👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_هشتم ✍🏼بلاخره بی گناهی #مصطفی هم ثابت شد و بعد از چندین ماه سختی و #عذاب ، الله تعالی دعاهایم را استجابت کرد البته من در #دعا کردن بسیار #اسرار میکردم و میگفتم یا الله حتما این رو میخوام که بازم مصطفی رو بهم بر گردونی....…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_نهم
✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟
گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود...
دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش #تشکر کنه توی اتاق همش #قدم میزد...
😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت...
خودمم #اعصابم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم #آرامش میخوام #سکوت کردم ولی باز #آروم نشد...
رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک #نفس بکش الان دیگه در کنار هم هستیم #الله ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی...
شبش خونه ی پدرم #دعوت بودیم خیلیها اومدن و #تبریک آزادیش رو بهش گفتن...
خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم
#زندگی بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال #کار میگشت که بتونه #خرج زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد...
مصطفی از قبل #مهربون تر شد اما هیچ وقت #تشویش و #نگرانیش از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد #اضطراب میگرفت...
😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست #بابا بگه...
همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه #گریه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘
مصطفی همیشه میگفت من خودم #یتیم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته...
منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ،
هر شب ما رو میبرد بیرون...
🌙هر شب میرفتیم یه #بستنی میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه #شام بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا #نهار منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره #تلخی بکشیم با وجود اینکه ما زندگی #فقیرانه ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت #احساس کنم...
خیلی زندگی #عالی داشتیم احساس #خوشبختی سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم....
ماه #رمضان شد مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی #دعا میکرد و #استغفار خودش هم احساس #غریبی داشت نمیدونست چش شده
یه روز با یه حال #ناراحت و #آشوبی برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش....
🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفت میخوام بخوابم... خودش رو به #خواب زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_نهم
✍🏼وقتی که مهمونها رفتن مصطفی همش توی خونه میمومد و میرفت آروم و قرار نداشت گفتم چی شده؟؟؟
گفت هیچی... اینقدر اومد و رفت که جاریم گفت من دیگه برم خیلی اعصابش خورد بود...
دیگه اون مصطفی قبل نبود حتی یادش رفت به زنداداشش بگه به سلامت و ازش #تشکر کنه توی اتاق همش #قدم میزد...
😢منم خسته شدم محدثه خوابش برده بود محدثه رو گذاشتم زمین و رفتم پیش مصطفی گفتم میشه بشینی گفت نمیتونم گفتم چرا چیزی نگفت و همش بازم میومد و میرفت...
خودمم #اعصابم خورد شد داد زدم بشین دیگه یکم باهام حرف بزن با آرومی نگام کرد و گفت توکه نمیدونی چی به من گذشته یکم #آرامش میخوام #سکوت کردم ولی باز #آروم نشد...
رفتم دستاش رو گرفتم و گفتم بخدا تموم شد آروم باش یک #نفس بکش الان دیگه در کنار هم هستیم #الله ما رو بازم به هم رسوند گفت بخدا راست میگی...
شبش خونه ی پدرم #دعوت بودیم خیلیها اومدن و #تبریک آزادیش رو بهش گفتن...
خودمم باورم نمیشد انگار توی خوابم
#زندگی بازم به روال عادی برگشت البته مصطفی کارش رو از دست داد و در به در به دنبال #کار میگشت که بتونه #خرج زندگی مون رو در بیاره الحمدلله یه کار پیدا کرد...
مصطفی از قبل #مهربون تر شد اما هیچ وقت #تشویش و #نگرانیش از بین نرفت همیشه نگران بود و اگر یادش میافتاد #اضطراب میگرفت...
😊محدثه هم کم کم بزرگ میشد و دیگه میتونست کم کم حرف بزنه میتونست #بابا بگه...
همیشه وقتی با هم بازی میکردن در آخر مصطفی میگفت من مردم خودش رو مینداخت زمین و محدثه میرفت بوسش میکرد تا بلند بشه #گریه میکرد...بعدش میگفت شوخی کردم باباجون...😘
مصطفی همیشه میگفت من خودم #یتیم بودم میترسم دخترمم این اتفاق براش بیافته...
منم از این حرفش بدم میومد و میزدمش و میگفتم اینا چیه میگی خدا نکنه ،
هر شب ما رو میبرد بیرون...
