🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت1
سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم
من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...
👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
💫و اما #سرگذشت زندگی برادرم...
برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای
بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...
😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...
مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟
👈🏼گفت
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت1
سلام علیکم و رحمت الله و برکاته خدمت تمامی خواهران و برادرانم
من #شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت #هدایت برادرم براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای #توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من #کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم #بی_دین بود...
👌🏼اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که #ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا #نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی #عادت هست نه از روی #عبادت
ولی در عین حال خانواده #شاد و خیلی #صمیمی بودیم پدر مادرم واقعا #عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم #فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت #استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم #مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد...
پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم #شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو #قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟
و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که #احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق #اعتراض نداره
و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست...
💫و اما #سرگذشت زندگی برادرم...
برادرم 16سال داشت و خیلی #علاقه به #کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب #کمونیستی یا #روانشناسی بود و روزبروز تو دنیای
بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن...
چون توی #اخلاق و #ورزش آدم #موفقی بود خیلی #مودب و #خوش_رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته #کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پوشتش رو به زمین نزده بود و این #افتخار پدر و عموم بود که همه جا پوزش رو میزدن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت #احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت #ماشین #پول #لباس های #مد روز...
😔از کتابهایی که میخوند #کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری #خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته...
ولی مادرم گفت که عیبِ باید به جای پدرت بری ناچار رفت #شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که #سر_خاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست...
شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در #فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن....
با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود #پرده هارو کشید...
مادرم گفت چی شده چرا اینطوری میکنی گفت چیزی نمیدونم چشماش زده بود بیرون نمیتونست بشینه به هر گوشه میرفت میگفت الان میان چیکار کنم؟ مادر کمکم کن من داشتم میترسیدم مادرم براش آب آورد گفت بخور گفت ولم کن آب چی الان میان...
بد جوری ترسیده بود مادرم بزور بهش آب داد گفت بشین نشست به هر گوشه نگاه میکرد مادرم #بغلش کرده گفت چی شده کی دنبالت کرده پسرم چرا اینطور میکنی...؟
👈🏼گفت
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123