👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_چهارم 🌸🍃یه دفعه بابای بهزاد اومد تو اتاق من فورا سلام کردم و احوالش رو پرسیدم بهش میگفتم عمو ، اونم مثل همیشه با #خوش_اخلاقی جوابم را داد نُها جون خوش اومدی چتونه بازم با بهزاد مثل سگ و گربه به جون هم افتادید منم گفتم از…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجم
🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا جیغ میزدن و میخندیدن.
بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام لوس میکنه... بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید😌...اون روز بهترین روز زندگیم بود... شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟ گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی سرم داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول... گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از خدا خواستی که مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟ بابام خیلی از حرفم جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد عرب باشم یا من به زبون عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم... گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟! گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون انتظار دارم جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب الله سبحان این همه نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش تشکر کنیم... بابام گفت من خودم تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا پنج فرزند سالم بهت عطا کرد... این خودش بهترین نعمته بابا... به قول قدیمیا زبونش خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه عقلش رو ازش میگیره به بدن آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد... دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش... 😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش منتقل کرده بودن رو از بین ببرم...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_پنجم
🌸🍃احساس کردم که تمام دردهام دارن تموم میشن و آرزویی که داشتم به راحتی به دست آوردم با خوشحالی به خونه برگشتم حتی مامانم از قیافم فهمید که خوشحالم گفت چیه نها خیر باشه امروز خوشحالی؟ گفتم اره مامان جان امروز خیلی خوشحالم دعا کن همیشه اینجوری خوشحال باشم وحید گفت نها میخوای باهم کشتی بگیریم گفتم نه بیا مبارزه کنیم گفت باشه با مشت و لگد زدیم رو سر و کول هم مبارزه کردیم حامد و حمیدم با مهنا هم اومدن جلو مبارزه و بازی قاطی هم میکردیم صدای خندهامون تمام خونه رو گرفته بود حتی خنده مامان عزیزم در اومده بود مامانم گفت نها اگه تو نباشی این دنیا برام تاریکه مهنا گفت نترس مامان خودم برات روشنش میکنم منم یه بالش برداشتم اول مهنا رو زدم گفتم ای حسود مهنا فقط میخندید همشون رو با بالش میزدم وا اونا جیغ میزدن و میخندیدن.
بابام اومد گفت چه خبره خونه رو گذاشتید رو سرتون مامان گفت همش زیر سر نهاست بابا گفت بیا نها اگر راست میگی با خودم کشتی بگیر زورت به بچه رسیده نامرد... من با خندههای پر ذوق و امید گفتم باشه بیا بابام آغوش باز کرد تا باهام کشتی بگیره منم صفت به خودم چسپوندم سرم رو شونش گذاشتم گفتم بابای خودم من همیشه خاک پاتم من نمیتونم باتو کشتی بگیرم بابام خندید گفت ای لاکردار ببین چه سیاستی داره میدونه نمتونه خاکم کنه خودشو چطور برام لوس میکنه... بابام سرم رو زیر بغلش گذاشت فشار داد بلندم کرد و پیشونیم رو بوسید😌...