👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هفتم 🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_هشتم

🌸🍃هرچی میگذشت با بهزاد بیشتر خوشحال میشدم و عاشقش میشدم وسطهای ماه تابستان بود با خاله و داییام تصمیم گرفتیم این مدت که از تعطیلات تابستان مونده به مسافرت شمال بریم، بابام بهمون گفت کلاسهای تابستونیتون روچند روزی تعطیل کنید از مربیهاتون اجازه بگیرید بریم به مسافرت وحید و مهنا خیلی خوشحال شدن اومدن جلو گفتن نها وای میریم شمال تو خوشحال نیستی گفتم چرا خوشحالم ولی تو دلم یه آشوبی بود 😥به فکر فرو رفتم گفتم تو مسافرت از کردستان تا شمال اونم با ماشین خیلی دوره چطور نمازهام رو بخونم چطور قرآن بخونم؟البته قرآن رو فقط عربیش رو بلد بود یه کلمه از معنیش نمیفهمیدم ولی آنقدر برام آرامش داشت که همیشه آرزوی لحظهای را داشتم تا قرآن دستم بگیرم و بخوانم تو این فکر بودم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد وحید آیفون رو برداشت گفت بفرمایید مامانم گفت وحید کیه؟اونم با خوشحالی به طرف در رفت و گفت خونه خاله و دایی؛اومدن سلام احوال پرسی کردن همه دست دادن و روبوسی کردن.من مثل همیشه از دور فقط خوش آمدگویی کردم داییم جلو اومد گفت بهبه نها خانم دختر نماز خونمون والله از من بابا و مامانت زرنگ تری بابا بهم یه نگاهی تندی بهم انداخت هیچی نگفت بهزاد اومد جلو سلام کرد منم سلام کردم دادشش اومد دست بده دستم رو عقب کشیدم با نیشخند گفتم ببخشید وضو دارم همه عادت کرده بودن که من با نامحرم دست نمیدم بعضی وقتها دخترخاله و دختر داییهام منعم میکردن میگفتن ما همه تو خانواده مثل خواهر و برادریم این چه فیلمی است تو میسوزونی نها؟خواهشا دست از این امل بازیهات بردار دل مهمه ما هم #دلمون_پاکه منم چون نمیدونستم چی بگم جواب بدم چون هیچ سوادی از دین نداشتم فقط گفتم من اینجوری راحتم سکوت کردم بهزاد نزدیکم شد گفت جوابشونو نده بزار زر بزنن من مهمم که این رفتارت رو دوست دارم، خندیدم خوشحال شدم احساس میکردم یه کسی هست پشتم باشه گفتم بهزاد راستی قراره بریم شمال خبر داری؟ گفت اره اتفاقا برای برنامه ریزی سفر اینجا اومدیم، گفت چیه نها نکنه دوست نداری بیایی؟منم به چشمای نگرانم گفتم دوست دارم ولی کجا دور از چشم بابام نماز بخونم؟اینجوری نمیشه لااقل مسافرتمون دو هفته طول میکشه چطور نمازمون رو بخوانیم. بهزاد تو فکر فرو رفت یه دفعه ازجا پرید روسریم رو گرفت تکون داد گفت یه فکری به سرم زد گفتم چه فکری؟گفت فردا میرم مسجد از ماموستا میپرسم شرایط رو براش توضیح میدم چکار کنیم😍وایی بهزاد دلم کمی آروم گرفت خوشحال شدم که بهزاد اینجوری فکر نماز هر دوتامون است فرداش بهزاد رفت پیش ماموستا سوال کرد منم به بهزاد زنگ زدم ازش پرسیدم ماموستا چی گفت؟گفت نها یه خبر خوش،ماموستا گفته نمازتون میتونی قصر و جمع کنی گفتم چطور برام دقیق توضیح بده..گفت دزدکی فقط مامانت بفهمه میریم یه مسجد نمازمون رو میخوانیم یا یه گوشه میخوانیم من خوشحال شدم انرژی خوبی برای سفر پیدا کردم، فرداش همه باهم حرکت کردیم به طرف شمال نزدیک تهران شدیم وقت نهار بود کنار یه رستوران تو جاده ایستادیم نهار خوردیم و بابام گفت یک ساعتی استراحت کنیم بعد حرکت میکنیم طرف شمال منم به بهزاد اشاره کردم گفتم دارن اذان ظهر میدن بیا بریم نمازمون بخونیم تا کسی نفهمیده هر دوتا رفتیم وضو گرفتیم رفتیم تو نمازخونه اون بخش آقایون و منم خواهران نمازمون رو خواندیم با خوشحالی برگشتیم پیش خانواده بابام گفت جمع کنید حرکت کنیم زود برسیم بتونیم یه ویلا برای شب کرایه کنیم سوار ماشین شدیم حرکت کردیم طرف شمال خوابم برد اصلا نفهمیدم کی رسیدیم، بابام گفت خوب خوابیدی نها؟ من خمیازه ای کشیدم گفتم آره بدون اختیار گفتم اذان مغرب رو دادن مامان فورا جواب داد آره الان نزدیک خواب مردمه بابام گفت نها این سفر رو حرامم نکن دست از این مسلمون بازیات بردار هیچی نتونستم بگم سکوت کردم سرم رو انداختم پایین اون شب با شوخی و بازی با پاسور و تخته به آخر رسوندن ماهم با بهزاد دزدکی نمازهامون رو میخوندیم چند روز از مسافرتمون با خوشی کنار دریا با صدف جمع کردن و گذروندیم من چون صدف دوست داشتم بهزاد هر صدفی که قشنگ بود رو برام جمع میکرد و روی نخ انداخته بود اومد و گفت الان بنداز گردنت من ازش گرفتم انداختم گردنم بهزاد با ذوق نگاهم میکرد گفت من باید برم بابام میگه بریم تو شهر خرید کنیم مواظب خودت باش تابرگردم رفتن تو شهر برای خرید سوقاتی خیلی دیر برگشتن منم نتونستم منتطرش بشینم رفتم نمازم رو بخونم نزدیک عصر بود همه خوابیده بودن؛ رفتم تو یکی از اتاق های ویلا نماز بخوانم تو سجده بودم خوف کردم احساس کردم کسی پشت سرمه😨

