت لباست بپوش تا مو هایت آماده کنیم لباس مه به کمک آریشگر پوشیدم موهای مه گفتم اتو کنین و پایانش کمی حالت بتین
قسم که گفتم موهای مه آماده کردن و تاج هم بر سرم گذاشتن
آرایش ثنا ره هم نو شروع کرده بودن نزدیک ثنا رفتم گفتم ثنا چیطو معلوم میشم گفت گودی واری شدی نام خدا
آرایشگر هم گفت خیلی زیبا شدی ماشاءالله
به ساعت نگاه کردم 10:38 دقیقه بود گفتم ثنا به آرش زنگ میزنم بیایه مره ببره باز هر وقت تو آماده شدی به دنبال تو هم بیایه گفت درست است تو برو اما مادر مه روان کو پیشم گفتم درست است موبایل مه گرفتم به شعیب پیام ماندم گفتم مه آماده هستم و بعداً به آرش تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن جواب داد
+بلی
_سلام آرش
+ع سلام
_مه آماده هستم میشه بیایی مره هوتل ببری
+منتظرم باش در سلمانی استم تا حالی مه آماده نشدیم باز میایم به دنبال تان
_آرش جان ثنا آمده نیست آرایش ثنا خیلی وقت میگیره مه نمیتانم تا او وقت اینجه باشم
+ اوکی منتظر باش یکی از بچه ها ره به دنبالت روان میکنم
_کی ره روان میکنی
+مصطفی ره
_اوکی منتظر هستم
آوا:
تماس قطع کردم به شعیب پیام کردم
+شعیب مصطفی به دنبالم میایه
_او بد کرده که به دنبال تو میایه
+آرش گفت مصطفی ره به دنبالت روان میکنم
_مه اگه اجازه بتم
+جنجال خلاق نکنی وحشی
_خاطرت جمع آماده باش 10دقیقه بعد پیشت هستم


#واکنش

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  57

آوا:
منتظر بودم ثنا گفت میایه آرش
گفتم شاید بیایه یا شاید کسی ره روان کنه
چند دقیقه دگه هم منتظر بودم یکی از اریشگرا صدا کرد آوا کی است
گفتم مه هستم
گفت کسی به دنبال تان آمده
ثنا ره گفتم ثنا جان مه رفتم باز در هوتل میبینیم قندم گفت بخیر بری جانم
یک شال بر سرم کردم و از آرایشگاه بیرون شدم که شعیب دهن دروازه ایستاده است دریشی سیاه بر تن داشت ای بندی خدا چقدر مقبول جذاب شده بود گفتم نور کشیدی وحشی گفت از اول نور داشتم
طرفم نگاه کرد گفت پری گک مه چقدر مقبول شده گفتم پری تو مقبول نشده مقبول بود
گفت بیازو مقبول بود اما امروز مقبول تر شده
دامنم خیلی بزرگ بود گفتم شعیب دامن مه بلند بگیر نفتم از دامنم گرفت و کمک کرد که سوار موتر شوم گفت از خودت کرد دامنت بزرگ است جنگلی
گفتم زیاد گپ نزن دگه وحشی
شالم از سرم افتید شال مه در سرم کرد نزدیک گوشم زمزمه کرد

#چادر ات را سر ڪن و محشر #مڪن اے دلبرم
#زلف تو بر هـر ڪسے جز من #حرام مطلق است

گفتم بهبه شعر سرودن هم یاد داری لبخند زد دروازه موتر بست خودش هم سوار موتر شد
گفتم شعیب
_جان شعیب
+ چیطو بجای مصطفی به دنبالم آمدی نکنه به حق مصطفی کاری کرده باشی
_هههههههه مه چی کرده میتوانم جنگلیم
+چی بفمهمم
_ مصطفی و آرش آماده نبودن مه از همه اول آماده شدم وقتی آرش دید مصطفی آماده نیست مره گفت به دنبال آوا برو مام که از خدایم میخواستم گفتم حتما به دنبالش میرم
+آفرین خوب چال بازی کردی
شعیب طرفم چشمکی زد گفت یاد بگیر دگه
آوا:ههههههه
شعیب : راستی صبح چیزی خوردی
آوا: نی بابا چیزی نبود که بخورم
شعیب: پس مه فهمیده برت پیزا گرفتیم
آوا : واقعاً گرفتی
شعیب: بلی
آوا: ثنا هم صبحانه نخورده
شعیب: نفرش غم ثنا ره میخوره تشویش نکو ههههه
آوا: ههههههه

آوا:
شعیب برم پیزا ره داد گفت بگیر ‌جنگلیم می‌فهمیدم که صبحانه نخوردی از همو خاطر وقت که پیشت میآمدم برت گرفتم
گفتم تشکر وحشیم واقعاً گرسنه شده بودم گفت نوش جانت جنگلی مقبولم
تا هوتل رسیدن پیزا ره خوردم و به شعیب هم یک توته گک دادم
شعیب گفت باید ای پیزا ره مساویانه تقسیم میکردی گفتم همو قدر هم که برت دادم خدایت شکر بکش
طرفم لبخندی زد و موتر توقف داد از موتر پیاده شدم و داخل سالون رفتم یوسف دم رویم آمد گفت بهبه مه کی ره میبینم
آوا: معلوم دار است که آوای مقبول میبینی
یوسف : کجایت به مقبول میمانه او طرف شو که ترسیدم چیطو بدرنگ شدی ههههههه

آوا:
طرف یوسف به خشم نگاه کردم گفتم تو عقل نداری دگه
گناه ات نیست از کنارش رد شدم صدا کرد مزاق کردم واقعاً زیبا شدی ایستاده شدم گفتم یوسف عمیم پیش ثنا ببر تنها است گفت خا
داخل سالون رفتم که کم و بیش مهمان ها هم آمده بودن صدف هم آمده بود رفتم همرایش احوالپرسی کردم زیاد پشت صدف دق شده بودم چند لحظه نشستم همرایش و با بعضی مهمان ها دیگر هم احوالپرسی کردم که مادرم زهرا فاطمه هم از راه رسیدن نزدیک مادرم شدم گفتم مادر مه چیطو معلوم میشم گفت ماشاءالله به کودی گکم زیاد مقبول شدی گفتم مادر شما هم قند شدین زهرا فاطمه هم زیاد مقبول شده بودن در پذیرای ایستاده بودیم کم کم مهمان ها میامدن مادر شعیب و کوثر داخل سالون شدن همراهی شأن احوالپرسی کردم و در یک میز راهنمای شأن کردم
مه و زهرا با رقص کردن محفل آغاز کردیم
بعد از ما خاله مژدیم و خاله شبنمم رقص کردن
در عروس خانه رفتم که آرش ثنا هم آمده بودن نزدیک آرش شدم گفتم تو چقدر مقبول شدی خواهر قربان تو شوه
گفت تو هم کم از مه نشدی طرفش لبخند زدم گفتم بیا عکس بگیریم با ثنا آرش در موبایلم عکس گرفتم و بر گشتم پیش مهمان ها بعد از غذا لباس های مه تبدیل کردم و آرش ثنا هم به یک آهنگ ترکی آمدن
همگی به تبریکی پیش ثنا و آرش میرفتن
رفتم دست آرش گرفتم و در میدان رقص آوردم در یک آهنگ هر دو رقص کردیم بعداً آرش و ثنا رقص کردن
متوجه شدم یوسف مصطفی شعیب داخل سالون آمدن مصطفی نزدیک میدان رقص شد در یک آهنگ انگلیسی خیلی عالی رقص کرد همه کف میزد و حیران رقص مصطفی شده بودن بعد از رقص مصطفی آرش طرف شعیب اشاره کرد که باید رقص کنه شعیب هم آمد و با آرش یکجا رقص کردن اولین بار بود رقص شعیب میدیدم خوب میرقصید اما اوقدر یاد نداشت مام رفتم کوثر در رقص دعوت کردم مه آرش شعیب کوثر یکجا رقص کردیم
خیلی محفل عالی گذشت و مهمان ها کم کم میرفتن
مام از خستگی در چوکی نشسته بودم که شعیب در موبایلم پیام کرد نوشته بود
+با ای لباس هم خیلی زیبا معلوم میشی آفرین همرنگ مه سیاه پوشیدی
_گفتم آدم زیبا هر چیز بپوشه زیبا معلوم میشه متوجه شدم رو به رویم نشسته پهلوی کوثر طرفم لبخند میزنه

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  58

از جایم بلند شدم رفتم پیش آرش شأن
پدرم گفت میریم خانه آوا وسایلت به یوسف بتی که در موتر ببرن گفتم چشم


چند دانه بکس بود به یوسف دادم و همه ما از سالون بیرون شدیم در دهلیز هوتل با خاله مژدیم ایستاده بودم شعیب از کنار ما رد شد پیام کرد که در بیرون منتظرت استم بیا در موتر مه سوار شو جواب پیام اش ندادم


و بیرون رفتم که همگی سوار موتر شده بودن پدرم گفت موتر مصطفی و شعیب جای است یکی تان سوار موتر شعیب شوین و یکی تان در موتر مصطفی برین

