دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
803 subscribers
10.4K photos
3.61K videos
13 files
555 links
بسم‌الله‌رحمان‌رحیم🌹
به بهترین کانال خوش آمدین☺️
لف نده دوست عزیز🥰
بی صدا کن❤️
پیشنهاد‌ و نظریات شما عزیزان قابل قدر است می‌توانید به ایدی ذیل مراجعه کنید سپاس 🙏🥰

@AltafEhsan 👈مالک کانال
Download Telegram
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان♥️ #شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟ #نویسنده: مــريم "پـاييز" #قسمت: ۴۰ +بلی -سلام لاله‌ام خوبی +تشکرر -چرا پس‌پس داری +چون دخترا خواب استن -انترنت ات را روشن کن و تماس بگیر +کی من -نخیر جند‌هایت تماس را قطع کرده و بعد از روشن کردن انترنت به واتسپ…
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۱


-تماس میگیرم پاسخ بدی
+چراا میخوابم تماس برای چه؟
-صدای نفس‌کشیدن‌ات را میشنوم😊
هلال هر که بود هر چه بود
دیگر زمانش رسیده بود
احساسی که در برابرش داشتم حضور فرما شود احساسات دخترانه کم‌کم به سراغم سرک میکشیدند و چیزی بنام وجدان مرا هنوز از بند رها نکرده بود
متوجه شده‌اید تصویر کسی را که دوست دارید بارها و بارها بدون اندک پلک زدن به نظاره میگیرید  آن وقت او را میطلبید و قطعا اگر در منجلاب بنام عشق افتیده باشید
اشک هم سراغ گونه‌های شما را می‌گیرد
ولی
اگر آن شخص همان لحظه در مقابل شما قرار بگیرد بار بار او را ببینید جزء تازهٔ
از اجزای صورتش را کشف میکنید و اینجاست که شعر مولانا رنگ تازهٔ به احساس شما هدیه میکند
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
                            *

آن شب بعد از تماس گرفتن هلال تا اذان صبح تماس برقرار بود و مثل همان روزها هلال با صدایش مرا برای ادای نماز از خواب بیدار کرد
-زعفران
-زعفران جان
+اممم
-وقت نماز صبح است هله بیدار شو
+اهممم
-زعفران عزیزم
+اففف چه میگی
عایشه*زعفران زعفران هله بیدار شو خواب بد دیدی
-ههههههههه هله بیدار شو
+افففف در نبودت هم از شرت راحت نیستم
-اولش که من شر نیستم و خیر رحمت هستم
دومش نمیخواهم
بدون زعفرانم در بهشت باشم
+هااا بخاطر هفتاد‌دو حور بهشتی خودتان را تکه و پارچه میکنید بعد بخاطر من به جنت نمیروی خنده دار نیست؟
-فعلا که بخاطر تو شکسته شدیم کفایت نمیکند
+من می‌روم نماز خواندن مبایل را قطع میکنم
-درست است متوجه‌ خودت و عایشه باش خداحافظ زندگیم
تماس هلال را قطع کرده و بعد از ادای نماز
دوباره به رخت خوابم برگشتم
مبایل‌ام را به دست گرفته و برای بار چندم
تصویر هلال را زوم کرده
و دیدم
بعد از چند ثانیه دوباره به خواب رفتم
                          *

نبود هلال در خانه کم‌کم بیش‌تر از
همیشه احساس میشد از رفتن هلال
چهار روز گذشته بود و درین سه روز تماسی
از طرف هلال به من نیامده
بود
و از سویی دلتنگی چنان بر قلبم غلبه کرده بود
که دیگر اشک اندک ‌اندک مهمان چشمانم شد
گریه میکردم برای بی‌کسی هایم برای ب‌ی ارزشی‌هایم
و برای تنهای‌هایم
                               *
ده روز از رفتن هلال گذشته بود و هیچکس از او خبری نداشت
در یکی از همان روزها در حال پختن غذا بودم که دروازه باز شد و هلال با چندین بکس و کیف داخل حویلی شد
ناراحت بودم واقعا ازو دلخور شده بودم مگر درین مدت نباید یادی از من می‌کرد و خبری میگرفت از

آشپزخانه بیرون نشدم و در حال توته کردن پیاز
بودم که هلال اسم مرا صدا زده داخل اشپزخانه شد
-سلام نور دیده‌ام
+علیکم
کار خودم را ادامه میدادم و حتی نظری بصورتش نکردم
هلال مستقیم روبرو با‌ من نشسته و چشمانش موشگافانه مرا به بررسی گرفت
-خوب استی زندگیم
+ها شکر
-چرا بالا نمیبینی
بالا دیده پرسیدم
+هیچ
-ههههه از من قهر استی

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۲


-ههههه از من قهر استی
+نخیر
-نه نخیر استی من میفهمم
+<>
-بیا ببین چی آوردیم
+نمیبینی کار دارم
-درست تمام که شد اتاق بیا
+<>
بعد از پختن غذا به قصد گرفتن مبایل‌ام به اتاق رفتم هلال داخل اتاق بدون وقفه مبایل را گرفته میخواستم از اتاق بیرون شوم که هلال از دستشویی بیرون شد
-بیا ببین چه آوردیم
+می‌روم کار دارم
-نخیر نمی‌شود
سمت دروازه رفته قفلش کرد
+چه میکنی
-بیا اینجا بشین
بعد به جیبش دست برده و دو جعبه کوچک به رنگ سرخ بیرون کرد
-نه اینکه حلقه به یادم نبوده باشد اصلا اینطور

نبود به یادم بود ولی در کابل انتخاب کرده بودم حالا هم با خود آوردمش نمیدانم می پسندی یا نه
ولی ظریف‌ترین و زیباترین شان را انتخاب کردم
جعبه‌ها را باز کرده و دستش را دراز کرد
-دست‌ات را بدی به انگشت‌ات کنم
مردد بودم بدهم یا نه ولی منتظر به تفکر من نداده سریع دستم را کشید و حلقه را به انگشتم کرد
حلقه زیبا و ظریف بود
-پسندیدیش
+تشکر
دستم را میان دستانش گرفته و سمت لبانش برد و طولانی بوسید
معذب گشته و دستم را از لبانش جدا کردم و از جا بلند شدم
-هنوز تمام نشده تو هم باید حلقه به دستم کنی
جعبه را باز کرده سمت من گرفت
به چهره‌اش دیدم با جدیت کامل به من میدید راه دیگر نبود باید به دستش می‌کردم
دستش را به دستم گرفته و با دست لرزران حلقه را به دستش کردم
دوباره پا تند کردم که بروم
-یک چیز را از یاد بردی
+چه را
-اینکه من شوهرت استم و تو در برابرم حقدار استی
و‌همینطور من در برابر تو

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۳

خوب می فهمیدم قرار هست چه بگوید ولی خودم را به در نفهمی زده و سر به زیر معطل حرف‌هایی هلال ماندم
-ببین زعفران من میدانم قرار نیست یک زندگی نورمال داشته باشیم ولی از یک جایی باید آغازش کرد شاید بعد ازین حتی
هفته‌ها به کندهار برنگردم و تو منحیث همسر من
به من و خانواده‌ام صادق بمانی
+مطلب
-مطلبم اینست که در شب نکاح حرف‌های تو با بهیر را شنیدم ومنتظر ماندم تو چه کار میکنی ولی
تو نرفتی
مطمئن باش اگر قصد فرار را هم میکردی
من مانع‌ات میشدم
+پس چرا ساکت ماندی
-شرایط همانطور ایجاب می‌کرد من از تو میخواهم در بود و نبود من به عهدی که با‌ من بستی وفادار بمانی هر چند اگر از روی مجبوریت باشد
نمیدانم چرا آن روز هلال این حرف‌ها را به من میزد
شاید فکر می‌کرد من از نبود آن استفاده کرده
و قصد فرار کنم
-میدانم مرا دوست نداری ولی عشقی که از تو در قلبم دارم برای هر دو مان کافی‌ست
من حاضرم روزها و ماه‌ها حتی سال‌ها منتظرت بمانم ولی‌ به شرطیکه اخرش به وصلت بیانجامد
حرف‌های هلال خالی از درد و ناراحتی نبود از چهره‌اش از صدایش حتی از چشمانش درد میبارید
دلم به حالش گرفته بود ولی جز تماشا کاری از دستم بر نمی‌امد
+من نمیدانم در مورد من و اخلاق من چه فکر میکنی ولی بنابر عهدم پابندم
در بود و نبودت اعم از عزت تو و عفت خودم مراقبت کرده میتوانم
قدم قدم به‌ من نزدیک شده و تمام فاصله ها را از میان برداشت
با دستانش صورت مرا قاب گرفته لبخند زنان گفت
-من میدانم که تو با من و عهدی که بستیم صادق و ‌وفادار میمانی میدانی از کجا از جاییکه الله میفرماید زنان پاک برای مردان پاک و زنان ناپاک برای مردان ناپاک اند
ولی خواستم برایت گوش زد کنم من قسمت تو هستم و بهتر است
با این حقیقت کنار بیاییم
قامتش را خم کرده و صورتش را نزدیک صورت من کرده بوسه ملایم به جبینم کاشت و رفت
تنم غرق در آتش شده بود و گونه‌هایم گل انداخته بودند
شاید اگر هلال میدانست با این عملکردهاییش چه حالی بر تن من می افراشد هرگز چنین نمیکرد کی میدانست شاید می‌کرد!؟