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هفتم ✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد... برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_هشتم

✍🏼قرار شد برای فردا
#طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍
سوار شدیم و داشت
#رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و #ذکر بگم
📿100
#استغفرالله
📿100
#سبحان_الله
📿100
#الحمدلله

📿داشتم 100تا سبحان الله رو تموم میکردم که سرم رو بالا گرفتم تازه کنم و بازم بگم که یه دفعه سنگینی
#نگاه یکی اذیتم کرد.
😒متوجه شدم که آینه
#ماشین رو به طرف من تنظیم کرده وای خدا مردم از #خجالت آخه این چه کاریه ،زشته وای الآن چکار کنم...
📿بازم رفتم پایین و ذکر گفتم تا رسیدیم و گفتن پیاده بشید وقتی پیاده شدم چشمم خورد به
#پلاک ماشینش زود چیزی حفظم میشد پلاکش حفظم شد..596...11
😔با وجودگذشت 17 سال باز هم یادمه...
یه سرویس خیلی قشنگ و شیک و ارزون گرفتم و یه دسبند و یه انگشتر خیلی کم طلا خریدم نه اینکه بگم
#خسیس بودم ،نه من فقط نمیخواستم #اصراف بشه سرجمع شده بود800 تومن...☺️
❤️الحمدلله علی کل حال؛ همه چیز آروم و بی صدا تموم شد

روز پنجشنبه 23
#رمضان ما #عقد کردیم پدرم هزینه مراسم رو به عهده گرفت که به ایشون(هیچ وقت روم نشد صداش کنم)فشار نیاد #روزه بودیم و #گرسنه خدا رو شکر هم #افطاری دادیم به مهمانها و هم #مراسم گرفتیم..
چه با
#برکت بود رمضان اون سال
یه نفر اومد برای اینکه ما رو
#عقد کنه گفت میخوام با #عروس خانوم تنها حرف بزنم...
ازم سوال کرد که این
#ازدواج اجباریه یا اختیاری منکه #تعجب کردم درسته سنم کم بود اما #دین-اسلام من رو فهیم و عاقل و بالغ کرده بود من میتونستم خودم برای خودم تصمیم بگیرم...و در کمال عقل و صحت و سلامت این تصمیم رو گرفتم اینها رو به اون ماموستا گفتم کاملا تعجب کرد و چیزی نگفت و گفت #داماد بیاد ایشون هم اومد و روبه روی من نشست و طوری که یه قدم هم فاصله نداشت...

