👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_بیستم 🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
🦋
#قسمت_بیست_و_یکم
🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
🦋
#قسمت_بیست_و_یکم
🌸🍃با گریه کردن رفتم تو اتاق وسط اتاق دراز کشیدم گریه میکردم همش قسم به اسم الله میخوردم که این کار رو میکنم... خوابم برد خواب عجیبی بود تو خواب تو حیاط بودم اونجایی که قسم خوردم گناه کنم ؛ همونجا یه جعبه شیشهای مستطیلی بلند دیدم که یه زن و مرد عریان دیدم که تو آتیش میسوزن... مرد را به طناب کشیده بودن و زن هم پایین پای مَرده.هر دوتاشون تو آتیش میسوختن تو خواب تلاش کردم این زن و مرد را تو آتیش نجات بدم ولی نمیتونستم.دو نفری که همیشه تو خوابهام بودن نمیدیدمشون فقط صداشون رو میشنیدم گفتن نمیتونی نجاتشون بدی مگه الله متعال نجاتشون بده من از ترس و وحشت گریه میکردم همش میگفتم براشون کاری کنید نجاتشون بدید که تو همون حال زنه تو آتیش آب خواست ؛ تشنه و خسته آتیش تمام بدن و درونش رو گرفته بود منم خواهش میکردم بهشون آب بدید تشنه شونه یه کلاسه ای بزرگ با رنگ آبی براشون آب بردن خودم آب رو دیدم روشن و زلال بود به زن و مرد آب دادن... یک دفعه شکم هر دوتا شون پاره شد ، خون و عفونت ازشون بیرون اومد منم از #ترس_جیغ زدم گفتم چرا اینجوری شدن چرا کمکشون نمیکنید؟ گفت نمیشه باید تاوان گناهانشون رو بدن گفتم چه گناهی کردن گفت زنا کردن... با تعجب گفتم زنا چیه؟ گفت همونی که تو به اسم الله قسم خوردی انجام بدی وحشت کردم دستم را روی سرم گذاشتم و به زمین افتادم و سجده کردم تمام بدنم به لرزش در اومد گفتن اگر پشیمون شدی توبه کن خدا توبه کنان را دوست دارد ؛ منم دستانم را بالا بردم از خدا عفو خواستم و توبه کردم گریه میکردم ناگهان با ترس از خواب پریدم تمام بدنم خیس عرق بود انگار اون زن من بودم که تو آتش میسوخت... تمام بدنم #داغ بود بلند شدم توبه کردم از خدا طلب بخشش میکردم که چطور این حرف رو زدم ؛ به حدی ترسیده بودم که دردهای یادم رفته بود.چند سال از اون خوابی که دیده بودم گذشت اون سالها را با درد غم و عذاب به سر بردم.یک روز خونه بابام رفتم اونم به چه اصراری چقدر ازش خواهش کردم تا منو برد ؛ بابام گفت چرا اومدی؟ مگه نگفتم وقتی میای این خونه باید تصمیم خودت رو گرفته باشی؟باید از اون خانواده جدا بشی و طلاق بگیری بابام بعد چن ماه از ازدواج زوریم فهمیده بود اونا چه خانوادهی بدی هستند که هیچ وجودان و شرفی ندارن😔اون موقع ازم خواست که طلاق بگیرم ولی من گوش نمیکردم با اون همه عذاب بازم حاضر نبودم طلاق بگیرم بخاطر تبسمم وقتی فکرش رو میکردم که اون رو تو این خانواده بزارم چی به سرش میاد بزرگترین وحشتم این بود میگفتم به من رحم نکردن بارها خواستن بهم تجاوز کنن الان به #دخترم رحم میکنن...؟ همون لحظه تبسم به دنیا اومد گفتم تمام زندگیم را فداش میکنم و فداش هم کردم😔مامانم به پدرم گفت دست از سرش بردار به زور شوهرش دادی بدبختش کردی بچگی و جونی همه آرزوهاش رو ازش گرفتی الانم میخوایی جگرگوشهاش رو ازش بگیری... گفت اون بچه ام از اونهاست من نمیدونستم اون خانواده انقدر پست و بیشرفن آهی کشیدم گفتم دست از سرم بردار خودم به این بدبختی راضیم... داداش کوچیکم حامد بزرگ شده بود مثل همیشه بهش میگفتم (رشه گیان) باهاش #درد_دل زیاد میکردم ؛ خوابی که چند سال پیش دیده بودم رو بهش گفتم وقتی جریان تهمت و آزار اذیت ها رو بهش گفتم خیلی غمگین شد تا حدی که اشکهاش جاری شد... گفت اون خواب برای این بوده که تو رو از اون گناه دور کنن ولی بازم بریم از یه ماموستا بپرسیم، حامد رزمی کار میکرد اون هم #شوالین بود و مربیش یه پسر جوان اهل ایمان و تقوا بود و هر بار قبل از اینکه تمرین رو شروع کنن آموزش قران میداد گفت آبجی نُها بعد ظهر بابا خونه نیست مربیم رو دعوت میکنم خونه تو خوابت رو براش بگو بعد از ظهر مربیش اومد خوابم را برایش تعریف کردم گفت #سبحان_الله این خواب رو چطور دیدی گفت تا به حال قرآن خوندی؟ گفتم فقط عربیش هیچ وقت معنیش رو نخواندم... گفت این خوابت #بی_دلیل نبوده یه کاری کردی این خواب رو دیدی منم خیلی شرمنده بودم از خودم ؛ نمیدونستم چطور براش بگم ولی با اصرار ایشون مجارای تهمت و کتکهایی که بهم زدن و قسمی که خوردم را برایش تعریف کردم معلوم بود خیلی ناراحت شده بود.همش میگفت سبحان الله ؛ استغفرالله توبه خدا حقت رو ازشون بگیره... هربار تکرار میکرد گفت یعنی تو تا به حال نمیدونستی گناهان_کبیره چیه!؟😔گفتم نه بخدا من حتی نمازهایم را دزدکی تا چند سال خونه بابام و شوهرم بودم خوندم ، گفت یکی از عذاب های سخت قیامت برای زنا_کاران است چطور شما همچین تصمیمی گرفتید؟!؟ خدا انقدر دوست داره که نخواسته مرتکب همیچن گناهی بشی
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیستم 👫رفتیم پایین خونه خودمون خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی #باصفا بود آدم دلش باز میشد خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی #باسلیقه و عالی کارش رو انجام…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_یکم
✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم
یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم....
گفتم چشم هر کاری بگی میکنم
چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم...
الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم
از #قرآن شروع کردم #آموزش_تجوید و #روخوانی....
یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه #برنده است...
👌🏼اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه #ادکلن خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت #قورمه_سبزی درست کردم و یه #کیک هم درست کردم...
😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود...
ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری #کادو رو بهش بدم...
😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام
یه چیزی دستش بود که مثل #شکلات کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من
اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک...
😳
به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏
گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک #طلا بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود...
😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود...
بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی #خوشحال شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم...
حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از #ازدواج هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم
😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر #ناراحت میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این #خطرناک بود خیلی #لاغر شدم
وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم #اورژانس ...
یه خانمی بود همسایه مون که #پرستار بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم
🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره...
😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل #پرنده اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد
تا اینکه . . . . . . . . . . . . .
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_یکم
✍🏼روزگار به همین منوال میگذشت زندگی آرومی در #پناه_اسلام داشتیم
یه روز رفت یه دستگاه #کامپیوتر خرید و گفت که میخوام از این به بعد کمتر بیکار باشی و فعالیت دینی ات رو افزایش بدی من آشنا بودم و میتونستم باهاش کار کنم چون تو خونه پدرم کامپیوتر داشتیم و معمولا زیاد باهاش کار میکردم....
گفتم چشم هر کاری بگی میکنم
چند روز بعد چند تا سی دی آورد که رایت کنم منم بعدش یه کتاب آورد که تایپ کنم و انجام دادم...