بعد از تمام کردن کارهای اشپزخانه دل و نازل به اتاق رفتم هلال روی تخت خوابیده بود
من به سوی کیف‌های که مادرم برایم فرستاده بود
رفتم در حال باز کردن یکی از کیف‌ها بودم که هلال صدا زد
-او کیف مربوط به من است و او سه کیف ابی
را خوشو جان به تو فرستاده
صورتم را برگشتانده و به لحن خوشو جان خندهٔ کردم
بعد سراغ کیف‌های خودم رفته و باز شان کردم
همزمان با باز کردن کیف‌ها مبایل‌ام به صدا آمد و از چانس نه چندان خوب من روی تخت پهلوی هلال بود از جا برخواسته و با قدمهای کوچک نزدیک تخت رفتم و آهسته گفتم
+گوشی‌ام را میدی
-نچ خودت بگیر
ناچار دستم را دراز کرده میخواستم گوشی را بگیرم
که تماس قطع شد
-کی است
+نمیدانم میشود یکبار بلند شوی
از جا بلند شده با چهره خشمگین گفت
-یک گوشی را از نزدیک من گرفته نمیتوانی من پیشتر به کی فلسفه گفتم
گوشی را گرفته به سمت پایین تخت پرتاب کرده گفت
-بگیر
و دوباره روی تخت خوابید در جایم خشک شده بودم و به گوشیی روی زمین خیره شده بودم
و بغضی که به شدت درین روزها دامنگیر من شده بود اولین اشکی که به شصت پایم ریخت
مرا دوباره مرطوب ساخته آماده بذر بعدی کرد
گوشی دوباره به صدا در آمد و اینبار هلال با اواز برزخی و بلند گفت
-جواب میدی یا بشکنمش
گوشی را گرفته دوباره سمت کیف‌هایم رفتم
مادرم بود پندار فهمیده باشد دخترش دیگر تاب
حمل بغض هایش را ندارد
+الو سلام مادر جان
-علیکم عزیز مادر خوب استی چرا جواب نمیدادی صدایت چرا گرفته هست
+ خدا را شکر شما خوبین بابا و بهروز خوبن ببخشید دستم‌ بند بود
-ها جان مادر همگی خوب استن چرا صدایت گرفته هست
+نخیر مادر جان گرفته نیست کاملا خوبم شما نگران نباشید
-شکر که خوبی عزیز مادر اسبابت رسید
+بلی ممنون‌ مادر جان رسید اتفاقا باز شان میکردم
_درست است دخترم پس باز شان کن ببین بگم چه مربوط کی هست
+یعنی چه
-به فامیل هلال و خودش بعضی چیزها فرستادیم
+اصلا لازم نبود
-نه ‌عزیز مادر چرا لازم بود هر طور باشند خانواده همسرت هستند
گوشی را روی بلند گو بزن تا برایت بگم
+درست است مادر جان
-گوشی را روی بلند گو زده روی میز گذاشتم و کیف اولی را باز کردم
+اهااا همان کیفی که داخلش پارچه هست
-بلی بلی او مربوط به فامیل هلال است داخلش را ببین هشت پارچه هست که مربوط به خانم‌های کاکا و عمه‌های هلال می‌شود
+بلی دیدم مادر جان
در حال زیر رو کردن کیف بودم که با تکه‌های پیراهن تنبان روبرو شدم
+تکه های مردانه‌اعم که هست
-بلی از کاکاهای هلال هستن
اعصابم به هم خورده بود و از بابتش با ضربه های که به پلاستیک‌ها میزدم صدای خرش خرش پلاستیک بلند شده بود..

ادامه دارد..

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۴


-ببین یک دست لباس مکمل از نیا‌جان هست و متباقی را به دست مادربزرگ هلال بدی به هر کی که دوست داشت بدهد
+درست هست مادر جان
تمام پارچه‌ها را دوباره به کیف گذاشته و به یک طرف گذاشتم و سراغ کیف بعدی رفتم
وقتی بازش کردم از بوی خوش عطرم فهمیدم
مربوط به خود من هست ذوق زده شده با آواز بلند که بیش‌تر شبه چیغ میمانیست گفتم
+وای خیلی خیلی ممنونم مادر جان چقدر دلتنگ لباسهایم شده بود….
-دلتنگ یک جنس ب‌ی جان میشوی ولی از شوهرت نه
با شنیدن آواز هلال صورتم را به سمتش برگشتاندم
که خودش را به سمت من پهلو داده و با یک دستش سرش را نیمه استوار کرده و به من میبیند
مادر*چه شد‌ه دخترم مصروفی
مستقیم به چشمان هلال دیده گفتم
+نخیر مادر جان چیزی مهم نبود
بعد دوباره رو به هلال کرده به بررسی لباسهایم پرداختم
_تمام لباس‌های که بیشر دوست داشتی فرستادم ولی اکثریت شان هنوز باقیست
+بلی تشکر مادر جان ولی بلوز نارنجی‌ام نیست
-نه هست خودم گذاشتمش دوباره ببین
+درست است مادرجان
مصروف زیر رو کردن بودم که هلال با دستش بلوز را سمت من دراز کرد
بلوز را از دستش قاپیده و حتی سویش ندیدم و تمام لباس‌های اطراف کیف را جمع کرده دوباره داخل کیف گذاشتم

+بلی بود مادر جان تازه متوجه شدم دو کیف کفایت می‌کرد چرا سه کیف فرستادین
-بعضی لباسهای جدید برایت خریدم و در ضمن چند دست لباس به هلال نیز خریدم
+اصلا لازم نبود مادر جان ببخشید به زحمت شدین
-نه دخترم حقت بیش‌تر از اینها است ولی تقدیر طوری دیگر ترا به خانه بخت‌ات فرستاد حتی که فرصت جهیزیه آوردن را به من نداد
مادرم آنجاها گریه می‌کرد و من آنجا!
-زعفران یکدانه مادر خیلی دلتنگت شدیم همه ما
شبها نیمه شب بیدار میشوم به اتاق تو می‌روم بوی عطر تنت هنوز روی بالینت هست
دیشب بهروز به اتاقت رفته گریه می‌کرد
گریه‌ام کم‌کم به هق هق تبدیل شده و تماس را قطع کرده زانو هایم را بغل زده شروع به چیغ و اه کردم دست خودم نبود دلتنگی و دلواپسی مادرم که یکطرفه نبود من بیش‌تر از آنها درد میکشیدم بیش‌تر از آنها دلتنگ شده بودم آخر زندگیم از آن رو به این رو شده بود حتی که کسی برای دلداری نداشتم

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۵

-زعفران
+()
-زعفران
نای جواب دادن به هلال نبود هر چقدر از عمق فاجعه بیرون میشدم
ولی فاجعه فاجعه بود و مسبب اش هلال!!
نزدیک من آمده آرام گفت
_نمیگویم گریه نکن گریه کن اما لطفا جیغ نکش شب هست فامیل‌م چه فکر میکنند
صدایم را بیش‌تر بلند گفتم
+چیغ‌ میکشم من ازت متنفرم میفهمی متنفر
حتی نمیخواهم چهره‌ات را ببینم نمیخواهم صدایت را بشنوم حتی نمیخواهم نامی از تو در زندگیم باشد همه‌اش بخاطر توست…دوری از خانواده‌ام اینجا به جبر زندگی کردن همه‌شان بخاطر
توست من درد میکشم رنج میبرم……من از تنهایی‌ام خسته شدیم……
عقده‌های چندین روزه در حال ترکیدن بودند و اصلا برایم مهم نبود بعد از گفته‌های من چه اتفاق خواهد افتاد
فقط و فقط دنبال سبک کردن بغض گلویم بودم
در گوشی بار بار تماس میامد ولی بی پاسخ دوباره قطع میشد
تا اینکه هلال گوشی را جواب داد و من را به اجبار
وادار به خاموشی کرد
-بلی سلام خوشو جان خوب استین
مادر*
-بلی تشکر سلامت باشین همگی خوب استن خسرجان و ‌پسر تان خوب استن
مادر*
-خدا را شکر که خوب استین
مادر*
-نخیر زعفران جان داخل دستشویی استن حتما فردا با شما تماس می‌گیرد
مادر*
_درست هست شب شما بخیر خانواده را سلام برسانید

***^
-خوب استی
+()
-خوب استی زعفران
+به تو اصلا مربوط نمی‌شود
-اهااا پس یعنی خوبی بیا ببینیم خوشو جانم به من چی فرستاده
سمت کیف رفته بازش کرد جستی از جا بلند شده
دستش را پس زده گفتم
+دست نزن اصلا تو احساس داری یا واقعا انسان استی
دستم را به شدت محکم گرفته گفت
-از چیزیکه که سو استفاده میکنی اسمش انسانیت است
چیزی نمیگم چون وضعیت‌ات خوب نیست وگرنه
جواب سؤالت را به وجه احسن داده میتوانستم
نخواستم بحث را ادامه داده بیش‌تر خودم را ناراحت کنم
زیپ کیف را باز کردم مادرم سه دست لباس پیراهن تنبان و یک کوت‌وشلوار به رنگ ابی آسمانی بود
و برای من نیز چندین لباس پنجابی
و افغانی فرستاده بود در آن میان یک دست لباس برای عایشه نیز بود
-به‌به خوشو جان عجب شهکاری کرده فکر نمیکنی باید جبرانش کنیم
+مطلب
-نظرت در مورد سفر به کابل و رفتن به خانه خوشو جان چیست
ذوق کرده بودم چقدر که هلال مرا بلد بود
چطور ما به اینجا رسیدیم هلال دوست‌داشتن هایت عشق‌ورزیدن هایت و مهرربایی کردن‌هایت
همین قدر بود؟
نمیدانی بارها بارها دور تر از تو چقدر به تو دیده بودم
نمیدانی از فاصله‌ها و نزدیکی‌ها چقدر دلم برایت
لرزیده بود
نگاه‌های دزدکانه را با تو آغاز کردم و با تو نیز دفن شان کردم
****
-خب نگفتی میخواهی برویم
+البته که میخواهم فردا برویم درست هست
-هههههه تا چند دقیقه قبل صحبت نمیکردی حالا حرف از با هم رفتن میگی هاا لاله‌ام
من برای خوشی و لبخند تو جان می‌دهم رفتن به کابل که چیزی نیست
ولی حالا که نمی‌شود ببینیم تا هفته بعد چه میشود اما قول مردانه میدم حتما ترا با خودم کابل میبرم میتوانی چندین روز بمانی
*****
+انا جان اینها را مادرم برایتان فرستاده هر طور مایلید و به هر کی میخواهید بدین
انا*تشکر دخترم از مادرت حتما سپاسگزاری کن
در ضمن دختر بزرگم که عمه بزرگ هلال میشود دو روز بعد شما را به ارغنداب پایوازی کرده است
‌حتما باید بروید
عایشه*شما نمیروین انا جان
-نخیر دخترم حالم خوب نیست در خانه بمانم مناسب است
تو با هلال و زعفران برو لمر خیلی خوشحال خواهد شد
-درست است انا جان من حتما با لالایم می‌روم
هلال*زعفران
از جا بلند شده سمت اتاق رفتم که هلال تحفه‌های مادرم را به دست گرفته و متفکرانه به آنها میبیند
+بلی
-تو بیا ببین تمام شان خامک‌دوخته شده
+بلی که میبینم کور که نیستم
-خدا را شکر که حداقل چشم دیدن داری
من خامکی دوست ندارم او هم هراتی
+دوست نداری دور بنداز

@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان♥️ #شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟ #نویسنده: مــريم "پـاييز" #قسمت:۴۵ -زعفران +() -زعفران نای جواب دادن به هلال نبود هر چقدر از عمق فاجعه بیرون میشدم ولی فاجعه فاجعه بود و مسبب اش هلال!! نزدیک من آمده آرام گفت _نمیگویم گریه نکن گریه کن اما لطفا…
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۶