😓آخ مردم از
#خجالت آب شدم رفتم زمین سبحان الله تا حالا توی عمرم انقد #خجالت نکشیده بودم...
👳🏼‍♀داشت با ماموستا حرف میزد منم یه ذره
#چادر_سفید رو کنار زدم نگاش کنم آخی این چشم عسلی چه خوشکله چه پوست سفیدی داره منکه در یک دقیقه مات و مبهوت چهره اش شدم متوجه شدم داره #نگام میکنه
😍یه لبخند ژکوندی زد و دندونای سفیدش افتاد بیرون
😱اه منکه هنوز دارم نگاش میکنم ای دادبیداد من چم شده این آبروریزی ها چیه ولی کم نیاوردم یه
#اخم کردم و سرم رو انداختم پایین...
#عقد کردیم و همه بوس و ماچ و #تبریک و نقل و شکلات بارانمون کردن🍬🎊🍫🎉
آخر شب شد و ای بابا کسی خیال نداره بره منم خستم و روزه بودم و عصرش کلاس بودم.
ساریه جان اومد کمکم و گفت حالا دیگه نوبت کادو هاست و خداحافظی،الله ازت راضی باشه منو نجات دادی...همه
#کادو هاشون رو دادن و رفتن فردا #جمعه بود

😢اه یادم افتاد فردا سه نوبت کلاس دارم اون وقتا گوشی نبود که پیام بدم،گفتم بهش بگید بیاد کارش دادم جلدی اومد و هی نگاه شیطونی بهم میکرد و منم سرم و زیر انداختم و سرخ شدم
😊گفتم الان دیگه اجازه من دست شماست و من فردا سه نوبت کلاس
#قرآن روخوانی #حفظ و #تجوید
اجازه هست برم؟گفت بله اشکال نداره برو...
☹️گفت کارت فقط همین بود؟
گفتم بله..گفت باشه پس من برم همه منتظرم هستن و خداحافظی کرد و رفت..منم زود همه طلاها و لباسها رو درآوردم و انقدر خسته بودم رفتم بخوابم.
اونا داشتن کادوها رو میشمردن گفتم چه کاریه بخوابید بابا دیره منکه میرم میخوابم رفتم خوابیدم ساعت 2 نصف شب بیدار شدم دیدم اینا که دارن بازم کادو باز میکنن😢ای دادبیداد همه رو از کار و
#زندگی انداختیم.

صبح شد و داشتم خودم رو آماده میکردم که برم
#کلاس که در زنگ خورد پدرم بود گفت کجا میری #مهمون داریم گفتم منکه باید برم وگرنه عقب میافتم گفت مگه نمیگم مهمون داریم بیا #نامزدت اومده...
😳صبح به این زودی اومده اینجا چیکار گفت از ساعت 6.30 دقیقه اینجاست بیچاره یخ کرد یه دفعه پشت سر بابام یکی اومد تو بعد از سلام و احوال پرسی گفت دیره بریم😐
گفتم کجا گفت مگه کلاس نداری الان 10 دقیقه است که شروع شده ،این از کجا ساعت کلاس های من رو میدونست گفتم بریم سوار شدیم و تا رسیدم یک کلمه هم حرف نزدم هی ایشون حرف میزد، از همه چیز گفت یه دفعه دیدم رسیدیم بازم تعجب کردم ایشون از کجا میدونست من توی چه
#مسجدی کلاس دارم خداحافظی کردیم و رفتم کلاس

☺️همینکه وارد شدم همه بلند شدن و بغلم کردن
#تبریک میگفتن منم که پررو گفتم بیایید بابا خجالت نداره که بیایید تا دست بکشم رو سرتون همه خندیدن و 😒استاد گفت بسه دیگه بریم سر درس، درسم که تموم شد منو ساریه و دو تا از خواهران خواستیم با هم بر گردیم که جلوی در دیدم ماشینش #پارک شده و دست به سینه تکیه داده به ماشین منتظره؛ گفت سلام علیکم و من جوابشو دادم و گفت بریم😳
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_هفتم🍀 داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره.. همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین…
‍ ‍ #همسفر_دردها♥️....

