This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همونطور که میدونید ژاپنیها به فعال بودن معروفن❤️
🌷 اینجا براتون ۸ تا تکنیک ژاپنی رو نوشتیم که به اعتقاد اونها روی کاهش تنبلی خیلی تاثیرگذاره!
@ALTAF_EHSAN
🌷 اینجا براتون ۸ تا تکنیک ژاپنی رو نوشتیم که به اعتقاد اونها روی کاهش تنبلی خیلی تاثیرگذاره!
@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِگَِــاَِنَِ🖇🫀
رمان بگذارم به کانال؟🤔
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
یک داستان کاملا واقعی و جذاب
نشر امشب ساعت ۹ ♥️
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
یک داستان کاملا واقعی و جذاب
نشر امشب ساعت ۹ ♥️
@ALTAF_EHSAN
دَِلَِدَِاَِدَِهَِگَِــاَِنَِ🖇🫀
#رومان ♥️ #شوخ_بی_گناه نویسنده : #ارمیلا_اسیر یک داستان کاملا واقعی و جذاب نشر امشب ساعت ۹ ♥️ @ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 1
آوا :
چشمای خود را باز کردم هوای سرد زمستان به صورتم میزد کلکین اطاقم باز بود به بسیار مشکل از جا بلند شوده نزدیک کلکین شدم میخواستم کلیکن ببندم و به رخت خوابم برگردم وقتی نزدیک شدم یک پسر قد بلند با موهای سیاه با یک مرد دعوا داره سر و صدایش تمام بلاک پیچیده بود و چیغ میزد که چرا شکست و مواظب نبودی
مرد به بسیار عاجزی جواب میداد ببخشین اشتباه شد
هی پسر با اعصبانیت دستش را به موتر کوبید و داخل بلاک شد
ما ده طبقه دوم زندگی میکردیم
از گپای کاریگرا معلوم میشد که ای پسر به طبقه چهارم کوچ امده
متوجه شدم کسی پشت سرم ایستاده است روی مه دور دادم آرش بود برادرم
گفت چی گپ است
گفتم تو ره چی چرا ایقسم آمدی ترسیدم
آرش: زیاد گپ نزن شلیته بیا چای دم کو
+اوسو شو نمیکنم میخوابم
_پدرم گفت بیا آوا
+اوف برو میایم
آرش از اطاقم بیرون شود
مام به تختم دراز کشیدم
ما ده خانه چهار نفر هستیم
پدرم کارمند بانگ دولتی است و مادرم خانم خانه برادرم هم محصل است ده رشته اقتصاد سال دوم مه هم متعلم صنف دوازده هستم
خواهر ندارم همیشه آرزویم هی بود که یک خواهر داشته باشم اما به آرزویم نرسیدم
لباس مه تبدیل کردم آشپزخانه رفتم دیدم که آرش چای دم میکنه گفتم زنکه ده آشپزخانه چی میکنه
آرش : آوا مزخرف نگو بی ادب
_ههههههههه وی چی گفتیم
+آدم شو آوا جان که لت نخوری
_چی چی تو مره میزنی؟
+نی خوده میزنم تو ره چرا بزنم
با آرش گرم دعو بودم که پدرم داخل آشپزخانه شد
سلام کردم وقتی پدرم پیش ما میبود مه با آرش گپ نمیزدم چون اگه گپ میزدم حتما دعوا میکدیم که باعث اعصبانیت پدرم میشد
آرش گفت آوا شکر بتی دیدم سر میز شکر نیست از جایم بلند شده از الماری آشپزخانه نمک دادم فامیدم که نمک است اما گفتم باش یک جزایش بتم وقتی نمک سر قیماق انداخت و لقمه زد اووووووو دو دقیقه به احترام کارم سکوت اختیار کرد و طرفم عجیب میدید...
