من میتوانستم در ابتدای گفتارم فصلی بپردازم دربارهی شعر زن و شعر زنانه و فرق آن دو با هم و سپس دربارهی آفات و آسیبهای شایع و مسری شعر زنان در این سالها، و بعد از آن بگردم و چند بیت که بشود از آنها اثبات کرد که شاعر زن است و مرد نیست یا موضوع شعر، دغدغهی یک زن است نه یک مرد، یا زاویهی نگاه به موضوع، زنانه است و… استخراج کنم و سپس آفرین بگویم که شاعر ما چقدر نجیبانه و عفیفانه شعر زنانه گفته است و… خلاصه میتوانستم خزعبل ببافم و کلیشه پیش اندازم (مثل همهی لشکر انبوه و همقد و قامت ـ و البتّه بسیار قدبلندِ ـ آماتورهای پرمدّعا) ولی من هرگز نخواستم در قبال یک شاعر حرفهای که حدود پانزده سال است میشناسمش، جز یک رفتار حرفهای اتّخاذ کنم.
http://alefyaa.ir/?p=4147
#بازخوانی_و_نقد_اقلیماه_۳
#کبری_موسوی_قهفرخی
#زهیر_توکلی
#تفرجی_در_طبیعت_زبان
#نقد_شعر
#الفیا
کانال مجله ادبی الفیا: @alefya
http://alefyaa.ir/?p=4147
#بازخوانی_و_نقد_اقلیماه_۳
#کبری_موسوی_قهفرخی
#زهیر_توکلی
#تفرجی_در_طبیعت_زبان
#نقد_شعر
#الفیا
کانال مجله ادبی الفیا: @alefya
الف یا
تفرّجی در طبیعتِ زبان | الف یا
اوّلین نکتهای که از مطالعهی «اقلیماه» اثر سرکار خانم سیّدهکبری موسوی قهفرّخی به دید میآید، تلاش فوقالعادهی شاعر برای بیرون نرفتن از […]
🔸 هوشنگ مهرور اصلی
گفتم: «من یه سوال ازتون بپرسم؟». گفت: «بفرمایین». گفتم: «اون اعلامیهی ترحیم مال کیه؟». گفت: «پدرمه». گفتم: «ورزشکار بودن؟». گفت: «آره، بنیانگذار تیم شهاب ولیعهد بود که بعداً چوکای انزلی و ملوان انزلی، خیلی از بازیکنای معروفشون مث سیروس قایقران و محمد احمدزاده، از توی همین تیم دراومدن». گفتم: «اون شعره چیه که بالای عکسش زدن؟». گفت: «روضهخون بود بابام. پول هم نمیگرفت. عشقی میخوند. حضرت علی اصغرو خیلی دوس داشت. این شعر رو هم زیاد توی روضههاش میخوند». گفتم: : «خدا بیامرزه پدرتون رو». سریع بیرون زدم. و دوباره بغض گلویم را گرفته بود.
«هیچّی بابا! این یارو از او سلطنتطلباشه!» آره! زهیر توکلی! این «از اون سلطنتطلباس». نشسته توی اون دنیا و هنوز داره برای مردمای این دنیا، مردمای حقیری مثل تو روضه میخونه؛ تازه توی رستورانش! و تازهتر، چایی بعد از روضهاش را هم به احمق متعصبی مثل تو میده!
📎http://alefyaa.ir/?p=5198
#هوشنگ_مهرور_اصلی
#زهیر_توکلی
#روایت_زندگی
#روضه
#الفیا
همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
گفتم: «من یه سوال ازتون بپرسم؟». گفت: «بفرمایین». گفتم: «اون اعلامیهی ترحیم مال کیه؟». گفت: «پدرمه». گفتم: «ورزشکار بودن؟». گفت: «آره، بنیانگذار تیم شهاب ولیعهد بود که بعداً چوکای انزلی و ملوان انزلی، خیلی از بازیکنای معروفشون مث سیروس قایقران و محمد احمدزاده، از توی همین تیم دراومدن». گفتم: «اون شعره چیه که بالای عکسش زدن؟». گفت: «روضهخون بود بابام. پول هم نمیگرفت. عشقی میخوند. حضرت علی اصغرو خیلی دوس داشت. این شعر رو هم زیاد توی روضههاش میخوند». گفتم: : «خدا بیامرزه پدرتون رو». سریع بیرون زدم. و دوباره بغض گلویم را گرفته بود.
