👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.63K subscribers
1.91K photos
1.13K videos
37 files
738 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_پانزدهم ✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم #خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_شانزدهم


😔یک کلمه هم
#درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...

اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن
#احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این
#امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...

تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم
#آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...

گفت دوست ندارم
#خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...

😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم
#وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این
#سخت_ترین کار دنیاست...؟

نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم
#صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت
#قهر نداری چرا قهر میکنی...؟

گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....

#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسم‌ِاللهِ الرَّحمن‌ِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_دوم🍀

یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس می‌کردم توپ رو دو تا می‌‌بینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.

سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما می‌گفتم اشکالی نداره و برای
#تسکین دردهام قرآن گوش می‌دادم و دعا می‌کردم، سعی می‌کردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که
#شیمی_درمانی می‌کردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم
#یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتی‌هام هیچی نمی‌گفتم.

اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری می‌پوشم، کسی متوجه نمی‌شه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش می‌کرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم می‌گفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام
#عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمی‌تونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد می‌شدیم و به حرفای دکتر فکر می‌کرد؛ نوشته ی روی دیوار توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.

«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشم‌هام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا می‌بینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلی‌ها بودند که طعنه میزدن یکی می‌گفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
می‌گفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه می‌رفتم، ولی باور نمی‌کردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت می‌شدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر می‌کردم؛ اما می‌گفتم یا الله می بخشمشون....
«
#انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمی‌دانند، ولی ازت پاداشش رو می‌خوام....
شروع کردم
#درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که می‌شناختم می‌رفتم و داروها رو امتحان می‌کردم و می‌خوردم .
وقتی برادر زاده‌م به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت
#درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمی‌تونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم می‌دی؟
گفت خودت نمی‌تونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر می‌شد و حال من هم بدتر، اطرافیان
#طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس می‌کردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و می‌خوان یا بمیرم یا خوب بشم....

#ادامه‌دارد‌ان‌‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_ششم ✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده... این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع…
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_هفتم

✍🏼با گذشتن زمان
#رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن
#رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...


🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل
#زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....


➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم
#باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت

😔نمیدونم اونا رو چقدر
#اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........

🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن
درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....

سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من
#شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......

🌸🍃سر
#کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند
#خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)

چهرشون هر دوتاش بود بلاخره
#طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم
#نگران بودم....

اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم
#نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
. #توجه این نیست والدین عزیز که قدم به قدم شان پیگیری کنید و یا گوشی اش را هروز چک کنید #توجه ✔️ حقیقی ابزار عشق و محبت برای  فرزندان تان داشته باشید مثل جان دخترم، نفس، جیگر بابا، دختر گلم، و غیره و احترام شان را حفظ کنید. وقتی دختری از عشق و محبت دلش سیر…
.
  
#درس_زندگی

⚠️دختران جوان و نوجوان
بايد مراقب دامهاى خطرناك و گوناگونی باشند كه با نام دروغين عشق پاك بر سر راه آنان قرار مى گيرد.
👈 دامـهـايـى كه پس از افتادن در آن , غالبا رهايى از آن بسيار دشوار است و كفاره لحظه اى غفلت و خـوش بـيـنى بيجا و تسليم شدن در برابر الفاظ رياكارانه و توخالى را گاهى در يك عمر نمى توان پرداخت .
‼️دخترانى كه از نظر محبت كمبودهايى داشته و در محروميت به سر برده باشند, خيلى زود تسليم اين اظهار عشقها و محبتهاى ظاهرى و دروغين شده و به دام افراد منحرف و حرفه اى مى افتند.

#خواهرم غصه نخور🌸
#درس_زندگی

👈یتیمان اینترنتی

«یتیمِ اینترنتی» کودکانی هستند که پدر و مادر دارند ولی در فضای مجازی غرق شده و فرصت تعامل با آنها را ندارند.
این کودکان به شدت احساس تنهایی می کنند.

#حب_حلال 😍
#نکته_تربیتی #درس_زندگی

خانه را پادگان نکنید و از فرزندان نخواهید که فقط بله و چشم بشنوید

👈وقتی نظام تربيتی در خانه كودک را تشنه و گرسنه عشق نگه می‌دارد، وقتی از كودک انتظارات زياد می شود، تنبيه می‌شود، تحقير و تهديد می‌شود، كودک به اين نتيجه ميرسد که برای گرفتن محبت اطرافيانش باید هر كاری آنها می‌گویند انجام دهد،

یعنی نمی تواند به دیگران نه بگوید،
چونکه می‌خواهد همه دوستش بدارند

چون وقتی محبت میبیند خيالش راحت است که تنبيه نمي شود. برای همين او انسان وابسته ای خواهد شد.

#حب_حلال 👩‍❤️‍👩
#نکته_تربیتی #درس_زندگی

از فرزندانتان خشمگین می شوید چون انتظار و توقع بیهوده دارید

🔹انتظار دارید فرزندتان حرف شما را بی چون و چرا گوش کند که مغایر با حقوق انسانیست

⚠️ در حالی که شما خودتان به حرف‌های درستی که به آن واقفید عمل نمی کنید.

#حب_حلال 😍
#نکته_تربیتی #درس_زندگی

والدین نباید توقع داشته باشند که کودک همه چیز را ببیند ولی هیچکدام را یاد نگیرد!
👈همانطور که زبان مادری را می آموزد، لجبازی، خشونت و توهین را هم یاد می گیرد.
#حب_حلال 😍
#نکته_تربیتی #درس_زندگی

با وجودی كه دخترها شديدا پدرشان را دوست دارند، اما مادرشان حقيقتا الگو و نفر اول زندگيشان است.
اگر شما به عنوان پدر همه تلاشتان را به كار بگيريد تا به مادرش احترام بگذارد، اين باعث مي شود كه دخترتان برای شما احترام و عشق بيشتری قائل شود.
👈اگر سعی كنيد مادرش را نزد او تحقیر و كوچک كنيد، فقط فاصله بين خودتان و دخترتان را بيشتر می‌كنيد.

#حب_حلال 😍
#نکته_تربیتی #درس_زندگی

⚫️ ⁣هرگز کودک را نترسانید،
مثلاً نگویید اگر بری بیرون گرگ میخورتت
زنبور نیشت میزنه
یا لولو داره

🔵 زیرا کودک ممکن است حرفتان را باور نکند
و نسبت به شما بی اعتماد شود


🔴 یا باور کند
و دچار اختلالاتی به مانند لکنت زبان شود


#حب_حلال