👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_هجدهم 🌸🍃گفتم شوهرم رفته پس کیه #ترسیدم با #وحشت چشمام رو باز کردم سبحان الله... #پدر_شوهرم اومده بود زیر لحاف جایی که شوهرم میخوابید😳 خواستم #جیغ بزنم گفت نترس منم؛ فوری خودم رو زیر لحاف بیرون کشیدم روسری سرم کردم و اومدم…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_نوزدهم
🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ نمیگم بیا بریم پیش پدرت همه چی رو جلو چشم خودت بهش میگم😭با عصبانیت دستش رو #مشت کرد به طرف صورتم آورد گفت تموش کن والا خودم #میکشمت دیدم هیچ فایده ای نداره سکوت کردم گریه کردم بخاطر آسیبی که پدرشوهرم بهم رسونده بود #زایمان_زودرس داشتم نیمه شب بود که درد شکمم بیشتر میشود طوری که تحملش برام سخت بود تا نزدیک صبح درد کشیدم.هرچی صداش میزدم جوابم رو نمیداد ساعت شش صبح بود دیگه آروم و قرار رو ازم گرفت مجبور شد بیدار بشه به برادرش گفت منو ببره دکتر رفتم بیمارستان تا نزدیکای غروب درد کشیدم تا بچه ام به دنیا آمد یه دخترک زشتِ کچل وایی خدای من وقتی بغلش کردم احساس می کردم یه #عروسکه یواشکی صورت کوچیکش رو بوسیدم اشک میریختم وای خدایا یه عمر در عذاب و غمم ولی الان احساس میکنم خوشبختترین انسانم...چقدر قشنگه فقط چندتا مو رو سرش بود به مامانم گفتم مامان این خیلی خوشکل نیست کچله مامانم خندید گفت نها جون عروسک نیست تا برات عوضش کنم بهش شیر بده مرتب موهاش در میاد خوشگل میشه ولی من این دخترم #زشت بازم #دوست دارم💜تمام پرستار و دکترا بالای سرم میومدن با تعجب نگاهم میکردن میگفتن خودت یه دختر بچه ای یه دختر به دنیا آوردی مادرشوهرم اومد نگاهش کرد گفت وای چه زشته اصلا شبیه ما نیست معلوم نیست شبیه کیه؟منم گفتم چطور دلت میاد این #جوجه_اردک زشت خودمه دیگه هیچی نگفت. فرداش از بیمارستان ترخیصم کردن اومدم خونه😔وقتی اومدم خونه به جای اینکه همه خوشحال باشن همه ناراحت بودن انگار یه یکی شدن مرده بود عذادار بودن به شوهرم گفتم چرا اینجورین چرا عزا گرفتن؟گفت چون #دختردار شدیم اونا دختر دوست ندارن با تعجب گفتم مادرتون یه زنه خواهرت هم همینطور گفت اونا از زن نفرت دارن وای یاالله اینها کی هستن! شوهرم بی تفاوت اصلا هیچ حسی نداشت فقط فکر هوس خودش بود میگفت تا #چهل روز نمیتونم باید یه زن دیگه بگیرم یا #دوست_دختر بگیرم یه نگاه #نفرت_انگیز بهش کردم تو دل خودم لعنتش کردم من تازه از بیمارستان اومده بودم جانم هزار بار به لب رسید تا بچه رو به دنیا آردم ولی اون فکر چی بود😔، بابام هم تازه فهمیده بود چه خانواده ای بودن وقتی من بچه دار شدم ازم خواست #طلاق بگیرم ولی دیگه خیلی دیر شده بود سه روز از بچه دار شدنم میگذشت شب مهمون داشتیم عموی شوهرم بود صداشون بلند شد صدای پدر شوهرم بود با سختی از جام بلند شدم رفتم ببینم چه خبره دعوا سر کیه؟ وقتی رفتم شوهرم رو گیر آورده بودن که چطور بچه اش زود به دنیا آومده؟ما حساب کردیم هنو بیست روز به زایمانش مونده بود این چه #غیرتی است که داری...