👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_نوزدهم 🌸🍃شوهرم برگشت خونه گفته چته چرا مثل دیوانه ها #جیغ میزنی چرا لباس هات پاره شدن این چه وضعیه؟ گریه میکردم براش گفتم که پدرش چه بلایی به سرم آورده گفت میخوای با این حرفهات منو از خانوادم دور کنی، گفتم به خدا دروغ…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیستم
🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق داشت من مادر شدم تبسم تمام دردهایم را از بین میبرد چند ماه گذشت تبسم ده ماهش بود یه دختر سفیدِ #موطلایی با #چشمای_آبی و تپل😍 ؛یه روز رفتم دم در که بچه ای تو کوچه که اسمش علی بود هربار بهش پول میدادم برام از مغازه خرید کنه نمیگذاشتن خودم برم زمستان بود هیچکی جلو در نبود خواستم برگردم تو خونه که پدرشوهرم رو دیدم وحشت کردم گفت کجا بودی؟گفتم هیچ دم در بودم خواستم به علی پول بدم برام خرید کنه هیچی نگفت ولی دلم آشوب بود خواستم برم تو اتاق پذیرایی بلند شد با فحش ناموسی و حرفهای زشت بیرونم کرد گفت دیگه حق نداری بیایی اینجا... گفتم چکار کردم بابا چرا این کار رو میکنی فقط فحشم میداد گفت برو بیرون😔تبسم رو بغل کردم رفتم تو اتاق فقط گریه کردم تبسم با دستای کوچلوش اشکام پاک رو میکرد نازم میکرد منم باهاش #درد_دل میکردم میگفتم برام دعا کن اتفاق بدی نیوفته... نیم ساعتی گذشت شوهرم از سرکار که با یکی از برادرهاش باوهم کار میکردن اومدن خونه هنوز کفشهاشون رو نکنده بودن که پدرشوهرم اومد جلوی اتاقمون گفت تو مرد نیستی تو #بی_ناموسی... تو اگه بیناموسی قبول کنی ما قبول نمیکنیم همون لحظه لال شدم شوهرم گفت چی شده بهم بگید؟ اونم شوکه شده بود گفت الان دنبالش رفتم ببینم کجا میره دنبالش کردم دیدم که تو کوچه با یه مرد قرار گذاشته تا منو دید مرده پا به فرار گذاشت😭سبحان الله از این #تهمت بعد گفت یه روز دیگه خونه فلانی بود که برای زن های دیگه مرد میاره خونه خودم دیدم از اون خونه بیرون اومد... #برادرشوهرم گفت اره منم دیدمش حتی یه روزهم خونه فلان همسایه بود که چندتا پسر بزرگ دارن... یاالله یاالله نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم به الله قسم دروغه چرا دروغ میگید؟ فقط قسم میخوردم از اتاق رفتن بیرون شوهرم در اتاق رو بست و قفل کرد وای دلم داشت میترکید به الله قسم دروغه دارن دروغ میگن ولی گوشش هیچی نمی شنید انقدر کتکم زد انقدر با مشت به سرم کوبید مغزم داشت مترکید😔هرچی داد زدم ازش خواهش کردم جوابی نداد گریه میکردم از مردم کمک میخواستم موهام رو میگرفت سرم رو محکم میکوبید به زمین یه دختر چهارده ساله با یه بچه ده ماهه😭زیر دستش بیهوش شدم ولی اوهنوز منو میزد انگار میخواست منو بکشه دیگه از دنیا هیچ خبری نداشتم تو عالم #بی_هوشی توی یک باغ پر از میوه و گل بودم تو این باغ یه مسجد زیبا بود رفتم تو مسجد نشستم گفتن چه آرزویی داری گفتم هیچ وقت از تبسم جدا نشم که چشام رو باز کردم که یکی بالاسرم نشسته اب با پنبه تو دهنم میکرد شوهرم بود زدم زیر گریه تمام بدنم درد میکرد گفت هنوز نمردی؟ به زور خودم رو از زمین جدا کردم دست کردم در چمدانم که نزدیکم بود قرآنی که همیشه باهام بود دستم روش گذاشتم گفتم به قرآن قسم همش #تهمته #دروغه ولی اون نمیخواست باور کنه بازم موهام رو گرفت خواست کتکم بزنه چشام رو بستم دستم رو روی سرم گذاشتم یکم موهام کشید بازم ولم کرد شب تا صبح درد کشیدم حتی نمیتونستم به تبسم شیر بدم تمام بدنم خونی و کبود شده بود نمیدونستم سرم رو از روی بالش بردارم باور نمیکردم تا صبح زنده باشم.چند بار #شهادتین گفتم بلاخره صبح شد و آفتاب در اومد خیلی دوست داشت برم زیر آفتاب که شاید کمی درد بدنم کم بشه به زور رو بدنم دنبال خودم کشوندم رفتم زیر آفتاب نشستم خواستم سرم رو بالا بگیرم تا آسمون رو نگاه کنم ولی نتوانستم؛ زدم زیر گریه ناامیدی سراغم اومد یه حال عجیبی پیدا کردم حرص و عقده و کینه و نفرت تمام بدنم رو گرفته بود برای شیطان بهترین فرصت بود... کمی فکر کردم یه لحظه به خودم گفتم تا کی #تهمت ؟ تا کی من #بی_گناه را تا حد مرگ کتک بزنن؟ اگر اونا #با_ناموسن چرا خودشون خواستن بهم #تجاوز کنن؟
حتی به شوهرم عرضه نداشت از ناموسش دفاع کنه یا از اون خونه دورم کنه... شیطان تو قلبم رخنه کرد به خودم گفتم من که هیچ حسی به شوهرم ندارم ؛ بوی بد #سیگار و #مشروبش حالم رو به هم میزنه... قسم خوردم این تهمت ها رو واقعی کنم گفتم از این دقیقه من دنبال گناه میرم با یه مرد دوست میشم کسی که #عاشقش بشم سبحان الله از این تصمیم و از این گناه😔
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیستم
🌸🍃من اون موقع هیچی از #یکتاپرستی نمیدونستم تو مدرسه هرچی یاد گرفتم همون بود تبسم روز به روز خوشکل تر میشود هیچکس باور نمیکرد اون #اردک زشت این قدر #خوشگل بشه مدتی با زجر و عذاب به سر دادم اما این بار با همیشه فرق داشت من مادر شدم تبسم تمام دردهایم را از بین میبرد چند ماه گذشت تبسم ده ماهش بود یه دختر سفیدِ #موطلایی با #چشمای_آبی و تپل😍 ؛یه روز رفتم دم در که بچه ای تو کوچه که اسمش علی بود هربار بهش پول میدادم برام از مغازه خرید کنه نمیگذاشتن خودم برم زمستان بود هیچکی جلو در نبود خواستم برگردم تو خونه که پدرشوهرم رو دیدم وحشت کردم گفت کجا بودی؟گفتم هیچ دم در بودم خواستم به علی پول بدم برام خرید کنه هیچی نگفت ولی دلم آشوب بود خواستم برم تو اتاق پذیرایی بلند شد با فحش ناموسی و حرفهای زشت بیرونم کرد گفت دیگه حق نداری بیایی اینجا... گفتم چکار کردم بابا چرا این کار رو میکنی فقط فحشم میداد گفت برو بیرون😔تبسم رو بغل کردم رفتم تو اتاق فقط گریه کردم تبسم با دستای کوچلوش اشکام پاک رو میکرد نازم میکرد منم باهاش #درد_دل میکردم میگفتم برام دعا کن اتفاق بدی نیوفته... نیم ساعتی گذشت شوهرم از سرکار که با یکی از برادرهاش باوهم کار میکردن اومدن خونه هنوز کفشهاشون رو نکنده بودن که پدرشوهرم اومد جلوی اتاقمون گفت تو مرد نیستی تو #بی_ناموسی... تو اگه بیناموسی قبول کنی ما قبول نمیکنیم همون لحظه لال شدم شوهرم گفت چی شده بهم بگید؟ اونم شوکه شده بود گفت الان دنبالش رفتم ببینم کجا میره دنبالش کردم دیدم که تو کوچه با یه مرد قرار گذاشته تا منو دید مرده پا به فرار گذاشت😭سبحان الله از این #تهمت بعد گفت یه روز دیگه خونه فلانی بود که برای زن های دیگه مرد میاره خونه خودم دیدم از اون خونه بیرون اومد... #برادرشوهرم گفت اره منم دیدمش حتی یه روزهم خونه فلان همسایه بود که چندتا پسر بزرگ دارن... یاالله یاالله نمیدونستم چی بگم فقط میگفتم به الله قسم دروغه چرا دروغ میگید؟ فقط قسم میخوردم از اتاق رفتن بیرون شوهرم در اتاق رو بست و قفل کرد وای دلم داشت میترکید به الله قسم دروغه دارن دروغ میگن ولی گوشش هیچی نمی شنید انقدر کتکم زد انقدر با مشت به سرم کوبید مغزم داشت مترکید😔هرچی داد زدم ازش خواهش کردم جوابی نداد گریه میکردم از مردم کمک میخواستم موهام رو میگرفت سرم رو محکم میکوبید به زمین یه دختر چهارده ساله با یه بچه ده ماهه😭زیر دستش بیهوش شدم ولی اوهنوز منو میزد انگار میخواست منو بکشه دیگه از دنیا هیچ خبری نداشتم تو عالم #بی_هوشی توی یک باغ پر از میوه و گل بودم تو این باغ یه مسجد زیبا بود رفتم تو مسجد نشستم گفتن چه آرزویی داری گفتم هیچ وقت از تبسم جدا نشم که چشام رو باز کردم که یکی بالاسرم نشسته اب با پنبه تو دهنم میکرد شوهرم بود زدم زیر گریه تمام بدنم درد میکرد گفت هنوز نمردی؟ به زور خودم رو از زمین جدا کردم دست کردم در چمدانم که نزدیکم بود قرآنی که همیشه باهام بود دستم روش گذاشتم گفتم به قرآن قسم همش #تهمته #دروغه ولی اون نمیخواست باور کنه بازم موهام رو گرفت خواست کتکم بزنه چشام رو بستم دستم رو روی سرم گذاشتم یکم موهام کشید بازم ولم کرد شب تا صبح درد کشیدم حتی نمیتونستم به تبسم شیر بدم تمام بدنم خونی و کبود شده بود نمیدونستم سرم رو از روی بالش بردارم باور نمیکردم تا صبح زنده باشم.چند بار #شهادتین گفتم بلاخره صبح شد و آفتاب در اومد خیلی دوست داشت برم زیر آفتاب که شاید کمی درد بدنم کم بشه به زور رو بدنم دنبال خودم کشوندم رفتم زیر آفتاب نشستم خواستم سرم رو بالا بگیرم تا آسمون رو نگاه کنم ولی نتوانستم؛ زدم زیر گریه ناامیدی سراغم اومد یه حال عجیبی پیدا کردم حرص و عقده و کینه و نفرت تمام بدنم رو گرفته بود برای شیطان بهترین فرصت بود... کمی فکر کردم یه لحظه به خودم گفتم تا کی #تهمت ؟ تا کی من #بی_گناه را تا حد مرگ کتک بزنن؟ اگر اونا #با_ناموسن چرا خودشون خواستن بهم #تجاوز کنن؟
حتی به شوهرم عرضه نداشت از ناموسش دفاع کنه یا از اون خونه دورم کنه... شیطان تو قلبم رخنه کرد به خودم گفتم من که هیچ حسی به شوهرم ندارم ؛ بوی بد #سیگار و #مشروبش حالم رو به هم میزنه... قسم خوردم این تهمت ها رو واقعی کنم گفتم از این دقیقه من دنبال گناه میرم با یه مرد دوست میشم کسی که #عاشقش بشم سبحان الله از این تصمیم و از این گناه😔
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_نوزدهم ✍🏼یه لباس گلبهی رنگ انتخاب کردم که شکوفه های ریزی توش داشت خیلی قشنگ بود و البته کم قیمت معمولا دوست نداشتم که #تجملاتی باشم در #اوج_سادگی #شیک و زیبا بود... برگشتیم خونه و قرار شد دو روز بعدش بریم برای خرید لباس…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیستم
👫رفتیم پایین خونه خودمون
خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی #باصفا بود آدم دلش باز میشد
خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی #باسلیقه و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی #وضو گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد....