شعیب طرفم میدید که باید در موترش بیایم خاله مژدیم گفتم شما خی با مصطفی برین

مه با شعیب میرم پدرم صدا کرد عجله کنین چرا ایستاده استین رفتم به طرف موتر

شعیب که مادرش اکت کرده در سیت پیش رو نشسته بود مام سوار موتر شدم شعیب شیشه عقب طرف مه کرد

همه موتر ها یکجا حرکت کردن اول ثنا ره خانه رساندیم با دول و سُرنی و بعداً خانه آمدیم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  59

آوا:
شب هم تمام مهمان ها خانه ما بودن بعد از غذا همگی پای کوبی کردن تا 12 بجه شب بیدار بودیم بعد از 12 شب خاله شبنمم کاکایم و بعضی قوم های پدرم که بودن رفتن یک خاله مژدیم ماند خانه ما
شب هم سر به بالشت گذاشتم خوابیدم
صبح 11بجه با صدای موبایلم بیدار شدم
که شعیب تماس گرفته بود اوکی کردم

+بلی
_سلام جنگلیم خوب هستی
+ ع سلام خوب هستم اما خیلی خسته
_خواب بودی بنظرم
+ها
_مزاحم شدم خی
+ها ههههه
_هههه بیشرما واری ها هم میگی
+ههههههه خا راست میگم
_پس مزاحم نمیشم برو قهر کردم
+شعیب
_بگو
+شعیب
_بگو‌ میشنوم
+شعیب
_جان میشنوم
+هیچی ههههههه
_اییییی جنگلی میخواستی کلیمه جان بشنوی
+ها چون اگر جان نمیگفتی فکر میکردم به راستی قهر کردی ههههه

آوا:
مادرم داخل اطاق شد تماس قطع کردم مادرم گفت دلت نیست بیدار شوی
گفتم بیدار خو شدیم مادر اما دلم نمیشه از جایم بلند شوم
+ هله دگه بلند شو پاک کاری کنیم که امشب شوهر خاله مژدیت میایه
_یعنی امشب هم مهمان داریم
+بلی بلی بلند شو دگه ساعت قریب است 12 بجه شوه

آوا :
از جایم بلند شدم که پیام شعیب آمد دیدم نوشته بود چرا قطع کردی میخواستم یک گپ برت بگویم در جواب نوشتم مادرم پیشم است نمیتوانم حرف بزنم موبایل مه سایلند کردم رفتم دستشوی روی مه شستم غذا خوردم و شروع کردم به پاک کاری خانه خاله مژدیم هم کمک کرد
مادرم هم به شب آمادگی میگرفت بعد از پاک کاری با مادرم کمک کردم
شب هم شوهر خالیم از کابل آمد با خواهرایش در محفل دعوت کرده بودیم اما نامدن چون وظیفه دولتی دارن مصروف وظیفه بودن
شب هم تا ناوقت های شب با مهمان ها نشستم
و بعداً خوابیدم صبح بیدار شده موبایل مه دیدم که شعیب چند بار تماس گرفته بود چون موبایلم سایلند بود نفهمیدیم پیام کردم که وحشیم خانه مهمان است حرف زده نمیتانم ببخشی و جایم بلند شدم با مادرم در کار های خانه کمک کردم خاله شبنمم خاله مژده مه مهمان کرده بود
چاشت خانه خالیم رفتیم خانه خاله ام که رسیدم متوجه شدم موبایلم در خانه فراموشم شده روز برم خسته کن گذشت
عصر هم مه و مادرم خانه آمدیم اما خاله مژدیم همونجا نشست
همی که آمدم خانه مادر مه گفتم غذا نمیخورم مره به غذا صدا نکنین و به اطاقم رفتم از خستگی زیاد خوابیدم
ساعت های 2 شب بود بیدار شدم آشپزخانه رفتم آب نوشیدم و پس به جای خوابم برگشتم موبایل مه دیدم شعیب 8 بار زنگ زده بود چون ناوقت شب بود تماس نگرفتم و پس خوابیدم صبح هم با صدای دروازه بیدار شدم رفتم در باز کردم آرش بود گفتم در این صبح وقت کجا رفته بودی گفت پشت نان رفته بودم

نان از دستش گرفتم بوردم آشپزخانه مادرم مصروف صبحانه آماده کردن بود گفتم صبح بخیر مور جان گفت بیدار شدی خستگی ات رفع شد گفتم اممممم اما خوابم پوره نشده آرش داخل آشپزخانه شد گفت از یک گپ خبر دارین گفتم بگو که خبر شویم گفت شعیب نامزاد شده

با شنیدن نامزادی شعیب چشم هایم به آرش خیره شد گفتم او ره کی میگیره گفت یک نفر گرفته دختر خاله اش لیمه دیروز شیرنیش آوردن
از جایم بلند شدم رفتم دست شوی دگه اشکایم به اختیار خودم نبود هوش از سر رفته بود نمی‌فهمیدم چیکار کنم دستایم میلرزید ضربان قلبم هر لحظه پیشتر میشد به رویم آب زدم گفتم آرام باش آوا ای خبر دروغ است اما کجا بود آرامی
رفتم به اطاقم دروازه اطاق مه بستم موبایل مه گرفته به شعیب تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن جواب داد با صدای لرزان و گرفته صدا زدم شعیب

_میشنوم آوایم
+چیزی که شنیدم حقیقت داره
_برت توضیح میتم
شعیب جواب مه بتی چیزی که شنیدم حقیقت داره
تو ره میگم وحشییییی برم بگو اشتباه شنیدی برم بگو دروغ است
_ آوا بیرون بیا گپ میزنیم
+ ده باری چی میخواهی گپ بزنیم میخواهی فریب دادنته برم توضیح بتی یا میخواهی قصه عاشقی خود و لیمه ره برم تعریف کنی
_اوا زندگیم یکبار بیا به تمام سوال هایت جواب های قناعت بخش دارم
+مره زندگیم نگو انسان کثیف
_اوا جان حرف بزنیم بیا بیرون یکجای آرام رفته حرف میزنیم
+ با یک کلمه جواب بتی نامزاد شدی یا نی
_ بیا از نزدیک میگم برت
+ از پشت موبایل هم میشه بگوی هله وحشیم بگو آرش دروغ گفته بگو منتظر هستم شعیب چرا خاموش هستی بگو برم لطفاً قلبم درد گرفته شعیب یک چیزی بگو
_فقط پیشم بیا میگم
+ شعیب بگو برم نمیتانم بیایم
_آوا نامزاد شدیم اما مه لیمه ره نمیخوایم مادرم شیرینی آورده مه خبر نداشتم

آوا:
وقتی گفت نامزاد شدیم تماس قطع کردم فکر کردم کسی قلب مه با چاقو توته می‌کنه و مه طرفش میبینم کاری از دستم بر نمیایه و درد میکشم چشمایم به گل های قالین خیره شده بود اشکایم جاری بود نمیفهمم چقدر وقت همتو
بی صدا و آرم اشک ریختم

#واکنش
ادامه دارد...

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  60

تماس های شعیب هم
بی وقفه به موبایلم میامد مادرم صدا کرد آوا در موبایلت زنگ است چرا جواب نمیتی
اشکایم پاک کردم گفتم مادر خودم آهنگ ماندیم زنگ نیست
موبایل مه گرفته به خاله مژدیم تماس گرفتم جواب داد

+بلی
_خاله
+جان خاله خوب هستی چرا صدایت گرفته است
_خاله شعیب نامزاد شده میفهمی
+چپ شو گریه نکو کی گفت برت
_شعیب خودش گفت
+شاید شوخی کرده
_نکرده شوخی آرش هم گفت خاله پیشم بیا لطفاً
+تو آرام باش مه چند لحظه بعد میایم
_کمی زود بیا 😭
+میایم خاله فدایت شوه نکو گریه
_خاله دیوانه میشم
+چپ شو خوده از دست نتی شاید شوخی باشه
_نیست شوخی همه چیز تمام شد

آوا:
تماس قطع کردم دگه توان حرف زدن نبود نفسم بند میامد طرف راست بدن مه درد گرفته بود رفتم دستشوی به صورتم آب زدم به دهلیز ایستاده بودم مادرم در مقابل آمد گفت آوا چیزی شده دگر نتوانسم صدای مه در گلویم حبس کنم چیغ زدم مادرم گفت آوا مره نترسان چی شد
مادر قلبم درد میکنه چی میشه کمک کو
مادرم گریه کرد گفت صبر به آرش زنگ میزنم که بیایه تحمل کو نفس مادر موبایلش گرفته به آرش زنگ زد گفت آرش زود بیا آوا به مشکل نفس میکشه تماس قطع کرد گفت آوا جانم تحمل کو آرش میایه مادرم دست پاچه شده بود دوید طرف بالکین کاکا قدیر صدا زد گفت قدیر کمک کو آوا خوب نیست یک تکسی بیار که شفاخانه ببرم عجله کو مادرم گریه میکرد آمد دست های مه مساژ داد درد سرم و قلبم هر لحظه پیشتر میشد دگه توان نفس کشیدن برم نمانده بود دروازه به صدای بلند تک تک شد مادرم باز کرد شعیب داخل آمد
وقتی مره دید نزدیکم شد گفت خدا لعنتم کنه مادر مه گفت بلندش کنین شفا خانه ببرم مادرم دست مه گرفت گفت بلند شو آوا جان اما دگه توان بلند شدن و نفس کشیدن نداشتم و چشم هایم بسته شد
وقتی چشم هایم باز کردم در شفاخانه بودم مادرم در کنارم بود گفتم مادر
گفت جان مادر بگو مادر فدایت شوه
+میخوایم بیرون برم
_چی میکنی بیرون هر وقت خوب شدی میریم
+مادر دلم تنگ میشه مره از ای اطاق بکش بیرون