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 1
آوا :
چشمای خود را باز کردم هوای سرد زمستان به صورتم میزد کلکین اطاقم باز بود به بسیار مشکل از جا بلند شوده نزدیک کلکین شدم میخواستم کلیکن ببندم و به رخت خوابم برگردم وقتی نزدیک شدم یک پسر قد بلند با موهای سیاه با یک مرد دعوا داره سر و صدایش تمام بلاک پیچیده بود و چیغ میزد که چرا شکست و مواظب نبودی
مرد به بسیار عاجزی جواب میداد ببخشین اشتباه شد
هی پسر با اعصبانیت دستش را به موتر کوبید و داخل بلاک شد
ما ده طبقه دوم زندگی میکردیم
از گپای کاریگرا معلوم میشد که ای پسر به طبقه چهارم کوچ امده
متوجه شدم کسی پشت سرم ایستاده است روی مه دور دادم آرش بود برادرم
گفت چی گپ است
گفتم تو ره چی چرا ایقسم آمدی ترسیدم
آرش: زیاد گپ نزن شلیته بیا چای دم کو
+اوسو شو نمیکنم میخوابم
_پدرم گفت بیا آوا
+اوف برو میایم
آرش از اطاقم بیرون شود
مام به تختم دراز کشیدم
ما ده خانه چهار نفر هستیم
پدرم کارمند بانگ دولتی است و مادرم خانم خانه برادرم هم محصل است ده رشته اقتصاد سال دوم مه هم متعلم صنف دوازده هستم
خواهر ندارم همیشه آرزویم هی بود که یک خواهر داشته باشم اما به آرزویم نرسیدم
لباس مه تبدیل کردم آشپزخانه رفتم دیدم که آرش چای دم میکنه گفتم زنکه ده آشپزخانه چی میکنه
آرش : آوا مزخرف نگو بی ادب
_ههههههههه وی چی گفتیم
+آدم شو آوا جان که لت نخوری
_چی چی تو مره میزنی؟
+نی خوده میزنم تو ره چرا بزنم
با آرش گرم دعو بودم که پدرم داخل آشپزخانه شد
سلام کردم وقتی پدرم پیش ما میبود مه با آرش گپ نمیزدم چون اگه گپ میزدم حتما دعوا میکدیم که باعث اعصبانیت پدرم میشد
آرش گفت آوا شکر بتی دیدم سر میز شکر نیست از جایم بلند شده از الماری آشپزخانه نمک دادم فامیدم که نمک است اما گفتم باش یک جزایش بتم وقتی نمک سر قیماق انداخت و لقمه زد اووووووو دو دقیقه به احترام کارم سکوت اختیار کرد و طرفم عجیب میدید...
@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 2
مه که خندی مه به بسیار مشکل کنترول میکردم و با همو لبخندی که روی لب هایم داشتم گفتم آرش چیزی شدید
بیدون جواب دادن قیماق از دهنش به زمین انداخت گفت بخدا بد است برت چرا ایقسم کارا میکنی کلان شودی آدم شو کمی
پدرم که حیران مانده بود گفت چی شده
آرش: بیبینین پدر مه برش گفتم شکر بتی برم نمک داده
پدر: خو فکرش نشوده
آرش: پدر از قصد میکنه چرا پشتی ایره میکنین بر تان گفته باشم یک روز با ایقسم کارای طفلانیش ازم لت خاد خورد
آوا:
مه مثل بی گناه ها نشسته بودم و طرف آرش میدیدم
که پدرم گفت آرش بچیم فکرش نبوده آرام باش آوا
وقتی پدرم نام مه گرفت
گفتم ها پدر فکرم نبود
آرش از جایش بلند شد رفت و مه واقعاً پشیمان شدم از کارم
پدرم گفت آوا میفهمم از قصد کردی دخترم او برادرت است مرد است روی اعصابش راه نرو متوجه هستم ده مقابل کارایت خیلی خون سرد رفتار میکنه چون تو یگانه خواهرش هستی نمیخایه برنجی تو هم متوجه باش نفس پدر....
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 2
مه که خندی مه به بسیار مشکل کنترول میکردم و با همو لبخندی که روی لب هایم داشتم گفتم آرش چیزی شدید
بیدون جواب دادن قیماق از دهنش به زمین انداخت گفت بخدا بد است برت چرا ایقسم کارا میکنی کلان شودی آدم شو کمی
پدرم که حیران مانده بود گفت چی شده
آرش: بیبینین پدر مه برش گفتم شکر بتی برم نمک داده
پدر: خو فکرش نشوده
آرش: پدر از قصد میکنه چرا پشتی ایره میکنین بر تان گفته باشم یک روز با ایقسم کارای طفلانیش ازم لت خاد خورد
آوا:
مه مثل بی گناه ها نشسته بودم و طرف آرش میدیدم
که پدرم گفت آرش بچیم فکرش نبوده آرام باش آوا
وقتی پدرم نام مه گرفت
گفتم ها پدر فکرم نبود
آرش از جایش بلند شد رفت و مه واقعاً پشیمان شدم از کارم
پدرم گفت آوا میفهمم از قصد کردی دخترم او برادرت است مرد است روی اعصابش راه نرو متوجه هستم ده مقابل کارایت خیلی خون سرد رفتار میکنه چون تو یگانه خواهرش هستی نمیخایه برنجی تو هم متوجه باش نفس پدر....