-تحفه را مگر کسی دور میندازد
+گفتی دوست نداری پس چه بگم
-من‌هم آمده از کی تمنای مهر دارم
چشمانش را میان حدقه چرخانده گوشی‌اش را برداشت و به کسی تماس گرفت
بعد از اتمام تماسش رو به من گفت
-داخل خریطه بگذارشان
+اهااا از دور انداختن صدقه دادن بهتر است متوجه نشدم
-نخیر چرا به صدقه بدم خوشو جان برایم فرستاده حتما میپوشم
+خودت بهتر میدانی
عایشه*لالا هلال لمر شان پایوازی کردند به دو روز بعد میرویم
-راستش نمیدانم اگر کاری نداشتم حتما میرویم
عایشه*نخیر خودت را فارغ بساز زعفران از وقتی آمده جز بازار هیچ جا نرفته آخر در خانه خیلی دلتنگ میشود
هلال به من دیده ملایم خندیده گفت
-قند لالا من تازه امدم خودم از دیدن لاله‌ام سیراب نمی‌شوم حالا تو حرف از مهمانی میزنی
سر به زیر ناخن های پایم را به نظاره گرفته بودم
عایشه*ترا از خانه که بیرون نمیکنند
-لاله‌ام دوست داری برویم
آهسته و سر به زیر جواب دادم
+هر چه انا جان بگوید
-پس یعنی میخواهی برویم درست است پس میرویم
                        *

تازه از حمام بیرون شده بودم  با روپاک مشغول خشکیدن موهایم بودم
روی چوکی کنار میز آرایش نشستم در حین شانه
زدن به موهایم یک آهنگ‌که نمیدانم منشااش کجا بود به زبانم رسید
+آقامون جنتلمنه جنتلمنه
-به‌به‌ در کنار دلربایی غزل سرایی هم که میکنی
به عقب دیدم که هلال روی تخت لمیده هست و به من میبیند
+کمی حیا‌ هم خوب چیز است
شانه و روغن را گرفته به سمت اتاق عایشه رفتم
فردایش صبح زود باید سفر میکردیم و‌ قرار شد دو روز در آنجا بمانیم
+سلام مادر جان خوبی
-**
+ممنونم مادر جان بابا و بهروز خوبنف
-**
+خدا را شکر بلی فردا صبح زود میرویم
-**
+نخیر بیرون است چرا
-**
+درست است خداحافظ
عایشه*چه میپوشی فردا
+تا حالا که انتخاب نکردم ولی لباس‌های که مادرم از کابل فرستاده یکی از همان‌ها را انتخاب میکنم
عایشه*درست است پس من هم برای خودم لباس انتخاب میکنم

در حال محک زدن لباسهایم بودم و یکی از آنها را برای پوشیدن روز مهمانی و دو لباس دیگر برای
یک روز دیگر انتخاب کردم لباسها را روی تخت انداخته دنبال کیف رفتم
هلال به اتاق آمده متفکرانه به لباسهایم دیده گفت

-این لباس کوتاه را فردا میپوشی
+بلی
-لازم نکرده این را بپوشی
+چرا مشکلش چیست
-در خانواده ما خانم ها فقط لباس افغانی میپوشند نه غربی
+خانم‌های خانواده شما مربوط به من نیست دوستش دارم میپوشم
هلال لباس را از روی تخت گرفته مچاله کرده به سمت من آمده با آواز بلند گفت
-دختر پدرت استی بپوش بعد ببین چه میشود
لباس را به روی من زده بیرون رفت
                                ***
عجب روزگاری را خدا برایم رقم زده است نه در آن حالت خوشحال بودم و نه درین حالت!
بنده ناشاکر نبودم خدا مرا در هر قالبی که انداخت فقط زنده ماندم

ادامه دارد...

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۷


شب از راه رسید و من از اتاق پا به بیرون نگذاشتم حتی که انا دنبالم آمد و مرا به غذای شب فرا خواند ولی درد سرم را بهانه کرده به اتاقم ماندم
تا اینکه عایشه آمده در مورد فردای آن روز از من پرسید
+نمیدانم من نمیروم
عایشه*هلال برایم گفت اصلا یک لباس ارزش پریشانی‌ات را دارد
اهمم بیا یک لباس دیگر انتخاب میکنیم
+نمیخواهم نمیروم
-اصلا امکان ندارد باید برویم وگرنه نیا جان  قیامت بر پا میکند لطفا یک لباس دیگر انتخاب کن
کش کنان مرا سمت الماری برد و لباس ها را یکی به یکی به تن من برانداز می‌کرد
عایشه*این را بپوش خیلی برایت میاید
+بگزاریش اگر رفتم میپوشم
در همان زمان هلال با جبین گره خورده داخل اتاق شد
عایشه*نخیر ان‌شاء‌الله حتما میرویم لالا جان فردا ساعت چند میرویم
-صبح زود که نمی‌شود کار دارم ساعت ده میرویم
عایشه*درست است پس شبتان خوش
در حال چیدن لباسهای به هم ریخته بودم که فکری به سرم زد و دقیقا عملی‌اش نیز کردم
                              ****

-زعفران بیا که ناوقت شد
+صبر آمدم
یکبار دیگر به ایینه دیدم چشمان آراسته با سایه و مژگان بلند غرق در ریمل
لبان اغشته به رنگ سرخ جیگری و صورت پر زرق و برق و
موهای باز فرفری
یک چادر بزرگ را گرفته روی موهایم انداختم طوریکه حتی یک تار مو هم بیرون نزده باشد بعد با ماسکی چهره‌ام را پوشاندم
و حجابی که هلال از کابل برایم تحفه  اورده بود را به تنم کردم
و به پایین رفتم آن صحنه را نمیتوانم به باد فراموشی
بسپارم لحظهٔ که هلال با لباس افغانی هراتی در پایین راه‌ پله‌ها مشتاقانه قدمهای مرا به تماشا گرفته بود
+برویم
_من فدای پروردگارم شوم که اینگونه محجوبه را قسمت من و همسر من کرد
+البته که صدقه باید بدی
-خودم را صدقه کنم قبول خواهد کرد
+نمیدانم
عایشه*واه‌واه میبینم به یک گپ لالایم حجاب پوش شدی ینگه جان
+ها دیگر بلاخره شوهرم است نباید حرفش به زمین بماند

هلال از خنده دهنش جمع نمیشد و دست به جیب برده گوشی اش را بیرون کرد و انن از من و خودش عکس گرفت
-اولین سلفی من با پیراهن‌تنبان هراتی و تو با حجاب عربی
عایشه*شیرین زبانی به کنار باید برویم خیلی ناوقت شده
سفری نسبتا طولانی نبود و از آنجاییکه هوا ‌کم‌کم رو به سردی بود گرمی طاقت فرسا در کندهار نبود
دوباره تماس مادرم آمد و شماره تماس هلال را از من خواست نمیدانستم مادرم با هلال چه کاری دارد و باعث نگرانی‌ام شده بود
ولی شور و شوقی که به رسیدن به خانه عمه هلال داشتم چیز دیگری بود بذری که کاشته بودم بعد از رسیدن من به آنجا به ثمر میرسید
به قریه رسیدیم و ناراحتی از چهره هلال و عایشه
کاملا معلوم بود
خاطره‌ها ما را همیش به چالش میکشد حتی که خوشایند باشند چه بسا خاطره جان‌کاه که برای عایشه و هلال رقم خورده بود
موتر در نزدیک خانه لمر شان توقف کرد و ما به داخل خانه رفتیم بعد از احوال‌پرسی با عمه هلال و چندین زن دیگر نوبت به لمر رسید و صمیمی‌تر از گذشته همدیگر را به آغوش گرفته احوال‌پرسی کردیم
لمر نجوا گونه به گوشم گفت
او دختر مینه هست
رد  صدای لمر را گرفته با دختر رسا و زیبا روبرو شدم
که با لحن خیلی سرد با من احوال‌پرسی کرد ما را به سالون بردند و تازه زمان به ثمر رسیدن بذر من بود ماسک را از چهره‌ام برداشته و حجابم را از تنم بیرون کشیدم چادرم را به کنار زده تمام وسایلم را به داخل کیف دستی‌ام گذاشتم
تعجب را از چشم همه میتوانستم بخوانم همه با نگاه‌های حیران و بعضی‌ها با نگاه‌های خشمگین
ولی بیش‌تر حرصی به من میدیدند

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۸


عایشه*
این چه‌ طرز لباس پوشیدن است
+طرز من
عایشه*تا امروز حرفی به زبان نیاوردم که ناراحت نشوی و از همه مهمتر چون سفارش هلال بود
ولی با این کارت ثابت ساختی از چندان خانواده با نسب نیستی کم ذاتی خودت‌ را زبان‌زد هر عام و ‌خاص که میکردی به درک ولی حالا تو همسر هلال احمد استی و متاسفانه اسمش کنار اسم تو گره خورده
واقعا متاسف استم
من برای عایشه نپوشیده بودم که از حرفهای او ناراحت شم
چندین دقیقه گذشته بود که هلال با پسران عمه‌‌اش به جمع مجلس اضافه شد و با داخل شدنش انگار دنبال کسی میگشت لبخند زنان بعد از پس زدن چندین نفر چشمش به من رسید
همانطور ماند یک دقیقه خشکش زده بود
بعد از قورت دادن لعب دهنش با قدمهای کوچک
در کنار پسران عمه‌اش جا خوش کرده نشست
رفتار عمهٔ هلال سرد و سردتر میشد
از رفتار خشن عایشه که بگذریم نگاه نکردنهای هلال بیش‌تر آزار دهنده بود نه دید نه انتقاد کرد
نه حرفی گفت فقط سر به زیر نشسته بود
عمه هلال رو به عایشه گفت وقت غذا هست و زنان در اتاق دیگر برای صرف غذا رفتیم
عایشه*خوش باش غرور و مردانگی برادرم را زیر سؤال بردی بلاخره به مراد دلت رسیدی
چند لقمه غذا چقدر می‌تواند سقیل و سنگین باشد
که ام روز روی گلو و معده من بود
غذا خورده شد و هلال با پسران عمه‌اش بیرون رفتند
من مانده بودم و یک دنیا پریشانی و پشیمانی
هلال رفته بود و حتی برای غذای شب نیامد در آن میان هیچ کسی الی لمر با من حرف نمیزد
به اتاقی که برای خواب ما تدارک دیده بودند رفته
و لباسم را با لباس دیگر عوض کردم
و از لمر خواستم مرا به جایی ببرد که فضا باز باشد
او مرا با خودش به باغ که در پهلوی خانه‌شان بود برد
لمر*چرا اینطور کردی
+چطوری
_موضوع لباس را میگویم
+راستش من‌ با این کارم میخواستم هلال را به چالش بکشم ولی
-میدانم خیلی ناراحتی اما اینجا هر چه به خودش خط و مرزی دارد تو با این عمل‌ات هلال را نه غرور مردانگی او را به چالش کشیدی
بهر حال همه چیز خوب میشود حالا غم‌باده نگیر
ببین…
جمله لمر تمام نشده بود که صدای پای کسی از آن طرف باغ بلند شد و لمر صدا زد و فهمیدیم هلال بود
لمر*ببین بهترین فرصت است من می‌روم تو با هلال صحبت کن
لمر رفت و من آهسته آهسته سمت هلال قدم برداشته رفتم در چند قدمی‌اش نشستم وبه صورتش دیدم
هنوز هم سر به زیر بود و به من نمیدید
+هلال
-
+هلال ببین میفهمم زیاده‌روی کردم ولی باور کن تمامش از روی اعصابنیت بود
-فکر میکنی با لباس‌های کوتاه و آرایش تند زیبا معلوم میشوی مدرن معلوم میشوی
اگر قصد شکستن مرا داشتی مبارک است مرا با غرورم و عزتم یکجا کشتی
+مگر یک لباس چقدر ارزش دارد که خودت را مرده فرض میکنی
عفت و عزت یک دختر که به لباس خلاصه نمی‌شود
-من اگر ترا با خودم به جبر آوردم هیچ چیزی را به جبر عملی نکردم تا امروز با تمام توانم در مقابلت
صبور ماندم
+من با این کارم میخواستم ثابت کنم که حرام‌زاده نیستم
دیدی دختر پدرم بودم
-اما اینجا همسر من بودی
درد و اندوه از صدای هلال میبارید و شاید همچنان از چشمانش
بغض‌م را قورت داده بلند شدم به طرف خانه رفتم و مستقیم به اتاق !
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۴۹