اون روز بهترین روز زندگیم بود... شب شد بابام صدام زد گفت نها شیردخترم بیا کارت دارم من با خوشحالی صدای پر انرژی رفتم گفت بیا بشین کارت دارم گفتم بفرمایید پادشاهم بابام خندید گفت این زبون نداشتی چکار میکردی؟ گفتم خوب هیچی زبون نداشتم الان مرده بودم؛ بابام از حرفم ناراحت شد گفت خدا_نکنه چرا اینو میگی از این حرفها نزن من دوست ندارم...به بابام گفتم یه چیزی بگم ازم ناراحت نمیشی سرم داد نمیزنی؟ گفت بگو امشب شب توه هر چی دوست داری بگو من با خوشحالی گفتم قول؟ گفت قول... گفتم بابا من الان گفتم میمیرم ولی تو گفتی #خدا_نکنه ؟ بابام گفت اره گفتم الانم میگم... گفتم تو الان از خدا خواستی که مرگ منو نبینی چطور ازش چیزی میخوای ولی دوسش نداری..؟!؟ بابام خیلی از حرفم جا خورد گفت نها شروع نکن منم گفتم بابا بخدا قسم فقط برام سواله همین... بابام گفت ما تو یه کشور به اصطلاح مسلمانیم و زبون یاد میگیره ، بعد من خدا رو قبول دارم ولی این نماز خوندن و روزه گرفتن. خشک رفتار کردن یا برم طابع یه مرد عرب باشم یا من به زبون عربی با خدا حرف بزنم رو قبول ندارم... گفتم باشه بابا یه سوال دیگه اگر من تورو دوست نداشته باشم همیشه باهات قهر کنم نزدیکت نیام و کارهای که تو دوست نداری رو انجام بدم و یا هر لطفی در حقم کنی من از تو تشکر نکنم ازم ناراحت میشی یا نه...؟! گفت معلومه من تمام زندگیم رو پای شما گذاشتم پس ازتون انتظار دارم جوگیر شدم گفتم اخ قربون بابای خودم برم خب الله سبحان این همه نعمت بهمون داده خب اونم انتظار دراره ازش تشکر کنیم... بابام گفت من خودم تلاش کردم به دست آوردم... گفتم بابا جون یکی پشتت بود یکی کمکت کرده تا بتونی اون زحمت هارو بکشید این دیگه دست تو نیست تا براش تلاش کنی پس چرا شکر گذار نیستی که خدا پنج فرزند سالم بهت عطا کرد... این خودش بهترین نعمته بابا... به قول قدیمیا زبونش خشک شد حرفی براش نموند گفت خوب چرا چیزهای که ما دوست داریم مثلا مشروب رو حرام کرده ؟! گفتم بابا تا اون حد سواد دینی ندارم ولی اینو میدونم مشروب برای این حرامه ادم رو #بی_اختیار میکنه عقلش رو ازش میگیره به بدن آسیب میرسونه... الله سبحان بدن سالم بهت داده نمیخواد با میوهایی که پر از ویتامین سلامت بدن هست یه مواد دروست کنید تا به بدنتون آسیب برسونی بازم بابام کم آورد... دیگه نتوست جواب بده گفت من نمیتودنم جواب این بلبل زبونی های تورو بدم من گفتم این حرف من نیست حرف #الله_سبحان هستش... 😔سرم داد زد گفت کم بگو الله الله به عربی نگو رو اعصابم نرو زبان خودم بگو خدا منم گفتم باشه بابای قول دادی ناراحت ؛ فقط میخواستم بابام از این #نابودی که تو #نوجوانی بهش منتقل کرده بودن رو از بین ببرم...
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_یکم 🌸🍃نمیتونستم تحمل کنم #بچه_هام شب ها گرسنه میخوابن... تو یه خونهای کار میکردم که اون خونه مال یه پیرزن بود که یه پسر داشت که خارج از کشور بود،من هر روز باید میرفتم خونه رو مرتب میکردم لباسهای پیرزن رو میشستم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو راه که گریه میکردم تند تند راه میرفتم برادر زید من رو از دور دید و بهم زنگ زد گفت کجایی خواهرم؟ گفتم: بیرون خونه گفت:میدونم دارم میبینمت خواهرم زیر نقاب بودی شک کردم ولی بازم با خودم گفتم تو این شهر هیچ زن نقاب داری تنها نیست همشون با شوهراشونن گفتم باید خواهر نُها باشه... بعد اومد نزدیک باهام احوال پرسی کرد گفت چرا صداتون گرفته خواهر چیزی شده؟ گفتم نه هیچی نیست نگران نباشید ؛ ولی برادر زید فهمید گریه کردم گفت به الله قسمت میدم چی شده؟ به اسم الله قسمم داد مجبور شدم همه چی رو براش بگم داشت دیوونه میشد ازم خیلی ناراحت شد حتی سرم داد زد گفت چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه من چند بار ازت خواهش نکردم که اگر مشکلی داشتی بهم بگی؟ خواهرم به الله قسم خیلی ازت ناراحت شدم به حدی که تمام بدنم میلرزه منم فقط گریه میکردم...گفت از این لحظه به بعد بفهمم رفتی خونه ی مردم کار کردی نمیبخشمت و حلالت نمیکنم... برادر زید اگر این حرفها رو هم بهم نمیگفت، دیگه خودمم نمیرفتم خونه کسی برای کار چون فهمیدم چقدر خطر داره و چه عواقبی همراهشه... 😔برگشتم خونه تبسم گفت مامان چته؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم هیچی #دنبال_کار گشتم ولی کار نیست بخاطر این ناراحتم... وضو گرفتم نمازم رو خوندم فقط گریه کردم اینقدر از خدا طلب بخشش کردم تا کمی آروم شدم... ❤️کنار جانمازم خوابم برد توی خواب یکی بهم گفت: میدونی #رسول_اللهﷺ شماها رو از اصحاب خودش بیشتر دوست داره...؟ حتی از اصحابه های بزرگش... مواظب این عزیزی خودتون باشید، پیش پیامبرﷺ بودم از خواب پریدم... 😭سبحان الله بازم شروع کردم به گریه کردن و توبه کردن...داغ دلم بیشتر شد که نکنه الله و رسول اللهﷺ ازم ناراحت بشن... خوابم رو برای برادر غربا تعریف کردم گفت خوشا به سعادتت خواب خوبی دیدی.. گریه میکردم گفتم لایق همچین خوابی نیستم من گناهبار و روسیاه هستم... گفت اینجوری نگو خواهرم پیش الله سبحان سربلندی ان شاء الله گفتم برام دعا کن #ثابت_قدم بمونم... برادرم غربا خیلی دلسوز و مهربان بود شماره ام رو ازم گرفت هر بار همسرش بهم زنگ میزد احوالم رو میپرسید همسرش هم شد یه خواهر عزیز برام... برادر زید هم فقط دنبال این بود از برادرای دینی دیگه کمک بگیره برام خیلی سخت بود یاد احادیث #رسول_اللهﷺ میافتادم: که کسی دست به طرف مردم دست دراز کنه برای کمک در قیامت ظاهری وحشتناک دارند.... 😔یه روز این موضوع رو به برادر زید گفتم خندید گفت: خواهرم این شامل تو نمیشه تو یه زنی تو یه جامعه ای هستیم که پر از گرگ هست ما مجبوریم وظیفه من و برادرامونه مواظب خواهرامون باشیم تو فقط برامون دعا کن، منم همیشه دعا میکردم اگر #الله_سبحان مرا لایق بدونه... باز دلم طاقت نیاورد افتادم دنبال کار تا برای خودم کار پیداکنم، رفتم تو جاهایی که آموزش خیاطی و آشپزی و شیرینی و... الحمدلله یه جایی کار پیدا کردم ؛ گفتن هرچند نفر شرکت کننده آموزش بدی ما نفری دو هزار تومان میدیم، منم گفتم از بیکاری که بهتره... هفته ای سه جلسه بود شروع کردم به آموزش آشپزی با هر جلسه روزی بیست هزار تومان یا پانزده هزار تومان بهم میدادن... هزاران مرتبه شکرالله لااقل بچه هام شکم_گرسنه نمیخوابیدن.... یه روز نماز میخوندم تبسم گفت مامان یه چیزی بگم؟ گفتم بگو نفسم، گفت میخوام منم مثل تو #حجاب_کامل داشته باشم... واااییییی یاالله الحمدالله شکرت الله، اکبرالله دخترم پاره ی تنم یه موحد تک شد... مانتوی بلند و نقاب مشکی خرید باهاش خیلی زیبا شده بود و خیلی بهش میاومد... مبارکت باشه دخترم لباس سندوس (لباس بهشتیان) تنت کنن
اللهم امین
#ادامهداردانشاءالله
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_دوم