خدایااااااا دارن از غیرت حرف میزنن پوزخندی زدم تو دلم گفتم تف به غیرتی که شما ها دارید😳پدرشوهرم گفت معلومه این بچه مال ما نیست معلوم نیست ما کیه سبحان الله بچه اش یه #حرام_زاده است یا ببر هردوتاشون بکش یا ببر به پدر بیغیرت و بیناموسش پس بده شوهرم خودش از پاکیم خبر داشت هیچی نگفت حتی ازم دفاعی نکرد اومد تو اتاقم گفتم چرا دهنت رو بستی؟ تو که میدونی این بچه مال ماست؟ گفت ولش کن من مهمم که میدونم بچه خودمه، سبحان الله یاالله از این خدا بیخبرها...!چند روزی گذشت از جام بلند شدم مثل همیشه باید تمام کارهام رو انجام بدم هنوز ضعیف و مریض بودم ولی کسی نبود بهم رحم کنه یه روز تو حیاط نشسته بودم لباسهای خیلی زیادی میشستم که مامانم رو دیدم اومد تو حیاط از خوشحالی بلند شدم بغلش کردم ولی مامانم وضعم رو دید زد زیر گریه گفت تو هنوز مریضی گفتم بی خیال فکرش رو نکن؛ رفتیم تو اتاق نشستیم کمی دخترم رو ناز کرد گفت اسمش رو چی گذاشتی گفتم تبسم وایی قوربون تبسمم برم گفتم مامان یه چیزی ازت بپرسم گفت بگو دخترم گفتم خبری داری از بهزاد؟وقتی اسمش رو میبردم دلم یهویی میریخت گفت بهزاد بعد از تو افسردگی شدیدی گرفت خدا بازم بهمون پس داد اشکام سرازیر شد تمام بدنم مور مور شد گفتم بهزاد دیگه واسه من یه دادشه همین گفت افرین دخترم باید همینجوری باشه مامانم زیاد پیشم نموند زود برگشت منم داشتم به تبسمم شیر میدادم نازش میکردم میگفتم به تبسم دخترکم عزیز مامان همه کسم ، که مادرشوهرم اومد گفت نگو دخترم نگو عزیزم بگو دختر حروم_زاده ام قلبم داشت میایستاد اومد بهش گفتم از خدا نمیترسی چطور در قیامت جواب این تهمت رو میدی؟گفت تهمت نیست واقعیته پدر شوهر و مادرشوهرم از اون #خرافاتی های و قبرپرست بودن
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_هجدهم ✍🏼فرداش رفتم #مدرسه ولی از دستش #ناراحت بودم که چرا بهم خندید مگه من خنده دارم فقط یه اتفاق ساده افتاد دیگه چرا میخنده باید کمکم میکرد منم خوشحال میشدم... 😒ولی هی میخندید ، خوب چیکار کنم... آخه من چرا زود جوگیر میشم حالا…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_نوزدهم
✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم
که شکوفه های ریزی توش داشت
خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت
معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود...
برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس ، #مادر_شوهرم و آقا مصطفی اومدن دنبالم و با مادرم وخواهرم رفتیم آخی این آقا مصطفی چقد خوشتیپه همیشه چه هیکل ورزشکاری داره...
خلاصه لباس رو خریدیم هر چی مادر شوهرم گفت خوب بازم چیز دیگه ای بردار ولی من برنداشتم خوب #اسراف بود...
#مراسم_ازدواج هم داشت کم کم رو به راه میشد بلاخره روز #عروسی رسید
عروسی من با آقا مصطفی....
😍
خیلی #استرس داشتم پدرم خرج عروسیون رو داد که به ما فشار نیاد
چون آقا مصطفی خیلی سر شناس بود خیلی ها اومدن تقریبا 800 نفر دعوتی داشتیم خییییلی زیاد بود...
یکی از ماموستای #مشهور شهر رو #دعوت کردیم و برای مردم موعظه کرد از توحید و ترس از الله سبحان و در آخر هم برای #خوشبختی ما #دعا کرد و همه جمع آمین گفتن...