#قسمت_هشتم🍀

دلم گرفته بود خیلی
#تنها بودم دیگه همه فهمیدن بودن که #ترسیدم پدر شوهرم با مادر شوهرم رفتن اتاق خودشون و منو خواهر شوهرام و برادر شوهرام باهم بودیم دیگه کمی حالم #بهتر شد باهم حرف می‌زدیم شوخی می‌کردیم خیلی بهتر شدم

روز بعد رفتارم
#بهتر بود استرس شب قبل رو نداشتم پدر شوهر و مادر شوهرمم باهام خوب بودن....
از مسافرت برگشتیم عبدالله
#خوشحال بودم چون خانواده همسرم خوب بودن و آدمای بی غل و غش و پایبند به #فرائض بودن....
بعد از یک
#ماه عبدالله گفت مجبوریم برای کار بریم خارج از کشور و پیش خانواده‌م باهم رفتیم دو هفته اول تنها بودم یک شب گفتم یا الله من با تو #معامله می‌کنم با همه‌شون #خوب خواهم بود تو #وکیل من باش و #محبت من را در #قلبشان قرار بده الحمدلله با خواهر شوهرم خیلی رابطه م خوب شد از #نزدیکترین دوستانم هم رابطه‌م بهتر شد خیلی دوسش دارم شاید اندازه برادرام خیلی #درکم می‌کنه خیلی باهام خوب بود و واقعا دختری اهل #دین و #عاقل و #فهمیده بود بی آلایش دیگه بقیه شونم که کم سن و سال بودن ارتباطم باهاشون خوب شد....

یک روز
#ام_محدثه (نسیم هدایت) که از دوستانم بود با من #تماس گرفت با صدای گرفته پر از #اندوه گفت که روژین فوت کرده...
بی مهابا
#اشکم می‌ریخت تلفن رو قطع کردم #دومین عزیزم رو از دست دادم برای بار دوم من در عین #ناباوری خواهرم رو از دست دادم چقدر برام #سخت و #دردناک بود...
روزها فکرش رو می‌کردم و شبها گریه چند روز از این خبر
#تلخ گذشت داشتم #وضو می‌گرفتم با خودم گفتم آسیه بَس کن دوست داشتی روژین مثل خودت #زجر بکشه؟ سختی بکشه؟ الله بهتر می‌داند...

شب خوابم برد توی خوابم با روژین جانم
#روبرو بودم من عصا نداشتم و هردومون #سالم بودیم یک نوع لباس تنمون بود ؛ بهم گفت آسیه خودت میدونی چقدر #عبادت داشتم اما باز هم #حسرت میخورم کاش عبادت‌هایم بیشتر بود... دوست عزیز من حتی بعد از وفاتش هم برای من #خیر به همراه داشت سبب شد بیشتر به فکر عباداتم باشم...
بعد از یک ماه پدر شوهر و مادرشوهرم و یکی دیگه از خواهر شوهرام که
#همسن خودم بود اومدن خونمون؛ با خودم می‌گفتم #یاالله انقد #محبت می‌کنم و توی این غریبیشون مادرشوهرم برام مثل مادر خودم باشه همه #تلاش خودم رو می‌کردم #بی‌ادبی نکنم و #مرهمی برای دل مادر شوهرم باشم چون خیلی #غمگینه یک روز پدر شوهرم با پدرم تلفنی حرف زدن یا الله من تو خواب هم نمی‌دیدم اینطور بشه... اون شب خوابم نمی‌برد همش گریه می‌کردم عبدالله می‌گفت چرا انقد گریه میکنی؟ می‌گفتم #یقین دارم الله کسی که بر او #توکل کند رو #ضایع نمیکنه؛ گفتم عبدالله من خدا رو #وکیل کردم و او کاری کرد #پدرم و #پدرت با هم حرف بزنن اون شب فقط میگفتم الحمدلله عبدالله هم می‌گفت الحمدلله که خانمی به این #خوبی دارم...