و شروع کرد به #اقامه گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم
الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین #نمازی بود که من با آقا مصطفی به #جماعت میخوندیم خیلی خوب بود احساس #تقوای زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با #تفکر و #قشنگ نماز میخوند....
نمازمون تموم شد و من یه #احساس #غربتی کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود
گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من #گریه نکن گفتم چشم...☺️
برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک #عروسی خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر #پرچم_اسلام ...
روزها میگذشت من فهمیدم #برنامه_ریزی در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش....
معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت #صبحانه به عهده اون بود اما #نهار و #شام مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر #مسجد بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من #سفره رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد #چایی دم کن و صدام کن چایی بخورم...
منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید #نماز_شب میخوند و #قرآن تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا #روزه بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود....
😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم #آشپزی رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر #افتضاح بود که خودم #خجالت میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی #ماکارونی که سخت ترین غذا بود
خیییییلی #مرد خوبی بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_بیستم
👫رفتیم پایین خونه خودمون
خونه ما یک اتاق کوچیک با یه آشپزخونه کوچیک داشت درسته نقلی بود اما خیلی #باصفا بود آدم دلش باز میشد
خواهر زاده همسرم هم بعضی وسایل ها رو در غیاب من چیده بود خیلی #باسلیقه و عالی کارش رو انجام داده بود من وقتی اومدم خونه آقا مصطفی #وضو گرفته بودم دیگه نیازی نداشت برم وضو بگیرم آقا مصطفی میدونست من همیشه وضو دارم دیگه نگفت برو وضو بگیر ولی خودش رفت وضو گرفت و اومد ایستاد....
و شروع کرد به #اقامه گفتن من هم بلند شدم تا کنارش بایستم و نماز بخونم
الله اکبر گفت و نماز خوند منم پشت سرش این اولین #نمازی بود که من با آقا مصطفی به #جماعت میخوندیم خیلی خوب بود احساس #تقوای زیاد آقا مصطفی بهم منتقل شد چقدر با #تفکر و #قشنگ نماز میخوند....
نمازمون تموم شد و من یه #احساس #غربتی کردم خیلی جای خانوادم رو خالی دیدم یک باره گریم گرفت ولی با صدای بلند گریه کردم آهسته نبود
گریم که تموم شد دیدم آقا مصطفی هم نگاهم میکنه و گریه میکنه تعجب کردم و گفتم چرا گریه میکنی؟
گفت نخواستم جلوی گریه ات رو بگیرم گفتم بزارم تا سبک بشی ولی منکه تحمل گریه ات رو ندارم منم گریه ام گرفت...دیگه هیچ وقت پیش من #گریه نکن گفتم چشم...☺️
برای شام رفتیم طبقه بالا فقط خودمون بودیم و 3 تا برادر شوهر و یه جاری و یه مادر شوهر با ما دو تا طبق معمول ما جدا سفره انداختیم و جدا نشستیم الحمدلله یک #عروسی خوب برگزار شد زندگی آرومی رو شروع کردیم الحمدلله زیر #پرچم_اسلام ...
روزها میگذشت من فهمیدم #برنامه_ریزی در زندگی آقا مصطفی خیلی جایگاه خاصی داره همه کارها با برنامه هستش....
معمولا بعداز نماز صبح دیگه بر نمیگشت همینکه میرفت مسجد دیگه بر نمیگشت تا ساعت 8 صبح وقتی بر میگشت #صبحانه به عهده اون بود اما #نهار و #شام مال من زود صبحونه آماده میکرد و میومد من رو بیدار میکرد تا صبحونه بخوریم و بره سر کار تا ظهر کار میکرد و واسه نماز ظهر #مسجد بود تا نیم ساعت بعدش هم بر نمیگشت وقتی بر میگشت من #سفره رو انداخته بودم بعد از غدا نیم ساعت استراحت میکرد و میرفت شبش که بر میگشت انقدر خسته بود که داغون بود بعد از شام نمیخوابید میرفت مسجد واسه جماعت وقتی بر میگشت میگفت من میخوابم تا 11:30 بعد #چایی دم کن و صدام کن چایی بخورم...