الحمدلله اوضاع خوب بود علاوه بر این شروع کردم به برگزاری کلاسهای خودم
از #قرآن شروع کردم #آموزش_تجوید و #روخوانی....
یه روز آقا مصطفی برگشت خونه یه فکری به کله ام زد گفتم که هر کسی بیشتر اون یکی رو غافلگیر کنه #برنده است...
👌🏼اونم قبول کرد من بعد از ظهرش رفتم بیرون یه مقدار پسنداز داشتم رفتم بازار براش یه شلوار کتان و یه بلوز سفید راه راه قرمز ویه #ادکلن خریدم و رفتم خونه و کادوش کردم برای شام هم خورشت #قورمه_سبزی درست کردم و یه #کیک هم درست کردم...
😢شبش که اومد خونه هیچی دستش نبود...
ولی به هر حال اون میبازه شام که خوردیم خونه پدرم اومدن خونه ما مادر شوهرمم اومد پیش ما ای خدا حالا چکار کنم چطوری #کادو رو بهش بدم...
😌ولی بسم الله گفتم و پیش اونا بهش دادم اونم خیلی خوشحال شد و رفت حیاط کادو خودش رو بیاره اصلا فکرش رو هم نمیکردم کادو خریده باشه برام
یه چیزی دستش بود که مثل #شکلات کادو پیچیش کرده بود دستم گرفتم خیلی سبک بود انگار پر کاغذ بود یا فکر کنم اصلا چیزی توش نیست گفت قبل از باز کردن باید حدس بزنی مثل من
اصلا هنگ کرده بودم حتی نتونستم حدس بزنم چیه یه چیز گرد توی کاغذ شکلات اونهم خیلی سبک...
😳
به هزار التماس گذاشت بازش کنم کاغذ لامپ بود... همون کارتون دور لامپهای کم مصرف خیلی ناراحت شدم گفتم این کادوته.....؟😏
گفت بازش کن وقتی بازش کردم دیدم یه پلاک #طلا بود پلاک حرف که اول حرف اسم خودم بود...
😍خیلی خوشحال شدم اینکارها رو از کجا یاد گرفته بود خدا میدونه ولی کارش بیست بود من باختم...همیشه توی همه کار از من میبرد چون خلاقیتش خیلی بالا بود...
بعد از نه ماه متوجه شدم باردارم من خیلی #خوشحال شدم اما آقا مصطفی نه میگفت نمیخوام جسمت ضربه ببینه هنوز خیلی جوونی در اصل نوجون بودم چون 16 سال سن داشتم...
حق هم داشت ولی من بچه دوست داشتم قبل از #ازدواج هم همیشه با بچه ها گرم میگرفتم
😢اوایلش کمی حالم بد میشد اما بازم دوست داشتم و پشیمون نمیشدم اما آقا مصطفی بیشتر و بیشتر #ناراحت میشد ، نمیدونم دلیلش چی بود البته چون سنم کم بود به جای اینکه اضافه وزن داشته باشن کاهش وزن داشتم و این #خطرناک بود خیلی #لاغر شدم
وقتی پا گذاشتم توی 7 ماه زود به زود تنگی نفس داشتم طوری که میبردنم #اورژانس ...
یه خانمی بود همسایه مون که #پرستار بود دیگه نمیبردنم اورژانس اون میومد خونه ما یه شب انقد حالم بد شد که تنفس مصنوعی بهم دادن ، ولی بازم خوشحال بودم
🌌یه شب آقا مصطفی خیلی آشفته به نظر میومد هر چی بهش گفتم چیه جوابم رو ندا و میگفت هیچی نیست فشار کاره...
😔میدونستم یه چیزیش شده که همش مثل #پرنده اسیر پر پر میزنه توی خونه ، اما یک کلمه هم حرف نزد
تا اینکه . . . . . . . . . . . . .
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_بیست_و_یکم
بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را میخرید. خیلی به هم وابسته بودند.
روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود، حالاتش مرا به فکر وا داشت؛ محبت عجیب او نسبت به بچهها و حرفهایی که بوی غریبی داشتند!
شب تا زمانیکه بچهها به خواب بروند با آنها بازی و شوخی کرد. وقتی به خواب رفتند پیشانی هر دو را بوسید. در حین نوازش گفت:
«الله سبحان از جگرگوشههای منم در راستای دینش کار بگیره. اینها رو جزء افراد مؤثر برای امت قرار بده. به سمیهام حیای عایشه، جسارت سمیه و غیرت خنسا عطا کنه. پسرم رو صلاحالدینوار فاتح قدس کنه. تقوا رو نصیبشون کنه.»
_«آمین.»
بلند شد و به سمت من آمد. کنارم نشست:
_«مجاهدهام! به صبوری و جسارتت شکی ندارم؛ اگه خدا خواست و شهید شدم... اطمینان دارم بچههامونو طوری تربیت میکنی که در آینده جزء فاتحان باشن و سربلندمون کنن...»
این طرز حرفزدن بوی رفتن را داشت که قلبم را از جا میکَند. بیاختیار گریه کردم. عثمان دستپاچه شد:
_ «گوزلم داری گریه میکنی؟!»
خودم را جمعوجور کردم و سرم را تکان دادم:
«نه این اشک شوقه... راستش از شهادت گفتی دلم برای رسیدن بهش بیتاب شد.»
با سر انگشت اشکهایم را پاک کرد. با آوایی دلنشین لب باز کرد:
«امصلاح، تو بهترین نعمتی هستی که الله نصیبم کرد... حتی اون دنیا بعد از دیدارِ الله و رسولش، تو بهترین عطای الهی برای منی.»
او حرف میزد و من با گوشِ جان میشنیدم:
«اگه من زودتر شهید شدم، اون دنیا منتظرت میمونم تا یار جنتی من تو باشی. اگه تو زودتر توفیق یافتی، منتظرم باش. خب؟»
برای تایید چشم روی هم نهادم. نگاهم در نگاهش قفل شد. اندکی بعد ادامه داد:
_«انتهای این مسیر دنیا، به آخرت میرسه. اونجا نه خبری از غمه و نه دوری و غربت... تو دنیا باهم بودیم، انشاءالله در آخرت هم کنار هم باشیم.»
_«اللهم آمین. زندگی با مجاهدی مثل تو خودش بهشته! عثمانجان وقتی تو کنارمی حس میکنم بوی بهشت بهم میرسه؛ غم و غصهها رو از یاد میبرم. وقتی که میری سنگر، احساس میکنم برای رسیدن به بهشت، راه سفرمون رو آماده میکنی؛ اینم برام حُکم جنّتُ داره!»
لبخند گرمی زد و گفت:
«سبحانالله... دقیقاً همون چیزیه که میگن؛ همسرِ نیکو همسفر نیکوست!»
نفسم را بیرون دادم.
_ «خب دیگه حالا بخواب تا فردا سرحال بری عملیات.»
دراز کشید. بعد از اندک زمانی به خواب رفت.
خواب به چشمم نمیآمد. ساعتها دیدهی سیری ناپذیرم را به او دوختم. علاوه بر سیمای زیبا، دارای سیرتِ زیبا بود. نمیتوانستم از او دل بکَنم. در حین خواب مژههای بلندش لغزید. بعد لبخند عمیقی زد؛ خواب میدید.
آنچنان خیره بودم که پلکهای سنگینم روی هم افتادند.
فدایی را مجروح، با لباس خونآلود دیدم؛ تکوتنها اللهاکبر گویان به سمت دشمن هجوم برد...
ناگهان از خواب پریدم. نفسزنان دستی بر صورت خیس از عرقم کشیدم. استغفار کردم و به سمت فدایی برگشتم؛ به آرامی پهلو عوض کرد. بلند شدم. وضو گرفتم.
برای سکون قلبم قرآن را به سینه فشردم. بعد آن را گشودم و شروع به خواندن کردم.
