👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسمِاللهِ الرَّحمنِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_دوم🍀
یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.
سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما میگفتم اشکالی نداره و برای #تسکین دردهام قرآن گوش میدادم و دعا میکردم، سعی میکردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که #شیمی_درمانی میکردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم #یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتیهام هیچی نمیگفتم.
اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری میپوشم، کسی متوجه نمیشه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش میکرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم میگفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام #عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمیتونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد میشدیم و به حرفای دکتر فکر میکرد؛ نوشته ی روی دیوار توجهم رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.
«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشمهام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا میبینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلیها بودند که طعنه میزدن یکی میگفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
میگفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه میرفتم، ولی باور نمیکردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت میشدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر میکردم؛ اما میگفتم یا الله می بخشمشون....
« #انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمیدانند، ولی ازت پاداشش رو میخوام....
شروع کردم #درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که میشناختم میرفتم و داروها رو امتحان میکردم و میخوردم .
وقتی برادر زادهم به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت #درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمیتونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم میدی؟
گفت خودت نمیتونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر میشد و حال من هم بدتر، اطرافیان #طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس میکردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و میخوان یا بمیرم یا خوب بشم....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123