منم همین کار رو میکردم بعد از 11.30 دیگه نمیخوابید #نماز_شب میخوند و #قرآن تلاوت میکرد اگر دوشنبه و پنج شنبه بود نصف شب غذا میخورد تا #روزه بگیره و بعد میرفت واسه نماز اوضاع به همین منوال بود....
😢من کار خونه بلد نبودم همه رو از آقا مصطفی یاد گرفتم #آشپزی رو که دیگه نگو در حد جلبک... انقدر #افتضاح بود که خودم #خجالت میکشیدم اما شکر خدا مرد خوبی بود همه رو یادم داد حتی #ماکارونی که سخت ترین غذا بود
خیییییلی #مرد خوبی بود...
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_نوزدهم ✍🏼خواهرم ازم خواست #چادرم رو ببینه منم گفتم صبح که رفتیم مدرسه بهت نشون میدم الان نمیشه صبح آوردمش تو ماشین تصمیم داشتم بیرون خونه #چادر سر کنم و وقتی رفتیم خونه قایمش کنم... 😊چادرم رو سر کردم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
#قسمت_بیستم
✍🏼روزی از #مدرسه برگشتیم مامان زود اومد پایین با فریاد #وحشناکی گفت بده اون چادرت رو اون چادر کثافتتو...
🌸🍃کیفمو از شونه گرفت #سوژین گفت مامان #همسایه ها خبر میشن آروم باش و رفتیم تو #چادر تند تو دستاش گرفته بود منم فقط #گریه میکردم...
🔪مامان چاقوی آشپزخانه رو برداشت میخواست #چادرمو پاره کنه گفتم بخدا پاره کنی مدرسه بی مدرسه انقد عصبی بود اصلا نه گوشاش میشنید نه چشاش کسی رو میدید...
➖سوژین با تمام قدرتش چادر رو از مامانم گرفت و گفت این #چادر مال منه نه روژین... میخوای تا کی جلو دارش بشی اگه #دین_اسلام اون جوری که تو میگی چرا هنوز خواهرم مسلمانه...
چرا مسلمانان از ماها خوب ترن چرا خانوادت همه رو به #اسلام میرن...
🌸🍃من شوکه شده بودم مادرمم همش فوش میداد به سوژین ،مامانم بعضی وقتا شوکه میشد فقط با #گریه داد میزد #جادو شدید منم نمیدونستم چیکارکنم رفتم جلوی سوژین و مامانو بگیرم در خونه رو نبسته بودیم چند تا از همسایه ها اومدن بالا...
😭مامانم سوژین رو خیییلی زد به زور از دستش در آوردیم #خواهرم ساکت نمیشد #چادر رو تو دستاش تند گرفته بود رو به من کرد گفت من #مسلمانم مادرمم باید بدونه باکی از کسی ندارم. . . .
➖بعد چن ساعتی پدرم برگشت صدای دعوای بابا مامانم می اومد #اعتراف میکنم واقعا اون روز میترسیدم...
اما خواهرم خیلی پر #دل و #جرئت بود....
🌸🍃 گفتم سوژین خواهر چرا اینطوری کردی چرا #دروغ گفتی اونم گفت نمیخوای بهم یاد بدی چطوری #مسلمان بشم... من حاضرم درد های بیشتر از اینم بکشم ولی در عوض بعد از این دنیای دروغی فقط #بهشت رو میخوام . . .
✨اون موقع بود حال مهناز رو فهمیدم چیزی بجزء #اشک نداشتم حرفی بجزء #سکوت نداشتم جسمم سرد سرد شده بود...
❤️خدای من این همون روژین نوازنده ساز شیطان و خوانندست همون روژین #دل_سیاه شدست همون روژینه تعصبی ست همون روژین تنها که تنها پناهش بودی....
خدایا شکرت این #فضل بزرگ رو نصیبم کردی اون روز معنی #امید رو یاد گرفتم با #مسلمان شدن #خواهرم . . . .
#ادامه_دارد_انشاءالله.