گریه کردم از جایم بلند شدم پا گذاشتم طرف در مادرم میخواست مانع ام شوه اما میخواستم بیرون بروم شعیب داخل اطاق شد گفت آوا بیا بنشین گفتم برو بیرون
گفت خاله داکتر بخواهین مه متوجه آوا میباشم مادرم بیرون شد شعیب دستایم گرفت گریه کرد گفت بیا بنشین برت توضیح میتم
_چی ره میخواهی توضیح بتی چیغ زدم گفتم چی ره چی ره
+آوا میفهمم درکم نمیکنی اما بخدا قسم یاد میکنم مه خبر نداشتم و رازی نیستم به ای پیوند یکبار چی میشه گپ هایم تا آخر گوش کو مه لیمه ره نمیگیرم جنگلیم نامزادی ما هم یک چیزی ناق است که مه تا حالی رضایت نشان ندادیم

داکتر داخل اطاق شد شعیب عاجل از اطاق بیرون شد
مام آرام در بالای تخت نشسته بودم
داکتر گفت آوا خانم میشه بالای تخت دراز بکشین میخوایم سیروم تان وصل کنم و از مادرم خواست که از اطاق بیرون شون داکتر سیروم وصل کرد گفت آوا جان میشه برم بگوی چی مشکل داری چرا ایقسم نارامی میکنی اگر به مه بگوی قول میتم کمک ات کنم میفهمم چیزی آزارت میته برم بگو یک راه حل برش پیدا میکنیم طرف داکتر نگاه میکردم به هیچ حرفش جواب ندادم
گفت اگر خواستی حرف بزنی مه آماده شنیدن هستم و از اطاق بیرون شد

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  60 تماس های شعیب هم بی وقفه به موبایلم میامد مادرم صدا کرد آوا در موبایلت زنگ است چرا جواب نمیتی اشکایم پاک کردم گفتم مادر خودم آهنگ ماندیم زنگ نیست موبایل مه گرفته به خاله مژدیم تماس گرفتم جواب داد…
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  61

آوا
چشم هایم در دیوار خیره شده بود با خود میگفتم ای کاش همو روز از خواب بیدار نمیشدم شعیب نمیدیدم بخاطر جزا دادن موترش پنچر نمیکردم
کاش ای لعنتی در زندگیم نمیآمد کاش کسی ره با نام شعیب نمیشناختم
کاش ای کاش ها به حقیقت تبدیل میشد😭
خاله مژدیم و زهرا داخل اطاق شدن خاله ام گفت آوا نفس خاله خوب هستی
_با چقدر معصومیت جواب دادم که خوب نیستم
+خوب میشی تمامش مگذره با شعیب حرف میزنم شاید شوخی کرده باشه مره که باورم نمیایه
_خاله قربانت شوم نیست شوخی بخاطر آرام ساختن مه نگو شوخی است😭
+اگر شوخی هم نیست باید حساب پس بته خالیم از اطاق بیرون شد
زهر نزدیکم آمد دلم میشد تمام وسایل اطاق بشکنانم از جایم بلند شدم سیروم از دستم دور کردم زهرا گفت چی میکنی گفتم مره بیرون ببر گفت آوا جان میبرم اما باش داکتر اجازه بته
سرم از درد میکفید چیغ زدم گریه کردم میز از سر راهم با پایم زدم کنار زهرا محکمم گرفت خاله مژدیم آرش داخل اطاق شدن آرش مره به آغوشش گرفت
گفتم آرش قلبم درد میکنه دلم تنگ میشه مره از اینجه بیرون ببر لطفاً 😭
گفت درست است میبرم گریه نکو
مادرم آمد گفت آوا چی مشکل داری چرا ما ره میترسانی بگو چی شده خاله مژدیم گفت ممی حالی وقت سوال نیست هله آوا جان بلند شو هر جای که تو میگی میریم از جایم بلندم شدم داکتر داخل اطاق شد گفت مریض نمیتوانین به ای حالت جای ببرین آرش گفت خودم متوجه اش میباشم
داکتر گفت مریض از لحاظ روحی خوب نیست پس اجازه نمیتم مریض به ای وضعیت ببرین
آرش گفت منظور شما ای است که خواهر مه دیوانه است

داکتر : مه نگفتیم دیوانه است لطفاً در مقابل مریض ایقسم حرف نزنین بیاین بیرون با هم حرف میزنیم
آرش و داکتر مادرم بیرون رفتن خاله مژدیم گفت بیا بنشین جان خاله کمی آرام شو از اینجه میریم سر مه به اعلامت درست است تکان دادم و در چوکی نشستم خالیم گفت تو بنیشن مه پس میایم و زهرا ره گفت متوجه آوا باش

مژده :
از اطاق بیرون شدم که داکتر به آرش میگفت خواهرت از لحاظ روحی اصلا خوب نیست اگر خانه ببرین شاید به خود ضرر برسانه یا هم به شما پس لطفاً اجازه بتین امنیجه باشه
آرش : چرا ایقسم رویه می‌کنه
داکتر: کدام گپ است که سر عصابش تاثیر کرده و یگان بار از خود
بی خود شده دست به هر کاری میزنه اما با دوا بهتر میشه شما تشویش نکنین
آرش : تا چی وقت اینجه باید باشه
داکتر : شما فعلا به امشب اجازه بتین اینجه باشه وعده میتم فردا وضعیت اش بهتر شد خودم مرخص میکنم
آرش: درست تشکر
آرش نزدیک مادرش شد گفت مادر وقتی صبح از خانه بیرون شدم آوا خوب بود بعد از رفتن مه چرا ایقسم شد شما همرایش دعوا کردین ممی ام گفت نی آرش جان دعوا نکردیم نمیفهمم چی شده وقتی از آشپزخانه بیرون شدم آوا رنگش سفید شده بود و در دهلیز ایستاد گریه داشت وقتی نزدیکش شدم گفت مادر قلبم درد میکنه کمک ام کو
ممی ام گریه میکرد گفتم ممی جان آرام باشین شاید از خستگی ایقسم شده آرش گفت خاله خستگی چی
خستگی چرا سر روح روانش تاثیر کنه خاله برو ازش بپرس اگر کدام مشکل داره برم بگویه حلش میسازم گفتم آرش جان تو آرام باش مه همرایش حرف میزنم داخل اطاق رفتم گفتم آوا جان کمی به خود بیا جان خاله همه ره بتشویش ساختی
آوا: مه خوب هستم خاله چی وقت خانه میریم
مژده: امشب اینجه میباشیم لطفاً نگو که نمیباشم وضعیت سخت نگیر آرش هم هر لحظه میپرسه آوا چی مشکل داره یکبار برش همه چیز نگوی که خون ریزی خاد شد نفس خاله
آوا: مه اینجه نمیباشم مره از اینجه ببرین مه خوب هستم
مژده :
آوا که هیچ در گپ نمیشد اصرار داشت که مره خانه ببرین وقتی مانع اش میشدیم در مقابل ما ایستادگی میکرد داکتر صدا کردم آمد برش مُسکن تزریق کرد تا بخوابه مام از اطاق بیرون شدم ممی ام آرش زهرا نگران پشت در ایستاده بودن ممی ام که گریه میکرد یک لحظه اشک از چشمایش دور نبود گفتم ممی آوا خوب است نکنین گریه ممی ام گفت یک دفه آوا ره چی شد ای خو خوب بود صبح با خنده داخل آشپزخانه شد همرایم صبح یخیری کرد در سوال ممی ام هیچ جوابی نداشتم متوجه شدم شعیب در دهلیز ایستاده است گفتم ممی شما اینجه بنشنین مه بر تان آب میارم رفتم نزدیک شعیب گفتم دگه چی میخوای و منتظر چی هستی از اینجه برو اگر منتظر مرگ آوا استی ناق منتظر نباش بچه جان
شعیب :خاله مژده لطفاً شما ایقسم همرایم حرف نزنین باور به خدا بکنین از آوا کرده مه درد پیشتر میکشم شما فکر میکنین مه منتظر مرگ عشقم هستم
مژده: نه خودت مهم هستی و نه درد کشیدن دروغی ات گمشو از اینجه