گریه کردن را دوست دارم با اندکی آب یک فاجعه را
می‌توان به دوش کشید!
از عملی که انجام شده بود ناراحت نبودم ولی چیزی دیگر قلب مرا میفشرد
ناراحتی هلال درد صدا و سیمایش!
مبایلم را به دست گرفته روی واتسپ رفتم و چیزی که دیدم بیش‌تر حال مرا به هم زد
عکسی را که صبح آن روز گرفته بودیم با متن
❤️ترا من دوست میدارم بدون
نقطه‌ای در انتهای سطر❤️
نمناک بودن بالینم را به خوبی احساس میکردم
ولی بد جایی گیر کرده بودم عشقم نسبت به هلال تازه شگ‌وفا شده بود
روی صفحه واتسپش رفته به عکسش خیره شده بودم مگر انسان در چند ساعت محدود چقدر می‌تواند دلتنگ یک شخص شود!؟
همان شب که دلم برایش لرزید فهمیدم دیگر دل در بر من نبود او را مدتها قبل به هلال باخته بودم
همان روز که در مقابل من بلند خندید همان روز که او با بلی گفتن من به کمال رسید
همان روز که او برای اولین بار مرا لمسید و بوسید
همان روز که برای احوال نداشتن ازو دلتنگی را بهانه کرده و زار زار گریه کردم همان روز که او با نگاه‌های مشتاقانه‌اش مرا تا پایین زینه‌ها همراهی کرد
دیری بود دلم را باخته بودم ولی شرایط طوری بود که باید همانطور مخفی میماند
عکس سلفی دو نفرهٔ صبح مان را ذخیره کرده روی صفحهٔ مبایلم گذاشتم
چشمانم اندک اندک سنگین میشید و تا اینکه نمیدانم چطور مرا خواب برد
***
صبح روز بعدش آوازی از هلال نبود که مرا به نماز صبح بیدار کند
از خواب که بیدار شدم با نگاه‌های نا مطمئن هلال را دیدم در گوشهٔ از اتاق خوابیده بود
آرام از جا بلند شده به سمتش رفتم و برای اولین بار او را به چشم معشوقه‌ام دیدم
چشمانم نمناک ‌و خیره شده بودند دست لرزانم را آهسته بلند کرده و موهایش نوازش‌ کردم
خوابش عمیق بود به قدری که نفس‌هایش به دشواری شنیده میشد
به صورتش دقیق دیدم و بوسه ملایم نه چندان طولانی را به جبینش کاشته از جا بلند شده‌ آهسته از اتاق بیرون شدم
****
دنبال عایشه میگشتم که او را در کنار باغ روی سُفه با چشمان اشکی دریافتم
بعد از حرف‌های ان روزش دلم نمیخواست با او صحبت کنم ولی مهرش به دلم نشسته بود
+چیزی شده عایشه
-**
+میدانم یاد مادر و پدرت افتادی ولی اشک ریختن
دردی را که دوا نمیکند آن شب اصلا به کنار یاد خاطره‌های خوش‌ات بیفت
یاد روزهای که خانوادگی با هم مینشستین
گریه عایشه زیاد و زیادتر میشد و من هم از روی دلداری نزدیکش شدم تا او را به آغوش بگیرم ولی عایشه مرا پس زده و تعادلم را برهم زد و سبب شد از روى سُفه محکم به زمین بی‌افتم

درد دستم درد پایم و از همه مهمتر درد کمرم مرا بیش‌تر می‌آزارد
اه و آخم به قدری بلند بود که عایشه ترسیده ترسیده به من نزدیک میشد و گریه کنان میگفت
به خدا قصدی نبود
لمر دویده به سمت من آمده دست مرا گرفت و کمک کرد از جا بلند اندکی بلند شم ولی از شدت درد پا و کمرم ایستادن روی پا نا ممکن بود

ادامه دارد...
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:۵۰


لمر سرگردان و پریشان دنبال کسی میگشت تا مرا از زمین بلند کرده به داخل خانه ببرد
و عایشه  دست روی دهانش گرفته گریه می‌کرد
ساعد دستم خراشیده شده بود
و خون ازش جاری بود خودم را استوار گرفته تکیه به سُفه دادم
لمر با برادرش حسيب آمد و ميخواست مرا از زمين بلند كند كه هلال رسيد و با ديدن حالت من بـراى لحظه خشكش زد
بعد سمت من آمده اهسته از زمين بلندم كرد
اهسته قدم مى برداشت گويى گهر را انتقال ميداد
سرم نزديك سينه اش بود تپيدن قلبش را ميتوانستم احساس كنم
مرا به اتاق برد و به احتياط تمام روى دوشك گذاشت
رو به لمر گفت
-چطورى افتاد
لمر*راستش…
+سرم چرخ خورد و افتادم
هلال به من ندید در آن روزهای که من مشتاق دیدن‌هایش بودم او به من نمی‌نگریست چه میدانست
آخرین نگاه‌های مهربانانه است!
                              ****
عمهٔ هلال با زنی که در قریهٔ شان بنام شکسته‌بند یاد میشد آمد و بعد از دیدن دست‌،پا،و کمرم گفت
فقط ضربه دیده است و کدام آسیب جدی نبود
دست وا پایم را بسته گفت اگر ورم نکرد کم‌کم باید
حرکت کنم تا رگ خودش را راست کند و رفت
هر کی دنبال کار خودش بود عایشه که حتی به پرسیدن حال من نیامد و هلالی که فقط یک بسته پاراستامول آورده و دوباره رفته بود
در حال صحبت کردن با مادرم بودم که مینه داخل اتاق آمده و جویای حال من شد و کنارم نشست
مینه*خدا را شکر آسیب جدی ندیدی
+بلی خدا را شکر
_عروسی تان مبارک باشد
+تشکر
-دقیقا مثلیکه هلال میگفت همان‌طور ظریف و‌زیبا
عینا شبه عروسک‌های مسالهٔ
وقتی ترا دیدم حیرت زده شدم چطور ممکن است چیزی را از طفولیت به زبان بیاری و بیاری
و همان چیز روزی قسمت‌ات شود
در عین صحبت‌های مینه هلال با یک خریطه داخل شد و با دیدن مینه سریع چشمانش را پایین گرفته
و احوال پرسی کرد‌
من به او میدیدم و او سر به زیر به قالین میدید
اشک حسرت از چشمان مینه دانه دانه افتاده و به گریبانش رسید مینه نزدیک آمده مرا در آغوش گرفت و نزدیک گوشم گفت
+تو خوشبخت‌ترین دختر دنیا استی که همسری هلال را خدا قسمت تو کرد
قدرش را بدان!
این جمله برایم آشنایی دارد همیش آدم‌های که عاشق کسی استند داشتن معشوق ‌ را در کنار خودشان سعادت بزرگ می‌پندارند
بعد از رفتن مینه هلال نزدیک من آمده و خریطه را گذاشت حرفی نگفت و سوی دیگر از من نشست
خریطه را باز کردم داخلش آب‌میوه با دو جعبه تابلیت
بود فهمیدم دارو‌های مسکن است
میخواستم سر صحبت را باز کنم ولی رویی صحبت کردن به من نبود
به گوشی هلال تماس آمد
-بلی
**
-اوری
**
-سلام خوب استین ببخشین نشناختم خانواده محترم خوب استن
نمیدانستم که با کی صحبت می‌کرد ولی از لحن صحبت کردن فهمیدم آدم مهمی بود هر کی را حدس میزدم الی فرد اصلی
_بلی زعفران خوب است سلام میرساند
**
-درست است ان‌شاءالله یکبار به خانه برویم بعد حتما احوال میدم
**
-خداحافظ
+کی بود
-<>
+گفتم کی بود
-مادرت بود
+خوب بودند چرا با تو تماس گرفته بود
-خوب بودند بخاطر مهمانی تماس گرفته بود گفت هفته بعد کابل بیایید تا رسم پایوازی به جا شود
با خوشحالی وصف نا شدنی با لبخند عمیق روبه هلال گفتم
+پس یعنی روز شنبه خانه‌خودما می‌روم
هلال با نگاه سرد و خالی از هر گونه مهر و محبت به من دیده گفت
-تصمیمش با من است
+یعنی چه نمیگذاری خانه‌ام بروم
-نخیر لازم نکرده
دلخور شدم با صدای که لرزش در آن کاملا به وضاحت احساس میشد گفتم
+مگر تو قول نداده بودی
بعد از مکث طولانی گفت
-شرایط ان روز تا این روز خیلی تفاووت دارد
اشک‌های که دوباره مهمان ناخوانده گونه‌های من شدند و دلی که دوباره به لرزه افتاد
با دست سالم‌ام روجایی را روی صورتم کشیدم
تا با دل جمع گریه کنم
از طفولیت دوست نداشتم کسی گریه‌کردن مرا ببیند
ولی خدا که میدید حالا هم میبیند ای کاش تو هم گریه‌‌های مرا ببینی!
                                  ***
از خواب که بیدار شدم روز به عصر رسیده بود و پنداژ دستم عوض شده بود
کوشش به نشستن کردم و آرام نشستم دستی روی کمرم کشیدم دردش کم شده بود
دنبال گوشی‌ام گشتم ولی نبود حرفهای هلال دمثل مغزخوره دوباره به حافظه‌ام آمد آهی از  سوز دل کشیده همانطور نشستم
ربعی از ساعت نگذشته بود که لمر با ظرف‌های غذا داخل شد
لمر*خوب استی زعفران جان
+بهتر استم شکر
-خدا را شکر غذا آورده بودم ولی خواب بودی و هلال نگذاشت بیدار ات کنم حتما گرسنه شدی
+نخیر گرسنه نیستم فقط ش
تشنه‌ام است
-آب میخواهی یا چای
+چای باشد بهتر میشود
بعد از صرف غذا لمر به من گفت باید روی پا بایستم و قدم بزنم
آهسته آهسته قدم زده به باغ رفتیم هلال با عایشه به باغ نشسته بودند
+دوباره برگردیم
-چرا
+هیچی نمیخواهم روبرو شوم
-با هلال یا عایشه
+هر دو
عایشه*زعفران خوب استی بیا اینجا بشین
+تشکر خوب استم نخیر می‌روم
-بیا بشین صحبت کنیم
دَِلَِدَِاَِدَِهَِ‌گَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان♥️ #شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد!؟ #نویسنده: مــريم "پـاييز" #قسمت:۵۰ لمر سرگردان و پریشان دنبال کسی میگشت تا مرا از زمین بلند کرده به داخل خانه ببرد و عایشه  دست روی دهانش گرفته گریه می‌کرد ساعد دستم خراشیده شده بود و خون ازش جاری بود خودم را استوار…
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:51

