👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌸🍃 #تا_خدا_فاصله_ای_نیست #قسمت3 پدرم و که دید گفت چرا #دیر کردی اومده بودن منو ببرن... پدرم گفت کی کجا؟ گفت نمیدونم هرچی میخوان بهشون بده دست از سرم بردارن... پدرم گفت کسی حق پسرمو نداره باهاش #شوخی میکرد کمکم وقت نماز #ظهر آمد که اذان گفتن وقتی ماموستا…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت4
مگه #اذان گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....
👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدونید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...
✍🏼یه مدت که گذشت روزی بابام #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت4
مگه #اذان گوششون نمیرسه؟ مادرم گفت مردم خسته هستن یا کار دارن نمیتونن...
گفت مادر یعنی خدا اجازه داده که اگر خسته باشن نرن مسجد؟ گفت نه ولی خدا صاحب #رحم هست گفت چه ربطی داره...؟ مادرم نمیدونست چی بگه....
👌🏼برادرم 17 سالش شد و کم کم #ریش برادرم بلند شد تا اینکه پدرم به مادرم گفت احسان چرا ریششو نمیتراشه...؟ گفت ولش کن #جوانه هوایی آمده تو کلش تموم میشه....
👌🏼یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام #دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام آمدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گزاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
😊احسان گفت #مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا #قیامت ازم #گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی #ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من #توبه کردم و از خدا میخوام که منو #ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید #کفر نگید خودتون میدونید که من از همه شما بیشتر از #کمونیستیت بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من #جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون #ثابت میکنم که #خدایی هست و #قیامتی...
☝️🏼و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه #ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن بردارم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو #مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو #قیامت حتما #رفوزه میشم...
✍🏼یه مدت که گذشت روزی بابام #عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت #لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر #دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش #راحت بشم مادرم گفت بشین براش #چای آورد داشت پاهای پدرم #ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت #ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا #ریش گذاشته چرا سر #دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
😄گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت #محاله تمام #پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی #خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته #هر_شب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی #نمازتو خونه بخونی ما هم #مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو #رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتتن که باهاش #بی_توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو #ورزش و هر کار دیگه ای #تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کمکم #پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو #آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو #صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر #فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️#نسیم_هدایت ❣ #قسمت_پنجم ✍🏼توی کلاس عقیدتی من #اول شدم خدارو شکر خیلی عالی بود خیلی #علاقه داشتم که متن عربی درس رو حفظ کنم همینطور هم شد و توانستم حفظ کنم.... استادم خیلی کیف میکرد که من از حفظ متن عربیش رو میخونم سبحان الله چنین دورانی هیچوقت…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_ششم
✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما #احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه #خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در #مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور #خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم #الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه #دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :
💫 #فان_مع_العسری_یسری
☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا #زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....
😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی #خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب #مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم #دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی #گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم #عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه #پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با #ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم #چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله😍2
@admmmj123
💌 #قسمت_ششم
✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم....
😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا بلند نکردم اما #احساس کردم همه دارن نگاهم میکنن #یاالله الان چیکار کنم بازم عموجان به دادم رسید و سر بحث رو باز کردن و از شرق به طرف غرب و از غرب به طرف شرق میرفتن و بحث از همه چیز و همه کس رو میگفتن...
ساعت 11 شد و گفتن دیگه دیر شد و الحمدلله مراعات کردن و زود رفتن
و خداحافظی کردن... آخر شب داشتم خونه رو جمع وجور میکردم پدرم اومد و گفت خوب نظرت چیه منم که مثل همیشه گفتم بیخیال اینا که نیومدن واسه #خواستگاری نسشتیم دو کلوم حرف زدیم ، خوش گذشت تموم شد....
یه دفعه خواهرم گفت ولی تا حالا از هیچ صحنه ای مثل صحنه مچل شدن تو لذت بخش نبود منم یه نگاه خشم گین بهش کردم و رفتم که دیگه بخوابم....