#همسر ماموستا اومد پیشم و برام دعای خیر کرد و در آخر گفت اینم یک #هدیه برای تو امیدوارم به نکاتش عمل کنی این #بهترین هدیه ای بود که تونستم بهت بدم بازش کردم #قرآن بود کلام الله....
😍بهترین هدیه عمرم رو گرفتم بازش کردم و قرآن خوندم دلم #آرام گرفت همه به من نگاه میکردن خونه دوماد اومدن دنبالم مادرم چون اولین دخترش بود که #ازدواج میکنه خیلی ناراحت بود و همش گریه میکرد...
😭منم وقتی مادرم رو میدیدم گریه کردم خیلی زیاد گریه کردیم پدرم اومد بالا و گفت بیا بریم وقت رفتن بود منم بلند شدم مادرم #چادر_سفید سرم کرد و بغلم کرد و همش گریه میکرد منم گریه کردم حتی پدرمم هم گریه کرد هر دوشون برام دعای خیر کردن...
بالاترین دعا هم مال پدر و مادرم بود انقد گریه کرده بودم که اصلا یادم نبود به #داماد نگاه کنم پدرم من رو سوار ماشین کرد و داماد پشت سرم اومد تو ماشین و حرکت کردیم منم مثل داغ دیده ها با خانوادم نگاه میکردم خدایا فکر میکردم این سهل ترین امتحانه که من از خانوادم #جدا میشم.....
توی راه بودیم که آقا مصطفی همش با #نگرانی بهم نگاه میکرد و زود به زود میگفت حالت خوبه منم هر وقت میگفت حالت خوبه بیشتر گریه ام میگرفت😭
یه دفعه صدای #موزیک از یکی از ماشین ها پخش شد آقا مصطفی سرش رو چرخوند ببینه کیه داداش کوچیکش بود ماشینش رو متوقف کرد و براش بوق داد که بایسته با عصبانیت پیاده شد و گفت مگه نگفتم #موسیقی روشن نکنید...
😡این عروسی منه نه شما نمیخوام با #گناه قاطی بشه اونم ترسید گفت باشه باشه...
😒اومد سوار شد دیگه نتونستم #گریه کنم اتقد #عصبانی بود و منم شوکه شدم ، بلاخره رسیدیم و پیاده شدیم
یه خونه نقلی خیلی کوچیک بود رفتیم تو همه خیلی خوش آمد گفتن اما خونه #دوماد مثل خونه ما شلوغ نبود چون همه دوستاش رو خونه ما دعوت کرده بود....
وقتی رفتیم داخل خونواده خودم هم به غیر از پدر و مادرم همه اومده بودن نشستم و برام آب آوردن و شیرینی خوریم و گفتن که باید بریم یکی یکی اومدن خداحافظی کردن #خواهرم و #برادر کوچیکم اومدن پیشم و بغلم کردن و خیلی گریه کردن فکر کنم من خیلی مهم بودم توی خانواده...
همه رفتن و #مراسم به خوشی تموم شد و آقا مصطفی گفت #نماز عصر رو به #جماعت بخونیم.....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_هجدهم ✍🏼از خواهرم قول گرفتم که هر چی بهم گفتن تو #مدرسه پیش کسی نگه دیگه از اون روز #خواهرم هیچی نمیگفت و بقیه هم کمتر حرف میزدن کلاس های قرآنم رو واسه بزرگ سالان تو #مسجد شروع کردم .... 🌸🍃خیلی #خوشحال…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_نوزدهم
✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم...
😊چادرم رو سر کردم و به خواهرم نگاه کردم و #لبخند زدم گفتم #خواهر چطوره گفت نمیدونم چرا هیچ وقت انقد #زیبا ندیدمت ... و رو به راننده کرد و گفت مادرم و پدرم از این موضوع خبر دار نشن...
🌸🍃بعد از 14 سال هیچ وقت انقدر اطمینان نداشتم اول بخاطر #چادر مشکیم بود دوم بودن خواهرم که پشتم بهش گرم بود هر روز با خواهرم و چادر قشنگم میرفتیم به #مسجد ...