هلال از جا بلنده شده رفت عایشه رو به من گفت
عایشه*بخاطر دیروز واقعا متاسف استم نمیخواستم بی‌افتی
+میدانم
_به هلال کاری پیش آمده و باید دوباره برگردیم من با هلال می‌روم تو میتوانی بمانی
+چطور یعنی مرا به خانه نمی برید
-نه ولی خب اگر چند روزی اینجا بمانی خوب میشود
هیچ چیزی شکننده تر از طرد  شدن نیست مگر پوشیدن یک لباس چقدر ارزش داشت؟
به اندازهٔ که هلال مرا از خودش براند در اول نمیخواستم بروم ولی بعد از فکر کردن تصمیم گرفتم به هر نحوه که بود بروم باید میرفتم آنجا انس گرفته بودم هر چند به جبر ولی خانه من شده بود
بعد از آماده شدن مان آهسته و آهسته بطرف موتر قدم بر می داشتم لمر دست مرا گرفته بود و تا موتر  مرا همراهی کرد
لمر را به آغوش گرفته خداحافظی کردم
راه برگشت به خانه خسته‌ کننده تر از هر چیز دیگر
و خاموشی بیش‌تر آزاردهنده بود
به خانه رسیدیم و عایشه زودتر از ما پایین شد دروازهٔ موتر را باز کردم فکر میکردم هلال دست مرا بگیرد ولی نه دیگر از مهر هلال خبری نبود آهسته آهسته راه میرفتم
هلال از کنار من رد شد و داخل ساختمان رفت
درد داشتم هم جسمانی هم روحانی! چشم‌ام همه جا را تار و خیره میدید یک درد شدید را در کنج سینه‌ام احساس میکردم
آن وقت‌ها تازه بود حالا یاد گرفته‌ام چگونه همراهش سر سازگاری بگیرم
بعد از احوال‌پرسی با مادربزرگ هلال روانه اتاق شدم زینه‌ها درد کمرم را بیش‌تر  به رخ میکشیدند
بلاخره به اتاق رسیدم و بستن در همراه بود با گریه‌ و اه من گریه کردم خوب هم گریستم
برای درد کمرم برای درد پا‌ام و برای درد قلبم!
چادرم را از سرم گرفته به کنجی از اتاق پرتش کردم چند لحظه روی تخت لمیدم  دستی به کمرم کشیدم باید ملعمه میزدم
از روی تخت بلند شدم و روبروی ایینه ایستادم خستگی دو روز زجر کشیدن از حلقه کنار چشمانم به وضاحت دیده میشد
مو هایم را از بند گیرهٔ‌مو آزاد کردم و به دختر مقابلم خیره شدم
دامن پیرهنم را بلند کردم و خودم را اندکی چرخ دادم بلکه باشد کمرم را در ایینه ببینم
تازه میخواستم رو به سمت ایینه کنم که سرفه مصلحتی هلال مرا از کارم وا داشت و سریع دامن پیرهنم را به پایین هدایت دادم
در حال خشکیدن موهایش بود حجاب و چادرم را از کنج اتاق گرفته داخل الماری گذاشتم و سمت تخت رفته خودم را به خواب زدم
هلال نزیک ایینه رفته موهای خودش را  شانه زده نگاهی به من انداخت بعد سمت الماری رفته کیف سفری‌اش را گرفت چند دست لباس گذاشت
روی چوکی کنار میز آرایش نشست گویا چیزی میخواست بگوید ولی نگفت
چند دقیقه همانطور نشست بعد سمت من آمد روی تخت کنارم نشست و نامطمئن روجایی را کنار زد
نمیدانم از خواب نبودنم چیزی دانست یا نه ولی مبایلم را از جیبش بیرون کشیده کنار بالینم گذاشت خودش را نزدیک صورت من کرده ثانیه‌ها مرا دید و از گونه‌ام بوسهٔ گرفته رفت
                                ***
دو روز از رفتن هلال گذشته بود درد معده‌ام بد وبدتر میشد استفراغ های گاه‌ و ب‌ی گاهم به همه چنین وانمود می‌کرد که حامله باشم و هر از گاهی که اسمی از داکتر میبردم مانع من شده استغراغ‌های من را یک امر عادی میدانستند
حالم بدتر شد و میخواستم با هلال تماس بگیرم
ولی غرورم مانع من شده نگذاشت با او تماس بگیرم
با خودم فکر میکنم اگر آن روز به هلال تماس میگرفتم روزگار مان چیزی دیگری رقم میخورد؟
                               ***
همان روز را خوب به یاد دارم روزیکه خدا دوباره
مرا به پایی آزمون بزرگ زندگیم شاند
ساعت ده صبح بود از دستشویی بیرون شده روی تخت نشستم دست و پایم در لرزش بود و احساس ضعف میکردم صدای آرند موتر سبب شد پای مرا سمت کلکین بکشاند
هلال آمد با دیدنش ناراحتی را که ازش به دل داشتم را دور انداخته با چشم گریان و دلتنگ به پای آمدنش نشستم
یک ساعت گذشت ولی از آمدن هلال به اتاق من خیری نبود
فکر میکردم وقتی از بیماریم آگاه شود نگران و پریشان بیاید و مرا دل آسا کرده به داکتر ببرد
ولی چه فکر میکردم چه شد!
هلال اعصبانی و با چهره برزخی داخل اتاق شده دروازه را طوری به دیوار کوبید که احساس کردم دلم به دهانم رسید
قدم به قدم نزدیک من شد حاضر استم سوگند یاد کنم وقتی مرا دید نگران شد دست‌هایش میلرزید
صدایش میلرزید کی میداند شاید دلش نیز  برای من میلرزید!
آهسته سلام کردم و او حوابش را با سیلی که طعم خون را به دهان من بخشید داد
-چقدر ساده شدم که به توی بدکاره دلم را دادم
چطور توانستی با او حرامی که به بطن داری با من نکاح کنی عااا
تازه به یاد آوردم چرا با بهیر فرار نکردی میفهمیدی که پدر این حرامی حاضر به نکاح کردن با تو نیست
و آمدی خودت را تلک جان منی بدبخت کردی
هلال میگفت و موهای مرا بیش‌تر میکشید و من کاری جز گریه نمیتوانستم
-من شوهرت بودم اما از حقم گذشتم تا تو بیش‌تر عذاب نبینی
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:52


آبرو و عزت که هیچ از خدا نترسیدی که با او …
موهایم را رها کرد و من گریه‌کنان به زمین افتادم کنار من زانو زده از ساعد دستم گرفته کش کنان بلندم کرد
دنبال چیزی میگشت تا اینکه چادر به دست آمده و سمت من گرفت
-بپوش عاجل بپوش چادرت را نیازی به حجاب نیست حجاب به عرزه‌های مثل تو نا بلدی میکند
+هلال من مریض استم بخدا قسم
با سیلی که طرف دیگر از صورتم زد دوباره به زمین افتادم احساس ضعف میکردم
-نام خدا به زبان تو نجس نمیاید ترا نمی‌کشم نترس میفرستم‌ات سمت پدر ای حرامی
پوزخندی زده ادامه داد البته اگر قبول کند
توانی را که به تنم نمانده از هر گوشه بدنم جمع کرده ایستادم و رو به هلال گفتم
+پست ب‌ی وجدان کدام شوهر به خانم خود این حرف‌ها را می‌گوید
-تو دیگر خانم من نیستی
طلاق استی……
چشمانم سیاه شد و آخرین موردی که به یاد دارم درد سرم بود
****
زعفران جان خوب استی صدای عایشه بود چشمانم را اندک اندک از هم گشودم و به محیط اطرافم دیدم
به شفاخانه بودم عایشه گریه می‌کرد و دست مرا به دستش گرفته بود
به هوش امدم و تمام اتفاقات یک به یک از نظرم دور شد
احساس تشنگی داشتم و از عایشه آب خواستم
آب را نوشیدم و خودم را به چپرکت شفاخانه جابجا کردم
+مرا چه شده بود
-ضعف کرده بودی
+بخاطر مشکلی که معده‌ات داشت
گریه نکردم یعنی نمی‌امد خشک شده بود آرام نشستم و به ساعد دستم میدیدم که از شدت محکم گرفته شدن کبود شده بود
عایشه مبایل‌ام را به دست من داده گفت
-مادرت چند بار تماس گرفت و من مجبور شدم بگم از زینه‌ها افتادی

مبایل را از دستش گرفتم و با مادرم تماس گرفتم و در حین حال هلال نیز داخل اتاق شد
+بلی سلام مادرجان خوبی بابا و بهروز خوبن
-علیکم سلام یکدانه مادر خوبی گفتن افتادی
+گریه نکنین مادر جان بلی خوبم زیاد که افگار نشدیم
-خدا را شکر عزیز مادر میخواهم بیایم اما باید از هلال بپرسم
+نخیر مادرجان لازم به اجازه کسی نیست در ضمن خودم میایم
-بخیر بیایی قند مادر چه وقت میایی
+فردا میایم
-کاش کمی وقت‌تر میگفتی آمادگی میگرفتم در مقابل هلال بد است
میگم دخترم وقتی بیایی میتوانی یک ده روزی اینجا بمانی
+مادرجان ده روز که چیزی نیست خیلی بیش‌تر میمانم حالی قطع میکنم بعدا حرف میزنیم
با مادرم خداحافظی کرده نظرم روی صفحه مبایل می‌افتد
کنار لبم زخم کنار چشم‌ام کبود و روی گونه‌هایم مهر دستان مردانه هلال حک شده بود...