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  62

شعیب : خاله مژده میفهمم درک کردن مه به شما مشکل است اما مه مقصر نیستم مادرم شب برم گفت خواستگار میرم اما مه ممانعت کردم و دعوای ما شد بخدا قسم میخورم مه خبر نداشتم مادرم خواستگار رفته وقتی خبر شدم هم گفتم مه راضی نیستم آوا هم فکر کرده مه خوش هستم و به رضایت مه ای کار شده
مژده: هر بدی که شده تو از خواهر زادی مه دور باش اگر یکبار دگه در دور و برش دیدمت از خود گله کو‌ از مه نی
شعیب : خاله مژده لطفاً کمکم کنین مه نامزدی ره فسق میکنم از تان خواهش میکنم کمک کنین تا با آوا حرف بزنم اگر آوا قبول نکرد باور کنین دگه مزاحمش نمیشم
مژده : نگاهی به شعیب کردم واقعاً جگر خون شدم با صدای گرفته حرف میزد با معصومیت ازم خواهش میکرد که کمک کنم شاید راست بگویه در مسله نامزاد شدنش مقصر نباشه گفتم یکبار آوا خوب شوه باز حرف خاد زدیم حالی از اینجه برو
شعیب: درست است خاله مه در پایان هستم هر چیز که ضرورت بود صدایم بزنین عاجل میایم

گفتم درست است از شفاخانه بیرون شدم یک بوتل آب گرفتم و برگشتم پیش ممی ام منتظر به هوش آمدن آوا بودیم در دهلیز قدم میزدم طاقتم نامد رفتم داخل اطاقش نزدیک چپرکتش چوکی گذاشته نشستم آرش هم آمد گفت چی خبر به هوش نامده گفتم هنوز نی ممی ام هم داخل اطاق شد

آوا:
چشم های مه باز کردم که مادرم خاله مژدیم و آرش پیشم بودن سرم زیاد درد داشت گفتم آب بتین آرش برم آب داد
مادرم گفت عسل مادر خوب استی گفتم خوب استم مادر
اما تمام وجودم خسته بود دلم میخواستم چشم هایم ببندم دگر بازش نکنم همه کس همه چیز بالایم بد خورده بود حتا عزیز هایم حرف میزدن عصبانیم میکردن چیزی که میخواستم مرگ بود
گفتم خاله مژده خانه چی وقت میریم گفت فردا میریم‌ گفتم میخوایم بیرون برم آرش گفت بیا مه بیرون میبرمت دست مه گرفت به دهلیز رفتیم
هر قدم که میگذاشتم حرفهای شعیب یادم میامد مره به شفاخانه آورده که آرش آورده بود
برم درد داده اما میخوایه به شفاخانه که مربوط خود اش میشه درمانم کنه نفس عمیق کشیدم چند لحظه در صحن شفاخانه نشستم آرش گفت آوا میخوای همرایم حرف بزنی
گفتم آرش چی میشه حرف نزدیم
گفت درست نمیزنیم
هر دو سکوت کرده نشستیم
پدرم پیشم آمد وقتی پدر مه دیدم بغل اش کردم کوشش میکردم مانع اشکایم شوم اما نشد قلبم به اندازی شکسته بود که حرف خوب بد بالایم تاثیر میکرد
پدرم با همو حرفهای مهربانش به ناز دادنم شروع کرد مه که جلوی اشک های مه گرفته نمیتانستم گفتم پدرم چی میشه مره از اینجه خانه ببر گفت حتماً میریم آرش گفت پدر داکترا گفت آوا شب امینجه باشه پدرم گفت دخترم خوب است پس ضرور نیست اینجه باشه پدرم گفت مه با داکتر حرف میزنم آماده باشین میریم مام خوشحال شده طرف اطاق رفتم مادر مه گفتم پدرم آمده خانه میریم

مژده:
در اطاق با ممی ام نشسته بودم که آوا آمد گفت پدرم آمده خانه میریم نگاه به آوا کردم قسمی خوشحال بود که گویا از زندان آزاد میشه رفتم به دهلیز آرش ایستاده بود گفتم یازنیم آمده میخوایه خانه بریم گفت ها رفته که با داکتر حرف بزنه
آوا مثل آدم های غیر نور مال رفتار میکرد که واقعا مره میترساند یازنیم آمد سلام کردم
: ع سلام مژده جان کجاست آوا خانه میریم
مژده: با داکتر حرف زدین اجازه داد خانه ببریم
: اجازه ندادن اما خانه میریم
آرش: پدر وضعیت آوا خوب نیست پس اجازه بتین امشب امینجه باشه
: ندیدی به چقدر معصومیت و گریه کرده ازم خواهش کرد که مره خانه ببرین
آرش : اما پدر
اما مما نمیخوایم بشنوم زود باشین میریم

مژده :
یازنیم هم مثل آوا ضد کرده بود و به حرف نمیشد داکتر آمد گفت دوای مریض نوشته کردیم بگیرین اگر خانه هم میبریم لطفاً تنهایش نمانین تا به خود ضرر نرسانه آرش نخسه ره گرفت و گفت مه میریم دوا ره از پایان میگیرم شما هم بیاین گفتم برو جان خاله مام میایم رفتم اطاق آوا که با خوشحالی آماده رفتن بود یازنیم گفت منتظر چی هستین بریم

آوا:
وقتی پدرم آمد ازش خواهش کردم قبول کرد که خانه بریم از شفاخانه بیرون شدیم و طرف خانه حرکت کردیم وقتی خانه هم رسیدیم رفتم اطاقم بالای تخت نشستم اییییی حرفهای شعیب لعنتی به یادم میامد دروغ هایش وعده هایش چیطو توانست به ای آسانی ازم بگذره چیطو توانست فریبم بته باز به کدام روی توانست برم بگویه مه لیمه ره قبول ندارم مادرم ای کاره کرده او فکر کرده مه طفل هستم و مره بازی میته چیطو
بی عقل شده بالایش باور کردم

مژده:
وقتی خانه آمدیم آوا رفت اطاقش چند لحظه بعد رفتم پیشش که بیبینم چی میکنه دروازه ره باز کردم که گریه داره گفتم آوا جان نکو گریه خوده عذاب نتی شعیب رازی نیست
بی خبر از شعیب مادرش لیمه ره با شعیب نامزاد کرده باید همرایش حرف بزنی تا برت توضیح بته

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  63

آوا:
دگه ده باری چی حرف بزنیم فکر کردین مه میخوایم نامزادیش فسق کنه و مره بگیره درد که مه میکشم اجازه بتم لیمه هم بکشه وقتی رازی نبود با لیمه نامزاد شوه باید مانع مادرش میشد اگر از خانه دور میبود قبول میکردم که مادرش
بی خبر رفته شیرینی آورده اما شعیب که خانه بود از همه چیز آگاه بود چرا مانع نشد خاله او شعیب لعنتی دروغ میگه به حرف هایش باور نکو مثل روز روشن است حقیقت

مژده:
آوا هم راست میگه چرا شعیب مانع نشده بخدا گیچ شدیم آوا ره گفتم تو آرام باش خوده عذاب نتی گوشش کو ازش بگذری
آوا: چیطو بگذرم خاله مه عاشق از او هستم میشرمم که میگم عاشق او فریب کار هستم اما واقعا عاشقش هستم

مژده:
بس کو‌ دگه آوا جان اگه آرش بفهمه دلیل ای کارایت شعیب است بخدا او ره خاد کُشت لطفاً کاری نکو که کسی خبر شوه
اشک هایش پاک کرد گفت درست است خاله اینه آرام میباشم گفتم چند لحظه بخواب بعداً بیا نان بخو سرش به علامت درست است تکان داد
مام از اطاق بیرون شدم آرش در دهلیز ایستاده بود ترسیدم که حرفای ما ره نشنیده باشه گفتم اینجا چرا ایستاده هستی گفت خاله جان امشب سالگری آوا است
تجلیلش کنیم گفتم اگر تجلیل کنیم فکرش دگه میشه
آرش گفت پس شما به خاله شبنمم کاکایم تماس بگیرین مام به عمیم تماس میگیرم بیاین مام با پدرم میرم کیک و بعضی چیزای دگه میارم گفتم درست است تو برو رفتم آشپزخانه گفتم ممی امشب سالگری آوا است خبر دارین گفت وای یادم رفته بود گفتم حالی که خبری شدی یک پلو مزه داره آماده کو که شب مهمان هم داریم گفت کی است مهمان خود ما مهمان هستیم شبنم مصطفی عمه سمیه شأن هم دعوت کردیم ممی ام گفت از دست شما چرا
بی خبر هر کار میکنین بروم شمس بگویم سودا بیاره گفتم ممی یازنیم رفته پشت کیک و سودا