فرداش در #مدرسه هم درسهام خوب شد و هم بعد از ظهرش رفتم کلاس #عقیده اون روز هم باید درس قبلی رو حفظ میکردم و هم باید درس جدید رو میدادم یاالله منو چه به #تدریس کردن توکل کردم بر الله سبحان و شروع کردم به حرف زدن ودرس دادن...
درس اون روز در مورد لااله الا الله بود اثبات و نفی بود و تمام شروطش هم بود هی گفتم و هی گفتم فهمیدم بچه ها همه یه جور #خاصی نگام میکنن بعدا گفتن کارت #عالی بود....
😳اصلا فکرش رو هم نمیکردیم تا این حد عالی باشی تو دلم گفتم #الحمدلله پروردگارا این #فضل تو بود که من تونستم امروز رو بدون هیچ اشکالی درس بدم وگرنه منکه خودم هنوز یک بچه ام...
خدارو شکر برای تمام نعمتهایی که به من داد و در اونجا بود که یاد قبل افتادم اون وقتا که با خانوادم همیشه #دعوا و #نزاع داشتیم ، والله #ایمان داشتم به اینکه :
💫 #فان_مع_العسری_یسری
☝️🏼️پروردگارا ایمان دارم به تک تک آیه هایی که فرستادی به تک تک وعده هات وبه تک تک نامهای مبارکت پروردگارا #زندگی رو برام آسان کردی یاالله ازت میخوام در #ایمانم #برکت بندازی و #ثابت_قدم باشم و در هیچ مرحله ای از زندگیم لغزش نداشته باشم آمین....
😱بعد از یه هفته و نیم بازم سر و کله ی #خواستگارم پیدا شد ای داد بیداد منکه فکر کردم تموم شد و رفت پی کارش... پدرم گفت زنگ زدن گفتن امشب میان اونجا منم گفتم باشه خیلی هم خوشحال میشیم...
😢منم گفتم بابا آخه شما نباید به من چیزی بگی تا منم بدونم پدرم گفت منکه جواب #مثبت و #منفی رو ندادم این دست خودته اونا گفتن بیاییم اونجا منم گفتم باشه فقط همین....
شب شد و من باز بیخیال بودم از دفعه قبل بدتر بودم مادرم بازم #دعوام کرد برو لباس بپوش اما این دفعه یه چیز خوب بپوش #لباس زرشکی توره رو بپوش...منم گفتم نخیر حوصله اون لباس رو ندارم هر چند من با لباس قرمزی بیام پیش #نامحرم بشینم که چی مثلا پیش خودم دیندارم مامانم حریفم نشد و هیچی نگفت...
رفتم اون اتاق که لباس بپوشم بازم یهو لباس ساده پوشیدم اما لباسی که خیلی خیلی #گشاد بود رو تنم کردم اون لباس اندازه مادرم بود ولی من بردم واس خودم گفتم برای جلوی چشم #نامحرم خوبه رنگش هم آبی تیره بود خیلی عالی....
☺️بزار پشیمون بشن دیگه برن و برنگردن تو دلم #عروسی بود نرفتم اون اتاق در رو هم بستم تا کسی نیاد ببینه چیکار کردم گفتم کار دارم.....
زنگ در رو زدن و داداشم در رو باز کرد همینکه صدای پاشون رو شنیدم که از پله ها اومدن بالا منم رفتم خوش آمد گویی مادرم چشماش رو درشت کرد و قرمز شد از عصبانیت منم که بیخیال یکباره چشمم خورد به دوتا چشم عسلی ای وای اینکه #پسره بود....
و من سلام و احوال پرسی کردم اصلا متوجه نشدم اون پشت سر خواهرشه وای عجب چشمایی داره چه خوشکله...
منکه قبلا ندیده بودمش خلاصه رفتیم نشستیم و یه دفعه خواهرش گفت این لباس مال خودته...؟ با #ترس و #لرز مادرم رو نگاه کردم تو دلم گفتم آخه این چه سوالی بود الان مادرم چشماش قرمز شده... ای داد الان بیچاره از #حرص میترکه....
منم جواب دادم بله مال خودمه ،پا شدم #چای بریزم اگه یکم بیشتر اونجا نشسته بودم اوضاع بیخ پیدا میکرد....
✍🏼 #ادامه_دارد.... ان شاءالله😍2
@admmmj123