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:53


داکتر آمد و به زبان پشتو با هلال صحبت کرد و در اخیر با لهجه بسیار شیرین رو به من کفت
-خودت را راحت احساس میکنی
+بلی خیلی خوب
-معده‌ات که درد ندارد
+نخیر
-از وقتی به هوش امدی استفراغ کردی
+نخیر
-از چه وقت استفراغ پیدا کردی
+سه روز میشود
-در گذشته اتفاق افتاده بود
+بلی دو سه بار شده بودم
سؤالات داکتر تمام شد و بیرون رفت و فردای آن روز مرا به معاینه فرا خواند
از شفاخانه رخصت شدیم و به خانه رفتیم با وارد شدنم به خانه همه به من میدیدند نگاه ‌همه را هیچ خوانده داخل اتاقم شدم
خودم را در ایینه دیدم صورتم بیش‌تر از چیزی که فکر میکردم کبود شده بود
از طفولیت همینطور بودم با اندک فشار روی دستم یا پایم کبود شده و روزها را در بر میگرفت تا دوباره به حالت اولش برگردد
کیف‌های که مادرم برایم فرستاده بود را از الماری بیرون میکنم و بعضی اسباب که مادرم برایم فرستاده بود را داخلش جمع کردم
مبایلم را به دست گرفتم و تمام عکسهای مان را دیدم
آنها را به واتسپ مادرم فرستاده و پیام‌ها را حذف کردم
چادر بزرگم را به سر کردم و به نوبت کیف‌ها را از زینه‌ها پایین کردم
برای بار آخر اتاق را دیدم یک به یک خاطرات مشترکم به هلال را یادآور شده درش را بستم
در پایین خانه همهمه بر پا بود مادر بزرگ هلال اجازه رفتن مرا نمیداد و هلال خاموش و سر به زیر
در گوشهٔ از دهلیز ایستاده بود
رو به جمع همه کرده گفتم
+تشکر میکنم که در طول اینقدر روزها با من خوب و مهربان بودید امیدوارم زحمت‌های تان را ببخشید
دختر کاکای هلال آمده پاهایم را به آغوش کشیده گریه کنان گفت
-اگر تو بروی کی به من فارسی یاد بده
کی موهای مرا خارماهی ببافد کی به من آرایش یاد بده
خودم را خمیده و او را در بر گرفتم گونه‌اش را بوسیده گفتم
+مهمان که یک روز باید به خانه خودش برگردد
در ضمن عایشه که هست او موهایت را میبافد
عایشه گریه کنان سمت من آمده و مرا محکم به آغوش گرفته گفت
-لطفا نرو زعفران مارا ببخش
ولی خیلی دیر کرده بود کاری از دست من بر نمی‌امد
دیگر نسبتی نداشتم که در آن خانه میماندم
کیف‌ها را گرفته میخواستم از دروازه حویلی بیرون شوم که هلال کیف‌ها را از دستم گرفته داخل موتر گذاشت
نباید میخواستم
ولی میخواستم هلال بگوید نرو گریه کند التماس کند جبر کند اما نگذارد من بروم
هیچی نکرد هیچی نگفت فقط از مسیر که مرا برده بود دوباره آورد....


ادامه دارد...

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:54



راه طولانی‌تر از چیزی بود که فکر میکردم خوابی نبود فقط به جاده خیره شده بودم
ذهنم درگیر بود صورتم سوزش داشت ولی از سوزش قلبم که بیش‌تر نبود اسیدی که در معده‌ام بالا و پایین میشد
کی فکر می‌کرد مردی که به جبر مرا با خودش برده بود دقیقا 43 روز بعد اینگونه دوباره برگرداند
موتر ایستاد شد و هلال بیرون رفت بعد با بیسکویت و آب برگشت
تشنه بودم
سر آب را باز کردم تا اندکی گلو تازه کنم لمس بوتل با لبم سبب بلند شدن اخ من شد
هلال به سمت من چرخیده اجزای صورتم را به بررسی گرفت و من رو ازو گرفته به بیرون دیدم
شام بود به کابل رسیدیم موتر را ایستاد
توانی نبود دروازه را باز کنم حاضرم سوگند یاد کنم دلی نبود بروم
عزم ام را جزم کرده از جا دل کندم از موتر پایین شد و کیف‌هایم را به زمین گذاشت
به صورتش ندیدم توانش نبود میدانستم دردی که سهم من بود او بیش‌تر از من احساس می‌کرد از دسته کیف‌ها گرفته اندکی به پیش قدم گذاشتم که با دیدن حلقه دستم جا خوردم دستم را بلند کردم و برای آخرین بار به حلقه‌ام دیدم بوسه روی آن گذاشته دوباره به عقب برگشتم هلال به موتر تکیه داده بود گویی توانش با من یکجا میرفت
سر به زیر بود با قدمهای کوچک خودم را نزدیک اش ساختم
حلقه را از انگشتم کشیده و به سمتش دراز کردم سر بلند کرد و مستقیم به چشمانم دید
هلال گریه می‌کرد اشک‌هایش دانه به دانه از ریش‌های نه چندان بلندش چکه میخورد دلم ریخت
دلم زره زره شد مردیکه تا ان روز جز غرور و مهر در چشمانش چیزی پرسه نمیزد آن روز گریه می‌کرد مژگان بلندش خیس بودند حتی که چند مژه یکجا شده گره در میان مژگانش کاشته بود
دستش را دراز کرد و حلقه را در کف دستش گذاشتم و برای بار آخر به چهره و قامت بلندش نظر کردم میخواستم رو برگردانم که با صدای نهایت خش دار و بغض آلود گفت
-ز زعفران مرا ببخش
اندکی مکث کرده و با صدای که دیگر گریه تمام امواجش را پوشانده بود گفت
-لطفا نرو
رو گشتاندم و امدم به یاد دارم چگونه تا یک هفته دلم شبه سنگ شده بود و اشک چشمم خشک شده بود
به عبارت که خوانده بودم ایمان آوردم
دردهای بزرگ را نمیتوان گریست!
نمیدانی هلال چشمم چه زمانی دوباره شروع به باریدن کرد روزیکه دوباره سیه‌‌پوش شدم
تفاوتش اینجا است که آن روز برای سیه‌بختی از ازدواج با تو
و آن روز از نبودن تو در کنارم
به یادت است گفته بودم جایی که تو باشی نفسم بند میشود
امروز حرفم را دوباره میگیرم من تازه دارم به نفس‌گیری ها عادت میکنم سخت و طاقت فرسا
هر بار بعد از دیدن دهلیز بعد از دیدن آسانسور بعد از دیدن راه‌پله ها
بعد از رفتن به اشپزخانه من روزها ترا از این دریچه میدیدم
همه‌جا ترا به یادم میاورد
آخر نامرد وقت راندن من این جاها را هم میراندی
تا امروز اسم‌ام را از روی گرانبها بودن فرض میکردم اما تو
اما تو مرا به زعفران مبدل کردی زرد و زار خشک و خمیده
با حساب دو روز در رفت و برگشت 45 روز زندگی مشترک
عقدی که عقدنامه نداشت و طلاقی که طلاقنامه!
مگر آن روزها چقدر بزرگ و طولانی بودند که سایه‌شان از روزهایم به در نمیشوند
امروز کیلومترها دورتر از تو استم چرا پس سایه‌ات باقیست
چرا وقتی شب میخوابم صدای طلاق استی…ات باقیست
زندگی که نه بگذار من زنده بمانم!
****
اینجا را هلال احمد روایت میکند!
زندگی‌ام همیش پر از فراز و نشیب بود از دست دادن خانواده،ترک عایشه و رفتن به پاکستان
تمام اتفاقات را پایی امتحانات الهی گذاشته
زنده ماندم
زندگی به یک منوال میگذشت نه نوری نه امیدی
فکر میکردم سالها باید در کنار جمال بمانم و برایش
کار کنم
تا اینکه بعد از سقوط افغانستان از پاکستان دوباره به کابل برگشتم
جمال با افرادش در یکی از ساختمان‌ها یک آپارتمان
را به غنیمت گرفته زندگی می‌کردند
بعد از رفتن من به کابل جمال تغییر موقعیت داده و بناء مسوولیت اش به من واگذار شد
در هنگام بررسی متوجه خانه یکی از جنرال‌ها شدیم و بنا بر امر جمال خانه تحت نظر گرفته شد
درین هنگام نظرم به دختر همان جنرال افتاد که دنیای مرا از آن رو به این رو کرد
جلد سفید،چشمان عسلی،موهای خرمایی‌ مایل به طلایی،لبان اناری،و قد میانه
بار اول که مرا دید از چشمش ترس میبارید هر چند تمام توانم را برای عفت چشمانم به خرج دادم ولی نشد روی آن نمیشد چشم بست
شبها قبل از خواب به چشمانم ظاهر میشد و در عالم خواب با من حرف میزد
آنچه که او را برای من عشق من ساخت حجب و حیایش بود موج صدایش بود با آن لهجه هراتی‌اش
قاموس جدیدی. از الفبا را برایم آموخت
او خط سرخ من شده بود
روزی که او را با آن پسر دست به دست دیدم انگار دنیا روی من آوار شد
من او را به اندازه تمام نداشته‌هایم میخواستم
از خود که بگذرم از او هرگز نمیگذرم!
او با چشمان عسلی‌اش انقدر در من نفوذ کرده بود
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:55


که هیچ احد من الناس نکرده بود
او قلب هلال را بنام خودش مهر زد و این یعنی
فتح کبیر
بارها پیشنهاد جمال را برای انتخاب همسر رد کردم
گویی دل من انتظار او را میکشید
روزیکه فهمیدم اسم او زعفران است با خود خندیدم
همانقدر گران همانقدر ظریف و همانقدر
حل‌کننده
او فورمول حل کردن مرا در خودش داشت او بی هیچ ناز و کرشمه دلربایی می‌کرد
او لاله من بود لاله من هست و لاله من میماند
من او را با قطره قطرهٔ از خونم می نویسم
من اگر بندهٔ مخلص خدا باشم و عاقبتم به جنت بیانجامد هفتاددو حور بهشتی نمیخواهم زعفرانم کافیست!
روزیکه او را با خودم آوردم انگار افقی از بهشت درین خانه و در من می تابید
روزیکه او را با آن ابریشم‌های پیچ‌ و تاب خورده‌اش دیدم احساس کردم من ب‌ی حساب دل دارم و هر دل من به هر موی او وصله هست
روزیکه او در عقد من درآمد من دستش را گرفته بوسیدم دوست داشتم با لبم روی بدن مثل پنبه‌اش مانور بروم
او مرا از خودم ب‌ی خود می‌کرد رگ خواب مرا دانسته بود

وقتی گریه می‌کرد مردانگی مرا زیر سوال میبرد
آخر چطور او گریه کند من بخندم
روزیکه صدای بله ازش شنیدم روزیکه او را در لباس سفید دیدم دلم میلرزید ازین همه خوشبختی
نا سلامتی من با خوشبختی سر و سامانی نداشتم

یک روز بعد از ازدواج دوست نداشتم او را آنطور سیاه‌پوش ببینم ولی دیدم
میفهمیدم از ازدواج با من راضی نیست میفهمیدم من را نمیخواهد ولی دل که حرف حالیش نمی‌شود

دوست داشتم شب‌ها او را در آغوش گرفته بخوابم و صبح‌ها با بوسه بیدار شم
دوست داشتم وقتی اسمش را صدا میزنم به من بگوید جان

