👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.65K subscribers
1.95K photos
1.14K videos
37 files
749 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_یکم ✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_دوم

✍🏼فهمیدم قصد
#رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود...
😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم
#گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت چرا گریه میکنی؟ گفتم نمیدونم... همینطوری فقط کمی #دلتنگم
فکر کنم فهمید که من فهمیدم داره میره
مثل مرغی که سرش رو بریده باشن آروم و قرار نداشت همش توی خونه میومد و میرفت همش قدم میزد خیلی ناراحت بود
#شام که نتونست بخوره چند تا قاشق الکی گذاشت توی دهنش منم همینطور چند تا قاشق خوردم گفت بلند شو بریم بیرون کمی هوا بخوریم بلند شدم رفتیم بیرون....

یه دونه ملیس خرید برام فقط یه دونه خرید گفتم چرا دوتا نخریدی گفت من نمیتونم بخورم قسمش دادم که تو هم بخور 2 قاشق کوچیک گذاشت توی دهنش و دیگه نخورد...
گفت تو بخور من نگاهت کنم اینطوری بیشتر دوست دارم انگار من میخوردم و آقا مصطفی بهم
#نگاه میکرد سرش رو گذاشت رو فرمون و نگاهم میکرد توی چشماش یه #عشق_خالص بود با یه #غم عمیق خیلی ناراحت بود میتونستم این رو احساس کنم....

وقتی تمومش کردم گفت دیگه بریم خونه رفتیم و آقا مصطفی
#وضو گرفت که #نماز بخونه اون شب برخلاف همه شبها خوابید اما یه جور خاص خوابید دستهاش رو گذاشت روی سرش قشنگ احساس میشد که چقدر ناراحت و دلواپس هستش خیلی ناراحت بود....
😔اون شب من خوابم نمیبرد رفتم توی جیبهاش رو خالی کردم که لباسهاش رو بشورم تا تمیز باشه فهمیدم هیچی
#پول نداره حالا میدونم که چرا فقط یه دونه ملیس آورد...

😭نمیدونستم چیکار کنم صبح شد و نرفت سر کار گفت کمی کار دارم باید رو به راهش کنم رفت بیرون تا ظهر بر نگشت ظهرش که بر گشت گفت بشین کارت دارم خیلی
#قرآن خوند و #احادیث زیادی رو تعریف کرد منم نمیخواستم #گریه کنم چون اگه گریه میکردم نمیتونست بره و منصرف میشد هیچی نگفتم حتی یک کلمه فقط گوش دادم...
خیلی سخت بود که خودم رو نگه دارم الان اگه بره خیلی سخت تر دفعه قبل بود چون من
#باردار بودم
بلاخره در آخر تمام حرفهایش را گفت که من
#فردا باید برم
همینکه این رو گفت نتونستم خودم رو نگه دارم سرم رو پایین انداختم و
#گریه کردم و گریه کردم قلبم میسوخت خیلی زیاد....

😭هیچ درمانی هم نداشت خودش هم ناراحت شد خیلی زیاد گفت تورو خدا گریه نکن خودت میدونی نمیتونم دوام بیارم گفتم چشم از اعماقم
#غمگین بودم گفت شب بریم خونه پدرت خداحافظی کنم زنگ زدم بهشون خونه نبودن
گفتم که اشکال نداره نمیریم شب خونه خودمون میشینیم شب کمی رفتیم بالا خونه مادر شوهرم با هم کمی نشستیم گفت مادر یه
#سفر کاری دارم نمیدونم کی بر میگردم اونها هم گفتن باشه برو به سلامت سفرت خیر باشه به سلامت بری و برگردی....

😢خدایا اینو که میگفت
#بغض کردم مادر شوهرم که نمیدونست چرا ناراحتم ولی گفت چیه دخترم باهم دعواتون شده ؟ گفتم نه بخدا خودم ناراحتم چون میره و منم تنها میمونم اونم گفت خیلی زود میگذره زود بر میگرده
هیچ کس از
#زخم_دلم خبر نداشت و نمیدونستن شاید دیگه هیچ وقت نبینمش....
😔رفتیم پایین آقا مصطفی بازم مثل دیشب خوابید و حرفی نزد منم در عوض ساکش رو آماده کردم چه کار سختی بود
با هر لباسی که میذاشتم توی ساکش چند قطره
#اشک هم روانه اش میکردم
من داشتم ساک ئعزیزترین کس زندگیم رو میبستم که بره از پیشم...
#صبح از خواب بلند شد و رفت بیرون از #صبحانه و #نهار هیچ خبری نبود منم نخوردم
کمی قبل از شام برگشت خونه گفت آماده شو بری خونه پدرت نفسم بند اومد خیلی خیلی سخت نفس میکشیدم وای داره میره گفتم حالا مجبوری بری گفت ازت
#انتظار نداشتم....

دیگه هیچی نگفتم توی ماشین بودیم و رسیدیم خونه پدرم همینکه خونه رو دیدم
#قلبم تکه تکه شد
فقط به هم دیگه
#نگاه کردیم گفت میخوام یه چیزی بهت بگم
یه شب توی نصف شب جلوی پنجره اتاق خودت منتظرم باش اینو بدون که برمیگردم چون یکی رو دارم که منتظرمه
چشمام داشت داد میزد که میخواد
#گریه کنه اما من اراده ام خیلی قوی تر از این حرفها بود چون میدونستم که میره مطمئنم که میره پس چرا ناراحتش کنم در این لحظات آخر....

😔گفت نمیخوای بری ؟ نمیتونستم پیاده بشم اصلا دستهام توان نداشت که دستگیره در رو باز کنه من
#داغونم مصطفی این رو بدوون نمیتونم بدون تو #زندگی کنم....
من تنهام بایک بچه توی شکمم
مصطفی نرو... توی
#دلم با خودم حرف میزدم بلاخره برادرم اومد در رو باز کرد از هیچی خبر نداشتن اما اومدن خداحافظی همان حرفهایی رو که به مادرش گفته بود به #خانواده من هم گفته بود پیاده شدم اما نمیتونستم روی پام بایستم میدونستم #مصطفی هم نمیتونست پیاده بشه یه خداحافظی آرومی با مادرم کرد و رفت تا وقتی دور شد بهش #نگاه کردم آه آه آه آه آه....