صبح عثمان هنگام وداع، چند بار بچهها را در آغوش گرفت و بوسید. سمیه با شیرینزبانی گفت: «باباجون باز کی برمیگردی؟»
خاطرهٔ چند سال پیش مقابل چشمهایم زنده شد؛ وقتی پدرم محمدصدیق عازم میدان شد با لحنِ خوش همین سؤال را پرسیده بودم؛ اما پدرم زنده بازنگشت. شهید شد و چند روز بعد جسدِ غرق در خونش را رؤیت کردم.
اشکها بیمهابا شروع به باریدن کردند. نمیخواستم این حالم را ببیند. سرم را پایین انداختم.
فدایی سمیه را بغل کرد و گفت:
«نمیدونم جانِ بابا. ولی یادت باشه اگه دیدارمون این دنیا نشد اون دنیا کنارِ حوض کوثره... باشه؟»
_ «محمد ﷺ و حوض کوثر! مامان همیشه از همینا میگه.»
_ «آفرین به عسل خودم!»
سمیه را بوسید. صلاحالدین گفت:
«بابا منم میخوام بیام. منم ببر...»
فدایی سمیه را به من داد. اینبار صلاحالدین را به آغوش گرفت:
_ «باشه مجاهد بابا؛ ولی الان خیلی کوچیکی. انشاءالله بزرگ شدی وظیفه تو اینه که اقصیٰ رو آزاد کنی تا صلاحالدین دوران باشی.»
صلاحالدین دستش را با صدایش بلند کرد. با حالت کودکانه و جسورانه گفت:
«قسم به آن ذاتی که جان من در دست اوست... دشمنان اسلام رو... خوار میکنم... برای... برای آزادی اقصی... قدممو بلند میکنم(پایش را در آغوش پدرش بالا گرفت)... یا مبارز میشم یا شهید!...»
#قسمت_بیست_و_یکم
بعد از تمرین، پدر و پسر باخستگی راه خانه را گرفتند. وقتی برگشتیم سمیه خود را در آغوش پدرش انداخت؛ دخترِ بابایی بود و پدرش نازش را میخرید. خیلی به هم وابسته بودند.
روزی که قرار بود عثمان عازم عملیاتِ کوهستانی شود، حالاتش مرا به فکر وا داشت؛ محبت عجیب او نسبت به بچهها و حرفهایی که بوی غریبی داشتند!
شب تا زمانیکه بچهها به خواب بروند با آنها بازی و شوخی کرد. وقتی به خواب رفتند پیشانی هر دو را بوسید. در حین نوازش گفت:
«الله سبحان از جگرگوشههای منم در راستای دینش کار بگیره. اینها رو جزء افراد مؤثر برای امت قرار بده. به سمیهام حیای عایشه، جسارت سمیه و غیرت خنسا عطا کنه. پسرم رو صلاحالدینوار فاتح قدس کنه. تقوا رو نصیبشون کنه.»
_«آمین.»
بلند شد و به سمت من آمد. کنارم نشست:
_«مجاهدهام! به صبوری و جسارتت شکی ندارم؛ اگه خدا خواست و شهید شدم... اطمینان دارم بچههامونو طوری تربیت میکنی که در آینده جزء فاتحان باشن و سربلندمون کنن...»
این طرز حرفزدن بوی رفتن را داشت که قلبم را از جا میکَند. بیاختیار گریه کردم. عثمان دستپاچه شد:
_ «گوزلم داری گریه میکنی؟!»
خودم را جمعوجور کردم و سرم را تکان دادم:
«نه این اشک شوقه... راستش از شهادت گفتی دلم برای رسیدن بهش بیتاب شد.»
با سر انگشت اشکهایم را پاک کرد. با آوایی دلنشین لب باز کرد:
«امصلاح، تو بهترین نعمتی هستی که الله نصیبم کرد... حتی اون دنیا بعد از دیدارِ الله و رسولش، تو بهترین عطای الهی برای منی.»