با خواهر شوهرام کلا باهم بودیم خیلی خوب بودن الحمدلله برای من
#خواهری کردن الله خواست اینطور بشه وگرنه من بهشون #حق می‌دادم که منو نخوان چون خیلی سخته یک پا بودن #عروس خانواده...

مادر شوهرم
#مغرب ها برامون چای درست می‌کرد و لذت می‌بردیم و بعد از #سه ماه برگشتیم شهر خودمون و واقعا #دلتنگ همه شونم...

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هفتم 🌸🍃 مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار.... گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم بالکن ما طوری بود…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_هشتم

✍🏼 اون روزا میگذشت یه هفته مونده بود به رمضان من طبق معمول همیشه میرفتم مسجد مسلمانان حتی بعضی وقتا از استادان قرآنم اشکال میگرفتم و نگاه میکردم به طرز نماز کردنشون کلا یاد گرفته بودم یه روز که رفتم خونه در اتاقو بستم دقیقا مثل اونا کردم یعنی نماز خوندم برام جالب و خوشایند بود شب هم یه بار دیگه نماز خوندم اما اون موقه فقط به خیال خودم ادای مسلمانان رو در آوردم دو روز هر روز نزدیک به 10 بار این کار رو میکردم..

🌸🍃 یه شب که خیلی دلم ناراحت بود رفتم سراغ نماز ،، نماز خوندم نصف شب دلم میخواست دعا کنم روم نمیشد گفتم میدونم که من خالقی دارم میدونم که زنده شدنی است مثل بهارت 🍃، میدونم که همه چیزای که داریم خالقی داره قرآنت شیرینه برام ، تو نماز خواندن به آرامش میرسه انسان اما بخاطر خانوادم نمیتونم بیام سمتت من از تنهایی میترسم....

صبحش بیدار شدم عروسی دعوت بودیم فرداش رمضان بود لباس پوشیدم رفتم آرایشگاه تو راه چند بار مهناز زنگ زد نتونستم جواب بدم بخاطر مامان تو آرایشگاه مامان اول نشست من رفتم یکمی اون ور تر زنگ زدم به مهناز گفت سلام کجایی امروز امتحان داریم منم گفتم ببخشید عروسی پسر عمه ست نمیتونم بیام الانم تو آرایشگاهم اون گفت به نطرت احتیاج به آرایش داری؟ منم گفتم بابا من برم عروسی آرایش نکنم؟؟؟
گفت باشه خداحافظ

🌸🍃بعد 10 دقه بهم پیام داد گفتم دلم نمیخواست که بهت بگم میگم ما همیشه در مورد خوشی ها و نعمتهای بهشت بهت گفتم شوق تو چشات بود معلوم بود که دلت میخواست توم بهشتی باشی اما امسال تو بهشتی نیستی تا ابد تو دوزخ خواهی ماند...

بهش زنگ زدم جواب داد حرفش تو دلم سنگینی عجیبی داشت خودمو حاضر کردم رفتم تالار یه پیامک برام اومد در مورد جهنم باخوندنش تمام بدنم به لرزه اومد هر چی سرمو بلند میکردم چیزای عجیب و غریبی میدیدم همونایی بودن که قبلا تو عروسی‌های دیگه بود اما دیگه برام خوشایند نبود میترسیدم ازشون میترسم سوژین خواهرم گفت بیا تو رقص ... از خواهرم خوشم نمی اومد گفتم نه نمیام رفتم به طرف آبدارخانه همه آرایشمو پاک کردم رو به آینه کردم برای اولین بار گفتم خدایااااا اینجا نمیرم

☑️دیگه زبونم بند اومد نمیدونم اما همش حس میکردم دارم میمیرم گریه هام امانم نمیدادن درست تا وقت نهار من تو آبدارخانه موندم بعد مادرم اومد سر و وضع منو دید گفت روژین چرا اینجوری شدی گفتم مامان خیلی حالم بده مانتو برام بیار برم گفت چرا نباید بری عمه ت ناراحت میشه منم داد زدم مامان من کاری به عمه ندارم من میرم...
مردهای تالار رفته بودن با سر لخت و لباس های نامناسب از تالار بیرون اومدم تا نزدیکای 03:32 بود فقط تو اتاقم گریه کردم و گفتم خدایا ممنونم که منو نجات دادی اونجا نمردم