@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 3
آوا :
فقط طرف پدرم میدیدم و چیزی نمیگفتم بعد از صبحانه خوردن پدرم رفت وظیفه
مادر مام ده اطاقش بود رفتم پیش مادرم گفتم مادر میز جمع کنم یا بانم گفت جمع اش کو معلوم دار بود باز با پدرم دعوا کرده بعضاً با پدرم دعوا میکرد و مادرم از غذا قهر میکرد همیشه شاهد جنگ پدر مادرم میبودم با خود میگفتم اگه عروسی کردم هیچ وقت با شوهرم دعوا نمیکنم و او ره خفه نمیسازم از غذا قهر نمیکنم چون مه شکمم زیاد دوست دارم
متوجه شدم که ساعت 7 بجه میشه عاجل ده اطاقم رفتم لباس مکتب مه پوشیدم و با مادرم خدا حافظی کرده از خانه بیرون شدم از پله های زینه پایان میرفتم که همو پسر با یک قاب عکس شکسته به طرف بالا میامد از پهلویم گذشت و با خشم طرفم میدید گفتم بسم الله نکته ای روانی است چشمایش سرخ بود ابروهایش پیوست با ریش سیاه خیلی جذاب معلوم میشد اما فکر کنم دیوانه است از پله دوان دوان پایان شدم چون مکتب ناوقت شوده بود نزدیک مکتب شدم دیدم در به رویم بسته است گفتم هی آوا خاک به سرت شود به ناامیدی دروازه ره تک تک کردم بابه عثمان باز کرد گفت باز ناوقت آمدی گفتم بابه قربانت شوم اجازه بتی بیایم داخل چی میشه
گفت نمیشه برو هر روز ناوقت میایی استاد ده صنف است.
گفتم استاد چی میکنین شما مره اجازه بتین بروم داخل دگیش خودم حل میکنم
گفت بار آخرت باشه بیا
گفتم خو بار اولم باشه دگه تکرار نمیکنم
بابه عثمان خندید گفت یعنی باز تکرار میکنی چون بار آخرت قبول نمیکنی
گفتم باز گپ میزنیم فعلا رفتم .
ادامه دارد...
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 3
آوا :
فقط طرف پدرم میدیدم و چیزی نمیگفتم بعد از صبحانه خوردن پدرم رفت وظیفه
مادر مام ده اطاقش بود رفتم پیش مادرم گفتم مادر میز جمع کنم یا بانم گفت جمع اش کو معلوم دار بود باز با پدرم دعوا کرده بعضاً با پدرم دعوا میکرد و مادرم از غذا قهر میکرد همیشه شاهد جنگ پدر مادرم میبودم با خود میگفتم اگه عروسی کردم هیچ وقت با شوهرم دعوا نمیکنم و او ره خفه نمیسازم از غذا قهر نمیکنم چون مه شکمم زیاد دوست دارم
متوجه شدم که ساعت 7 بجه میشه عاجل ده اطاقم رفتم لباس مکتب مه پوشیدم و با مادرم خدا حافظی کرده از خانه بیرون شدم از پله های زینه پایان میرفتم که همو پسر با یک قاب عکس شکسته به طرف بالا میامد از پهلویم گذشت و با خشم طرفم میدید گفتم بسم الله نکته ای روانی است چشمایش سرخ بود ابروهایش پیوست با ریش سیاه خیلی جذاب معلوم میشد اما فکر کنم دیوانه است از پله دوان دوان پایان شدم چون مکتب ناوقت شوده بود نزدیک مکتب شدم دیدم در به رویم بسته است گفتم هی آوا خاک به سرت شود به ناامیدی دروازه ره تک تک کردم بابه عثمان باز کرد گفت باز ناوقت آمدی گفتم بابه قربانت شوم اجازه بتی بیایم داخل چی میشه
گفت نمیشه برو هر روز ناوقت میایی استاد ده صنف است.
گفتم استاد چی میکنین شما مره اجازه بتین بروم داخل دگیش خودم حل میکنم
گفت بار آخرت باشه بیا
گفتم خو بار اولم باشه دگه تکرار نمیکنم
بابه عثمان خندید گفت یعنی باز تکرار میکنی چون بار آخرت قبول نمیکنی
گفتم باز گپ میزنیم فعلا رفتم .
ادامه دارد...