🌙هر شب میرفتیم یه #بستنی میخوردیم و یکم قدم میزدیم و بر میگشتیم بعضی وقتا شام درست میکردم و از سر کار برمیگشت میگفت من خستگیم رو گذاشتم سر کار و خودم برگشتم...بیا واسه #شام بریم بیرون غذا رو بزار واسه فردا #نهار منم از خدا خواسته زودی خودم و آماده میکردم و میرفتیم اصلا دوست نداشت یک ذره #تلخی بکشیم با وجود اینکه ما زندگی #فقیرانه ای داشتیم اما هیچ وقت نمیزاشت #احساس کنم...
خیلی زندگی #عالی داشتیم احساس #خوشبختی سراسر وجودم رو گرفته بود از من خوشبخت تر وجود نداشت چون من مصطفی رو داشتم....
ماه #رمضان شد مصطفی کاملا خودش رو آماده کرده بود خیلی بیشتر از همیشه خیلی #دعا میکرد و #استغفار خودش هم احساس #غریبی داشت نمیدونست چش شده
یه روز با یه حال #ناراحت و #آشوبی برگشت خونه چیزی نگفت دراز کشید و دستش رو گذاشت روی سرش....
🤔فهمیدم چیزی شده گفتم چیه مصطفی جان چرا ناراحتی ؟ گفت میخوام بخوابم... خودش رو به #خواب زد میدونستم نخوابیده و نمیدونستم چش شده....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👈🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_چهارم ✍🏼الحمدلله توانستم #خواهرم رو پیدا کنم باهاش در #تماس باشم خواهرم قصد برگشتن داشت میگفت که برمیگردم و از وقتی رفتم سخت #مریض شدم و نمیتوانم اونجا تحمل کنم درسم تموم شه برمیگردم.... 😔از یه طرفم…
💥 #تنهایی؟👐🏼 #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_چهل_پنجم
😔هنوزم نمیدونم چطوری #سفره را جمع کردم و ظرفها رو شستم و همش سعی میکردم بدونم قضیه چیه دیگه برادرمم فهمید که من حرفاشو #باور نکردم...
بلند شد و گفت که میره کار داره منم گفتم بابا منم باهاش میرم بی حوصله م بلاخره باهاش رفتم بیرون از خونه ازش پرسیدم که چرا لب به #غذا نزد چیزی شده اتفاقی افتاده...
😭برادرم چیزای بهم گفت که من تو مدت اون سه چهار سال هیچ وقت بهش نه #فکر کرده بودم نه بهم گفته بودن اما وجودم رو #لرزوند از خوف الله... نمیدونستم چیکار کنم فقط #بی_اختیار #اشکام می اومد پایین از #الله کمک و یاری میخواستم...
🌸🍃برگشتم خونه از اون خونه #متنفر شده بودم از چیزهایی که توش بود از قدمی که بر میداشتم بیشتر #ترس برم داشته بود هر چی که #نگاه میکردم الان فهمیده بودم که پدرم با چه #پولی خریده بود با چه قیمتی و خونه و #زندگی کیا رو #نابود کرده از همه مهمتر چطور داره نون #حرام به خانوادش میده برام خیلی #سخت بود....
😭اگر به بابام نگاه میکردم دلم شدیدا #سجده های طولانی و #آرامش #قرآن رو میخواست تنها آرامشی که دلم همیشه بهش #قرص بوده اون شب از #الله خیلی #توبه و #استغفار کردم اما قلبم هنوز #ناآرام بود...
➖وقتی به این فکر میکردم هر روز #حرام میره گلوی من و خانوادم واقعا #میمیردم و #زنده میشدم...
صبح طبق معلوم پدرم صدام زد واسه #صبحانه منم نمیدونستم چیکار کنم به ناچار رفتم پایین....
از سر میز نشسته بودم بهش #نگاه میکردم مامانم گفت بخور دیگه منم پاشدم گفتم من اینارو نمیخورم #میوه میخورم در یخچال رو باز کردم میوه رو آوردم بیرون گفتم عه بابا تو هم نمیدونی یه میوه خوب بیاری همش سرسری رد میشه یه چیزی میاری همه #تعجب کرده بودن چون میوه مشکلی نداشت...
🌸🍃 پدرمم عادتشو بلد بودم گفت که اولا هیچ #عیبی نداره میوه ها دوما اگر بابات نمیدونه خودت بیار یکم #زحمت رو دوشم کم کن.....
الحمدلله تونستم همون روز پدرم رو #قانع کنم که دیگه از این بعد خودم وسایل خوراکی خونه رو بگیرم اولش یکم از محمد پول #قرض گرفتم و بعدش....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123