او حرف میزد و من با گوشِ جان میشنیدم:
«اگه من زودتر شهید شدم، اون دنیا منتظرت میمونم تا یار جنتی من تو باشی. اگه تو زودتر توفیق یافتی، منتظرم باش. خب؟»
برای تایید چشم روی هم نهادم. نگاهم در نگاهش قفل شد. اندکی بعد ادامه داد:
_«انتهای این مسیر دنیا، به آخرت میرسه. اونجا نه خبری از غمه و نه دوری و غربت... تو دنیا باهم بودیم، انشاءالله در آخرت هم کنار هم باشیم.»
_«اللهم آمین. زندگی با مجاهدی مثل تو خودش بهشته! عثمانجان وقتی تو کنارمی حس میکنم بوی بهشت بهم میرسه؛ غم و غصهها رو از یاد میبرم. وقتی که میری سنگر، احساس میکنم برای رسیدن به بهشت، راه سفرمون رو آماده میکنی؛ اینم برام حُکم جنّتُ داره!»
لبخند گرمی زد و گفت:
«سبحانالله... دقیقاً همون چیزیه که میگن؛ همسرِ نیکو همسفر نیکوست!»
نفسم را بیرون دادم.
_ «خب دیگه حالا بخواب تا فردا سرحال بری عملیات.»
دراز کشید. بعد از اندک زمانی به خواب رفت.
خواب به چشمم نمیآمد. ساعتها دیدهی سیری ناپذیرم را به او دوختم. علاوه بر سیمای زیبا، دارای سیرتِ زیبا بود. نمیتوانستم از او دل بکَنم. در حین خواب مژههای بلندش لغزید. بعد لبخند عمیقی زد؛ خواب میدید.
آنچنان خیره بودم که پلکهای سنگینم روی هم افتادند.
فدایی را مجروح، با لباس خونآلود دیدم؛ تکوتنها اللهاکبر گویان به سمت دشمن هجوم برد...
ناگهان از خواب پریدم. نفسزنان دستی بر صورت خیس از عرقم کشیدم. استغفار کردم و به سمت فدایی برگشتم؛ به آرامی پهلو عوض کرد. بلند شدم. وضو گرفتم.
برای سکون قلبم قرآن را به سینه فشردم. بعد آن را گشودم و شروع به خواندن کردم.
صبح عثمان هنگام وداع، چند بار بچهها را در آغوش گرفت و بوسید. سمیه با شیرینزبانی گفت: «باباجون باز کی برمیگردی؟»
خاطرهٔ چند سال پیش مقابل چشمهایم زنده شد؛ وقتی پدرم محمدصدیق عازم میدان شد با لحنِ خوش همین سؤال را پرسیده بودم؛ اما پدرم زنده بازنگشت. شهید شد و چند روز بعد جسدِ غرق در خونش را رؤیت کردم.
اشکها بیمهابا شروع به باریدن کردند. نمیخواستم این حالم را ببیند. سرم را پایین انداختم.
فدایی سمیه را بغل کرد و گفت:
«نمیدونم جانِ بابا. ولی یادت باشه اگه دیدارمون این دنیا نشد اون دنیا کنارِ حوض کوثره... باشه؟»
_ «محمد ﷺ و حوض کوثر! مامان همیشه از همینا میگه.»
_ «آفرین به عسل خودم!»
سمیه را بوسید. صلاحالدین گفت:
«بابا منم میخوام بیام. منم ببر...»
فدایی سمیه را به من داد. اینبار صلاحالدین را به آغوش گرفت:
_ «باشه مجاهد بابا؛ ولی الان خیلی کوچیکی. انشاءالله بزرگ شدی وظیفه تو اینه که اقصیٰ رو آزاد کنی تا صلاحالدین دوران باشی.»
صلاحالدین دستش را با صدایش بلند کرد. با حالت کودکانه و جسورانه گفت:
«قسم به آن ذاتی که جان من در دست اوست... دشمنان اسلام رو... خوار میکنم... برای... برای آزادی اقصی... قدممو بلند میکنم(پایش را در آغوش پدرش بالا گرفت)... یا مبارز میشم یا شهید!...»