🌸🍃تو راه فقط گریه کردم و اشک ریختم با خدا درد دل میکردم چادرم رو صفت گرفته بودم و میبوسیدم میگفتم اگر تا آخر عمر بخاطر چادر و نقابم من رو تحقیر و سرزنش کنن من بیشتر عاشق چادر و نقابم میشم و ازش لذت میبرم تو راه که گریه میکردم تند تند راه میرفتم برادر زید من رو از دور دید و بهم زنگ زد گفت کجایی خواهرم؟ گفتم: بیرون خونه گفت:میدونم دارم میبینمت خواهرم زیر نقاب بودی شک کردم ولی بازم با خودم گفتم تو این شهر هیچ زن نقاب داری تنها نیست همشون با شوهراشونن گفتم باید خواهر نُها باشه... بعد اومد نزدیک باهام احوال پرسی کرد گفت چرا صداتون گرفته خواهر چیزی شده؟ گفتم نه هیچی نیست نگران نباشید ؛ ولی برادر زید فهمید گریه کردم گفت به الله قسمت میدم چی شده؟ به اسم الله قسمم داد مجبور شدم همه چی رو براش بگم داشت دیوونه میشد ازم خیلی ناراحت شد حتی سرم داد زد گفت چرا هیچی به من نگفتی؟ مگه من چند بار ازت خواهش نکردم که اگر مشکلی داشتی بهم بگی؟ خواهرم به الله قسم خیلی ازت ناراحت شدم به حدی که تمام بدنم میلرزه منم فقط گریه میکردم...گفت از این لحظه به بعد بفهمم رفتی خونه ی مردم کار کردی نمیبخشمت و حلالت نمیکنم... برادر زید اگر این حرفها رو هم بهم نمیگفت، دیگه خودمم نمیرفتم خونه کسی برای کار چون فهمیدم چقدر خطر داره و چه عواقبی همراهشه... 😔برگشتم خونه تبسم گفت مامان چته؟ چرا رنگ و روت پریده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم هیچی #دنبال_کار گشتم ولی کار نیست بخاطر این ناراحتم... وضو گرفتم نمازم رو خوندم فقط گریه کردم اینقدر از خدا طلب بخشش کردم تا کمی آروم شدم... ❤️کنار جانمازم خوابم برد توی خواب یکی بهم گفت: میدونی #رسول_اللهﷺ شماها رو از اصحاب خودش بیشتر دوست داره...؟ حتی از اصحابه های بزرگش... مواظب این عزیزی خودتون باشید، پیش پیامبرﷺ بودم از خواب پریدم... 😭سبحان الله بازم شروع کردم به گریه کردن و توبه کردن...داغ دلم بیشتر شد که نکنه الله و رسول اللهﷺ ازم ناراحت بشن... خوابم رو برای برادر غربا تعریف کردم گفت خوشا به سعادتت خواب خوبی دیدی.. گریه میکردم گفتم لایق همچین خوابی نیستم من گناهبار و روسیاه هستم... گفت اینجوری نگو خواهرم پیش الله سبحان سربلندی ان شاء الله گفتم برام دعا کن #ثابت_قدم بمونم... برادرم غربا خیلی دلسوز و مهربان بود شماره ام رو ازم گرفت هر بار همسرش بهم زنگ میزد احوالم رو میپرسید همسرش هم شد یه خواهر عزیز برام... برادر زید هم فقط دنبال این بود از برادرای دینی دیگه کمک بگیره برام خیلی سخت بود یاد احادیث #رسول_اللهﷺ میافتادم: که کسی دست به طرف مردم دست دراز کنه برای کمک در قیامت ظاهری وحشتناک دارند.... 😔یه روز این موضوع رو به برادر زید گفتم خندید گفت: خواهرم این شامل تو نمیشه تو یه زنی تو یه جامعه ای هستیم که پر از گرگ هست ما مجبوریم وظیفه من و برادرامونه مواظب خواهرامون باشیم تو فقط برامون دعا کن، منم همیشه دعا میکردم اگر #الله_سبحان مرا لایق بدونه... باز دلم طاقت نیاورد افتادم دنبال کار تا برای خودم کار پیداکنم، رفتم تو جاهایی که آموزش خیاطی و آشپزی و شیرینی و... الحمدلله یه جایی کار پیدا کردم ؛ گفتن هرچند نفر شرکت کننده آموزش بدی ما نفری دو هزار تومان میدیم، منم گفتم از بیکاری که بهتره... هفته ای سه جلسه بود شروع کردم به آموزش آشپزی با هر جلسه روزی بیست هزار تومان یا پانزده هزار تومان بهم میدادن... هزاران مرتبه شکرالله لااقل بچه هام شکم_گرسنه نمیخوابیدن.... یه روز نماز میخوندم تبسم گفت مامان یه چیزی بگم؟ گفتم بگو نفسم، گفت میخوام منم مثل تو #حجاب_کامل داشته باشم... واااییییی یاالله الحمدالله شکرت الله، اکبرالله دخترم پاره ی تنم یه موحد تک شد... مانتوی بلند و نقاب مشکی خرید باهاش خیلی زیبا شده بود و خیلی بهش میاومد... مبارکت باشه دخترم لباس سندوس (لباس بهشتیان) تنت کنن
اللهم امین
#ادامهداردانشاءالله
کانال های مرتبط به ما👇
➦ @admmmj123
➦ @gomalat_nab8
➦ @DOST34