💫یه روز که تو خونه رفتم #وضو بگیرم #سوژین رو دیدم رفت تو اتاقم رفتم سمت اتاق در نبسته بود خواهرم رو دیدم با چادر خودم حواسش نبود من میبینم رفتم تو گفتم سوژین زود چادر رو انداخت زمین گفت ببخشید ببخشید معذرت میخوام...
➖من واقعا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم به روش نیاوردم اونم گفت چادر رو خوب قایم کن مادر نبینه زود رفت... رفتیم مسجد هنوزم تو شوک بودم اونم یه جورای ازم #خجالت میکشید بهش نگاه میکردم تاشب یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...
🌸🍃من تو آشپزخانه #شام میخوردم یه دفعه سوژین اومد ظرف غذا تو دستش بود و گفت منم #پیش تو غذا میخورم تو جمع زیاد غذا خوردن رو دوست ندارم دو نفره رو دوس دارم اگه الان محمد وقت #ازدواج میبود دیگه همیشه دو نفر غذا میخوردیم از این حرفش ناراحت شدم ولی میدونستم داره #دروغ میگه با خودم گفتم بیا کلک تا کی میخوای دروغ و پنهان کنی خودم میدونم چه حالی داری...
❤️بهش لبخند زدم بیا بشین #بسم_الله بگو و بخور انتظار نداشتم بگه ولی گفت نمیدونم چرا تو اون موقه من زبونم قطع میشد نمیتونستم چیزی بگم و اونم هیچی نمیگفت خلاصه اون شب یکی از بهترین #شبای زندگیم بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#قسمت_نوزدهم
✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم...
😊چادرم رو سر کردم و به خواهرم نگاه کردم و #لبخند زدم گفتم #خواهر چطوره گفت نمیدونم چرا هیچ وقت انقد #زیبا ندیدمت ... و رو به راننده کرد و گفت مادرم و پدرم از این موضوع خبر دار نشن...
🌸🍃بعد از 14 سال هیچ وقت انقدر اطمینان نداشتم اول بخاطر #چادر مشکیم بود دوم بودن خواهرم که پشتم بهش گرم بود هر روز با خواهرم و چادر قشنگم میرفتیم به #مسجد ...
💫یه روز که تو خونه رفتم #وضو بگیرم #سوژین رو دیدم رفت تو اتاقم رفتم سمت اتاق در نبسته بود خواهرم رو دیدم با چادر خودم حواسش نبود من میبینم رفتم تو گفتم سوژین زود چادر رو انداخت زمین گفت ببخشید ببخشید معذرت میخوام...
➖من واقعا تعجب کرده بودم نمیدونستم چی بگم به روش نیاوردم اونم گفت چادر رو خوب قایم کن مادر نبینه زود رفت... رفتیم مسجد هنوزم تو شوک بودم اونم یه جورای ازم #خجالت میکشید بهش نگاه میکردم تاشب یه کلمه هم باهم حرف نزدیم...
🌸🍃من تو آشپزخانه #شام میخوردم یه دفعه سوژین اومد ظرف غذا تو دستش بود و گفت منم #پیش تو غذا میخورم تو جمع زیاد غذا خوردن رو دوست ندارم دو نفره رو دوس دارم اگه الان محمد وقت #ازدواج میبود دیگه همیشه دو نفر غذا میخوردیم از این حرفش ناراحت شدم ولی میدونستم داره #دروغ میگه با خودم گفتم بیا کلک تا کی میخوای دروغ و پنهان کنی خودم میدونم چه حالی داری...
❤️بهش لبخند زدم بیا بشین #بسم_الله بگو و بخور انتظار نداشتم بگه ولی گفت نمیدونم چرا تو اون موقه من زبونم قطع میشد نمیتونستم چیزی بگم و اونم هیچی نمیگفت خلاصه اون شب یکی از بهترین #شبای زندگیم بود....
#ادامه_دارد_انشاءالله....
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀
#قسمت_نوزدهم
عثمان
ده تانک را که در هر کدام حدود بیست نفر سرباز وجود داشت، منفجر کردیم.
فورا سوار موتورها شدیم و خود را به دشتِ لیلی رساندیم. در آنجا هم حمله صورت گرفت و دست کم افراد زیادی را تارومار کردیم.