@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 4
آوا:
چون دوم نمره صنف بودم استاد هم بیدون سوال جواب اجازه داده که داخل صنف شوم
مثل همیشه به درس سهم گرفتم درس تمام شد و ساعت دوم ریاضی داشتیم که استاد نامده بود متوجه صدف بودم از وقت که آمدیم جگرخون است
صدف مثل خواهرم است و خیلی با هم صمیمی هستیم گفتم چی شده بیدون که چیزی بگویه شروع کرد به گریه کردن
وارخطا شدم گفتم صدف چی شده جگرم
گفت آوا ضیا رفت
ضیا بچه عمیش بود که خیلی دوست اش داشت اما بچه خبر نداشت از دوست داشتن از ای
گفتم کجا رفت
گفت ترکیه رفت
+خوب رفت که رفت بخاطر بچه کسی گریه میکنه تو ره به خدا
_آوا قلبم درد میکنه میفهمی نفسم بند میشه دیوانه نشو به خود بیا
متوجه شدم تمام صنفی هایم طرف ما میبینه دست صدف گرفتم از صنف بیرون شدم دست شوی بوردم گفتم آدم شو و به رویت آب بزن به خود بیا ارزش ندارد که به کسی گریه کنی که او حتا نمیفهمه از دوست داشتند
_چقدر راحت گپ میزنی آوا تو عاشق نشدی نمیفهمی چی عذابی داره دور بودن
+سعی است که نشدیم اما میفهمم چیزی ناق است هی وابسته گی است عادت میکنی
_نمیکنم عادت آوا نمیکنم
در دستشویی چند دختر وارد شد و صدف اشکایش پاک کرد و از اونجه خارج شدیم چند دقیقه در بیرون نشستیم صدف که غیر گریه میکرد طرفش میدیدم واقعا جگرم خون میشودم و از دستم کاری بر نمیآمد که بخاطر آرام ساختنش بکنم
سرمعلم صدا زد چرا اونجه نشستین درس ندارین چطو
گفتم داریم سر معلم صاحب صدف کمی حالش بد بود بیرونآمدیم
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 4
آوا:
چون دوم نمره صنف بودم استاد هم بیدون سوال جواب اجازه داده که داخل صنف شوم
مثل همیشه به درس سهم گرفتم درس تمام شد و ساعت دوم ریاضی داشتیم که استاد نامده بود متوجه صدف بودم از وقت که آمدیم جگرخون است
صدف مثل خواهرم است و خیلی با هم صمیمی هستیم گفتم چی شده بیدون که چیزی بگویه شروع کرد به گریه کردن
وارخطا شدم گفتم صدف چی شده جگرم
گفت آوا ضیا رفت
ضیا بچه عمیش بود که خیلی دوست اش داشت اما بچه خبر نداشت از دوست داشتن از ای
گفتم کجا رفت
گفت ترکیه رفت
+خوب رفت که رفت بخاطر بچه کسی گریه میکنه تو ره به خدا
_آوا قلبم درد میکنه میفهمی نفسم بند میشه دیوانه نشو به خود بیا
متوجه شدم تمام صنفی هایم طرف ما میبینه دست صدف گرفتم از صنف بیرون شدم دست شوی بوردم گفتم آدم شو و به رویت آب بزن به خود بیا ارزش ندارد که به کسی گریه کنی که او حتا نمیفهمه از دوست داشتند
_چقدر راحت گپ میزنی آوا تو عاشق نشدی نمیفهمی چی عذابی داره دور بودن
+سعی است که نشدیم اما میفهمم چیزی ناق است هی وابسته گی است عادت میکنی
_نمیکنم عادت آوا نمیکنم
در دستشویی چند دختر وارد شد و صدف اشکایش پاک کرد و از اونجه خارج شدیم چند دقیقه در بیرون نشستیم صدف که غیر گریه میکرد طرفش میدیدم واقعا جگرم خون میشودم و از دستم کاری بر نمیآمد که بخاطر آرام ساختنش بکنم
سرمعلم صدا زد چرا اونجه نشستین درس ندارین چطو
گفتم داریم سر معلم صاحب صدف کمی حالش بد بود بیرونآمدیم
@ALTAF_EHSAN
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 5
+ اگه بهتر شده برین داخل صنف
_ چشم امیالی میریم
با صدف داخل صنف رفتیم استاد بیولوژی داخل صنف بود اجازه گرفته به جای خود نشستیم اما درس ها خسته کن گذشت تا وقت رخصتی صدف چپ بود یک کلمه هم نمیگفت مام سکوت کرده بودم که زنگ رخصتی زده شد صدف به آغوش گرفتم گفتم صدف جان به چیزای دل نتی که ماندنی نیست خوش باش خوده عذاب نتی فردا ایقسم نبینمت آدم شده میایی فامیدی صدف که لبخندی اجباری طرفم زد
گفت چشم
هر دو با هم از صنف خارج شودیم در صحن مکتب بابه عثمان دم رویم آمد گفت آوا فردا وقت بیایی اگه ناوقت آمدی اجازه نمیتم و ازت شکایت میکنم به اداره
گفتم خو بابه جان بعد از نماز صبح میایم دگه چی میگین صدف به حرفم خندید
و بابه عثمان هم سرش تکان داده خنده کنان رد شود از پهلوی ما
با صدف خدا حافظی کردم و راهی خانه ره به پیش گرفتم نزدیک بلاک شدم میخواستم داخل بلاک شوم که یک موتر دم رویم آمد و به پایم برخورد کرد افتیدم
پایم درد گرفت اشکایم سرا زیر شد متوجه شدم کسی بالای سرم ایستاده است و میگه خوب هستی چیزی خو نشدید سر مه بلند کردم دیدم همو روانی بالای سرم ایستاده است با چشمای سرخ اش
گفتم تو ره چی عه. به تو غرض نیست.