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀 #قسمت_نوزدهم عثمان ده تانک را که در هر کدام حدود بیست نفر سرباز وجود داشت، منفجر کردیم. فورا سوار موتورها شدیم و خود را به دشتِ لیلی رساندیم. در آنجا هم حمله صورت گرفت و دست کم افراد زیادی را تارومار کردیم. ابوجهل زمان، دُستم خبیث…
#یتیمی_در_دیار_غربت🥀📿
#قسمت_بیستم
عثمان
هنگام روشنشدن هوا، نه از دشمن خبری بود و نه از تجهیزاتی که به آن مغرور بودند.
تعداد ما بیست نفر بود. اقبال شانزده نفر بلند بود که به دیدار حق شتافتند. من و احسان و دو برادر دیگر به نام محمد و ثاقب از کاروان آنها بازماندیم.
شهدا را با حسرت کنار هم گذاشتیم. به مرکز مجاهدین تماس گرفتیم تا ماشینی را برای بردن شهدا راهی کنند.
ساعت سه عصر اجساد را پشت کامیون گذاشتیم. سوار موتور شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
*
گوزل
وقتی خبر را شنیدم، از اوج آرامش به میان آشفتگی پرت شدم. پاهایم سست شد و نشستم. با خود واگویه کردم: "خدا میداند این شانزده سلحشور چه کسانی بودند!
این سعادت نصیب چه کسی شده؟! عثمان و احسان جزء آنها هستند یا نه؟!"
مادر تسبیح را در میان انگشتهایش میگرداند و آشفتهحال در اتاق قدم میزد.
وقتی متوجه نگاهم شد با بیقراری فقط گفت:
«احسان و عثمان!»
گنجایش افکار و خیالهای واهی را نداشتم؛ برای اطمینانخاطر گفتم:
«ممکنه هر دو شهید بشن، ولی ما باید صبور باشیم. اون شونزده نفر به همراه تمام شهدای روستا که چند روز پیش شهید شدن پسرای تو و برادرای من بودن.»
بلند شدم. به سمتش رفتم و دستش را نوازش کردم. نگاهش در چشمهایم دودو میزد.
_ «وقتی هفت سالم بود پدرم شهید شد. بعد ازون منصور و پدرم عبداللهجان در راه الله تکهتکه شدن؛ اون زمان همه این مصایب رو تونستیم تحمل کنیم، حالا اگه عثمان و احسان شهید بشن باز هم میتونیم دندون رو جگر بزاریم و دوریشونو تحمل کنیم مادرجان.»
مریم شانهاش را فشرد. از پشت هالهای از اشک گفت:
_ «درسته گوزلجان؛ حرف بهجایی گفتی؛ ما میتونیم صبور باشیم.»
عقربهٔ ساعت روی دوازده بامداد قرار گرفت. صدای در خانه بلند شد. مجاهدها با سر و وضع خاکی وارد شدند.
عثمان با چهرهٔ غبارآلود و جانی بیرمق سلام کرد. به استقبالش رفتم. غم در چشمهایش بیداد میکرد. دستهای سرد و ورمکردهاش را به دست گرفتم تا اندکی گرم شوند. باحالی خراب لبخندی محزون تحویلم داد.
_ «مجاهدم، شهادت همسنگریهات مبارک. انشاءالله نصیب ماهم بشه.»
اشک مهمانِ خانهٔ چشمهایش شد. با صدای گرفته و پردرد گفت:
«اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک... گوزلجان دوستام یکییکی تو بغلم شهید شدن!»
نگاهش را به اطراف چرخاند. چشمه نگاهش هر لحظه پر آبتر میشد. با سوز ادامه داد:
«آخ که چه حسی داره این پرواز...»
نگاهم کرد و با غم افزود:
_ «امصلاح، وقتی اشک شوق چشماشونو و لبخند آزادی لبهاشون رو دیدم باورت میشه یه حالی شدم! اصلا نمیتونم حالِ اون صحنه رو با اون سکونش برات توصیف کنم!»
با دیدهی خیس دستش را محکم میان دو دستم گرفتم:
_ «مجاهدم یقین دارم من و تو هم یه روزی اون اشک و لبخند رو تجربه میکنیم. وقتی شهادت میاد که روحتو پرواز بده، همون لحظه آتش قلبت خاموش میشه؛ چون وقت وقتِ وصاله؛ همون موقعست که اشکِ شادی و لبخند رهایی رو چهره میشینه.»