«هیچّی بابا! این یارو از او سلطنتطلباشه!» آره! زهیر توکلی! این «از اون سلطنتطلباس». نشسته توی اون دنیا و هنوز داره برای مردمای این دنیا، مردمای حقیری مثل تو روضه میخونه؛ تازه توی رستورانش! و تازهتر، چایی بعد از روضهاش را هم به احمق متعصبی مثل تو میده!
📎http://alefyaa.ir/?p=5198
#هوشنگ_مهرور_اصلی
#زهیر_توکلی
#روایت_زندگی
#روضه
#الفیا
همراه شوید با کانال ادبی الفیا: @alefya
مجله ادبی الفیا
هوشنگ مهرور اصلی | مجله ادبی الفیا
چند سال پیش، عید نوروز رفته بودیم گیلان. نزدیک کیاشهر، یک مجتمع تفریحی بود که اسمش یادم نیست. آنجا مهمان پدرخانمم بودیم. یک روز پس از صبحانه (که به رسم روزهای تعطیل، حوالی ظهر خورده میشود) گفتیم برویم یک چرخی در انزلی بزنیم. تا حاضر شویم و راه بیفتیم و…
📜سیمرغهای یخزده
🔸نگاهی به شعر «لانهها در طرح» سروده سیدحسن حسینی
🖊زهیر توکلی
نقرس بیماری اهل نعمت (=ثروتمندان) و داءالملوک (=بیماری پادشاهان) است و به خاطر گوشتخواری افراطی بروز میکند و نیز امکان راه رفتن را از بیمار میگیرد. پس شاعر با همین یک جمله که: «آتشفشانها گرفتار نقرسند»، یک عالم حرف زده است. انقلابیون و مجاهدان دیروز (آتشفشانها)، حاکمان امروز شدهاند و داءالملوک (نقرس) گرفتهاند. آتشفشانها از جا برنمیخیزند چون نقرس گرفتهاند، بیماری اهل نعمت. به پول رسیدند و گوشت به دهنشان مزه کرد و آنقدر خوردند که دیگر نمیتوانند برخیزند (=قیام کنند).
📎http://alefyaa.ir/?p=5345
#سیمرغ_های_یخزده
#لانهها_در_طرح
#زهیر_توکلی
#شعر_اعتراض
#نقد_ادبی
#یادداشت
#الفیا
@alefya
🔸نگاهی به شعر «لانهها در طرح» سروده سیدحسن حسینی
🖊زهیر توکلی
نقرس بیماری اهل نعمت (=ثروتمندان) و داءالملوک (=بیماری پادشاهان) است و به خاطر گوشتخواری افراطی بروز میکند و نیز امکان راه رفتن را از بیمار میگیرد. پس شاعر با همین یک جمله که: «آتشفشانها گرفتار نقرسند»، یک عالم حرف زده است. انقلابیون و مجاهدان دیروز (آتشفشانها)، حاکمان امروز شدهاند و داءالملوک (نقرس) گرفتهاند. آتشفشانها از جا برنمیخیزند چون نقرس گرفتهاند، بیماری اهل نعمت. به پول رسیدند و گوشت به دهنشان مزه کرد و آنقدر خوردند که دیگر نمیتوانند برخیزند (=قیام کنند).