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :64

آوا:
در اطاقم نشسته بودم هر چی میکردم خوابم نمیبورد و شعیب از ذهنم دور نمیشد زهرا و خاله مژدیم داخل اطاقم آمدن زهرا گفت آوا هله بلند شو یک لباس منظم بپوش و کمی خوده آرایش کو مه شنیدیم که دختر ناراحت باشه آرایش بکنه ناراحتیش کم میشه
آوا: برو زهرا جان تو مست شدی حوصله آرایش نیست
زهرا : بخاطر مه بکو لطفاً
مژده: هله بلند شو آوا هر سه ما آرایش میکنیم
آوا: اما چرا خاله
مژده: بخاطر که عمه ات و مصطفی شأن میاین نمیخوایم به ای حالت توره بیبینن زود شو
آوا: چرا عمه ام شأن میاین اوووووف خاله قربانت شوم باور کو حوصله نیست
مژده: تو لباست تبدیل کو مه آماده ات میکنم تو فقط بنشین
آوا
از جایم بلند شدم ناچار یک پنجابی به رنگ سیاه پوشیدم و نشستم در چوکی
مژده:
آوا ره راضی کردیم که لباسش تبدیل کنه از دست که گریه کرده بود چشم هایش پُف کرده بود گفتم بیبین چشم هایت چی ساختی گریه کرده
گفت معلوم میشه گریه کردیم گفتم کمی اما با آرایش جورش میکنم گفت زیاد آرایش نکنین که خانم کاکایم نگویه بخاطر مصطفی کردیم او زیاد گپ یاد داره گفتم نمیگه کسی چیزی
آوا:
با اصرار خاله ام اماده شدم و به اطاق نشیمند رفتم که عمیم کاکایم شأن آمده بودن احوالپرسی کردم و پهلوی کاکایم نشستم خانم کاکایم گفت آوا مریض هستی گفتم نی مریض نیستم عمیم گفت پس چرا یک قسم چشم هایت پف کرده گی است گفتم خواب بودم عمه جان تاثیر خواب است معلوم بود از شفاخانه آمدنم خبر نداره خاله مژدیم دسترخوان هموار کرد و زهرا فاطمه غذا ره آوردن مادرم خیلی چیز های با مزه پخته بود همه با هم غذا خوردیم بعد از غذا آرش پهلویم نشست گفت چشم هایت ببند و با مه تا سالون برو گفتم چرا گفت چون مه میخوایم گفتم آرش اگر شوخی کنی حوصله ندارم گفت تو بیا وقتی از جایم بلند شدم همه از جای شان بلند شد گفتم چی گپ است آرش گفت بیا باز میفهمی چشم های مه با دست هایش بست و در سالون بورد وقتی داخل شدم آهنگ تولد پلی شد یادم آمد که امشب تولدم است اشکایم آمد به دلم گفتم خدایا کاش تولد نمیشدم
بنظرم سخت ترین درد دریست که در روز تولدت آرزوی مرگ کنی
آرش گفت تولدت مبارک طرفش لبخندی زدم گفتم تشکر آرش جان آرش گفت تعزین سالون چیطور است گفتم خیلی عالی است آرش میفهمید پوقانه ره زیاد دوست دارم تمام
سالون با پوقانه های به رنگ سیاه فولادی و سفید تعزین کرده بود واقعا مقبول معلوم میشد خانه مژدیم گفت هله آوا کیک قطع کو یوسف شمع روشن کرد مصطفی صدا کرد آرزو کردن یادت نره در جریانی شمع فوت کردن از خدایم خواستم یا برم مرگ نصیب کنه یا برم تحمل و صبر بته
کیک قطع کردم به دهن همه کیک دادم نوبت تحفه دادن رسیده بود آرش نزدیکم شد از رویم بوسید گفت تحفه ات قرض باشه گفتم بودنت در کنارم بهترین تحفه است همگی به نوبت برم تبریکی دادن
خانم کاکایم برم یک دست بند نقره تحفه داد و عمیم هم انگشتر نقره خاله مژدیم نزدیکم آمد گفت هزار ساله شوی آوا جان گفتم خاله کجاست تحفه ام گفت قرض باشه نتوانستم چیزی بگیرم برت از رویش بوسیدم گفتم قرض مه ازت میگیرم لبخند زد گفت چیطو
بی چشم هستی
یوسف آمد نزدیکم یک کارتن در دستش بود گفت تحفه مه از همه کرده بزرگ تر و زیبا تر و بامزه تر است به دستم داد
گفتم تشکر
یوسف : بازش نمیکنی
آوا: حالی باز کنم
یوسف: ها باز کو همه بیبینن
وقتی باز کردم یک توته پیزا داخل کارتن بزرگ بود خنده کردم گفتم یوسف گشنه ای هم تحفه است که آوردی او در یک کارتن بزرگ همگی خنده کردن یوسف گفت کبر نکو همی هم به تو زیاد است ههههههههه
پدرم گفت از دوست هر چی آید نیکوست خوش شو که از خانه هندو قرآن برآمده
همه خنده کردیم
مصطفی هم برم تبریکی داد و برم یک ساعت تحفه داد خاله مژدیم چای‌ میوه خشک آورد مه آرش یوسف مصطفی زهرا فاطمه یک طرف سالون نشسته چای مینوشیدیم آرش مصطفی ره گفت اهنگ‌ پلی میکنم یک رقص میکنی مصطفی گفت دلت است مره پیش پدرم رقاصه معریفی کنی بخدا خانه بورده حقدر بزنه که تا دلت باشه
آرش گفت کار‌ نداره اول مه رقص شروع میکنم آرش از جایش بلند شد آهنگ پلی کرد یوسف آرش رقص کردن اما مصطفی از ترس پدرش نکرد شب هم 11بجه عمیم کاکایم خاله شبنمم رفتن اما زهرا خاله مژدیم پیش مه نشست رفتم اطاقم موبایل مه گرفتم که شعیب پیام کرده نوشته بود
آوا زندگیم تولدت مبارک میفهمم ازم قهر هستی‌ حق داری قهر باشی اما برت وعده میتم نامزدی ره با لیمه فسق میکنم و تا یک ماه دگه عروس خانه ام میسازمت
آوا:
بعد از خواندن پیام لبخند زدم و شماریش بلاک کردم خاله ام در اطاقم آمد گفت بگی آوا جان دوای ات بخو و بخواب گفتم خاله بیبین شعیب چی گفته خاله ام پیام خواند گفت آوا جان اگر از مه میشنوی برو با شعیب حرف بزن بنظر مه شعیب مقصر نیست تمام کار مادرش کرده گفتم خاله لطفاً دگه طرفداری او ره نکنین بر تان خو گفتم اگر قبول نداشت باید مانع مادرش میشد که
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  65

نشد
مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو

آوا:
دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت نزدیک ما آمد گفت چیطو بخیلیم آمد گفتم تو کجا بودی گفت در تخت جای نبود در پایان تخت خوابیدم خاله ام گفت هله بلند شوین باید صبحانه بخوریم گفتم ساعت چند است زهرا گفت 9 بجه است
از اطاقم بیرون شدم دروازه تک تک شد خاله مژدیم باز کرد مادر شعیب پشت در ایستاده بود همراهی خاله مژدیم احوالپرسی کرد گفت امروز لبز گیری شعیب جان است محفل خانه خواهرم گرفتیم آوا جان و مادرش بگوین بیاین ساعت 11 و خودت هم بیا مژده جان
خاله مژدیم گفت حتما میایم گفت پس خدا حافظ تان منتظر تان هستم

مژده :
با مادر شعیب خدا حافظی کردم دیدم آوا در دهلیز ایستاد بود با شنیدن لبز گیری شعیب آوا عاجل داخل اطاقش شد به تعقیبش داخل اطاق شدم تکیه بر تخت کرد و نشست نزدیکش شدم گفتم آوا جان خوب هستی اشک میریخت چیزی نمیگفت واقعاً از او قسم حالتش میترسیدم
گفتم آوا یک چیزی بگو با صدای گرفته و معصومانیش گفت خاله یعنی امروز به شعیب محفل گرفتن
__خاله قربانت شوه خیره که گرفته اما شعیب قبول نداره
+ داره قبول خاله داره داره اگر نمیداشت حالی مانع محفل میشد
__تو از شعیب چی خبر داری خدا میفهمه چی وضعیت داره
+خوش است مه میفهمم

در موبایل آوا زنگ آمد دیدم شماره ناشناس بود موبایلش از دستم گرفت اوکی کرد بعداً از اوکی کردن گفت چرا زنگ زدی و چیغ زد گفت مره عشقم نگو و موبایل به دیوار زد و شروع کرد به شکستاندن وسایل اطاق دویدم طرف در ممی مه صدا کردم آوا میز آرایش اش شکستاند دستش زخمی کرد ممی ام محکم اش گرفت زهرا ره گفت زنگ بزن به آرش که بیایه طرف زهرا اشاره کردم که نزنی زنگ آوا در آغوش ممی ام از حال رفت به اطاق نشیمند بوردیم آب به صورتش زدیم به هوش آمد دست اش با بنداش بستم دوای اش دادم که بخوره اما گفت او طرف کو خاله مه خوب هستم
ممی ام گریه کرد گفت آوا نکو جان مادر چرا ایقسم میکنی
آوا گفت ببخشی مادر که ناراحتت میکنم اما به دست خودم نیست ممی ام گفت اگه میخواهی مه ناراحت نشم غذا میارم بخو و دوای ات بخو گفت میخورم مادر بیار
زهرا از جایش بلند شد گفت خاله جان مه میارم شما بنشینین زهرا شیر بلغاوه و بادام آورد
آوا هم کمی خورد و به تعقیبش دوا ره هم دادم بعد از خوردن دوا خوابید
مه و زهرا هم رفتیم اطاقش وسایل که شکسته بود دور انداختیم و اطاق منظم کردیم
ممی ام چند بار ازم پرسید که چرا آوا ایقسم میشه کدام مشکل داره گفتم نی ممی جان مشکل نداره اگر مشکل میداشت به مه میگفت
گفت صبح به دروازه کی بود گفتم مادر شعیب بود امروز لبزگیری شعیب است دعوت تان کرده