ابوجهل زمان، دُستم خبیث از هلیکوپتر پایین نیامد و بعد از زد و خورد دو جبهه، راه فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت.
آسمان هنگام غروب چون خون سُرخ و گلگون بود. بمبهای بالگردها از فراز آسمان راهی دل زمین شدند که صدای مرعوب آن در دشت وسیع منعکس شد. شعلههای آتش از هر سمت زبانه میکشیدند؛ دود سیاه به هوا بلند شده بود.
گلوله تمام کردیم؛ تحت محاصره شدید قرار گرفتیم و گِردِ هم آمدیم.
شلیک تیرهای دشمن هم بیشتر شده بود. پنج نفر از مجاهدها تیرخوردند و افتادند. دستهای ما خالی و همراهانم یکبهیک پر میکشیدند.
نه ترس از مرگ داشتیم و نه وحشتی از تجهیزات دشمن! اما ازینکه دوستانم در مقابل دیدهام پرپر شدند و در آغوشم جام شهادت نوشیدند؛ قلبم ماتم گرفت و از توان ایستاد.
از پشتسر صدای اللهاکبری را شنیدم. با جرأت به آن سو دویدم. با دیدن جسم غرق در خونِ استادِ حفظ و امیرِ فنون جنگیام سمیعالله یکّه خوردم. منقلبوار خود را به او رساندم و سرش را به آغوش گرفتم.
_ «استاد سمیعالله!»
لبخندی زد و با صدای ضعیف گفت:
_ «عثمان... امروز کامیاب شدم... الحمدلله...»
انگشت اشارهاش را بالا آورد و تشهد را خواند؛ سرش به سمت راست کج شد.
_ «استاد!...»
چند بار صدایش کردم اما تکان نخورد. اشکها شورتر از قبل روی صورتِ غبارگرفتهام میباریدند. خاک را از صورتش پاک کردم.
یاد روزهای اول افتادم؛ آن روزی که با منصور به سمت میدان حرکت کردیم؛ وقتی تازه به میدان جهاد رسیده بودم با دیدن آن مکان سرسبز و حاصلخیز باهیجان گفتم:
«اینجا چه جای قشنگ و دلنشینیه!»
سمیعالله مقابلم ایستاد. با لبخند ورودم را تبریک گفت:
_ «همینطوره. هیچجایی مثل اینجا آرومت نمیکنه... حالا بیا تا برات جهاد و شهادت رو معرفی کنم.»
دستم را گرفت و به گوشهای راهنماییم کرد. باهم نشستیم. او با عشق تعریف میکرد و من با چشم نظاره میکردم. از آن روز شد برادر و استادم.
صدایش در گوشهایم طنین انداخت:
"غروبِ مجاهد در اصل طلوعِ مجاهده عثمانجان. جهاد عزته و شهادت شرف. جهاد دعوته و شهادت جنّت. جهاد ریشه در عقیده و باور انسان داره؛ یعنی اینکه آرزوش مثل خونِ تو رگها میمونه، بعد میره تو قلبت جاری میشه.
جهاد و شهادت مثل هوا برای نفسکشیدنه. آغاز زندگیِ واقعیه، یعنی زندگیِ بدونِ دردسر... اگه جزء هدفت بِشن، روزهات رو آفتابی و درخشان میکنن و شبهات رو مهتابی و پرستاره.
آرزویی که تو رو به آسمان پرواز بده، حتما بهت بال و پر هم میده. بعد از اون تو رو به جایی میبره که نه چشمی دیده و نه ذهنی تصور کرده... "
به چشمهایم دقیق شد و با لذت ادامه داد:
"اون سرزمین متعلق به مجاهدها و شهداست؛ جایی که در زیر عرشِ الهی قرار داره.
عثمانجان وقتی که تو دلِ دشمن میزنی و بعد خودت زخمی میشی یعنی دل از دنیا بُریدی. وقتِ پروازِ روحت، آسوده و آزاد میشی؛ هر جا میتونی بری حتی پیش شهدای بدر و اُحد...