📎http://alefyaa.ir/?p=5345
#سیمرغ_های_یخزده
#لانهها_در_طرح
#زهیر_توکلی
#شعر_اعتراض
#نقد_ادبی
#یادداشت
#الفیا
@alefya
مجله ادبی الفیا
سیمرغهای یخزده | مجله ادبی الفیا
چند روز پیش، مطلبی عالمانه از دکتر «رضا بیات» در این پایگاه منتشر شد دربارهی مثنوی شاعر استاد، مرحوم آقای دکتر«سید حسن حسینی»: «فصلی از منظومۀ مردابها و آبها». ظاهراً ایشان پیشتر در همین پایگاه، شعر دکتر «محمدمهدی سیار» را که با اجرای دکتر «میثم مطیعی»…
🔸بود
🖊زهیر توکلی
سال ۲۲ یا ۷۳ بود. داشتم میرفتم قم. طلبه بودم. هر دو هفته یکبار، چهارشنبه یا پنجشنبه میآمدم تهران و سری به مادرم میزدم. پدرم ایران نبود. انگلیس درس میخواند. دورهی دکتری را میگذراند. همیشه وقت بازگشت به قم، عصرهای جمعه، حال خوبی داشتم. آدم توی جاده که باشد، عصر جمعه دلش نمیگیرد. من صندلی جلوی پشت سر راننده نشسته بودم. همیشه دوست داشتم صندلی جلوی پشت سر راننده بنشینم. بعدها این عادت از سرم افتاد، چون شنیدم که اگر تصادف بشود، امنترین جا وسط اتوبوس است. چقدر کماهمیت! در قبال آنچه از دست میدهی، چقدر کماهمیت! آن جلو، عین پردهی سینما کوه و دشت را میبینی؛ از پشت شیشهی جلوی اتوبوس. تازه وراجیهای رانندههای بیابان، بهخصوص اگر خودشان را ساخته باشند و چانهشان گرم افتاده باشد، واقعاً شنیدنی است. اما چه میشود کرد با ملاحظات ایمنیای که همه معطوف به نمردن است، همه مربوط به دنیای آدم بزرگهاییست که عادت کردهاند و دیدن و شنیدن برایشان مهم نیست، ماندن برایشان مهم است. دیدن و شنیدن برای کسی مهم است که هنوز به دنیا عادت نکرده باشد؛ مثل بچهها، مثل نوجوانها؛ و من نوجوانی شانزده ساله بودم و خوشم میآمد که از پشت شیشهی جلوی اتوبوس، عین پردهی سینما کوه و بیابان را ببینم و به بافهها و یافههای شوفرها گوش بدهم و لذت ببرم. اگر انصاف به خرج بدهم، میگویم که لابهلای حرفهای این موجوداتِ معمولاً نچسب و چسی درکن، یک آنی هست که من آن را «حرف زدن برای حرف زدن» مینامم. طرف اصلا برایش مهم نیست که برای کمکش صحبت میکند و آسمان و ریسمان میبافد یا برای سربازی که آمده جلو تا کنار پنجرهی کمک راننده، سیگار دود کند یا یکی از مسافران شیک و پیک و «مکُش مرگِ ما» که خوابش نمیبَرَد و زده بر صف رندان و هرچه بادا باد! روی صندلی خالی کنار راننده، جای کمکراننده که الآن توی بوفه خوابیده، نشسته و گو اینکه کلاس خودش را بالاتر از این میداند، با عصا قورتدادگی میخواهد یخ راننده را باز کند؛ با نیمچه احترامی و نَمی که از زندگی شخصی خودش در پاسخ پرسشی که راننده پرانده پس میدهد و این کار را میکند تا سر صحبت راننده باز شود و او نه آنقدرها هم با علاقه، گوشی بدهد به راننده تا بتواند در ازای باج ِ گوشسپاری، از نشستن در آنجا لذت ببرد. آنجا که عین پردهی سینما، از پشت شیشهی جلو میشود به کویر غرق در مهتاب یا به قول «قیصر» به «جنگل_کوه» در خاموشی ِ مطلق نگاه کرد و به ردّ نور جنبندهی چراغ اتوبوس روی سرشانههای تاریک درختان و به عبور نرم ایرانپیما یا همان تیبیتی به قول قدیمیها.