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر قسمت :  65 نشد مژده : خو بگذر حالی بگیر دوا ات بخو آوا: دوا ره خوردم و خوابیدم صبح بیدار شدم که خاله مژدیم پهلویم خواب است از رویش بوسیدم بیدار شد گفت صبح بخیر گفتم صبح خودت بخیر خاله جان زهرا از پایان تخت…
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  66

مژده :
ممی ام گفت آوا به ای وضعیت است نمیتوانم هم بروم
گفتم خیره ممی نری هم فرقی نمیکنه ممی ام گفت بد است باید میرفتیم گفتم هیچ بد نیست

آوا:
با صدا های عجیب بیدار شدم که مادرم زهرا خاله مژدیم پیشم نشستن گفتم چی گپ است خاله ام گفت نمیفهمم کدام همسایه فکر کنم جنگ داره در جای خوابم نشستم که دروازه تک تک شد زهرا رفت که باز کنه آرش داخل اطاق شد مادرم گفت آرش پوهنتون نرفتی
آرش : نی مادر امروز یکجای مه و شعیب مهمان بودیم
امیالی خانه آمدیم اما شعیب با مادرش دعوا کرد همه چیزه شکستاند کمی زخمی شده پشت کلید موتر آمدیم برم کلید بتین زود شوین
مژده : پس سر و صدا از شعیب بود
آرش: ها خاله
زهرا: امروز خو‌ لبز گیری شعیب بود
آرش : خو سر همو لبز گیری دعوا کرد با مادرش چون رازی نیست زود شوین کلید بتین
آرش در جستجوی کلید موتر بود مادرم گفت کجا گذاشته بودی کلیده گفت نمیفهمم مادر صبح در دستم بود مچم کجا گذاشتیم زهرا کلید آورد گفت اینه در سر میز آشپزخانه بود
آرش کلید گرفت رفت
طرف خاله ام نگاهی کردم گفتم خاله شعیب چیزی نشه
گفت نمیشه آرام باش آرش گفت کمی زخمی شده شاید تو واری دستش افگار‌ کرده باشه گفتم کاش کم افکار شده باشه
زهرا طرفم دید گفت دیدی آوا که شعیب به سر گپش ایستاده است گفتم اما لیمه چی خاد شد
خاله ام گفت نمیفهمیم باید خاله اش در باری لیمه فکر میکرد
واقعاً دلم به لیمه میسوخت خدا میفهمه اگر خبر شده باشه چی حالتی داره هم خوش شدم که وحشیم واقعاً مره دوست داره و هم خفه شدم بخاطر لیمه
از درون چنان خوش حال بودم که بیان کرده نمیتوانم رفتم اطاقم در جستجوی موبایلم بودم زهرا گفت چی ره میپالی گفتم کجاست موبایلم گفت شکستاندی اش گفتم وای
زهرا: چی میکردی
آوا: به شعیب زنگ میزدم
زهرا: واقعاً زنگ میزدی
آوا: بلی میخوایم خبری وحشی مه بگیرم
زهرا : پس صبر کو موبایل خاله مژده مه میارم زنگ بزن
منتظر بودم که زهرا موبایل بیاره خاله مژدیم موبایل آورد گفت به شعیب زنگ میزنی
آوا: ها
مژده: اما حالی وقتش نیست آوا جان چون آرش پیشش است باز آرش که آمد زنگ بزن
آوا: اما خاله جان شعیب به چی حالت باشه مه قربان او وحشی شوم آرش گفت زخمی کرده خوده
مژده: ها کرده مگم تو نکردی که او نکنه هر دوی تان دیوانه هستین
آوا: هههههه اما خاله شعیب خوب مادرش پشیمان کرده با او کارش
مژده: خوب کرده زنکه احمقه میخواست بزور نامزاد کنه باید همگی در مقابل زور ایستاده گی کنه باید بفهمانه جلوی عشق هیچ کس گرفته نمیتوانه آفرین به شعیب
آوا: اممممم آفرین به وحشیم اما خاله لیمه چی میشه
مژده: بس کو تو ره به لیمه چی حالی باید تشویش لیمه ره هم تو بکنی هله بلند شو دل مه در کیک رفته بریم که کیک پُخته کنیم
آوا: خاله چرا به هر چیز دلت میره نکنه مهمان در راه است
مژده: بلی نینویم در راه است ‌☺️

آوا:
با شنیدن از ای که خاله ام حامله است خوشحال شدم گفتم باش به مادرم بگویم گفت دیوانه ممی ام خبر داره
گفتم پس مه آخرین نفر هستم که خبر شدم گفت پشت اول آخر نگرد بیا برم کیک پخته کو
با خاله ام رفتم آشپزخانه کیک آماده کردم اما فکرم طرف شعیب بود گفتم خاله ساعت 12شد هیچ خبر نیست از شعیب یکبار به آرش زنگ بزن بپرس

مژده :
آوا نگران بود گفت به آرش زنگ بزن گفتم پس برو موبایل مه بیار که زنگ بزنم موبایل آورد زنگ زدم بعد از چند پق زدن جواب داد
+بلی سلام خاله
ع سلام جان خاله کجا هستی
+همراهی شعیب هستم در شفاخانه بودم حالی طرف باغ میریم چاشت هم همینجا میباشیم خیرت چیز کار بود که تماس گرفتین
__نی نی چیزی کار نداشتم چیطور است حالت شعیب
+خوب است دستش پاسمان کرده حالی بهتر است
__خا خی مزاحم نمیشم خدا حافظ آرش جان
+خدا حافظ
آوا: چی گفت خاله
مژده: خوب است شعیب دست اش پاسمان کرده حالی بهتر است آرش گفت طرف باغ میریم و چاشت همونجا میباشن

آوا:
کمی دلم آرام شد صبح دوا خورده بودم بخاطر تاثیرات دوا سرم گیچ میرفت رفتم اطاقم چند لحظه دراز کشیدم زهرا صدا کرد که بیا غذا بخو رفتم غذا خوردم بعد از غذا مادرم گفت دوا ره هم بخو گفتم ماد‌ر چی میشه نخورم وقتی او دوا ره میخورم گیچ میباشم گفت بهانه نکو بخو گفتم خا اما نخوردم رفتم وضو گرفتم نماز ادا کردم واقعاً بخاطر لیمه جگر خون بودم برش دعا کردم که خدایا درد که مه کشیدم لیمه نکشه خیلی سخت است خداوند به هیچ کس نشان نته حتاُ به مرگ ات رازی میباشی بعد از ادای نماز اطاق نشیمند رفتم که مادرم در باره شعیب حرف میزد میگفت بچه بیچاره چرا مادرش میخواسته بزور نامزادش کنه باید اجازه بته تصمیم زندگی اش خودش بگیره مه حیران هتو مادرا هستم که چرا به زندگی اولاد شأن مداخله میکنه پدر مادر حق دارن که نظر بته اما حق ندارن تصمیم بگیره

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  67


خاله مژدیم گفت خو ممی جان هر پدر مادر مثل شما و یازنیم فهمیده و با درک نیستن از جایم بلند شدم مادر مه بغل کردم گفتم خوشبحال مه و آرش که پدر مادر مثل فرشته داریم مادرم بوسیدی مه گفت مام خوشبخت هستم که مثل تو و آرش اولاد دارم
واقعاً خوده خوشبخت احساس میکردم که همچو خانواده دارم از خدایم شکر گذار هستم بابت همچون خانودای که نصیب ام کرده
دروازه تک تک شد زهرا باز کرد آرش داخل آمد سلام کرد
مادرم گفت چی شد شعیب خوب است
آرش : خوب است در باغ بودیم مه آمد او نشست بیچاره زیاد جگر خون است
مادرم: چرا مادرش او قسم کرده
آرش : نمیفهمم میخوایه بزور خواهر زادیش به شعیب بگیره گرچی لیمه دختری خوبی است اما شعیب قبول نداره
مژده : خا شعیب چقسم خوده افگار کرد
آرش : صبح مه و شعیب یکجای مهمان بودیم وقتی خانه آمدیم شعیب گفت بریم خانه ما اونجا که رفتیم در دهلیز مادرش میخواست بره خانه لیمه شأن و آمادگی خاص هم گرفته بود شعیب ممانعت کرد مادرش دعوا ره شروع کرد شعیب هم هیچ چیز سالم نماند همه ره شکستاند باز هم مادرش اصرار داشت که مه لیمه ره برت میگیرم شعیب هم سرش به دیوار کوبید اسله ره به دست مادرش داد گفت بگیر سرم شلیک کو و بعد از موردن مه لیمه ره عروست بساز و خوش باش نمیفهمم مادرش چقسم آدم است هیچ به خواسته های بچه اش تن نمیته مام شعیب از خانه بیرون کردم دستش شیشه بوردیده بود سرش هم کمی زخمی شده بود