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:56




دوست داشتم از محبتی که هیچ وقت نصیبم نشده بود بدانم
دوست داشتم به اندازه اخلاص و خویشتن داری ام
از او محبت ببینم
دوست داشتم به اندازه حرام ندیده‌هایم به اندازه تقوایم
ساعت‌ها به او خیره شوم جزءجزء بدن او را بدون پلک زدن تماشا کنم
من دوست داشتم با لبانم به بدن او مانور بروم
من سزاوارش بودم من حقدارش بودم آخر  من
حلال‌اش بودم!!
ولی نه!
روی دلم سنگ گذاشته و حلال خدا را بالای خودم حرام کردم
مبادا ازین بیش‌تر از من دلخور بشود
نیمه شبها از خواب بیدار شده روی تخت مینشستم موهایش را به نوازش میگرفتم و گونه‌هایش را بار بار به بوسه!
خودم را نزدیکش میکردم انقدر نزدیک که نفسش به صورتم بدمد بینی‌ام را میان گردنش میبردم عطر تنش‌ را به ریه‌هایم میکشیدم
انگار صحت ریه‌هایم به عطر بدن او وصله خورده بود
سنگین‌بودن خوابش را انگار خدا برای منی مستانه رقم زد!
هر شب از گیسو شروع تا کنار لبش را بوسه باران میکردم و او همچون مانکن در وسط تخت دلربایی می‌کرد
ولی امان از روزها!
من روزها نمیتوانستم به او بنگرم حس عذاب در من سرک کشیده بود همانا مثل بنده که روز گناه میکند و شب به توبه مینشیند
ولی از خدا صبر خواستم با خودم عهد بستم دیگر او را در خواب بوسه باران نمیکردم وقتی طاقتم
تاق میشد فقط او را از دور به تماشا میگرفتم
وقتی به کابل امدم دلتنگش شدم انقدر دلتنگ که به گریه افتادم
کی می‌گوید مردها گریه نمیکنند!مردها گریه میکنند برای زنی که او را به دنیا آورده هست برای زنی که سالها زیر یک‌ سقف زندگی کرده بعد او را کمر میبندد و میفرستدد برای زنی که او را به کمال میرساند برای زنی که به او فرزند میبخشد برای زنی که از وجود او از خود او وجود هستی میکند
اری مردها هم گریه میکنند!
وقتی او را بعد از  روزها دیدم دلم میخواست در آغوشم به اصارت بگیرمش
وقتی او ذوق زده رویی موضوعی میخندید من بیش‌تر ذوق زده میشدم
وقتی حلقه طلا به دست سفیدش هنرنمایی می‌کرد حس غرور و افتخار میکردم هر چند او از من نشده بود ولی او همسر من بود خانم من بود و عشق جان گداز من
آن روز وقتی او را در حجاب دیدم برای بار هزارم عاشقش شدم خواستنی تر از همیشه شده بود
در طول راه به این فکر میکردم پاسخ تمام رنجهایم را خدا در زعفران من رقم زده بود
کی میداند چند ساعت بعدش روی دل من چه گذشت
خانم من با آرایش فوق العاده تند و لبان سرخ آتشین که بیش‌تر و بیش‌تر او را دلبر کرده بود با لباسهای کوتاه و یقهٔ که باز بودنش چشم‌ آدم را به
ناکجاهای ممنوعه میکشاند در اتاق پر از جمعیت
در مقابل زنان و مردان هنرنمایی می‌کرد
جا خوردم دنیا روی سرم آوار شد شکست غرور و دلم را خدا پایی زعفران گذاشته بود
در میان پسرانی که مرا طالب حق در راه خدا میدانستند در میان زنان و دخترانی که بارها و بارها در مورد ازدواج با یکی از آنها به پیشنهاد نیا جان جواب رد داده بودم
در مقابل دلی که رویش سنگ گذاشته بودم
حتی در مقابل خدایی که خودم را در راهش وقف کرده بودم
شکستم مردانگی‌ام باد فنا رفت و زعفران انتقامش را اینگونه از من گرفت
روزیکه زعفران افتاده بود روزی وحشتناکی بود افتادن را او کرده بود و دردش را من احساس میکردم
لحظه که او را از رفتن به خانه پدرش منع کردم و گریه‌اش سر رسید من نیز گریستم
ولی باید انجامش میدادم دل نرم و عاشقم را کنار گذاشته از عقلم استفاده کردم من باید به زعفران  می فهماندم که او خطای بزرگ کرده است او باید میدانست به نمایش گذاشتن اندام یک زن کاری نیست که روی آن مفتخر باشد او باید میدانست
اینجا در افغانستان هر کی شخص مقابلش را به خصایص صورتی قضاوت میکند نه باطنی
روزیکه او در اتاق آمده زجه میزد من در دستشویی گریه میکردم
همان روز عزم رفتن کردم تا با آمدنم به زعفرانی بپیوندم که همسر من باشد نه دختر خانواده‌اش
گویند اتفاقاتی که به آخرین بار رخ می‌دهد هرگز فراموش نمی‌شود من تصدیق میکنم حرف‌های آخر نگاه‌های آخر آغوش‌گرفتن های آخر و لابد
بوسه‌های آخر!!
گونه‌اش را طولانی بوسیدم میدانستم خواب نیست از لرزش پلکانش از گل انداختن گونه‌هایش
اما خودم را به در نفهمی زده رفتم من رفتم و با خبری که مرا برگشتاندند نفس گیره بود

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:57


در حقیقت نیاجان خوشحال بود او فکر می‌کرد من صاحب فرزند میشوم او چه میدانست که میان من و زعفران چه میگذشت
با گامهای سست و ب‌ی جان به اتاق نیاجان رفتم فکر میکردم اشتباهی شده باشد ولی نه با تبریکی دادنهای عایشه و نیاجان بزرگ‌ترین اشتباه که نه بزرگ‌ترین گناه را به جانم خریدم
حس میکردم زره‌زره نابود شدم کنترلم دست دل و عقلم نبود این خشم و اعصابنیت بود که مرا به دست گرفته بود
دست بلند کردن روی زعفران ‌و کلمه طلاق را به زبان اوردن نمیدانم همه یکسره و انقدر زود اتفاق افتاد که نزدیک به سرعت نور بود
دیدن ‌زعفران در آن حالت و رفتن آن از زندگی من
من فقط نظاره گر بودم
به کدام روی مانع زعفران میشدم به جبر نه دیگر جبری در کار نبود
پیوندها هرچند نه چندان محکم گسسته بودند
کنار لبش زخم شده بود
اطراف گونه‌هایش کبود من با دستان خودم زندگیم را پایی خشم برباد کردم
عشق جان گداز من کاش بفهمی هلال زنده نیست مرد

همان دم که دستش روی تو بلند شد همان دم که کلمه طلاق را به زبان آورد همان دم که پاکی و عفت ترا به چالش کشید همان دم که به خانه برگشت و صدایی از تو نشنید
دلتنگتم به اندازه که واژه‌ها برای اظهارش قد نمیدهند
تو رفتی ولی شانه‌ی گیسوانت باقیست لباس‌های که با عطر تنت در آمیخته‌اند باقیست 60 روز ندیدنت مثابه 60 روز مردنم است
کجایی تو زعفران بگو
شهر ‌ب‌ی یار مگر ارزش دیدن دارد!؟نه کابل نه کندهار نه خانه نه بیرون هیچ جا مرا در خودش جا نمیدهد
ولی من ترا پیدا میکنم نه اینکه گم‌ات کرده باشم نه تو در تن منی تو در روح منی
نیاجان مرا می‌گوید تو مردی نباید برای یک زن بشکنی ازو زیباتر و ظریفتر ازو سفیدتر و رساتر را به عقد‌ ات میگیرم نمیدانند من ترا برای تنت نه برای روح و قلبم میخواهم
من فقط 20 روز فرصت دارم سه ماه تمام میشود و تو برای همیشه به من حرام میشوی
نگذار ترا بار دیگر بیگانه ببینم

امروز به جایی‌ام که تو هستی زمان اندک است ترا از کجا دریابم درون من که هستی
در سماع کجایی؟


ادامه دارد....

واکنش بارون‌کنید لطفا
@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:58

اینجا را نویسنده روایت میکند!

هلال احمد بعد از رفتن به کندهار و سپری کردن چندین روز طاقت فرسا بعد از به یاد آوردن اینکه سه طلاق را به زبان نیاورده بود امیدوار شده به کابل دنبال زعفران می‌رود
در همین حال زعفران با خانواده‌اش عزم سفر به ایران کرده راهی مشهد می‌شوند
دو ماه از رفتن زعفران به ایران میگذرد اما او انگار خودش را جای دیگر جا گذاشته است
او درین دو ماه با عقل و قلبش درگیر بود نبردی که او را سخت ویران و غمگین کرده بود
او با عقلش خوشحال بود که از شری بنام هلال
رهای یافته و جشن میگرفت
اما او با دلش به ماتم نشسته بود نه خطی نه خبری از هلال هیچی نداشت الی چند عکس ب‌ی جانی که او را نیم جان کرده بود
و اماا هلال با امید و عشقی که در قلبش داشت روزهااا برای یافتن آدرسی از زعفران خودش را به هر در و دیواری میزد
روزها تلاش می‌کرد شبها گریه می‌کرد ذکر زبانش زعفران شده بود مرگ مادربزرگش او را بار دیگر به عمق فاجعه برده بود
در یک شبی که هلال سخت ناامید
و درمانده شده بود روی جا‌نماز مینشیند و دست به دعا شده با خدایش درد دل میکند
-خدایا مگر تو خالق این همه هستی نیستی مگر تو پروردگار این بنی بشر نیستی مگر تو قلم زن بخت هر آدم نیستی
اینجا اشک چشمانش سرازیر شده و از ریش‌های که درین اواخر زیادی بلند شده بودند چکه می‌گیرد
بغض و درد دلش را صدایش به اهتزاز می‌گیرد
-خدایا مگر تو رحمن و رحیم نیستی مگر تو غفور نیستی پس چرا بند‌ه‌هایت نیست بنده‌های که از تو روی زمین نمایندگی میکنند چرا زرهٔ از صفت تو را به تن نمیخرند
خدایا مرا به زعفران برسان نگذار از جمله بند‌ه‌های مفسق‌ات بمیرم نگذار بخشش نخواسته و با گناه تهمت بمیرم
آن روزهای هلال پر از مشقت و درد بود تا اینکه عثمان دوست او بعد از پرس و جوی فراوان میدریابد که زعفران با خانواده‌اش به شهر مشهد ایران رفته اند
هلال تمام توانش را به خرج می‌دهد تا هرچه زودتر تدارک سفر بدهد ولی دست خودش که نبود
کارهای هلال روزی تمام میشود که فقط پنج روز برای رجعت وقت دارد او به مشهد سفر کرده با خودش فکر میکند چگونه زعفران را از آن شهر بزرگ و بیگانه در پنج روز فرصت دریابد
او توکلش را به خدا کرده و دنبال یار گمشده‌‌اش میگردد
مشهد(ایران)
آن روز هلال بعد از کلی گشت زنی در مناطق که مهاجرین افغان بودوباش دارند نا امید گشته و به زیارت می‌رود
خانه که زعفران با خانواده اش در آن زندگی می‌کردنزدیک به زیارت امام رضا بوده و دوست داشت هر چند روز بعد سری به زیارت بزند او در حالیکه چادرنماز سیاه‌اش را طوری به سر میکند که حتی‌ تار از موی سرش بیرون نزده باشد با مادرش راهی زیارت می‌شوند
او‌ بعد از جدای با هلال عوض شده بود بیش‌تر رنگ سیاه را می پسندید و از لباس‌های رنگ رنگی دوری می جست
در صحن زیارت مادرش با خانمی سر صحبت باز کرده است چشمانش را به اطراف میچرخاند و به کسی نا مطمئن خیره میشود او هلال بود با آنکه تغییر کرده بود خمیده تر از گذشته پژمرده‌تر از همیش با کوت و شلواری که به تن کرده بود اما او هلال بود همانکه دلش را دزدید و شکسته کف دستش گذاشته بود
سریع نگاهش را می‌گیرد
و با قدمهای نه چندان استوار از آنجا دور میشود
او میدانست وقتی او را ببیند نزدش آمده و با هر روشی رامش خواهد کرد او میدانست دلش با هلال است هر نبردی سر بگیرد پیروز میدان هلال میشود در گوشه از حرم مینشیند و به گریه کردن آغاز میکند چقدر دلتنگ دیدارش بود چقدر او را دوست میداشت چقدر از برایش درد کشیده بود این‌ها مواردی بود که زعفران از آن متنفر بود او از خودش برای عشقی‌که به هلال داشت متنفر بود از قلبی که بعد از شکستن دوباره برای هلال میلرزید متنفر بود دستانش از روی چادر نماز بلند شده و صورتش قاب آن میشود
چادر نمازش لغزیده لغزیده به شانه‌اش می‌رسد کس از راه رسیده چادر نمازش را قایم گرفته دوباره به سرش جابجا میکند
زعفران اندکی جا میخورد و ترسیده ترسیده به بالا میبیند
هلال با چشمانی که گریه میکند و لبانی که میخندد به زعفران خیره میشود زعفران ترسیده ترسیده دور می‌رود و اما هلال
او دلتنگ زعفرانش بود همانیکه او را از لام تا کام در آتش مینداخت در حال ردیف کردن واژه‌ها برای گفتن است که زعفران لب به سخن باز کرده تسمه را به دست می‌گیرد
~اینجا چه کار میکنی
هلال فقط به او مینگریست جراحات صورتش به کلی گم شده بود اما هلال آنها را در صورتش میدید
~گفتم اینجا چه کار میکنی
دوست داشت بارها و بارها این صدا را بشنود
- سخن ب‌ی تو مگر جایی شنیدن دارد
نفس ب‌ی تو مگر نای شنیدن دارد