بار دیگر چشمۀ من میتوانی رود باشی
برکۀ باران که سرشار از شقایق بود باشی
کوه بودی زیر نور ماه،ُ آیا بار دیگر
میتوانی ماه روشن کوه وهمآلود باشی؟
«یوسفعلی میرشکاک»
باری؛ من نشسته بودم و غرق در خیالات و افکار خودم بودم که ناگهان، واقعاً ناگهان، این پیرمرد نه چندان پیری که کنارم نشسته بود، راست از روی صندلی افتاد پایین. به رو افتاد، با تمام تنهاش؛ و از روی صندلی پرت شد به کف اتوبوس، درست پای صندلی راننده؛ جوری که انگار یک نفر از پشت، دو کتفش را گرفته باشد و محکم با تمام قدرت اما خیلی نرم، هلش داده باشد پایین. او مرده بود. جادرجا هم مرده بود. شاید هم از دقایقی مدید، پیش از آن مرده بود و اینک به خاطر بر هم خوردن تعادل، خودش که نه! نعشش از روی صندلی لغزیده و رفته بوده به هر جا. مگر برای نعش، اهمیتی هم دارد؟
راننده نگه داشت. کمکش رفت از توی صندوق، یک چیزی، موکتی یا پتویی _درست یادم نیست– پهن کرد روی زمین، آن طرفِ شانهی خاکی جاده. بعد هم یادم نمیآید چه شد که راه افتادیم. آیا آمبولانسی آمد و جنازه را برد؟ خاطرهی من همین را میگوید؛ اما من سوالم از خودم این است که چرا از لحظهی افتادن پیرمرد یا نعش او از روی صندلی، این همه شفاف، عکس و فیلم در ذهنت مانده اما از آن به بعدش این همه مبهم؟ این همه نقطهچین؟ لابد میگویید مبهوت شده بودی و مات مانده بودی. میگویم، هرچه بود، بود. چه اهمیتی دارد؟
📎http://alefyaa.ir/?p=5452
#بود
#روایت
#مرگ
#زهیر_توکلی
#الفیا
@alefya
🖊زهیر توکلی
سال ۲۲ یا ۷۳ بود. داشتم میرفتم قم. طلبه بودم. هر دو هفته یکبار، چهارشنبه یا پنجشنبه میآمدم تهران و سری به مادرم میزدم. پدرم ایران نبود. انگلیس درس میخواند. دورهی دکتری را میگذراند. همیشه وقت بازگشت به قم، عصرهای جمعه، حال خوبی داشتم. آدم توی جاده که باشد، عصر جمعه دلش نمیگیرد. من صندلی جلوی پشت سر راننده نشسته بودم. همیشه دوست داشتم صندلی جلوی پشت سر راننده بنشینم. بعدها این عادت از سرم افتاد، چون شنیدم که اگر تصادف بشود، امنترین جا وسط اتوبوس است. چقدر کماهمیت! در قبال آنچه از دست میدهی، چقدر کماهمیت! آن جلو، عین پردهی سینما کوه و دشت را میبینی؛ از پشت شیشهی جلوی اتوبوس. تازه وراجیهای رانندههای بیابان، بهخصوص اگر خودشان را ساخته باشند و چانهشان گرم افتاده باشد، واقعاً شنیدنی است. اما چه میشود کرد با ملاحظات ایمنیای که همه معطوف به نمردن است، همه مربوط به دنیای آدم بزرگهاییست که عادت کردهاند و دیدن و شنیدن برایشان مهم نیست، ماندن برایشان مهم است. دیدن و شنیدن برای کسی مهم است که هنوز به دنیا عادت نکرده باشد؛ مثل بچهها، مثل نوجوانها؛ و من نوجوانی شانزده ساله بودم و خوشم میآمد که از پشت شیشهی جلوی اتوبوس، عین پردهی سینما کوه و بیابان را ببینم و به بافهها و یافههای شوفرها گوش بدهم و لذت ببرم. اگر انصاف به خرج بدهم، میگویم که لابهلای حرفهای این موجوداتِ معمولاً نچسب و چسی درکن، یک آنی هست که من آن را «حرف زدن برای حرف زدن» مینامم. طرف اصلا برایش مهم نیست که برای کمکش صحبت میکند و آسمان و ریسمان میبافد یا برای سربازی که آمده جلو تا کنار پنجرهی کمک راننده، سیگار دود کند یا یکی از مسافران شیک و پیک و «مکُش مرگِ ما» که خوابش نمیبَرَد و زده بر صف رندان و هرچه بادا باد! روی صندلی خالی کنار راننده، جای کمکراننده که الآن توی بوفه خوابیده، نشسته و گو اینکه کلاس خودش را بالاتر از این میداند، با عصا قورتدادگی میخواهد یخ راننده را باز کند؛ با نیمچه احترامی و نَمی که از زندگی شخصی خودش در پاسخ پرسشی که راننده پرانده پس میدهد و این کار را میکند تا سر صحبت راننده باز شود و او نه آنقدرها هم با علاقه، گوشی بدهد به راننده تا بتواند در ازای باج ِ گوشسپاری، از نشستن در آنجا لذت ببرد. آنجا که عین پردهی سینما، از پشت شیشهی جلو میشود به کویر غرق در مهتاب یا به قول «قیصر» به «جنگل_کوه» در خاموشی ِ مطلق نگاه کرد و به ردّ نور جنبندهی چراغ اتوبوس روی سرشانههای تاریک درختان و به عبور نرم ایرانپیما یا همان تیبیتی به قول قدیمیها.
