با خودم گفتم شاید دیگر هیچ وقت نتواند باغ را ببیند. میخواستم همه چیز را نشانش بدهم. دلم میخواست در آغوش من آرام بگیرد و آن جا را تماشا کند، باغی را که یک عمر درختانش را هرس کرده بود، کلنگ در دست اعماقش را کاویده و هر شاخه و هر برگش را بارها لمس کرده بود. دلم میخواست وقتی او یک دل سیر باغ را تماشا میکند، باغ هم به او بنگرد. درست وقتی با این خیال داشتم برمیگشتم، ناگهان تعادلم را از دست دادم و از ترس افتادن پدرم داد زدم ای وای! اگر از تعليقها و گرههای زندگی و پیچیدگی روابط بین انسانها خستهاید و میخواهید دمی را در حال و هوایی دیگر بگذرانید، اگر بخشیده.اید یا بخشیده شدهاید اما حسرت و افسوس روزهای گذشته رهایتان نمیکند، اگر داستانهای بسیاری از پدران و پسران خواندهاید اما میخواهید از پنجرهای دیگر به رابطهی پدر و پسر نگاهی بیندازید این کتاب برای شما نوشته شده است، برای فرزندان و پدران، پدرانی که به قول راوی «تنهاییهای نقش بسته بر پیشانی مایند»
#پرندگان_به_سوگ_او_می_روند
#حسین_علی_تپتاش
#مژده_الفت
#نشر_ماهی
#افراکتاب_ادبیات_ترکیه
#داستان_های_ترکی_استانبولی
#ارسال_پستی
@afrabook
#پرندگان_به_سوگ_او_می_روند
#حسین_علی_تپتاش
#مژده_الفت
#نشر_ماهی
#افراکتاب_ادبیات_ترکیه
#داستان_های_ترکی_استانبولی
#ارسال_پستی
@afrabook