🌙 بعد صدای عجیب و غریبی به گوشم میرسید صدای اذان نبود این صدای چیه چقد مثل قرانه رفتم سر بالکن از یه طرف صدای شبیه قرآن بود از یه طرفم صدای مثل حیران بود این چیه از مسجد میاد حتما به مسلمانان ربط داره دیدم خونه ها کم کم دارن لامپ روشن میکنن....

🌸🍃گفتم اها رمضانه این بیدارشون میکنه پس الان بیدارمیشن رفتم وضو گرفتم اومدم نماز خوندم گفتم خدایا خالقم خودت همه چیزی رو میدونی که آگه من مسلمان بشم چی میشه یه راهی رو نشونم بده یه راه که بتونم به تکلیف برسم.....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹 🥀 #قسمت_هفتم به‌محض ورودمان به خانه، مادر پرسید: «کوه‌نوردی چطور بود؟ خوش‌گذشت؟» _ «اره مامان‌جان خیلی خوش‌گذشت!» همان لحظه فاطمه خواست دهانش را برای شرحِ ماجرا باز کند که پیش‌دستی کردم و سریع گفتم: «مادر، اگه یه وقتی ما کار اشتباهی…
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_هشتم

گوزل

وقت سحر پدر عازم شده بود. نوای زیبایِ اذان در آسمان صبح‌دم روستا پیچید و برای نماز قامت بستم.
زمستانی سخت در راه بود. خورشیدِ در حالِ طلوع، رمقی برای تابش نداشت.
هیزم تمام کرده بودیم و مادر قصد داشت همراه احسان به صحرا برود. ولی به‌خاطر بارداری حال چندان مساعدی نداشت. چهارماه‌اش بود و جمع‌آوری هیزم برایش سخت بود.
از او خواستم اجازه دهد تا ما برویم. نپذیرفت، اما اصرارم را که دید قبول کرد.
من و فاطمه خود را خوب پوشاندیم و همراه احسان از خانه خارج شدیم.
                                       
                                     *
عثمان

این روزها حال خوشی نداشتم. پَکر بودم و در خانه احساسِ خفگی می‌کردم؛ علت را نمی‌دانستم. خانه‌ ما عمارتی زیبا و دل‌باز بود. تازگی‌ها برایم دیوارهای این قصر، حکم قفسِ زندان را داشتند.
حرف‌های آن دختر در سرم معکوس می‌شدند و رهایم نمی‌کردند؛ یعنی ما مرتد بودیم؟!
قلبم همچون قلب کبوتری اسیر فشرده می‌شد. برای خَلاصی از این حال، از خانه بیرون آمدم. دشتِ وسیع کنار روستا بهترین گزینه برای قدم‌زدن بود.
وقتی به مقصد رسیدم صدای موزون و دلنشینی گوشم را نوازش کرد. غوغای قلبِ نابه‌سامانم فروکش کرد. احساس کردم آن آوایِ خوش چون مرهمی بر زخم‌های قلبِ مجروحم نشست و سکون را به آن هدیه کرد.
به جستجوی آن صدا پرداختم؛ باز همان دختر همراه برادر و خواهرش! متعجب شدم.
حدس می‌زدم این نغمه از آیه‌های قرآنی باشد؛  در پُرسه‌ها چنین تلاوتی را شنیده بودم.
دخترک در حین هیزم‌جمع‌کردن غرق در خواندن بود. افسوس خوردم از این‌که در ظاهر مسلمان و در گمراهی گرفتار هستم. چنان در معصیتِ الهی غرق بوده‌ام که از چنین کلامی محروم شدم. خانواده‌ام زندگی‌ای به سَبک غربی‌ها را برگزیده بودند...
جلوتر رفتم. با دیدنم ساکت شد.
نمی‌دانستم باید چه بگویم.
با لحن نرمی گفتم:
«اون چیزی که داشتی می‌خوندی قرآن بود، درسته؟»
اخمی بر پیشانی نشاند. گفت:
«آره... خجالت نمی‌کشین، فال‌گوش می‌ایستین؟! روز قیامت به‌خاطر همین کارتون از گوش‌هاتون آویزون می‌شین!»
_ «معذرت می‌خوام. میشه باز همون آیه رو تلاوت کنی؟ اگه ترجمه‌اش رو بلدی بگو.»
                                