_ «سبحان الله! الله سبحان نصیب ما هم بکنه...»
بعد از اندکی درنگ پرسید:
«چنان غرق شهدا بودم که شیرپسرمو از یاد بردم؛ صلاحالدینم کجاست؟»
_ «خوابه.»
کنار رختخوابش رفت و او را بوسید.
رو به من کرد:
_ «باید صبح زود شهدا رو خاکسپاری کنیم.»
روی رختخواب دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت.
*
عثمان
قبل از دفن شهدا چهرهٔ نورانی استادم را نگاه کردم. زیر گوشش نجوا کردم: «دیدارمون باشه کنارِ حوضِ کوثر استادجان.»
به سمت شهدای دیگر رفتم و آهسته این جمله را تکرار کردم.
*
پنج سال بعد
گوزل
صاحب پسر و دختری دوقلو شده بودم. اسم آنها را علی و سمیه نهادیم. وقتی شش ماهشان شد، علی بهخاطر بیماری وفات کرد. راضی به رضای الهی بودیم و همچنان صبر پیشه میکردیم.
احسان و مریم هم پسری به نام یاسر داشتند. در طی این پنج سال حافظ کلام الله شدم. برادرم خالدجان بزرگ و رشید و صلاحالدینِ زیبایم شیرمرد شده بود.
زندگی با فراز و نشیبهایش میگذشت. مجاهدهای دلاور هر روز در نبرد حاضر بودند؛ مانع پیشروی کفار و مزودرانش شده و آنها را زیر پوتینهای خود لِه میکردند. شهدای زیادی از این سرزمین راه آسمانی را در پیش گرفته بودند. اما عزت خود را از دست ندادیم و برای دین خود حقمندانه میجنگیدیم.
*
عثمان
در میدان تمرین، سربازها را از زیر نظر گذراندم. به سمت اسلحه رفتم و هدف را نشانه گرفتم. صلاحالدین دوید و کنارم ایستاد. با زبان شیرین کودکانهاش گفت:
«بابا منم میخوام شلیک کنم!»
دستی به موهای سیاهش کشیدم:
_ «هنوز بچهای... الان نمیشه.»
#قسمت_بیستم
عثمان
هنگام روشنشدن هوا، نه از دشمن خبری بود و نه از تجهیزاتی که به آن مغرور بودند.
تعداد ما بیست نفر بود. اقبال شانزده نفر بلند بود که به دیدار حق شتافتند. من و احسان و دو برادر دیگر به نام محمد و ثاقب از کاروان آنها بازماندیم.
شهدا را با حسرت کنار هم گذاشتیم. به مرکز مجاهدین تماس گرفتیم تا ماشینی را برای بردن شهدا راهی کنند.
ساعت سه عصر اجساد را پشت کامیون گذاشتیم. سوار موتور شدیم و به سمت روستا حرکت کردیم.
*
گوزل
وقتی خبر را شنیدم، از اوج آرامش به میان آشفتگی پرت شدم. پاهایم سست شد و نشستم. با خود واگویه کردم: "خدا میداند این شانزده سلحشور چه کسانی بودند!
این سعادت نصیب چه کسی شده؟! عثمان و احسان جزء آنها هستند یا نه؟!"
مادر تسبیح را در میان انگشتهایش میگرداند و آشفتهحال در اتاق قدم میزد.
وقتی متوجه نگاهم شد با بیقراری فقط گفت:
«احسان و عثمان!»
گنجایش افکار و خیالهای واهی را نداشتم؛ برای اطمینانخاطر گفتم:
«ممکنه هر دو شهید بشن، ولی ما باید صبور باشیم. اون شونزده نفر به همراه تمام شهدای روستا که چند روز پیش شهید شدن پسرای تو و برادرای من بودن.»
بلند شدم. به سمتش رفتم و دستش را نوازش کردم. نگاهش در چشمهایم دودو میزد.
_ «وقتی هفت سالم بود پدرم شهید شد. بعد ازون منصور و پدرم عبداللهجان در راه الله تکهتکه شدن؛ اون زمان همه این مصایب رو تونستیم تحمل کنیم، حالا اگه عثمان و احسان شهید بشن باز هم میتونیم دندون رو جگر بزاریم و دوریشونو تحمل کنیم مادرجان.»