آوا:
گفتم حالی شعیب خوب بود که تو آمدی گفت ها خوب بود دگه اییییی گمشکو تو چیطوری گفتم خوب هستم متوجه دستم شد گفت دستت چی شده خاله مژدیم گفت دستش کارد زده دختر قابل بر ما آشپزی کرده همتو نیست ممی جان
مادرم گفت ها دستش کارد بوریده آرش نزدیکم آمد گفت ایطرف کو بیبینم گفتم چیزی نیست کمی خون شده بود آرش گفت سر مریض کار کردین
بی انصافا گفتم خودم کردم حالی خوب هستم زهرا آرش گفت حقدر آوا ره ناز نتی که بخلیم آمد آرش
گفت چرا؟
زهرا آب چشم اش دور خورد گفت بخاطر که مه برادر ندارم آرش از جایش بلند شد نزدیکش رفت گفت پس مه چیت میشم پچق دگه نگوی مه برادر ندارم همه ما خنده کردیم خاله مژدیم گفت چرا زهرا گک مره پچق میگی گفتم پچق است دگه هههههه
آرش گفت امشب به مه بولانی آماده کنین بیکار نشنین هله خاله مژدیم گفت دل مام میشه بولانی زهرا آرش گفت برو گندنه بیار برت آماده میکنیم آرش گفت نی مه از گندنه نمیخورم از گوشت آماده کنین مادرم گفت مه حوصله ندارم هله دخترا شما آماده کنین گفتم مه و زهرا آماده میکنیم رفتم آشپزخانه خاله مژدیم هم آمد گفتم خاله سیم کارت مه در موبایل تان فعال کنم همراهی شعیب یک حرف بزنم دلم نارام است گفت برو فعال کو رفتم موبایل خاله ام گرفتم سیم کارت مه فعال کردم میخواستم تماس بگیرم که از شماره ناشناس زنگ آمد اوکی کردم

+بلی
__ آوا شعیب هستم قطع نکنی حرف بزن بخدا دیوانه میشم
+چرا قطع کنم وحشیم خوب هستی
__ خوب هستم فدایت شوم خوب هستم تو خوب هستی جنگلیم
+ خوب هستم وحشی جانم
__ خدا ره هزار بار شکر که تو خوب هستی
+آرش گفت دستت افگار شده
__ ها مهم نیست کم افگار شده
+شعیب بعد از ای چی خاد شد
__معلوم دار است که چی میشه تا آخر های همی ماه عروس خانه ام میشی به خوشی زندگی میکنیم و دو تا نینو گک می‌داشته باشیم
+ مادرت چی میشه
__ مادرم مجبور است قبول کنه چون چند لحظه پیش زنگ زده بود گریه کرد که بیا خانه برش گفتم چیزی که مه میخوایم قبول کو باز میایم گفت بیا قبول دارم
+واقعاً گفت قبول دارم
__ها گفت کافیست تو خانه بیایی
+نمیفهمم از دست خوشی چی بگویم
__هر چی دلت میشه بگو میشنوم
+ دوستت دارم وحشیم
__نشنیدم چی گفتی
+گفتم دوستت دارم
___ لعنت به ای دستگاه درست صدایت نمیایه دو باره بگو
+هههههه دروغگو میشنوی اما میگی نشنیدم
__واقعا نشنیدم
+گفتم دوستت دارم
__ بلاخره گفتی که دوستم داری مام دوستت دارم جنگلی مقبولم
خاله مژدیم داخل اطاق شد گفت مصروف شدی دگه بیا که ناوقت میشه بولانی آماده کنیم گفتم خا میایم خاله جان
شعیب گفتم خدا حافظ وحشیم با گپ میزنیم
گفت اوکی خدا حافظ.

ادامه داره .......

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  68

آوا:
تماس قطع کردم گفتم خاله مادر شعیب به شعیب تماس گرفته و گریه کرده که بیا خانه هر چی تو میگی قبول دارم
مژده: راستی چیطو عقلش سر جایش آمده ههههههه
آوا: هههههه البت فهمیده که بزور نمیشه کاری کرد
مژده : خو بیا دگه اینالی به خوشی بولانی آماده کنیم
با خاله ام آشپزخانه رفتم از دست خوشی نفهمید چقسم او قدر بولانی ره آماده کردم شب با آمدن پدرم غذا خوردیم نشستیم قصه کردیم به موبایل خاله ام زنگ آمد طرف مه اشاره کرد که شعیب است گفتم قطع کو اما خاله ام گفت آوا فاطمه زنگ زده بگی همرایش گپ بزن مام موبایل گرفتم رفتم اطاقم اوکی کردم
+بلی سلام وحشیم
__ع سلام جنگلیم خوبی
+خوب هستم تو خوب هستی
__شکر است
+کجا استی
__در همی باغ هستم در فضای آزاد جای خوده آماده کردیم
+بیشک خوب هوا است
__خیلی هوای خوب و عاشقانه است جایت خالی ههههه
+بیایم جای مه پر کنم
__هتو کار ره که کنی خو مره میخری بیایم دنبالت
+چیطو آماده آمدن استی هههههه
__البته که آماده هستم یک اشاره کو به و پنج دقیقه وقت بتی سیل کو آمدنه
+قرار در جایت بنشین هههههه
__شیشتن خو بان عینم‌ به احترامت دراز کشیدیم ههههههه
+ههههههههه

مصروف حرف زدن با شعیب بودم هیچ وقت نفهمیدیم که خاله مژدیم آمد گفت تا حالی حرف میزنی نخوابیدی ساعت 1بجه است گفتم چی یک بجه شده
گفت بلی
شعیب گفتم میخوابم شب خوش
شعیب : چی میشه نخوابی
آوا: باز سر درد میشم
شعیب: اوکی بخواب اما تماس قطع نکو پیش گوشت باشه بخواب
آوا: اما چرا
شعیب : بخاطر که مه میخوایم

آوا:
تماس قطع نکردم و سر به بالشت گذاشتم خاله مژدیم و زهرا هم پایان تخت خوابیدن صبح بیدار شده نماز ادا کردم و خاله مژدیم زهرا ره هم بیدار کردم که نماز بخوانن و به شعیب هم تماس گرفتم با صدای خواب آلود جواب داد
+بلی
سلام صبح وحشیم بخیر
+صبح تو هم بخیر
بلند شو نماز بخوان
+خو میخوانم باز
باز نی امیالی عجله کو
+خو میخوانم
شعیب
+امممممم
__هله قضا میشه وحشیم
+چشم خانم جان اینه رفتم قطع کو خی

تماس قطع کردم و در جای خوابم دراز کشیدم خاله مژدیم گفت موبایل مه بتی آوا جان که به حامد زنگ بزنم یک از شوهرم احوال بگیرم گفتم سیم کارت مه بکشم از موبایل ات گفت نی باشه بیازو دو سیم کارته است هر دوی ما کار میگیریم طرفش لبخند زدم گفتم تشکر خاله جان قندم زهرا گفت نکو چاپلوسی گفتم پشی پچق
زهرا: بینی تو در کجا بلند است که مره پچق میگی ههههه
آوا: شوخی میکنم زهرا جان
زهرا : میفهمم

مژده :
آوا خیلی خوشحال بود و خوب هم شده بود به حامد زنگ زدم که دنبالم بیایه که خانه بریم چون خانه خواهرش بود وقتی مه خانه خواهرایم میبودم عادت نداشت هر لحظه بیایه اما خبر مه میگرفت وقتی تماس هم گرفتم گفت یک دو روز دگر هم میباشم چون کارایم مانده باز کابل میریم گفتم درست است بعد از قطع کردن تماس حامد شبنم تماس گرفت گفت زهرا ره خانه روان کو گفتم درست است بعد از صبحانه زهرا ره با آرش خانه شأن فرستادم

آوا :
شب همه ما دور هم نشسته بودیم که در موبایل خاله ام پیام آمد از طرف شعیب گفت دروازه ره باز کو که خواستگار آمده خاله ام پیام به مه نشان داد گفتم چرا ایتو گفته که دروازه تک تک شد آرش باز کرد مام در دهلیز ایستاده بودم که مادر شعیب و دو زن داخل خانه شدن احوالپرسی کردم و در سالون راهنمای شأن کردم خاله مژدیم و مادرم هم آمدن در سالون چند لحظه نشستم پیش شأن موبایل خاله مه گرفتم رفتم اطاقم تماس گرفتم به شعیب اوکی کرد

+ بلی شعیب
جان شعیب میگن پشتت خواستگار آمده امشب راست است
+مادرت آمده وخشی
بلی مادرم آماده امروز همراهیش حرف زدم و رازیش ساختم که امشب خواستگار بره
+او دو خانم دگه کیست
عمیم است همراهی خانم مامایم
+خو خدا حافظ باز حرف میزنیم
اوکی بای
در اطاقم نشستم اما سالون نرفتم بعد از یک ساعت مادر شعیب رفت خاله ام پرسیدم چی گفتن گفت مسله خواستگاری ره یاد کردن اما ممی ام گفت شما خو لیمه ره به شعیب میگرفتین چی شد که نگرفتین خبر دارم شیرینی هم آورده بودین مادر شعیب گفت قرار بود امروز شیرینی بیاریم اما شعیب نخواست چون شعیب جان آوا جان خوش کرده
ممی ام گفت ها هر چی قسمت باشه همو میشه
گفتم خاله اگر مادرم ممانعت کنه چی
گفت او ره به مه بان مه ممی ام رازی میکنم
مژده :
یک هفته میشه که مادر شعیب خواستگار میایه
بی وقفه مره هم آوا نگذاشت که خانه ام بروم اما آرش مخالفت داره ممی ام هم مخالفت میکرد اما مه رازیش کردم اما آرش چیطو رازی کنم یازنیم هم که رازی است در اطاق آرش رفتم گفتم جان خاله وقت داری حرف بزنیم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت :  69