تو معرکه، وقتی اجساد شهدا روی زمین میافته، بوی عطرآگینی فضا رو پُر میکنه! انگار که تکهای از بهشته! طوری میشی که دلت تکون میخوره؛ اصلا نمیشه که وارد اون میدان بشی و پات گیر نکنه! عاشق اون دیار میشی و شیدا و دیوانه شهادت.
بازم میگم اونجایی که برای عُشاقِ شهادت در جنّت اختصاص دادن رو نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه تو ذهن کسی خطور کرده!
وقتی حسش کردی بعد آرزوش میکنی؛ وقتی آرزوش کردی بعد میشه هدفِ مهم زندگیت برادرم... "
گویا آن تعریف و توصیفها مصداقِ عشق خودش از این واژهها بود؛ اکنون به آن دست یافت.
آن روز تصور میکردم آن صحنهها را از قبل دیده بوده که آنگونه تشریح میکرد.
اشکها فُزونتر از قبل میجوشیدند.
من و منصور با سمیعالله مثل برادرهای خونی بودیم.
در حملهی هوایی در شهر هرات، تمام خانواده و اقوامش را از دست داده بود. بعد از آن به مجاهدها ملحق شد؛ یعنی قبل از من توفیق خدمت نصیبش شده بود. الآن نیز زودتر از من سر فدایِ دینِ الله کرد.
همیشه تشنهٔ شهادت بود. بیباکانه در دل نبرد میزد. اکنون برای رسیدن به دیدار الله و بوسیدن دستان رسولاللهﷺ و دیدن خانوادهاش راه آسمانی را در پیش گرفت.
آرام خوابیده بود. پیشانیاش را بوسیدم که قطره اشکی لجوجانه از چشمهایم فرو افتاد و روی چشم او غَلْط زد.
_ «استادجان شهادت مبارک... منتظرم باش؛ بهزودی میام پیشت.»
***
#قسمت_نوزدهم
عثمان
ده تانک را که در هر کدام حدود بیست نفر سرباز وجود داشت، منفجر کردیم.
فورا سوار موتورها شدیم و خود را به دشتِ لیلی رساندیم. در آنجا هم حمله صورت گرفت و دست کم افراد زیادی را تارومار کردیم.
ابوجهل زمان، دُستم خبیث از هلیکوپتر پایین نیامد و بعد از زد و خورد دو جبهه، راه فرار را بر قرار ترجیح داد و رفت.
آسمان هنگام غروب چون خون سُرخ و گلگون بود. بمبهای بالگردها از فراز آسمان راهی دل زمین شدند که صدای مرعوب آن در دشت وسیع منعکس شد. شعلههای آتش از هر سمت زبانه میکشیدند؛ دود سیاه به هوا بلند شده بود.
گلوله تمام کردیم؛ تحت محاصره شدید قرار گرفتیم و گِردِ هم آمدیم.
شلیک تیرهای دشمن هم بیشتر شده بود. پنج نفر از مجاهدها تیرخوردند و افتادند. دستهای ما خالی و همراهانم یکبهیک پر میکشیدند.
نه ترس از مرگ داشتیم و نه وحشتی از تجهیزات دشمن! اما ازینکه دوستانم در مقابل دیدهام پرپر شدند و در آغوشم جام شهادت نوشیدند؛ قلبم ماتم گرفت و از توان ایستاد.
از پشتسر صدای اللهاکبری را شنیدم. با جرأت به آن سو دویدم. با دیدن جسم غرق در خونِ استادِ حفظ و امیرِ فنون جنگیام سمیعالله یکّه خوردم. منقلبوار خود را به او رساندم و سرش را به آغوش گرفتم.
_ «استاد سمیعالله!»
لبخندی زد و با صدای ضعیف گفت:
_ «عثمان... امروز کامیاب شدم... الحمدلله...»
انگشت اشارهاش را بالا آورد و تشهد را خواند؛ سرش به سمت راست کج شد.
_ «استاد!...»
چند بار صدایش کردم اما تکان نخورد. اشکها شورتر از قبل روی صورتِ غبارگرفتهام میباریدند. خاک را از صورتش پاک کردم.