                                  *
گوزل

می‌خواستم جوابش را ندهم. همان لحظه سخنی از پدر یادم آمد که گفت: "اگه کسی شوقِ شنیدنِ تلاوت قرآن رو داره این نشانه‌ی سعادت و هدایت اون شخصه." بعد قبول کردم.
_« وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلا النَّصَارَى حَتَّى
تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ.
هرگز یهود و نصاری از تو راضی نخواهند
شد، تا این‌که از آیین آن‌ها پیروی کنی.»
    
                             ***
عثمان

تنم یک‌باره شروع به لرزیدن کرد. قلبم به کوبش درآمد. علت این رعشه را نمی‌دانستم. بعدها فهمیدم این لرزش، ترس از اعمالِ سیاه خودم و خانواده‌ام بوده است!
لحظه‌‌ای سکوت بین‌مان حاکم شد.
  پرسیدم:
«این آیه تو قرآنه؟»
_ «تو سوره بقره، آیه‌ی ۱۲٠ اومده.»
_ «ممنون. می‌شه بپرسم اسمت چیه؟»
با این سوال یکّه خورد. ترس در نگاهش مشهود بود.
_ «اسم‌مو بگم؟!»
با جدیت گفتم: «اره!»
_ «اسمم... اسمم خطره!»
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.
_ «چه اسم پرخطر و ترسناکی!»


ان‌شاءالله ادامه دارد...

#مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_هفتم مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم: آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان مونی اجری فقط جنته بی‌گمان شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن توحید یولم دیگن…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_هشتم

محمد

در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند.
قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکش‌ها، بدنم بی‌حس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و خبری از جنگنده هوایی نبود. سنگر با نور مهتاب منوّر و با خون شهدا معطّر شده بود.
تا خواستم بلند شوم سوزش زخم‌ها بی‌تابم کرد! یارای برخواستنم نبود. با چشم به دنبال دوستانم گشتم. اشک‌ها از گوشهٔ چشم روی خاک غلتیدند. تنها بازمانده آن‌ جمع فقط من بودم!
حسرتی بی‌پایان وجودم را فرا گرفت. باز هم از مدال پرافتخار شهادت محروم ماندم.
ساعتی بعد گروهی از برادران خود را به آن‌جا رساندند و جنازه‌ها را برداشتند. وقتی مرا زنده یافتند خوشحال شدند. به احمد زنگ زدند و جریان را برایش بازگو کردند. به‌خاطر خون‌ریزی بار دیگر از هوش رفتم.

                                   ***

اسما

صبح که بیدار شدم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و دلواپس بودم.
قرآن را برداشتم تا این شور قلبم ساکن شود. آن را که باز کردم سوره یٰسٓ آمد. بعد از اتمامش احساس بهتری داشتم.
ظهر در سالن نشسته بودیم که ناگهان در باز شد و احمد وارد شد. با تعجیل گفت:
«چند لحظه‌ برید تو اتاق مهمون داریم.»
وارد اتاق شدیم. نگرانی در چشم‌های تک‌تک ما موج می‌زد. بعد از دقایقی احمد مادر را صدا زد. همراه او از اتاق خارج شدیم.
با دیدن مجاهدم برروی تشک، آن‌هم با لباس خونین و حالی نیمه‌بی‌هوش، جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم را محکم روی دهانم فشردم. چشم‌هایم تار شدند و دنیا دور سرم چرخید. تلاش کردم تا تعادلم را حفظ کنم. دستم را روی قلبم گذاشتم. چشم‌هایم به تلنگری بند بودند تا ببارند.
دکتر، پشت به ما در حال باندپیچی زخم‌هایش بود. وقتی کارش تمام شد رو به احمد گفت:
«زخم‌هاشو پانسمان کردم. تا بهتر نشده نباید تکون بخوره. باید استراحت کنه تا به مرور زمان خوب بشه.»
احمد دکتر را به سمت در همراهی کرد. وقتی بازگشت، رو به مادر تاکید کرد تا مراقب محمد باشیم و رفت.