مریم شانهاش را فشرد. از پشت هالهای از اشک گفت:
_ «درسته گوزلجان؛ حرف بهجایی گفتی؛ ما میتونیم صبور باشیم.»
عقربهٔ ساعت روی دوازده بامداد قرار گرفت. صدای در خانه بلند شد. مجاهدها با سر و وضع خاکی وارد شدند.
عثمان با چهرهٔ غبارآلود و جانی بیرمق سلام کرد. به استقبالش رفتم. غم در چشمهایش بیداد میکرد. دستهای سرد و ورمکردهاش را به دست گرفتم تا اندکی گرم شوند. باحالی خراب لبخندی محزون تحویلم داد.
_ «مجاهدم، شهادت همسنگریهات مبارک. انشاءالله نصیب ماهم بشه.»
اشک مهمانِ خانهٔ چشمهایش شد. با صدای گرفته و پردرد گفت:
«اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلک... گوزلجان دوستام یکییکی تو بغلم شهید شدن!»
نگاهش را به اطراف چرخاند. چشمه نگاهش هر لحظه پر آبتر میشد. با سوز ادامه داد:
«آخ که چه حسی داره این پرواز...»
نگاهم کرد و با غم افزود:
_ «امصلاح، وقتی اشک شوق چشماشونو و لبخند آزادی لبهاشون رو دیدم باورت میشه یه حالی شدم! اصلا نمیتونم حالِ اون صحنه رو با اون سکونش برات توصیف کنم!»
با دیدهی خیس دستش را محکم میان دو دستم گرفتم:
_ «مجاهدم یقین دارم من و تو هم یه روزی اون اشک و لبخند رو تجربه میکنیم. وقتی شهادت میاد که روحتو پرواز بده، همون لحظه آتش قلبت خاموش میشه؛ چون وقت وقتِ وصاله؛ همون موقعست که اشکِ شادی و لبخند رهایی رو چهره میشینه.»
_ «سبحان الله! الله سبحان نصیب ما هم بکنه...»
بعد از اندکی درنگ پرسید:
«چنان غرق شهدا بودم که شیرپسرمو از یاد بردم؛ صلاحالدینم کجاست؟»
_ «خوابه.»
کنار رختخوابش رفت و او را بوسید.
رو به من کرد:
_ «باید صبح زود شهدا رو خاکسپاری کنیم.»
روی رختخواب دراز کشید و ساعدش را روی چشمهایش گذاشت.
*
عثمان
قبل از دفن شهدا چهرهٔ نورانی استادم را نگاه کردم. زیر گوشش نجوا کردم: «دیدارمون باشه کنارِ حوضِ کوثر استادجان.»
به سمت شهدای دیگر رفتم و آهسته این جمله را تکرار کردم.
*
پنج سال بعد
گوزل
صاحب پسر و دختری دوقلو شده بودم. اسم آنها را علی و سمیه نهادیم. وقتی شش ماهشان شد، علی بهخاطر بیماری وفات کرد. راضی به رضای الهی بودیم و همچنان صبر پیشه میکردیم.
احسان و مریم هم پسری به نام یاسر داشتند. در طی این پنج سال حافظ کلام الله شدم. برادرم خالدجان بزرگ و رشید و صلاحالدینِ زیبایم شیرمرد شده بود.
زندگی با فراز و نشیبهایش میگذشت. مجاهدهای دلاور هر روز در نبرد حاضر بودند؛ مانع پیشروی کفار و مزودرانش شده و آنها را زیر پوتینهای خود لِه میکردند. شهدای زیادی از این سرزمین راه آسمانی را در پیش گرفته بودند. اما عزت خود را از دست ندادیم و برای دین خود حقمندانه میجنگیدیم.
*
عثمان
در میدان تمرین، سربازها را از زیر نظر گذراندم. به سمت اسلحه رفتم و هدف را نشانه گرفتم. صلاحالدین دوید و کنارم ایستاد. با زبان شیرین کودکانهاش گفت:
«بابا منم میخوام شلیک کنم!»
دستی به موهای سیاهش کشیدم:
_ «هنوز بچهای... الان نمیشه.»