بیدون که چیزی بگویه رفت داخل موتر نشست صدا کرد پس از جایت بلند شو از دم موترم او طرف شو میخوایم بروم کار دارم
+یعنی چی که تو بری؟مره با موتر زدی افگارم کردی حالی میگی او طرف شوم که تو بری
_ خو مره چی به مه غرض نیست
+یعنی چی که به تو غرض نیست آدم وحشی
_ خودت امیالی گفتی به تو چی و تو ره غرض نیست
@ALTAF_EHSAN
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 5
+ اگه بهتر شده برین داخل صنف
_ چشم امیالی میریم
با صدف داخل صنف رفتیم استاد بیولوژی داخل صنف بود اجازه گرفته به جای خود نشستیم اما درس ها خسته کن گذشت تا وقت رخصتی صدف چپ بود یک کلمه هم نمیگفت مام سکوت کرده بودم که زنگ رخصتی زده شد صدف به آغوش گرفتم گفتم صدف جان به چیزای دل نتی که ماندنی نیست خوش باش خوده عذاب نتی فردا ایقسم نبینمت آدم شده میایی فامیدی صدف که لبخندی اجباری طرفم زد
گفت چشم
هر دو با هم از صنف خارج شودیم در صحن مکتب بابه عثمان دم رویم آمد گفت آوا فردا وقت بیایی اگه ناوقت آمدی اجازه نمیتم و ازت شکایت میکنم به اداره
گفتم خو بابه جان بعد از نماز صبح میایم دگه چی میگین صدف به حرفم خندید
و بابه عثمان هم سرش تکان داده خنده کنان رد شود از پهلوی ما
با صدف خدا حافظی کردم و راهی خانه ره به پیش گرفتم نزدیک بلاک شدم میخواستم داخل بلاک شوم که یک موتر دم رویم آمد و به پایم برخورد کرد افتیدم
پایم درد گرفت اشکایم سرا زیر شد متوجه شدم کسی بالای سرم ایستاده است و میگه خوب هستی چیزی خو نشدید سر مه بلند کردم دیدم همو روانی بالای سرم ایستاده است با چشمای سرخ اش
گفتم تو ره چی عه. به تو غرض نیست.
بیدون که چیزی بگویه رفت داخل موتر نشست صدا کرد پس از جایت بلند شو از دم موترم او طرف شو میخوایم بروم کار دارم
+یعنی چی که تو بری؟مره با موتر زدی افگارم کردی حالی میگی او طرف شوم که تو بری
_ خو مره چی به مه غرض نیست
+یعنی چی که به تو غرض نیست آدم وحشی
_ خودت امیالی گفتی به تو چی و تو ره غرض نیست
@ALTAF_EHSAN
قوی ترین دختردنیا هم که باشی نیاز داری به یک گنده بک پشمالو که بغلت کنه و بتو آرامش بده🥺
@ALTAF_EHSAN
@ALTAF_EHSAN
من اینجوری ام که اگه حتی یکم احساس کنم بودن یا نبودنم تو زندگی کسی فرقی براش نداره، قطعا نبودن رو انتخاب میکنم. ترجیح میدم نباشم و نداشته باشم اون آدم رو تا اینکه هر روز بخوام خودمو بهش یادآوری کنم که دوسم داشته باش و بهم توجه کن. من از یادآوری خودم آدمای زندگیم متنفرم🙂
@ALTAF_EHSAN
@ALTAF_EHSAN