علت کوری یعقوب نبی معلوم است
شهر ب‌ی یار مگر ارزش دیدن دارد....؟!!
هلال با قدمهای کوچک نزدیک و نزدیک‌تر میشود و زعفران با قدم‌های بزرگ دورتر از او

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:59


درین هنگام مادر زعفران آمده مقابل دخترش جبهه می‌گیرد هلال با صدای بلندتر از حد معمول به مادر زعفران می‌گوید
-من فقط با او صحبت ميكنم دور شو
~نخير اينجا أفغانستان نيست كه تو قلدار و طالب باشى و نه زعفران او دختر سابق است كه به جبر او را با خود برده بعد مچاله كرده بيرون بيندازى
-بلى دقيق گفتين من فعلا هيچى استم الى اينكه شوهر زعفران استم
~كدام شوهر نى كه فراموش كردى او را طلاق دادى
-متأسفانه هرگز فراموش نميكنم ولى طلاق مكمل نبود صرف يكبار او هم از روى اعصابانيت بود خوشبختانه زعفران هنوز هم همسر من است
زعفران كه تا به حال ماجرا را سر به زير دنبال ميكرد با اين حرف هلال به بالا ديده و با چشمان ملتمس هلال روبرو ميشود
هلال از او میخواهد برای بار آخر به سخنان او گوش دهد زعفران بعد از کلنجار فراوان راضی شده و با هلال به یک رستورانت میرود
هلال نگاهش را حتی ثانیه ازو نمیگیرد و زعفران خدا خدا کنان آرزو میکند تا لحظه جای دیگری را به نظر بگیرد تا او هم اندکی به او نگاه کند آخر اگر اسیا از پدر است به نوبت که است!
-دوباره سیاه پوش شدی زعفرانم
~
-لطفا چیزی بگو
~حرفی برای گفتن نیست
هلال دستش را دراز کرده و روی صورت زعفران را نوازش‌گونه به لمس گرفت
-درد میکند
زعفران معذب گشته خودش را به عقب میکشاند
~چه درد میکند؟
-صورتت بعد از او روز یعنی…
~نه اصلا درد نداشت یک چیز نورمال است وقتی خوشی‌ها زیاد باشد فرصتی برای فکر کردن به درد‌ها نیست
-یعنی تو خوشحال بودی
~بلی که بودم
هلال خاموش ماند و سر به زیر شد زعفران از فرصت استفاده کرده به صورت او خیره شد
ثانیه‌ها به دقایق و دقایق به ساعتی مبدل گشت
هیچ یکی چیزی نمیگفت تا اینکه زعفران میخواست بلند شود که هلال دستش را گرفته او را دوباره نشاند و ‌ب‌ی مقدمه شروع به حرف زدن کرد
-زعفران مرا ببخش
صدایش میلرزید معلوم دار بود از گناه که کرده بود سرا پا در شرمساری میسوخت
-به الله پاک سوگند یاد میکنم کسی به من نگفته بود تو مریضی فقط گفته بودند تو …
لعب دهنش را قورت داده ادامه می‌دهد
-لطفا مرا ببخش قول میدم ازین بعد هر چه تو بگی همانطور کنم لطفا مرا تنها نگذار
زعفران به چشمان او خیره شده بود میدانست صداقت از آنها میبارد دستانی که در میان شرح دادن حرکت می‌کرد گاه قفل هم میشد و گاه به زمین میز مینشست
-انا جان قبل از وفاتش از من خواست از تو بخشش بگیرم
~یعنی چه انا فوت کرد
هلال آهی از درون دلش کشیده ادامه می‌دهد
-با رفتنت انگار خوشی زندگی ما هم رفت اناجان فوت کرد و عایشه افسرده شد با هیچ کسی حرف نمیزند حتی من
~متاسف استم خانم خوبی بود خداوند رحمتش کند
هلال دوباره خاموش شد و اینبار دستش را سمت دست زعفران برده او را نزدیک خودش میکند
-من با همین دست‌هایم رویت دست بلند کرده بودم خیلی شرمنده‌ام لطفا مرا ببخش
اصلا که اگر میخواهی اگر کینه دلت دور میشود بگیر با همین دست‌هایت هرچقدر دوست داری سر صورت مرا سیلی باران کن
و آن یک قطره اشکی که از ریش هلال روی دست زعفران چکید ‌دلش را ریش ‌ریش کرد چطور امکان داشت مرد و عشق زندگی‌اش کنار او گریه کند با کدام دلی دست روی او بلند کرده غرور مردانگی‌اش را به چالش بکشد خودش نیز به هق‌هق افتاد هلال که ترسیده بود مبادا بار دیگر زعفران را از خودش دلخور کند با نگرانی دستانش را قاب صورت زعفران کرده و سوالات پی‌درپی می‌کرد زعفران نفسی گرفته و اشک‌های صورتش را دور میکند
-چیزی گفتم که ناراحت شدی
~
-زعفران بگو خب‌
هلال احمد کلافه گشته سرش را میان دستانش می‌گیرد منتظر میماند تا گریه های زعفران تمام شود
-زعفران باور کن برایم عزیز استی بیش‌تر از جانی که خداوند امانت برایم گذاشته من خیلی دوستت دارم بیا با هم برگردیم زندگی تازهٔ شروع کنیم قول میدم هر چه تو بگی همان‌طور میکنم اصلا.…
~چرا اقدر دلتنگت شده بودم
هلال که لبخند آمیخته با درد میزند دستش را به یقه اش برده زنجیر که در آن حلقه ازدواج شان را زولانه کرده بود گرفته به انگشت زعفران میکند

@ALTAF_EHSAN
#رومان♥️
#شهر_بی_یار_مگر_ارزش_دیدن_دارد
#نویسنده: مــريم "پـاييز"
#قسمت:آخر

دستش را کنار لبش برده طولانی و جوگیرانه میبوسد
-چون خدا رحمتش را به منی مسکین ارزانی کرده و تو عاشقم شدی
آن روز جاده‌های مشهد رنگ عشق گرفته بود هلال‌ با زعفران دست در دست جاده‌ها را قدم زده  و حرف از این و آن میزدند
-چی‌وقت دوباره برگردیم لاله‌ام
~هیچوقت
-یعنی چه
~من نمیخواهم افغانستان برگردم
هلال دست زعفران را بیش‌تر فشرده گفت
-نی دیگر
زعفران ایستاده چادر نمازش را با دست دیگرش مرتب کرده می‌گوید
~تا حالا که گریه و زجه میزدی مگر نگفتی که هر چه من بگم
-این جانب دلداده شما
حالت قهر را به خود گرفته می‌گوید
-حالا خوب شد گریه مرا دیدی هر لحظه تیکه بندازی تا دلت یخ شود
کابل*
هلال در حالیکه خریطه‌های مواد خوراکی به دست دارد وارد خانه شده و ماسک‌اش را بیرون میکند زعفران از اتاق بیرون شده برایش سلامی میکند

~‌ب‌ی زحمت خریطه‌ها را به اشپزخانه ببر چون تازه به ناخن‌هایم رنگ زدیم
هلال قهر کنان خریطه‌ها را سمت اشپزخانه برده
بعد به دستشویی رفته صورتش را در ایینه میبیند
چندی قبل زعفران در قصاص آن روز بد تمام صورت هلال را با ناخن‌هایش خراشیده بود و هلال مجبور به پوشیدن ماسک شده بود
او در حالیکه روی دوشک دهلیز نشسته و با مبایلش مشغول است سوزش جای خراشیده شده او را وادار میکند تا سخنی به لب بیارد
-اگر ناخن‌هایت را اندکی کوتاه کنی فکر نمیکنم بد شود
زعفران در حال پف‌کردن ناخن‌هایش است و با این
حرف هلال سمت او رفته کنارش جا خوش میکند
-بخدا باور کن امروز عثمان مرا به مسخره گرفته بود میگفت از دست زعفران به این حالت افتادی
زعفران خنده خبیثانه کرده خودش را در آغوش هلال جا می‌دهد
~ تا باشد یادت بماند کار بد عکس‌العمل بد دارد
در ضمن به عثمان بگو این شهکار هنری از دستان مبارک زعفران است
هلال او را بیش‌تر در آغوشش فشرده چانه‌اش را روی موهای زعفران جابجا کرده می‌گوید
_شهکار‌ت خیلی‌ها ‌ قبل‌ روی قلب من صورت گرفته بود❤️
‌ ‌#پایان


@ALTAF_EHSAN