بار دیگر چشمۀ من میتوانی رود باشی
برکۀ باران که سرشار از شقایق بود باشی
کوه بودی زیر نور ماه،ُ آیا بار دیگر
میتوانی ماه روشن کوه وهمآلود باشی؟
«یوسفعلی میرشکاک»
باری؛ من نشسته بودم و غرق در خیالات و افکار خودم بودم که ناگهان، واقعاً ناگهان، این پیرمرد نه چندان پیری که کنارم نشسته بود، راست از روی صندلی افتاد پایین. به رو افتاد، با تمام تنهاش؛ و از روی صندلی پرت شد به کف اتوبوس، درست پای صندلی راننده؛ جوری که انگار یک نفر از پشت، دو کتفش را گرفته باشد و محکم با تمام قدرت اما خیلی نرم، هلش داده باشد پایین. او مرده بود. جادرجا هم مرده بود. شاید هم از دقایقی مدید، پیش از آن مرده بود و اینک به خاطر بر هم خوردن تعادل، خودش که نه! نعشش از روی صندلی لغزیده و رفته بوده به هر جا. مگر برای نعش، اهمیتی هم دارد؟
راننده نگه داشت. کمکش رفت از توی صندوق، یک چیزی، موکتی یا پتویی _درست یادم نیست– پهن کرد روی زمین، آن طرفِ شانهی خاکی جاده. بعد هم یادم نمیآید چه شد که راه افتادیم. آیا آمبولانسی آمد و جنازه را برد؟ خاطرهی من همین را میگوید؛ اما من سوالم از خودم این است که چرا از لحظهی افتادن پیرمرد یا نعش او از روی صندلی، این همه شفاف، عکس و فیلم در ذهنت مانده اما از آن به بعدش این همه مبهم؟ این همه نقطهچین؟ لابد میگویید مبهوت شده بودی و مات مانده بودی. میگویم، هرچه بود، بود. چه اهمیتی دارد؟
📎http://alefyaa.ir/?p=5452
#بود
#روایت
#مرگ
#زهیر_توکلی
#الفیا
@alefya
مجله ادبی الفیا
بود | مجله ادبی الفیا
سال ۲۲ یا ۷۳ بود. داشتم میرفتم قم. طلبه بودم. هر دو هفته یکبار، چهارشنبه یا پنجشنبه میآمدم تهران و سری به مادرم میزدم. پدرم ایران نبود. انگلیس درس میخواند. دورهی دکتری را میگذراند. همیشه وقت بازگشت به قم، عصرهای جمعه، حال خوبی داشتم. آدم توی جاده که…
✅ خبرخونی ۸/ زهیر توکلی: شاعرانِ هیئتها برای ارتقاء کیفیت شعرشان عطشی ندارند/ شعر ضعیف [در هیئتها] زیاد است.
🔴 سجاد در خبرخونی این هفته به اظهارنظرهایی درباره شعرهای عاشورایی پرداخته و ملاکهای جایزه شعر احمد شاملو و نظر ستوننویس ادبی گاردین درباره جایزه منبوکر و صحبتهای اسماعیل امینی درباره صدا و سیما را مرور کرده است.
#خبرخونی
#سجاد_نوروزی
#احمد_شاملو
#اسماعیل_امینی
#انجمن_شاعران_ایران
#سهیل_محمودی
#ساعد_باقری
#عباس_احمدی
#روزنامه_گاردین
#زهیر_توکلی
http://alefyaa.ir/?p=10350
@alefya
🔴 سجاد در خبرخونی این هفته به اظهارنظرهایی درباره شعرهای عاشورایی پرداخته و ملاکهای جایزه شعر احمد شاملو و نظر ستوننویس ادبی گاردین درباره جایزه منبوکر و صحبتهای اسماعیل امینی درباره صدا و سیما را مرور کرده است.
#خبرخونی
#سجاد_نوروزی
#احمد_شاملو
#اسماعیل_امینی
#انجمن_شاعران_ایران
#سهیل_محمودی
#ساعد_باقری
#عباس_احمدی
#روزنامه_گاردین
#زهیر_توکلی
http://alefyaa.ir/?p=10350
@alefya