#داستان_شب
📢 یکدیگر را فراموش نکنیم 📢
#عبدالرحمن_بن_سیابه می گوید :
هنگامی که پدرم از دنيا رفت ، مردى از دوستانش نزد من آمد و درِ خانه را زد .
بيرون رفتم . به من #تسليت گفت و گفت : آيا پدرت از خود ارثی باقی گذاشته است؟
گفتم : نه .
كيسه اى كه در آن ، هزار درهم بود ، به من داد و گفت : از اين سرمايه ، درست نگهدارى كن و از سود آن ، بهره ببر .
با خوش حالى نزد مادرم رفتم و وى را از داستان ، باخبر کردم .
چون شب شد ، نزد يكى از دوستان پدرم رفتم و برايم مقدارى پارچه ی سابرى* جنس شاپورى خريدارى كرد و در مغازه اى به كسب ، مشغول شدم.
خداوند عز و جل در اين كسب و #كار ، سود بسيارْ مقدّر ساخت .
تا اینکه هنگام #حج شد ، به دلم افتاد به مكّه بروم .
نزد مادرم آمدم و به وى گفتم : به دلم افتاده كه به مكّه بروم .
مادرم گفت : پس پول فلانى را به وى بازگردان .
سپس درهم ها را نزد آن مرد بردم و به او دادم ، چنان كه گويا هزار درهم را به وى بخشيدم [ ؛ چون او گمان نمى كرد اين پول ، هيچ گاه به وى برگردد] .
مرد گفت : شايد اين پول برايت كم بوده است . آنها را زياد كنم؟
گفتم : خير ؛ قصد حج دارم و دوست دارم اموالتان نزد خودتان باشد .
سپس به سمت مكّه رفتم ، اعمال حج را به جا آوردم و به مدينه بازگشتم .
پس از برگشت ، به همراه مردم به ديدار #امام_صادق عليه السلام رفتم .
ايشان ، ملاقات هاى عمومى داشت . من كه كم سن بودم ، در آخرِ جمعيت نشستم . مردم سؤال مى كردند و وى پاسخ مى داد تا اين كه جمعيت ، كم شد .
امام عليه السلام به من اشاره كرد . نزديك شدم . به من فرمود : «آيا خواسته اى دارى؟» .
گفتم : جانم به فدايت! من عبدالرحمان پسر سَيابه هستم .
فرمود : پدرت چه كار مى كند؟
گفتم : از دنيا رفت .
امام عليه السلام اظهار همدردى كرد و برای او طلب #رحمت کرد .
سپس به من فرمود : آيا پدرت مالى به جاى گذاشت؟
گفتم : خير .
فرمود : پس چگونه حج انجام دادى؟ .
داستان آن مرد را برايش شرح دادم . هنوز سخنم تمام نشده بود كه فرمود : با هزار درهم ، چه كردى؟ .
گفتم : آن را به صاحبش بازگرداندم .
به من فرمود : «آفرين!» . آيا به تو سفارشى بكنم؟ .
گفتم : بله ، قربانتان شوم !
فرمود : بر تو باد به #راستگويى و #امانتدارى ، تا اين چنين ، شريكِ مال مردم باشى و انگشت هايش را [براى فهماندن مطلب ،] درهم كرد .
« ... فَقالَ : عَلَيكَ بِصِدقِ الحَديثِ وأداءِ الأَمانَةِ تَشرَكِ النّاسَ في أموالِهِم هكَذا ـ وجَمَعَ بَينَ أصابِعِهِ ... »
اين اندرز را هميشه به ياد داشتم تا [به ثروتى دست يافتم كه] سيصد هزار درهم ، #زكات دادم .
* پارچه يا جامه اى نازك و نيكو، منسوب به سابور (شاپور)، واقع در منطقه فارس ( لغت نامه دهخدا : ج8 ص11624)
🗂منبع :
کافی ، ج ۵ ، ص ۱۳۴
#کمک_کردن_به_یکدیگر
#ادای_دین
#حق_الناس
#قرض_دادن
@aghouzboneiha
📢 یکدیگر را فراموش نکنیم 📢
#عبدالرحمن_بن_سیابه می گوید :
هنگامی که پدرم از دنيا رفت ، مردى از دوستانش نزد من آمد و درِ خانه را زد .