آوا:
یک هفته میشه مادر شعیب میایه همه رازی هستن غیر آرش در اطاقم نشسته بودم که آرش داخل شد گفت آوا چند سوال میپرسم به سوالایم جواب بتی گفتم بپرس
آرش: آوا تو قبول داری با شعیب نامزاد شوی
آوا: هر چی شما سلاح میبینین مام قبول دارم
آرش: آوا جان شعیب بچه با نزاکت و تحصیل کرده است ازش خطای ندیدیم و مطمئن هستم اگر همسرت شوه خوشبختت میسازه اما به مه رازی بودن تو مهم است بگو برم نشرم اگر قبول نداری مه اجازه نمیتم کسی تو ره بزور نامزاد کنه
آوا: میفهمم به تصمیم احترام دارین اما گفتم هر چیزی که شما سلاح میبینین قبول دارم
آرش از جایش بلند شد گفت پس امشب شیرینی میتیم آمادگی بگیرین و از اطاقم بیرون شد

مژده :
پشت در ایستاده بودم آرش از اطاق بیرون شد گفت خاله گفتم جان خاله گفت آوا ره خیلی دوست دارم فکر نکنم از شعیب کرده همسر بهتر برش پیدا شوه اما بخاطر دل جمع ام یکبار دگه هم از آوا بپرس که رازی است یا نی به مه درست جواب نداد گفتم نفس خاله آوا رازی است دلت جمع باشه گفت پس امشب شیرینی میتیم آماده گی بگیرین به مادرم هم بگوین

آوا:
قرار شد امشب شیرینی بتن مام آماده شده نشستم در اطاقم خاله مژدیم آمد گفت بیا که خشویت تو ره خواسته وقتی در سالون رفتم کوثر نزدیکم شد گفت خوش آمدی خانم برادر با همه احوالپرسی کردم مادر شعیب هم از جایش بلند شد گفت بیا پهلوی مه بنشین
خاله مژده هم ظرف شیرینی ره آورد و در پیش روی مادر شعیب گذاشت همه کف زدن و مادر شعیب یک انگشتر به انگشتم کرد و یک شال سبز بر سرم
دخترای ماما و کاکای شعیب نزدیکم آمد و همه شأن تبریکی دادن
خیلی خوشحال بودم واقعاً حس خوبی داره که با کسی نامزاد شوی که دوستش داری و عاشقش هستی فکر میکنم تمام دنیا از مه است و خوشبخت ترین دختر دنیا مه هستم مه یی که به عشقم رسیدیم
با اصرار شعیب قرار شد تا آخر ماه عروسی کنیم چون برم وعده داده بود که تا آخر ماه عروس خانه ام میسازم ات وقتی مخالفت هم کردم و گفتم میخوایم چند ماهی نامزاد باشیم اما قبول نکرد گفت مره وعده خلاف نکن
ترتیبات عروسی گرفته شده بود و قرار بود در باغ زندگی کنیم و برادر شعیب هم از آمریکا آمده بود بخاطر عروسی ما
امروز روز خوشبختیم است روز که هر دختر آرزوی اش داره و به نام نیک از خانه پدرش خانه شوهرش بره
از اطاقم بیرون شدم شعیب منتظرم پشت در بود میخواستیم آرایشگاه بریم پدرم مادرم آرش خاله مژدیم خاله شبنمم فاطمه زهرا عمیم در دهلیز ایستاده بودن کاکایم که قهر کرده بود و قرار بود در عروسی هم نیایه عمیم هم آمده بود اما قهر بود ازم
پدرم نزدیکم شد در آغوش گرفتی مه گفت دختر نازم فکر نکو عروسی میکنی و حقت از ای خانه کم میشه تو همیشه در این خانه حق داری تو تاج سر خانه ما هستی همی قسم که در خانه پدرت سر بلند بودی در خانه همسرت هم سر بلند باش آرزوی خوشبختی برت میکنم نفس پدر
دست های پدر مه بوسیدم هر دو گریه کردیم
مادر مه هم به آغوش گرفتم گفتم گریه نکو مادر قربان اشک هایت شوم هر وقت خواستی پیشت میایم جای دور نمیرم گفت خوشبخت شوی هیچ وقت مخالف خواسته های شوهرت عمل نکو وقتی شوهرت در کنارت داری فکر کو خوشبختی تمام دنیا از آن توست گفتم چشم مادر
با همه خدا حافظی کردم نوبت به آرش رسید
آرش از پیشانیم بوسید و در آغوش گرفتی مه در گوشم گفت میفهمی که چقدر دوستت دارم سر مه تکان دادم گفت میفهمی که به کسی اجازه هم نمیتم ناراحتت کنه و همیشه در کنارت هستم چی حق با تو باشه و چی نباشه از رویش بوسیدم اشک های مه پاک کرد گفت گریه نکو برو به سلامت
انشاء الله خوشبخت شوی و نگاهی به شعیب کرد گفت متوجه باشی که ناراحتش نسازی شعیب گفت خاطر تان جمع شعیب دست مه گرفت و از خانه بیرون شدیم خاله مژدیم هم همرای ما بود شعیب ما ره تا آرایشگاه رساند و خودش سلمانی رفت ساعت های 11بود به شعیب تماس گرفتم

+بلی ملکیم
__وحشیم مه آماده هستم دنبالم بیا
+ببخشین شما کی بودین
__وحشی شوخی نکو
+واقعاً نشناختم تان
__شعیییییییب
+جاااااااان شعیب
__شوخی نکو بیا
+در راه هستم نفس شعیب چند لحظه بعد میرسم
__اوکی منتظرت هستم

آوا: منتظر شعیب نشسته بودم که داخل آرایشگاه شد با دیدنش از جایم بلند شدم ای بندی خدا به چی سر وضع آمده چقدر جذاب است آرایشگرای که اونجا بودن به طرف شعیب خیره شده بودن شعیب میخواست نزدیکم بیایه خاله مژدیم سر راه اش ایستاده شد گفت اول روی نماکی بتی آقا داماد شعیب گفت پول که ندارم در پیشم الیاس صدا زد گفت الیاس بیا برادر پول بتی که خانم برادرته بیبینم
الیاس برادر شعیب بود داخل آمد و به خاله مژدیم پول داد و شعیب نزدیکم شد گفت ماشاءالله به ملکیم

@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده :
#ارمیلا_اسیر
قسمت : 
#قسمت_آخر


گفتم از اینجه زود بریم
شعیب: چرا
آوا: همه دخترا طرف تو میبینن
شعیب : بیبینن مهم ای است که مه طرف تو میبینم و خوشبخت هستم خانم مثل تو نصیبم شده با ای زیبای واقعاً لباس نکاح برت میزیبه گفتم مام خوشبخت هستم که خداوند مرد مثل تو نصیبم کرده
از آرایشگاه بیرون شدیم و طرف هوتل حرکت کردیم

محفل عروسی ما خیلی عالی گذشت و دو لباس پوشیدم سبز و سفید مه و شعیب چندین بار رقصیدیم بعد از ختم محفل باغ رفتیم جای که زندگی جدید ما ره آغاز میکردیم شب هم در باغ محفل گرفتن خیلی عالی گذشت
بعد از عروسیم مادر شعیب چند روزی پیش ما بود
رویه خوبی میکرد اما بعضی وقت ها کنایه میگفت
چهار ما در باغ زندگی کردیم وقتی عمل گرفتم شعیب تصمیم گرفت کابل بریم و زندگی ما ره در کابل ادامه بدیم دور از مادرش چون نمی‌خواست مادرش مره ناراحت کنه
کابل هم که امدیم نزدیک خاله مژدیم خانه گرفتیم
فعلا چهار و نیم سال از عروسیم میشه در طول ای چهار و نیم سال آرش هم عروسی کرد و یک پسر به اسم سبحان داره و خاله مژدیم هم یک دخترک داره و مه هم دو طفل دوگانه یی دارم یک دختر و یک پسر به اسم های حریم و آرین بعضی وقت شعیب دختر ما ره به اسم آوای کوچک صدا میزنه
فعلا هم در دانشگاه کابل با شعیب مصروف درس خواندن هستم در رشته طب ماه یی یکبار مزار میریم مه به دیدن فامیلم و شعیب هم بخاطر کارای شرکت شفاخانه
و زندگیم خیلی عالی در کنار عشقم سپری میشه به امید که تمام عاشقا به هم برسن و مثل مه خوشبخت شون
بخاطر عشق تان بجنگین به شرط که عشق دو طرفه باشه خواستن توانستن است

با تشکر از تک تک خواننده های عزیز که با حوصله مندی
ای داستان خواندین اگر در املا انشاء یا هم در تایپ اشتباه از مه شده باشه ببخشین و
منتظر یک رومان دگر هم باشین بزودی به نشر میرسانیم

با احترام آرمیلا اسیر

#پایان
#واکنش



@ALTAF_EHSAN