                                ***

محمد

توانِ تحرکی نداشتم. زخم‌های پا و کمرم عمیق بودند. مادر نگران حالم بود و دعا می‌خواند. حال اسما و فریحه نیز کمتر از او نبود.
مجاهده‌ام چون پروانه‌ای دور سرم می‌چرخید. به من اجازه‌ی تکان‌خوردن نمی‌داد. شب تا صبح کنار بالینم می‌نشست؛ ساعت‌ها بیدار می‌ماند تا اگر چیزی نیاز داشتم برآورده سازد.
روزی یکی از امیران به عیادتم آمد. آن روز دلم برای هجرت بی‌تاب بود. به او از به‌تعویق افتادن هجرت و حال‌ و روز پریشانم گفتم. لبخندی زد و گفت:
«پسرجان! فعلا کشور خودمون بیشتر به ما نیاز داره؛ فکر هجرت‌و از سرت بیرون کن. ان‌شاءالله روزی می‌رسه که وضع سرزمین‌مون بهتر می‌شه، اون موقع راه هجرت به سرزمین‌های اسلامی که اشغالِ دجالین شدن، آسون می‌شه. پس صبر داشته باش.»
با حرف‌هایش متقاعد شدم و کمتر فکر می‌کردم.
با گذشت سه ماه، روز به روز حال جسمی‌ام بهتر می‌شد. خانواده‌ام برای خوب شدنم خیلی تلاش کردند. الحمدلله یخ‌ بین مادر و اسما هم تقریبا آب شده بود و مادرم او را به عنوان عروسش پذیرفته بود. فضای گرم و صمیمی خانواده مرا وا می‌داشت تا از ته‌دلم شکرگزار خداوند باشم.
سرِ پا شدم و با کمی سختی می‌توانستم سوار موتور شوم. این خستگی مفرط را به عهدهٔ تنبلی و گوشه‌نشینی‌ام گذاشتم و سعی بیشتری می‌کردم تا زودتر به سنگر بروم.

                                    *

دو سال از عمر ما در این سرزمین که روزی مَهد علم بود و اکنون مهد جهاد شده گذشت. در این مدت مادر را از دست دادیم و فریحه را هم به خانهٔ بخت فرستادیم.
مجاهده‌ام طبق برنامه‌ریزی که از پیش برایش ترتیب داده بودم، حافظ قرآن شد. تمام احادیث را طوری یاد گرفته بود که به او لقب شیخ الحدیث داده بودم. احمد نیز صاحب فرزندی شده بود. گاهی به سنگر هم سر می‌زد.

دو ماه از بارداری اسما می‌گذشت.
روزی یکی از برادرها به گوشی‌ام زنگ زد. فهمیدم قصد هجرت دارد. گفت این روزها خطر راه‌‌هایی که به شام می‌رود کمتر شده است. قرار بود دو روز دیگر راهی شوند.
حرف‌هایش بار دیگر شوق گذشته را در قلبم بیدار کرد. با اسما درمیان گذاشتم، او نیز استقبال کرد. بعد از استخاره مصمم شدیم که باید ثواب هجرت را نیز در دفتر اعمال خود ثبت کنیم.
روز حرکت، از احمد و خواهرهایم حلالیت طلبیدیم و خداحافظی کردیم.
مهاجرین همراه ما از چند کشور بودند. وقت حرکت سختی‌های راه را به جان خریدیم و هفته‌ها در مسیر بودیم. اسما با وجود بارداری، از یکی از کودکان همسفری‌ها مراقبت می‌کرد.
قسمت‌هایی از مسیر که با پای پیاده طی می‌کردیم، مجاهده‌ام آن کودک را به آغوش می‌گرفت و ساعت‌ها راه می‌رفت. به او تاکید می‌کردم تا مراقب سلامتی خود و فرزند راهی ما هم باشد، او با لبخندی اطمینان می‌داد.