یاد روزهای اول افتادم؛ آن روزی که با منصور به سمت میدان حرکت کردیم؛ وقتی تازه به میدان جهاد رسیده بودم با دیدن آن مکان سرسبز و حاصلخیز باهیجان گفتم:
«اینجا چه جای قشنگ و دلنشینیه!»
سمیعالله مقابلم ایستاد. با لبخند ورودم را تبریک گفت:
_ «همینطوره. هیچجایی مثل اینجا آرومت نمیکنه... حالا بیا تا برات جهاد و شهادت رو معرفی کنم.»
دستم را گرفت و به گوشهای راهنماییم کرد. باهم نشستیم. او با عشق تعریف میکرد و من با چشم نظاره میکردم. از آن روز شد برادر و استادم.
صدایش در گوشهایم طنین انداخت:
"غروبِ مجاهد در اصل طلوعِ مجاهده عثمانجان. جهاد عزته و شهادت شرف. جهاد دعوته و شهادت جنّت. جهاد ریشه در عقیده و باور انسان داره؛ یعنی اینکه آرزوش مثل خونِ تو رگها میمونه، بعد میره تو قلبت جاری میشه.
جهاد و شهادت مثل هوا برای نفسکشیدنه. آغاز زندگیِ واقعیه، یعنی زندگیِ بدونِ دردسر... اگه جزء هدفت بِشن، روزهات رو آفتابی و درخشان میکنن و شبهات رو مهتابی و پرستاره.
آرزویی که تو رو به آسمان پرواز بده، حتما بهت بال و پر هم میده. بعد از اون تو رو به جایی میبره که نه چشمی دیده و نه ذهنی تصور کرده... "
به چشمهایم دقیق شد و با لذت ادامه داد:
"اون سرزمین متعلق به مجاهدها و شهداست؛ جایی که در زیر عرشِ الهی قرار داره.
عثمانجان وقتی که تو دلِ دشمن میزنی و بعد خودت زخمی میشی یعنی دل از دنیا بُریدی. وقتِ پروازِ روحت، آسوده و آزاد میشی؛ هر جا میتونی بری حتی پیش شهدای بدر و اُحد...
تو معرکه، وقتی اجساد شهدا روی زمین میافته، بوی عطرآگینی فضا رو پُر میکنه! انگار که تکهای از بهشته! طوری میشی که دلت تکون میخوره؛ اصلا نمیشه که وارد اون میدان بشی و پات گیر نکنه! عاشق اون دیار میشی و شیدا و دیوانه شهادت.
بازم میگم اونجایی که برای عُشاقِ شهادت در جنّت اختصاص دادن رو نه چشمی دیده، نه گوشی شنیده و نه تو ذهن کسی خطور کرده!
وقتی حسش کردی بعد آرزوش میکنی؛ وقتی آرزوش کردی بعد میشه هدفِ مهم زندگیت برادرم... "
گویا آن تعریف و توصیفها مصداقِ عشق خودش از این واژهها بود؛ اکنون به آن دست یافت.
آن روز تصور میکردم آن صحنهها را از قبل دیده بوده که آنگونه تشریح میکرد.
اشکها فُزونتر از قبل میجوشیدند.
من و منصور با سمیعالله مثل برادرهای خونی بودیم.
در حملهی هوایی در شهر هرات، تمام خانواده و اقوامش را از دست داده بود. بعد از آن به مجاهدها ملحق شد؛ یعنی قبل از من توفیق خدمت نصیبش شده بود. الآن نیز زودتر از من سر فدایِ دینِ الله کرد.
همیشه تشنهٔ شهادت بود. بیباکانه در دل نبرد میزد. اکنون برای رسیدن به دیدار الله و بوسیدن دستان رسولاللهﷺ و دیدن خانوادهاش راه آسمانی را در پیش گرفت.
آرام خوابیده بود. پیشانیاش را بوسیدم که قطره اشکی لجوجانه از چشمهایم فرو افتاد و روی چشم او غَلْط زد.
_ «استادجان شهادت مبارک... منتظرم باش؛ بهزودی میام پیشت.»
***