بيرون رفتم . به من #تسليت گفت و گفت : آيا پدرت از خود ارثی باقی گذاشته است؟
گفتم : نه .
كيسه اى كه در آن ، هزار درهم بود ، به من داد و گفت : از اين سرمايه ، درست نگهدارى كن و از سود آن ، بهره ببر .
با خوش حالى نزد مادرم رفتم و وى را از داستان ، باخبر کردم .
چون شب شد ، نزد يكى از دوستان پدرم رفتم و برايم مقدارى پارچه ی سابرى* جنس شاپورى خريدارى كرد و در مغازه اى به كسب ، مشغول شدم.
خداوند عز و جل در اين كسب و #كار ، سود بسيارْ مقدّر ساخت .
تا اینکه هنگام #حج شد ، به دلم افتاد به مكّه بروم .
نزد مادرم آمدم و به وى گفتم : به دلم افتاده كه به مكّه بروم .
مادرم گفت : پس پول فلانى را به وى بازگردان .
سپس درهم ها را نزد آن مرد بردم و به او دادم ، چنان كه گويا هزار درهم را به وى بخشيدم [ ؛ چون او گمان نمى كرد اين پول ، هيچ گاه به وى برگردد] .
مرد گفت : شايد اين پول برايت كم بوده است . آنها را زياد كنم؟
گفتم : خير ؛ قصد حج دارم و دوست دارم اموالتان نزد خودتان باشد .
سپس به سمت مكّه رفتم ، اعمال حج را به جا آوردم و به مدينه بازگشتم .
پس از برگشت ، به همراه مردم به ديدار #امام_صادق عليه السلام رفتم .
ايشان ، ملاقات هاى عمومى داشت . من كه كم سن بودم ، در آخرِ جمعيت نشستم . مردم سؤال مى كردند و وى پاسخ مى داد تا اين كه جمعيت ، كم شد .
امام عليه السلام به من اشاره كرد . نزديك شدم . به من فرمود : «آيا خواسته اى دارى؟» .
گفتم : جانم به فدايت! من عبدالرحمان پسر سَيابه هستم .
فرمود : پدرت چه كار مى كند؟
گفتم : از دنيا رفت .
امام عليه السلام اظهار همدردى كرد و برای او طلب #رحمت کرد .
سپس به من فرمود : آيا پدرت مالى به جاى گذاشت؟
گفتم : خير .
فرمود : پس چگونه حج انجام دادى؟ .
داستان آن مرد را برايش شرح دادم . هنوز سخنم تمام نشده بود كه فرمود : با هزار درهم ، چه كردى؟ .
گفتم : آن را به صاحبش بازگرداندم .
به من فرمود : «آفرين!» . آيا به تو سفارشى بكنم؟ .
گفتم : بله ، قربانتان شوم !
فرمود : بر تو باد به #راستگويى و #امانتدارى ، تا اين چنين ، شريكِ مال مردم باشى و انگشت هايش را [براى فهماندن مطلب ،] درهم كرد .
« ... فَقالَ : عَلَيكَ بِصِدقِ الحَديثِ وأداءِ الأَمانَةِ تَشرَكِ النّاسَ في أموالِهِم هكَذا ـ وجَمَعَ بَينَ أصابِعِهِ ... »
اين اندرز را هميشه به ياد داشتم تا [به ثروتى دست يافتم كه] سيصد هزار درهم ، #زكات دادم .
* پارچه يا جامه اى نازك و نيكو، منسوب به سابور (شاپور)، واقع در منطقه فارس ( لغت نامه دهخدا : ج8 ص11624)
🗂منبع :
کافی ، ج ۵ ، ص ۱۳۴
#کمک_کردن_به_یکدیگر
#ادای_دین
#حق_الناس
#قرض_دادن
@aghouzboneiha